برگهای رها
گناهان
وقتی مِندل کوچک با معلم سالخوردهاش
در خارج از شهر به پیادهروی رفت یک روز بهاری خندانِ پُر از تابش آفتاب بود. آنها در کنار گورهایِ قبرستان قدیمی با هم مواجه
شده بودند، جائی که یهودیها در روز نیمهتعطیل بخاطر بزرگداشتِ نجاتِ معجزهآسای اسرائیل
از حکومت یونانیان در 185 سال قبل از میلاد در هوای آزاد مزامیر میخوانند. و چون گرمای هوا بسیار فشرنده و روز هم اما
نیمهتعطیل بود، بنابراین معلم سالخورده دانشآموز مورد علاقهاش را که هنوز انتظار
بزرگی از او داشت به یک پیادهروی دعوت کرده بود.
معلم برای دور ساختن افکارش از گورستان شروع میکند: "هوا چه اندوهگین است،
چه بینهایت اندوهگین که ما در دورانِ یتیم و سیهروزمان یک مرد نداریم که شبیه کسانی
باشد که همین حالا از کنار گورشان گذشتیم. این بزرگترین مجازات خدا برای ما است."
مرد سالخورده آهِ صادقانه و عمیقی میکشد؛ پسر سیزده ساله سرش را آگاهانه تکان میدهد.
مرد سالخورده به صحبتش ادامه میدهد: "وقتی آدم برای مثال به مردی آنطور که
رِمو مقدس بود فکر میکند، بخاطر آنچه این غول تفکر میدانست، میتوانست و نوشت شگفتزده
میشود. ما امروز همه با هم در یک هیچ فرو میرویم؛ همه با هم در مقایسه فقط با این
یک مرد. و اما با این وجود ملت ما با این امیدِ همیشگی زندگی میکند که شاید یکی از
فرزندانمان مانند آن مردها شود ..."
پسر جوان حرف او را قطع میکند: "گفته میشود در همان روزی که رِمو به خاک
سپرده شد درخت در کنار گورش خود بخود شروع به جوانه زدن کرد، آیا این حقیقت دارد؟"
"والدین ما این را تعریف میکردند، و آنها همیشه حقیقت را میگفتند، چنین
معجزاتی در گذشته بیشتر اتفاق میافتادند. حالا البته از آنجا که جهانِ مادی برای
انسان مهمتر گشته دیگر معجزهای رخ نمیدهد. این تفاوت بین زمانهاست. امروز همهچیز
بدنبال نفع خود میرود، حتی تورات را هم برای سود بردن میآموزند. و این بزرگترین گناه
است ..."
آنها در حال گفتگو به کنارۀ یک جنگل صنوبر میرسند. درختها یک عطر خنک و خوش طعم
میافشاندند که حواس را میفریفت. از تاریکی جنگل آدم صدای زمزمۀ خودش را میشنید،
آهسته و در عین حال قابل شنیدن مانند یک در خود باریدنِ زندگیِ بیدار گشته، یک پرندۀ
نامرئی میگذاشت در فواصل زمانی کوتاه آهنگِ کشیده و جذابِ بینهایت مشتاقی طنین اندازد.
هر دو بر روی چمن مینشینند. مرد سالخورده شروع میکند به توضیح دادن بخش هفتگی
آموزش تورات. او خود را در تورات و کتابِ میدراش عمیق میساخت، محلهای تاریک را تفسیر
میکرد، کلام حکما را به آن پیوند میداد و در نزد محصلش کاملترین درک را مییافت.
در این بین پرنده در هوا آواز میخواند. آهنگهای کشیده کوتاهتر و باطنیتر میگردند،
آنها تقریباً مانند آه کشیدن به گوش میرسیدند. سپس بتدریج میمیرند ــ طوری بود که انگار پرنده مرگ
خود را میخواند. و طوریکه انگار روح کوچکش نمیتواند یکباره بدنش را ترک کند آهنگهای
نازک و شاکیانهای از گلو خارج میساخت که جنگل آن را جذب میکرد و پس میداد.
به نظر میرسید که معلم هیچچیز نمیشنود. او شروع میکند به صحبت کردن در باره
موضوعاتی که با محصلینش در هفته گذشته در تلمود کار کرده بود. در آنجا محلهای سختی
وجود داشتند، تقریباً شکافهای غیرقابل عبور، صخرههائی که در کنارشان عقل تهدید به
خُرد گشتن میکرد. او اما با دستِ مطمئنی بر روی این اعماقِ بیانتها پارو میزد. تعداد
کمی میتوانستند او را دنبال کنند، اما مِندل همهجا حضور داشت. سپس معلم با لذتی درونی
میگذارد چشمش بر پسر استراحت کند. او همیشه در این حال به این فکر میکرد: این همان
انسان آینده است.
