در طوفان
یک زن پارسا بعنوان هشدار برای مردم جوانِ سهل انگار و تردید کنندگان داستان زیر
را برایم تعریف میکند:
در آسمان صاف ابرهای سیاه خود را نشان میدادند. آنها ابتدا بسیار دور در پشت جنگل
قابل دیدن بودند، اما بزودی تمام آسمانِ بالای شهر کوچک را میپوشانند، آنها توسط شلاقِ
باد با سرعت وحشیانهای آمدند. طوفان ابرهای گرد و خاک را به بالا میچرخانَد و آنها
را تا ابرها پرتاب میکند؛ درختها را بیریشه میسازد و سقف خانهها را پاره میکند.
یک تاریکیِ فشرنده به پائین سقوط کرده و روز به شب تبدیل شده بود.
انسانها خود را در خانههایشان حبس میکردند و درها و پنجرهها را مسدود میساختند.
چهرههای پرهیزکاران جدیتر میشوند و روحشان بیشتر افسرده میگردد. خدا غضب کرده است!
صداهای غمگین خوانندگان مزامیر باطنیتر میگردد ...
یک پیرزن نگاهش را از کتاب دعا بلند میکند، از میان عینک به پنجره خیره میشود
و آه سختی میکشد.
او مدتی همانطور مینشیند و به کوچه نگاه میکند. در بیرون نمیخواست هوا روشنتر
شود. تودههای ابر تازه مرتب میآمدند و باد زوزه میکشید.
پیرزن قادر نبود به خواندن مزامیر ادامه دهد. او عینک را داخل کتاب قرار میدهد،
بلند میشود و به اتاق دخترش میرود.
"نظر تو در باره ..."
او جمله را به پایان نمیرساند، زیرا دختر در اتاق نبود.
زن به آشپزخانه میرود و دوباره به اتاق، اما دختر هیچکجا دیده نمیشد. کلاه در
محل همیشگی قرار نداشت. پیرزن با دستهای لرزان کمد را باز میکند ــ همچنین ژاکت دختر
هم آنجا نبود ...
دختر در خانه نیست. و مادر صریحاً به او گفته بود که او حداقل امروز ــ در روز
بخشایش گناهان ــ نباید پیش آن پسر مرتد، آن دانشجوی سابق برود.
صورت پیرزن خود را مانند آسمانِ بیرون تاریک میسازد. یک خشم در او بیدار میشود،
و او به اطرافِ خود نگاه میکند، طوریکه انگار میخواهد کسی را بزند یا چیزی را بشکند.
او فریاد میزند: "اوه، کاش او دیگر دختر من نبود" و دستانش را به سمت
آسمان بلند میکند.
او از لعنتی که در روز بخشایش گناهان از دهان خارج ساخته بود نمیترسد. او حتی
مایل بود بیشتر لعنت کند و فریاد بکشد. اگر دختر را حالا در اینجا میداشت او را کتک
میزد و موهایش را میکشید.
سریع یک پارچه بر سر میاندازد و در طوفان از خانه خارج میشود.
او به سراغ آن دو خواهد رفت و نظرش را به آنها خواهد گفت.
یک رعد و برق از ابرها میگذرد و غرش میپیچد. سپس رعد و برق بدنبال رعد و برق،
غرش بدنبال غرش ...
یهودیها در شهر کوچک بسیار ترسیده بودند و روحشان پُر از دعا بود.
اما پیرزن از رعد و برق نمیترسید. او چشمانش پُر از خاک شده بود و باد دستمال
سر و لباسش را پاره میساخت. او با حرارت به رفتن ادامه میدهد، هیچچیز نمیدید و
نمیشنید، و فقط در درونش آشوب بود.
اندام کوچکش بیشتر چروکیده شده بود. به نظر میرسید که انگار او سریعتر از باد
است. باد از پشت سر او را تعقیب میکرد، و وقتی به او میرسید او را بجلو هُل میداد
و او سریعتر قدم برمیداشت.
او به خانه مرد جوان مرتد میرسد، در را باز میکند و پشت سر خود آن را به هم میکوبد.
افراد داخل اتاق با وحشت از جای خود میجهند. پیرزن نگاهی وحشی و خصمانه به آنها میاندازد
و به اتاقهای دیگر میدود، درها را طوری پشت سر خود محکم به هم میکوبید که صدای غرش
رعد و برق میداد ... و رعد و برق بیوقفه غرش میکرد. تقریباً چنین به نظر میرسید
که انگار با غرش رعد و برق شرط بسته است چه کسی بیشتر درها و پنجرهها را میتواند
بلرزش اندازد ... یک پسر که خود را در اتاق مییافت چنان از پیرزن ترسیده بود که به
شدت شروع به گریستن میکند. و پیرزن از اتاقی به اتاق دیگر میدوید، اما او نه پسر
را مییافت و نه دخترش را.
او با عجله از خانه خارج میشود، اما در آستانه در یک لحظه توقف میکند، دستها
را به سمت آسمان بلند میکند و با صدای خشن فریاد میکشد:
"این خانه باید در آتش بسوزد ...!"
سپس در را باز میکند، آن را کاملاً باز میگذارد و با عجله از آنجا میرود. افراد
داخل اتاق از این اتفاق غیرمنتظره لال شده بودند.
یک باران شدید که با تگرگ آمیخته بود میبارید، و طوفان باران را طوری شلاق میزد
که آدم نمیتوانست هیچ قدمی بردارد. اما پیرزن مرتب به رفتن ادامه میداد و تمام خانهها
را که در آنها امیدوار بود دختر با معشوقش را پیدا کند جستجو میکرد. او آنها را هیچکجا
نمییابد، او هیچکجا کلمهای نمیگفت، بلکه به داخل هجوم میبرد و فوراً دوباره میرفت.
او باید آنها را پیدا کند! هنگامیکه به آخرین خانه میرسد از خود میپرسد:
"اما حالا به کجا؟" او دوباره راه خانه خود را در پیش میگیرد، زیرا امیداور
بود که دختر را در خانه پیدا کند.
هنگامیکه به خانه میرسد و دختر را در آنجا نمیبیند، خود را بر روی یک صندلی میاندازد
و شروع میکند به گریستن.
در این هنگام یک رعد و برق به صدا میافتد، طوریکه خانه را میلرزاند.
انسانها در شهر کوچک به شدت میترسیدند و از میان پنجره نگاه میکردند که آیا
در بیرون یک فاجعه رخ نداده باشد. یهودیهایِ نمازگزار با لبهای لرزان مزامیر را میخواندند.
پیرزن اما صدای رعد و برق را نمیشنید. او آنجا نشسته بود و رقتانگیز میگریست،
اما ناگهان شروع میکند با صدای بلند به فریاد کشیدن:
"پروردگار جهان، دختر نباید دیگر زنده به خانه برگردد. او را باید مُرده پیش
من بیاورند!"
و رعد و برق مانند پاسخ میغرید، و طوفان سوتزنان در اطراف خانه میوزید.
سپس پیرزن بلند میشود و با عجله در طوفان از خانه خارج میشود. باد او را بجلو
هُل میداد و قطرات باران و مدفوع به سمتش پرتاب میکرد.
او با عجله به سمت جنگل کوچکِ مقابلِ شهر میدود. مطمئناً آن دو به پیادهروی رفتهاند،
و او میتواند آن دو را در مهمانخانه یا مکان دیگری پیدا کند.
در خیابانِ روستا که به سمت فضای آزاد منتهی میگشت، سگها صدای سریع گامهای او
را میشنوند و از خانههای چوبیای که در آنها خزیده بودند شروع به واغ واغ میکنند.
اما پیرزن بدون توجه به آنها مرتب به مسیر جلوی خود که به جنگل منتهی میگشت نگاه میکرد.
طوفان در فضای آزاد خشم قویتری داشت. مسیر با شاخههای شکسته پوشیده شده بود و
همچنین تعدادی درختِ بیریشه گشته آنجا افتاده بودند.
ناگهان پیرزن توقف میکند. چند قدم جلوتر از او دو انسان در اثر صاعقه بر روی زمین
افتاده بودند. چهرۀ مُردهها مانند زغال سیاه شده بود.
پیرزن دخترش را میشناسد. دست دختر زیر بغل مرد جوان قرار داشت.
پیرزن میخواست یک لعنت بفرستد. چشمانش تبآلود میدرخشیدند، و او میخواست قلبش
را تخلیه کند و بلند فریاد بکشد که دختر سزاوار این پایان بود. ــ اما ناگهان سرش بر
روی سینهاش خم میشود. چشمانش کدر و بیجلا میگردند، یک لرزش در میان بدنش میدود،
و یک خستگی او را فرامیگیرد، طوریکه به زحمت میتوانست خود را بر روی پاهایش نگهدارد
...
رعد سریع و خشمگین میگذشت و طوفان زوزه میکشید ــ اما در درون پیرزن کاملاً ساکت
شده بود. او در برابر جسدِ دخترش زانو میزند، دستهای لرزانش را بر روی مُرده میگستراند
و با صدای خشن بیصدا ناله میکند:
"هانیتشکا، دختر کوچکم ...!"
گلابیهای عالی
شان دوبه با دو سبد پُر از گلابی در خیابان میرود. او با سمت چپِ خمیدۀ بدن میرود،
زیرا سبد در دست راست بزرگ است و سنگین. او تحت تأثیر افکار شاد خود را با قدمهای
محکم به جلو حرکت میدهد. یک لبخند در اطراف لبها بازی میکند. ــ او از خدا راضی
است، همچنین از خودش، بله، از تمام جهان، و خورشید بسیار روشن و گرم رنگآمیزی میکند،
زیرا شان دوبه دارای حال خوشیست ...
خیلی دلش میخواست با صدای بلند بخندد، و به همه طرف نگاه میکند ببیند آشنائی
دیده میشود که او بتواند از خوشبختی بزرگ خود برایش تعریف کند.