و در حالیکه مرد سالخورده با محصلش بحث میکرد پرنده ناگهان شروع میکند دوباره
به آواز خواندش. این بار یک آهنگِ شاد بود، یک ترانه از رستاخیز که به نوع قدرتمند
و باشکوهی طنین میانداخت. این فقط یک حلقِ ریز بود، و با این وجود مانند صدای یک کُر
طنین میانداخت. آهنگهائی، پُر، بلند و وجدآور، آوازهای شادی که سریع بودند و با سرعتی
شگفتانگیز خوانده میگشتند، طوریکه جنگل به سختی موفق میگشت آنها را پژواک دهد
...
و در حالیکه مرد سالخورده بیخیال به صحبت ادامه میداد، پرنده بیسر و صدا جنگل
را ترک میکند ...
پسر جوان ناگهان فریاد میزند: "او آنجاست! او آنجاست!" و با یک جهش
از جا میپرد و بدنبال پرنده میدود ...
مرد سالخورده مانند به سنگ تبدیل شدهای آنجا باقیمیماند و چشمهایش از اشگ پُر
میشوند.
پسر عمیقاً شرمنده بازمیگردد. بدنش از هیجان میلرزید.
گناه بزرگ به ضمیر آگاهش میرسد.
و معلم از روی چمن بلند میشود و به سردی کلماتِ خردمندان را میگوید:
"کسی که مطالعۀ تورات را قطع کند و برای مثال بگوید: این درخت چه زیباست،
چه زیباست این مزرعه! او رستگار نخواهد گشت."
پسر جوان شروع میکند به تلخی به گریستن. و وقتی با بالا بردن سر به معلمش نگاه
میکند، چنین به نظرش میرسد که موی سرش مانند برف سفید شده است ...
پرنده اما آواز خواندنش را دوباره شروع میکند ...
داستان
در یک اتاق تکمیل گشته با بزرگترین آسایش بر روی یک مخدۀ نرم یک گراف لهستانی نشسته
است. در کنار او نزدیک پنجره یک یهودی لهستانی با انگشتِ شستِ دست چپ در کمربند ساکت
مانند یک مجسمه ایستاده است.
گراف دوباره شروع میکند: "یک چنین بیدادگریای هرگز آنجا نبوده است، من به
تو میگویم، کاملاً ساده هرگز آنجا نبوده است!"
یهودی ساکت بود.
"بله این یک چیز کاملاً متفاوت است وقتی یک انسان معمولی وظیفه انسانیش را
دست کم میگیرد. و دوباره این چیزی کاملاً متفاوتی است وقتی آدم علیه یک شخصِ تنها
وحشیانه رفتار کند. اما یک پادشاه! کسی که آدم با بزرگترین کوشش هر آرزوی نیمهبیان
گشتهاش را برآورده میسازد، کسی که کلامش یک حکم، ارادهاش یک دستور است! و علیه کل
یک ملت ..."
گراف تند از جایش بلند میشود. یهودی ساکت بود.
"و اینطور یک ژرمن حرف میزند که بر روی فرهنگ مردمش پافشاری میکند! سپس
او جنگجویانش را گرد هم میخواند و آنها را علیه یک ملت ناتوان تحریک میکند، او، کسی
که نیرومند است، علیه یک ملت سیه روز که جرمش حفظ خصوصیت ملی خود است، کالاهای ایدهآلش
را محافظت و زبانش را نگهداری میکند و میخواهد بندگی خدای خودش را بکند
..."
مرد یهودی عاقبت میگوید: "خوب بله."
"اما خونمان را که ما برای او و دودمانش در هر فرصتی ریختیم به اندازه
کافی برایش خوب بود! ما در مواقع نیاز دوستان او و پدرش بودیم. حالا ما گستاخ هستیم و باید با
یک ضربه از زمین ریشه کن گردیم!" گراف خود را در مقابل یهودیاش قرار میدهد
و با خشم به صورتش نگاه میکند.