و چه خوشبختیای! چطور فقط به ذهنش خطور کرده بود که امروز پیش سوئیدرسکیِ باغبان
برود! او فکر میکند که توسط یک رویا به آن دست یافته بود. او شب گذشته خوابهای زیادی
دیده بود ... اما نه! او فقط خواب دیده بود که با بایلۀ مغازهدار، بخاطر یک کیلو نمک
وارد مشاجره شده است. و اما بایله دو ماه پیش مُرده بود. ــ شان دوبه فکر میکند:
"بله، مشاجره، این کار را بایله میتوانست. او باید من را بخاطر این خواب دیدن
ببخشد." و صبح، بلافاصله پس از باز کردن چشمانش، این فکر ناگهان به ذهنش خطور
میکند که میتواند یک بار پیش سوئیدرسکیِ برود ...
دیروز شان دوبه پُر از نگرانی بود، و او به خدا التماس کرده بود: "آه خدایا،
پدر متعال، کاری کن که من پولی بدست بیاورم!" او برای خدا میشمرد که چه مقدار
پول لازم دارد و برای چکار او آن را میخواهد، و خدا درک کرده بود که حق با او بوده
است ...
"بله، اگر خدا بخواهد، میتواند کمک کند!"
او میخواهد تمام این چیزها را برای فروشندگان تعریف کند. آنها باید بدانند که
ما چه خدای مهربانی داریم ...
در کنار پیاده رو ریوی یِنته ایستاده است. شان دوبه فکر میکند: "او کسب یک
گروشن را برای هیچکس جایز نمیشمرد و با او آدم اجازه ندارد زیاد صحبت کند." اما
او میخواهد حداقل میوه را نشانش دهد. او برایش هیچچیز تعریف نخواهد کرد. و به سمت
فروشنده میرود.
ریوی یِنته از چهره شان دوبه میخواند که باید اتفاق خاصی افتاده باشد.
او میپریسد: "چه چیز خوبی در سبد حمل میکنی؟" و به شان دوبه پرسشگرانه
نگاه میکند.
او مغرور و خوشحال در مقابل ریوی یِنته ایستاده است، سبد در دست و لبخند میزند،
بدون جواب دادن.
ریوی یِنته نگاه دقیقی به گلابیها میکند و شان دوبه حالا خود را خوشبخترین زن
جهان احساس میکند.
ریوی یِنته میپرسد: "میوه عالی! آنها را از کجا خریدی؟"
شان دوبه رنجیده تکرار میکند: "میوه عالی" ــ فقط ریوی یِنته میتواند
خود را چنین بدون تزئین بیان کند. و مغرور به آن اضافه میکند: "اینها گلابی شکری
هستند و بر روی زبان آب میشوند."
ریوی یِنته یک بار دیگر میپرسد: "آنها را از کجا خریدی؟" شان دوبه متوجه
میشود که حسادت از او صحبت میکند، و کوتاه پاسخ میدهد:
"من آنها را خریدهام."
حالا ریوی یِنته واقعاً عصبانی میشود و مایل است شان دوبه را برنجاند، اما جلوی
خود را میگیرد و میپرسد:
"چقدر پرداختی؟"
شان دوبه پاسخ میدهد: "اوه، یک چیز کم."
"شاید کمی گران؟"
شان دوبه پاسخ میدهد: "هاهاها! آنها دو برابر آنچه که من پرداختم ارزش دارند.
مطمئن باش."
ریوی یِنته حالا یک قیمت مینامد، اما شان دوبه در حال خندیدن میگوید: "نیمی
از آن را، نیمی از آن را."
ریوی یِنته میگوید: "این نیمه رایگان است."
شان دوبه میگوید: "حق با توست." چهرهاش از خوشبختی و غرور میدرخشد
و میخواهد خود را دور سازد، اما عصبانیت ریوی یِنته او را هنوز تحریک میکند یک کم
بماند و به او از خدا و از خواب دیدنش در شب گذشته تعریف کند. بنابراین مدتی گپ میزند
و با خوشحالی به فروشنده نگاه میکند.
ریوی یِنته اصرار میکند: "حالا عاقبت برام تعریف کن که گلابیها را از کجا
خریدی."
"کجا؟ من آنها را ندزدیدم! با پول خوبم پرداخت کردم."
چشمهای ریوی یِنته آتش میپاشند و لبهایش میلرزند. شان دوبه میخواهد خود را
حالا دور سازد، اما دو زن دیگر فروشنده با سبدهای پُر به آنها میپیوندند.
شان دوبه به آنها میگوید: "صبح بخیر" و پشتش را به ریوی یِنته میکند.
زنان فروشندۀ بازار پاسخ میدهند: "صبح بخیر."
ریوی یِنته با عصبانیت میپرسد: "در باره گلابیهایش چه میگوئید؟" شان
دوبه با افتخار به فروشندهها که نمیتوانند به اندازه کافی گلابیها را ستایش کنند
نگاه میکند.
آنها میگویند: "گلابیهای زیبا. چقدر برای آنها پرداختی؟"
ریوی یِنته قیمت را مینامد، در حالیکه شان دوبه در حال لبخند زدن چهرههای متعجب
زنان بازار را بررسی میکرد.
فروشندگان فریاد میزنند: "خیلی ارزان" و نمیتوانند آن را باور کنند.
"آنها را از کجا خریدی؟"
سه جفت چشم پُر انتظار به شان دوبه نگاه میکنند، اما او احساس میکند که اجازه
ندارد با این خانمها از کار خود صحبت کند ... و با این حال ــ چقدر دوست داشت همهچیز،
همهچیز را تعریف کند. که چگونه بلافاصله بعد از بیدار شدن به فکر باغبان افتاده بود
و چه مؤدبانه سوئیدرسکیِ با او رفتار کرده است. او گفت که فقط به من با این قیمتِ ارزان
میفروشد. بقیه باید خیلی بیشتر بپردازند ...
دو فروشنده بیتاب میشوند و به ریوی یِنته پرسشگرانه نگاه میکنند.
ریوی یِنته میگوید: "او یک راز از آن میسازد." و دهن کجی میکند.
شان دوبه اعتراض میکند: "یک راز. اوه، نه! این به هیچوجه یک راز نیست."
"خوب پس، اقرار کن. اگر تو گلابیها را ندزدیدی، بنابراین میتونی صریحاً
بگی ..."
شان دوبه به خود میگوید که دیگر در اینجا کاری ندارد. او میخواهد برود، اما زنها
مانع رفتن او میشوند.
ریوی یِنته عبوسانه میگوید: "فقط ببینید که چطور میخواهد اعتراف نکند. تو
ترسیدی، درست میگم!"
شان دوبه پاسخ میدهد: "چرا باید ترس داشته باشم! من واقعاً نمیترسم."
و میخواهد خود را دور سازد.
ریوی یِنته با کنایه میگوید: "او چه خوب است! در آن جهان باید خیلی خوب باشی."
و خیلی دلش میخواست او را هُل دهد تا گلابیها به زمین بریزند.
شان دوبه پاسخ میدهد: "آنچه تو برایم آرزو میکنی، باید برای تو تنها اتفاق
بیفتد. چرا ناسزا میگی؟ آیا چیزی به تو بدهکارم؟ آیا چیزی از پیش تو برداشتم؟"
ریوی یِنته با عصبانیت فریاد میزند: "چیز دیگری به نظرت نمیرسه. من از پس
تو برمیام ... من چشمهاتو درمیارم ..." و ریوی یِنته تصمیم میگیرد اگر شان دوبه
نزدیکتر شود او را هُل دهد.
یک نزاع درمیگیرد. شان دوبه به خود میگوید کار خوبی کرده که به این زنها چیزی
تعریف نکرده است، و خوشحال میشود که موفق شده است آنها را عصبانی کند. او چند بار
در برابر آنها تُف کرده و تلاش کرده بود از آنجا برود، اما مرتباً بازمیگشت تا به
یک نفرین یا به یک فحش پاسخ دهد.
برخی از رهگذرانِ بیکار متوقف میشوند، و یک دایره به دور زنان مشاجره کننده تشکیل
میشود. ناگهان یکی فریاد میزند: "یک پلیس!" فوری زنها به خود میآیند
و با عجله از جهات مختلف از آنجا میگریزند.
مرد پلیس فریاد میزند: "هِی، یهودیها!" و تلاش میکند به زنها برسد.
او فوری متوجه میشود که شان دوبه با سبد پُر نمیتواند سریع بدود، و خود را متمرکز
او میسازد.
وقتی شان دوبه خود را مورد تعقیب پلیس میبیند وحشتزده آه میکشد و میگوید:
"اوه، مادر، مادر. اوه خدا! اوه خدا! اوه خدا!" در این بین یک گلابی به زمین
میافتد. بعد گلابی دوم و سوم و بزودی گلابیهای زیادی همزمان به زمین میریزند.
شان دوبه مینالد: "خدای آسمان! خدای جهان!" و احساس میکند که پاهایش
نمیتوانند دیگر او را حمل کنند. او خیلی مایل بود به اطراف نگاه کند ببیند گلابیها
کجا افتادهاند، اما از همه جهات تشویق میشود به دویدن ادامه دهد:
"سریعتر! سریعتر! سریعتر!"
یهودیها نمیخواستند که او بدست پلیس بیفتد. آنها اجازه نداشتند پلیس را نگهدارند،
و بنابراین هیجانزده میایستند و انتظار میکشند، در حالیکه بیوقفه فریاد میزدند:
"سریعتر! سریعتر! سریعتر!"
شان دوبه به داخل یک حیاط میدود و خود را در یک مغازه مخفی میسازد. هنگامیکه
مرد پلیس به دروازه میرسد او ناپدید شده بود.