مرد یهودی که عادت داشت گراف را وقتی کسی در جمعشان حضور نداشت تو خطاب کند شروع
میکند: "من فقط تعجب میکنم که تو خود را به این خاطر اینطور نگران میکنی، من
چند بار به تو گفتم که هیچ تصادفی در زندگی وجود ندارد. و هر <به چه علتی> به
<این علتِ> خود را دارد. و هیچ خرمنی بدون بذر وجود ندارد."
"منظورت چیست؟"
"ما یک خردمند حکیم داشتیم، و هنگامیکه او یک بار در کنار ساحلِ یک رودخانه
قدم میزد سر یک انسان را میبیند که بر روی امواج هدایت میگشت. در این وقت او با
صدای بلند میگوید: چون تو غرق کردهای غرق گشتهای، و آنانکه تو را غرق ساختهاند
غرق خواهند گشت ..."
گراف پاسخ میدهد: "آه، تو این بار در مسیر اشتباهی هستی! بله من میدانم
که میخواهی به چه چیزی برسی، چه کسی یهودیها را با بزرگترین مهماننوازی پذیرائی کرد،
هنگامیکه آنها در اسپانیا کباب شدند و سوختند، در آلمان به قتل رسیدند و ذبح شدند!
هنگامیکه آنها در همهجا بدون حق اعلام شدند چه کسی به آنها حقشان را داد؟"
مرد یهودی میگوید: "منظور من فقط این بود که تو هیچ دلیلی برای شکایت کردن
نداری، چون بالاخره این آغاز کار است. وقتی او ملتش را علیه شماها گردآورده، این بدان
معنیست که او شماها را محترم میشمرد و از شماها میترسد. شماها زمان و دلیل برای ماتم
گرفتن بقدر کافی خواهید داشت، وقتی زمانش برسد که او شماها را ..."
گراف کنجکاو میپرسد: "که او ما را
ــ؟"
مرد یهودی با خونسردی جمله را کامل میکند: "که او شماها را ــ مجبور به خواندن
دعای میز غذا طبق ملودیِ سنتی برای مهمانهایش خواهد ساخت."
"تو چه میگوئی یهودی!"
"خب، منظورم خیلی ساده این است که او برای داشتنِ اجازۀ نفس کشیدن در کشورش
شماها را مجبور به خواندن دعای میز غذا طبق ملودیِ سنتی برای مهمانهایش خواهد ساخت..."
در حالیکه مرد لهستانی میلرزید مرد یهودی با قدمهای آرام اتاق را ترک میکند.
و گراف دوباره بر روی مخده مینشیند و میگذارد سرش بر روی کف دستهایش فرود آید.
و او مدتی طولانیِ طولانی فکر میکند. و هنگامیکه آخرین پرتوهای خورشید مانند خطوطِ
خونین کنار کاغذ دیواری میدرخشند، در این وقت او اطمینان داشت که دو روش برای سرکوب
یک ملت وجود دارد، و اینکه بدترین روشها پیش یهودیها آزمایش شده است. و او هنوز چیزهای
بیشتری میدانست ...
اورشلیم
او در ارتفاعات کوههای تاترا زندگی میکرد و صاحب یک مهمانخانۀ روستائی بود. ده
مایل دورادورش هیچ یهودی دیگری پیدا نمیگشت.
او کوهها را فقط سه بار در سال ترک میکرد، در عید پسح، در جشن شاووعوت و در جشن
سوکوت. او پیاده به نزد خاخامش به ساندِس میرفت.
در غیر اینصورت در تمام طول سال هیچ فرد یهودیای نمیدید. چه کسی راه را به آنجا
گم میکرد، چنین بالا، جائی که گل سپاسی شکوفا میشود ...
او از یهودیت خود چه میدانست ...؟ نه خیلی زیاد. آداب و رسوم برایش بیگانه بودند.
بجز مهمانخانۀ جنگلی دانش دعاهای یهودی را از پدرش به ارث برده بود، و در آن وقت هم
همهچیز برایش روان نبود ...
اما او یک چیز را میدانست، و آن را خوب میدانست. او میدانست که ملتش یک بار
یک قلمرو پادشاهی داشته است و پایتخت این قلمرو پادشاهی اورشلیم بود ...
و اینکه پدربزرگش و پدرش در شبها از تختخوابشان بلند میگشتند و در نور کم یک
شمع صدای دعایشان را بلند میساختند، دعاهای داغ، مشتاقانه بخاطر بازسازیِ شهر ویران
گشته ... بخاطر رستگاری اورشلیم ...