پلیس متوقف میشود، و با پاک کردن عرق از پیشانی با خشم یهودیهائی را که بدنبالش
آمده بودند تماشا میکند. یهودیها خوشحالند از اینکه زن از دست او فرار کرده است،
اما مراقبند که او را تحریک نکنند. آنها باهوش هستند و رفتار آرامی دارند. اما پلیس
از صورت درخشانشان تشخیص میدهد که از پیروزیشان بر او خوشحالند. بنابراین آنها را
با لعنت و ضربات دور میسازد و تصمیم میگیرد جلوی دروازه بایستد و انتظار بکشد. برخی
از یهودیها به داخل حیاط میدوند تا به شان دوبه در مورد اضطراری کمک کنند.
شان دوبه به سختی جرأت میکند در مخفیگاهش نفس بکشد. او با درد به گلابیهای گمشده
فکر میکند. میوه تمام دارائی اوست ... و او قبلاً بسیار خوشحال بود، شاید خدا او را
به این خاطر که تمام حقیقت را به فروشندهها تعریف نکرده است مجازات میکند؟ ... و
او زنهای فروشنده را که برای کل این فاجعه مقصرند لعنت میکند.
تعدای از گلابیهائی که شان دوبه در هنگام فرار از دست داده بود توسط وسائل نقلیه
له میشوند، بقیه را باربران از روی زمین برمیدارند.
آنها دستپاچه لبخندزنان به اطراف نگاه میکنند، انگار از فکری که در ذهنشان صعود
میکند خجالتزده میشوند. بد از لمس کردن گلابیها فکر میکنند که آیا نباید آنها را
به فروشنده پس بدهند. اما وقتی یک نفر گلابی را گاز میزند، دیگران هم او را الگو قرار
میدهند.
یک نفر فریاد میزند: "گلابیهای عالیای هستند."
یک نفر دیگر تعدادی گلابی را از زمین برمیدارد، آنها را از همهسو بررسی میکند
و بعد در جیب قرار میدهد ــ برای بچهها. سپس داخل حیاط میشود، درِ مغازهای را که
شان دوبه مخفی شده است باز میکند، سرش را داخل میبرد و دوستانه میگوید:
"خانم، اینجا بمانید. مرد پلیس هنوز جلوی دروازه ایستاده است ..."
تبریک جشن یوم توو
1. در نزد رئیس
هنگامیکه لیزور لاغراندام، اوریمِل زرد و یانکِل لاغر، به نزد رئیسشان تادِروس،
تاجر مبل، برای تبریک جشن یوم توو آمدند، اتاق از مهمانها پُر بود.
کارگران وقتی خود را در محاصره این همه انسان دیدند دستپاچه شدند، اما لیزور لاغر،
به خود جرأت میدهد و با صدای پهن اما نه چندان بلند فریاد میزند: "یوم توو مبارک!"
مدیر تئاتر پاسخ میدهد: "خوشامدید، یوم توو مبارک! یوم توو مبارک! عاقبت
شماها آمدید."
پسر کوچک خانه با یک صدای نازک فریاد میزند: "خوشامدید" و بر پشت لیزور
لاغر میکوبد.
لیزور لبخند میزند.
به کارگرها صندلی کنار میز تعارف میشود. آنها با احتیاط یقۀ کتشان را بالا میکشند
و مینشینند. آنها نمیدانستند باید چکار کنند، به تصاویر روی دیوارها نگاه میکردند
و خجلتزده نشیمنگاه صندلیها را نوازش میکردند.
ناگهان آقای خانه صحبتش را با یک مهمان قطع میکند و میپرسد: "چرا شماها
اینطور بیکار نشستهاید! گیلاسها را پُر کنید بنوشید."
لیزور از جا میجهد و دستش را بر روی میز به طرف بطری کنیاک دراز میکند.
تادِروس کوچک دستهایش را به هم میکوبد و فریاد میزند: "اوه، پیش او چیز
پاره شده ... عقب پاره شده ..."
لیزور سرخ میشود. اوریمِل و یانکِل نیز شرمزده میشوند. پسر خود را به جلو خم
میکند تا به مهمانها پارگی را نشان دهد. اما او با نگاه خشن مادر خود را در حال خندیدن
دور میسازد.
لیزور گیلاس خود و همکارانش را پُر میکند.
او با نگاه به سمت رئیس بلند میگوید: "بسلامتی، بسلامتی!"
اوریمِل و یانکِل بلند میگویند: "بسلامتی."
لیزور لبخند میزد ــ او احساس میکند که حالا باید چیزی بگوید.
آقای تادِروس که با مهمان سیلندر بر سر در حال گفتگو بود پاسخ میدهد: "بسلامتی،
بسلامتی."
لیزور لبها را تکان میدهد. اوریمِل و یانکِل به او نگاه میکنند.
عاقبت لیزور به سمت خانم خانه بلند میگوید: "بسلامتی."
خانم خانه پاسخ میدهد: "بسلامتی، موفق باشید ...! بنوشید!" و گفتگویش
را با خانم کناریش ادامه میدهد.
لیزور با یک لبخند مطیعانه ادامه میدهد: "امیدوارم که بتوانیم در جشن عروسی
دخترتان دوباره خوشحال کنار هم باشیم." و همچنین همکارانش نیز لبخند میزنند.
خانم خانه سرش را اجباراً خم میکند.
آنها مینوشند و شیرینی میخورند. آقای تادِروس از کسب و کار خود صحبت میکند و
آنها گوش میدهند.
تاجر مبل سرحال میگوید: "من نمیتوانم شکایت کنم. خدا را شکر، تجارت شکوفاست
..." و با اشاره به کارگرها ادامه میدهد: "انسانها توسط من پول بدست میآورند."
بعد با خوشروئی بر روی میز میکوبد: "ما میخواهیم بسلامتی زندگانی بنوشیم!"
او گیلاسش را پُر میسازد و ناگهان فریاد میکشد: "فقط گوش کن، یانکِل! یک
بار آن قطعه از نماز صبحت را بخوان" و با رو کردن به مهمانها ادامه میدهد:
"این قطعه را او بسیار خوب میخواند." همه یانکِل را منتظرانه نگاه میکنند.
در چهره یانکِل لکههای سرخ ظاهر میشوند.
آقای تادِروس فرمان میدهد: "خوب شروع کن."
یانکِل پاسخ میدهد: "امروز نمیتونم بخوانم. سرفه آزارم میدهد و قلبم درد
میکند."
آقای تادِروس بلند میگوید: "برو بابا، تو چه وقت سرفه نمیکنی! نذار ازت
خواهش کنند. کمی کنیاک بنوش و بخوان! ... لیزور، برایش بریزید ...!"
یانکِل مینوشد و هیچ کلمهای نمیگوید. او فقط به همکارانش نگاه میکند. او آهسته
میگوید: "شماها من را همراهی خواهید کرد." او شروع به خواندن میکند و کارگرها
همراهیش میکنند: "پوم، پوم، پوم ..."
آقای تادِروس بلند میگوید: "یک قطعه فوقالعاده" و آنها را همراهی میکند.
اما ناگهان یانکِل شروع میکند بطور وحشتناکی به سرفه کردن. او به سختی میتواند
نفس بکشد و دست را به سینهاش میفشرد. پیشانیاش از عرق پوشیده شده است ... کارگرها
او را نگران نگاه میکنند و با صدای بم میخوانند: "پوم، پوم ..." مهمانها
با اکراه از او دور میشوند.
آقای تادِروس آزرده خاطر فریاد میزند: "این یک بدبختیست. آواز برای امروز
تمام شد ... من به شما میگویم، این یک ترانه فوقالعاده است ..."
یانکِل بخاطر سرفه کردن نمیتواند هیچ صدائی تولید کند. او بلند میشود و همکاران
از او تبعیت میکنند.
رئیس زمزمه میکند: "عجب آدمی هستی، آدم از تو خواهش میکند که باید آواز
بخوانی و تو برایمان سرفه میکنی ..."
خانم خانه حالا متوجه میشود که اوریمِل یک ردای تازه پوشیده است.
او شیرین میگوید: "تو یک ردای جدید داری. آن را سالم نگهدار، قیمتش چند بود!"
اوریمِل سرخ میشود و پاسخ میدهد: "هشت روبل. من آن را در پیش آشر خریدم
ــ با اقساط ماهیانه."
خانم خانه شوهرش را مخاطب قرار میدهد: "یک ردای زیبا، فقط ببین تادِروس.
تقریباً زیباتر از کت تو ..."
آقای تادِروس با لبخند شیرین پاسخ میدهد: "خوب بله." و در برابر مهمانها
لاف میزند که او با کمال میل میبیند وقتی کارگرانش درآمد زیادی کسب میکنند.
کارگرها برای همه یوم توو شادی آرزو میکنند و خود را دور میسازند.
پسر کوچک در حالیکه بدنبال لیزور میدوید و پشت کتش را بلند میکرد فریاد میزند:
"فقط ببینید، پارگی را ببینید."
آقای تادِروس پشت سر کارگرها فریاد میزند: "گوش کنید، تلاش کنید بخاطر خدا،
فردا تا جائیکه ممکن است زود به سر کار بیائید."
2. در نزد کارگرها
در نزد شولیم، کارمند سادۀ مویشه کارلین، بسیاری از مهمانها جمع بودند، اما هنوز
حال و هوای جشن را نداشتند، حتی هیرشلِ طبال که یک بذلهگوی بزرگ است، هر از گاهی شوخیهایش
را به نمایش میگذارد. او مانند یک خروس قوقولی قوقو میکند، مانند یک اسب شیهه میکشد
یا دهانش را طوری کج میکند که آدم باید بخندد. اما بزودی بعد از آن دوباره در اتاق
ساکت و جدی میشود، و همه پُر از انتظار به در اتاق نگاه میکنند.
شولیم و همسرش دِووشِه هم سرحال نیستند. هر از گاهی اظهار نظر میکنند و بیصبرانه
به در نگاه میکنند. دِووشِه هم برای پذیرائی از مهمانها عجله نمیکند.
آنها انتظار رئیس شولیم، مویشه کارلین را میکشیدند.
شولیم به مهمانهایش توضیح میدهد: "آدم پیش او اجازه ندارد پول خرج کند،
وگرنه خواهد گفت که آدم گوشت او را میخورد و خونش را مینوشد."
دِووشِه هیجانزده به خانمها که در سمت دیگر اتاق نشستهاند فریاد میزند:
"بعد فقط به این خاطر برای تبریک یوم توو میرود تا بررسی کند که آیا کسی از او
دزدی کرده."
او یک لعنت میفرستد.
آدم بر روی میزِ چیده شده فقط یک بطری کنیاک میبیند، مقداری کلوچه، شاهماهی و
خیار. در مقابل زنها هیچچیز قرار داده نشده بود. آنها روی تختها نشسته بودند و دِووشِه
برایشان کلوچه و کنیاک حمل میکند.
شولیم و دِووشِه مهمانهایشان را تسلی میدهند: "فقط صبور باشید. وقتی جناب
آقای رئیسمان برود بعد جشن ما شروع میشود، چیزهای خوبی در لوله بخاری وجود دارد."
دِووشِه به زنها گنجهائی را که در لوله بخاری قرار دارد لو میدهد: یک کیک تابهای،
یک غاز شکم پُر، سوسیس و یک کیک سیب. او توصیف خود را اینطور به پایان میرساند:
"خدا را شکر، همهچیز همانطور که برای یک خانم خانه پسندیده است. و من باید همهچیز
را از این هامان فاسد مخفی کنم ..."
عاقبت در باز میشود و مویشه کارلین، یک یهودی کوچک اندام و چاق، داخل میشود.
مهمانها بلند میشوند، شولیم سریع به پیشواز او میرود و به او در درآوردن پالتو کمک
میکند. دِووشِه یک شکلک درمیآورد.
مدیر میگوید: "هوای کثیف" و چین به بینیاش میاندازد و ادامه میدهد:
"چرا پنجرهها را باز نمیکنید! اَه اَه ..."
شولیم میگذارد یک پنجره را باز کنند.
رئیس به اطراف اتاق نگاه میکند و در جایگاه مخصوص مینشیند. زنها به آشپزخانه
میروند.
مویشه به کارمند خود که در کنارش ایستاده و به او وفادارانه و مطیعانه نگاه میکند
میگوید: "تو اینجا کاملاً زیبا زندگی میکنی. واقعاً زیبا! چرا گناه میکنی؟"
شولیم پاسخ میدهد: "چه کسی گناه میکند! من که شکایت نمیکنم. اگر کمی بهتر
میبود هیچ ضرری نمیرساند ..." آقای کارلین کنایهآمیز میگوید: "بهـتر.
میبینی، با این کلمات تو گناه میکنی ..."
دِووشِه به سمت او یک نگاه عصبانی میاندازد و به نزد زنها در آشپزخانه میرود
تا خود را توسط یک لعنت کردن راحت کند. شولیم در این بین یک گیلاس کوچک برای مدیر پُر
میکند.
او میگوید: "این هم از وضع زندگی من. از من عصبانی نباشید که نمیتونم چیز
بهتری تعارف کنم ..."
آقای کارلین پاسخ میدهد: "چرا؟ این کاملاً خوب است." او کمی کنیاک مینوشد
و یک قطعه از کلوچه را میخورد.
دِووشِه غرولندکنان میگوید: "تو این را در مقابل مهمانانت قرار میدی."
و زنها را به سمت اجاق میکشد، جائیکه غذای جشن آماده بود.
شولیم میخواست پیش مدیر چاپلوسی کند.
او شروع به تعریف میکند: "من روز گذشته آقای باسویچ را ملاقات کردم."
آقای کالین چین بر پیشانی میاندازد و کنجکاو میشود.
شولیم ادامه میدهد: "او تسلیم میشود. او پیشنهاد ما را خواهد پذیرفت. من
یک کَک در گوشش نشاندم."
شولیم حالا تعریف میکند که چگونه او میدانست مرد را برای معامله علاقهمند سازد.
دِووشِه با عصبانیت در آشپزخانه ایستاده بود.
او غرغرکنان میگوید: "این چه صحبت غیرضروریای است."
مهمانها ساکت نشسته بودند. برخی سادهلوحانه لبخند میزدند، دیگران به آشپزخانه
رفته بودند، تا با زنها گپ بزنند.
یکی خشمگین میگوید: "این شکم گُنده اصلاً نمیخواهد بلند شود."
یک نفر دیگر با کنایه میگوید: "بگذار که او کمی استراحت کند؛ او به اندازه
کافی سختی برای حمل شکمش دارد."
هیرشل با بیانی خندهدار فریاد میزند: "نظرتون در باره تیمپانی من چیه!"
به او جواب داده میشود: "برای ما چیزی با طبل بزن" آنها میخندیدند
و به تیمپانی در اتاق نگاه میکردند.
شولیم حالا با تعریف کردنش به پایان رسیده است. آقای کالین مهربانانه لبخند میزند.
او میگوید: "چرا آدم پیش تو مانند سالگرد ویرانی اورشلیم نشسته است. چرا
کسی آواز نمیخواند!"
دِووشِه با تمسخر میگوید: "البته، آدم باید هنوز آواز هم بخواند."
شولیم از برخی مهمانها خواهش میکند که یک ترانه بخوانند. یکی شروع به خواندن
میکند، اما زنها از آشپزخانه با تکان دادن دست خواستار توقف آواز خواندن میشوند.
فوری بعد از آن آقای کالین بلند میشود. شولیم پالتو را به او میدهد،او برای همه آرزوهای
یوم توو خوبی میکند و میرود.
همه نفس راحتی میکشند.
دِووشِه قرولند میکند: "چرا برای او داستان هم تعریف کردی؟"
شولیم با شانه بالا انداختن پاسخ میدهد: "آیا باید او را بیرون میکردم!"
هیرشل طبلال، مانند یک خروس قوقولی قولی میکند و خوشگذرانی شروع میشود ...
دیو زمین
سالها پیش این یک بار اتفاق افتاد بود!
آن زمان ماه نیز میدرخشید ــ شاید پاکتر از زمانۀ ما، زیرا انسانها آن را با
چشمان پاکتری نگاه میکردند ... ماه آرام ساکت در کنار آسمانِ صاف شنا میکرد و تمام
ستارگان کوچک لبخند میزدند و با پرتوهای ملایم خود به او سلام میدادند.
بر روی زمین یک شب بهاریِ معطر گرم بود، یک شب پُر از زندگی، شوق و عشق ... آدم
آزادانه نفس میکشید، و در هوا اشتیاق قرار داشت؛ یک اشتیاق به زندگی و عشق ...
بر روی یک تپه، در پشت شهر کوچک، دیو زمین ایستاده بود، بازوانش را بالای سر بلند
کرده و تا فاصله دور از هم گشوده بود. قلبش به شدت میتپید و قفسه سینه برایش تنگ بود.
او برای نفس کشیدن تقلا میکرد، اندامش تکانهای تند میخورد و خود را خم میساخت و
او برای زندگی و اشتیاق و عشق گدائی میکرد ...
اما یهودیها در شهر کوچک از تمام آن چیزها هیچ متوجه نمیگشتند. برای آنها جهانِ
خارج وجود نداشت، زیرا که شب عید نزول تورات بود. مردها کتاب دعا را در خانه یا در
نمازخانه از حفظ میخواندند، در حالیکه زنها با پختن شیرینی مشغول بودند، تا مردها
بعد از یک شببیداری کلوچههای تازه و گرم در مقابل خود داشته باشند ...
هوا برای مردها و زنها بسیار داغ بود، اما آنها بر فعالیتهایشان پافشاری میکردند
و علیه خواب میجنگیدند. آنها میدانستند، که دیو زمین برایشان خواب میفرستد و مطمئن
بودند که آنها بر او پیروز خواهند گشت ...
از پنجرههای باز صدای آواز دعا کنندهها به کوچهها نفوذ میکرد، گاهی شاداب
و سریع، گاهی خوابآلود و آهسته، آدم هر از گاهی یک خمیازه بلند یا صدای یک زنِ مشغول
کار را میشنید و هوا پُر بود از نفسِ گرم زمین ...
درِ یک خانه باز میشود و یک پسر هجده ساله به کوچه میآید. صورتش بدون ریش بود،
اما طره پیچ خورده و نازک دو سمت سر تا گوشهایش میرسیدند. او یک کت بلند پوشیده بود
و یک کلاه مخملی بر سر داشت. پائین شلوار درون چکمهها فرو کرده و در زیر بغل یک کتاب
دعا حمل میکرد. او در خانه گفته بود که او به مدرسۀ مطالعه میرود، اما او در مسیرِ
کاملاً متفاوتی گام برمیداشت. دروغ بر او فشار میآورد و چشمانش خجالتزده به زمین
دوخته شده بودند، اما او با قدرت قدمهای بلند برمیداشت.
او در کنار دیوار یک باغ در کوچۀ تنگ و ساکتی توقف میکند، ابتدا به همه سو نگاه
میکند و بعد به دیوار میکوبد ...
دختر در باغ منتظر بود. او دختری شانزده ساله بود و لباس سفیدی بر تن داشت. او
در زیر یک درخت گیلاس ایستاده بود و از میان یک شکاف به کوچه نگاه میکرد. او سایه
پسر و صدای قدمهایش را میشناسد و قلبش با صدای بلندتر شروع به تپیدن میکند. او خود
را محکم به دیوار میفشرد تا هیچ حرکتی از پسر را از دست ندهد