در شبهای نفرتانگیزی که هزار روح شیطانی رقصِ عزای خود را در هوا اجرا میکردند،
طوفان در حال آه کشیدن برای اجازۀ ورود خواهش میکرد و صنوبرها با هم درگیر میگشتند ... در این هنگام آنها کنار پنجره نشسته بودند، قوز کرده، حل گشته و در حال جاری ساختن
سیل اشگ از چشمها بخاطر اورشلیم ...
و وقتی در شبهای زمستانی درختها در اثر یخزدگی میمردند، حیوانهای جنگلی فریادِ دردشان را طنین میانداختند و درِ
کلبهها خود را با رنگ سفید میپوشاندند ... در این وقت او آن دو را میدید که بر روی
چهارپایه کوتاه نشستهاند، مانند عزادارانی که برای یک مُرده میگریند، و قطره قطره
از چشمهایشان اشگ به زمین میافتاد، و گهگاهی در میان تمام کلمات غریبه فقط یک کلمه
به گوشش میخورد، و این تنها کلمهای بود که او از دوران در گهواره بودنش میفهمید
... اورشلیم ...
و وقتی در زمانهای بهار نهرها بیدار میگشتند و باد شُرشُرشان را به کنار تختخواب
کوچک او میآورد ... وقتی در تابستان روزها هرگز کاملاً رنگپریده نمیگشتند و شبها فقط
مانند یک هوایِ گرگ و میش بر روی کوهها قرار داشتند ... و چکاوک هنوز در خواب بود
آن دو آنجا نشسته بودند، و نماز نیمهشب برای آزادیِ سریع از تبعید را میخواندند. برای
شهری که خدا فراموش کرده، برای گناهکاران، برای لگدمال شدهها و برای اورشلیمِ تا ابد
فراموش ناگشتنی ...
و وقتی پیرمرد میمیرد، در آن وقت پدرش تنها آنجا مینشست ...
و سپس او را هم برای نماز نیمهشب برای آزادیِ سریع از تبعید بیدار میسازد.
و پس از مرگ پدرش او تنها برای نماز نیمهشب آنجا مینشست.
سپس او یک روز از چیزی نیرومند، چیزی غیرقابل درک مطلع میگردد ... آنجا خاخام
در میان وفادارانش نشسته بود و صحبت میکرد ... آدمها کنار هم ایستاده بودند تا همه
چیز را بشنوند، تا هیچ کلمهای را از دست ندهند ... همچنین او با احترام گوش میداد
... در این وقت خاخام بطور واضح میگوید: "تا زمانیکه اورشلیم عزادار باشد خدا
هم در سوگ است ... تا زمانیکه یهودیها در تبعید هستند، خداوند هم در تبعید است
... و تبعید میتواند فقط توسط رستگاریِ اورشلیم پایان پذیرد ... بنابراین باید هر
یهودی تلاش ورزد اورشلیم را آزاد سازد ..." و سپس خاخام هق هق میگرید ...
و جماعت متدین با او هق هق میگریند ...
و هنگامیکه او نفس نفسزنان از دامنههای کوه بالا میرفت تا به کلبهاش برسد،
در این وقت بار سنگینی که یهودی بر دوش میکشد به ضمیر آگاهش میرسد ...
آنچه یهودی از قدیمالایام بر دوش میکشد، از زمانیست که پادشاهِ پادشاهان خوشش
آمد اقامتگاهش را خراب کند و با ملتش به اسارت برود ...
باری که اجدادش حمل کردند، باری که او دید چگونه پدربزرگش و پدرش در شبها حمل
کردند ...
بار یک نفر برای تمام ملت را.
و او میخواست این بار را با عشق حمل کند و با صبوری، با فداکاری و پرهیزکاری
... و ستارهها میتوانند شهادت دهند که او آن را انجام داده؛ زیرا آنها دیدند که او
بر روی زمین نشسته و هق هق گریسته است.
و همچنین بادها که آههایش را تا اردن حمل کردند میتوانند این را شهادت دهند
... و همچنین حیوانهای جنگل ...
هنگامیکه او میخواست بمیرد، در هر دو سمت تختخوابش همسر و پسرش ایستاده بودند.
او دست وارثش را میفشرد ... پسر پاسخ آن را میدهد، و آنها همدیگر را درک میکنند
...
و او در حال بریده نفس کشیدن به عقب میافتد:
اورشلیم ...
قلب از تپیدن میایستد. بر روی لبها اما این کلمه میلرزید:
اورشلیم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر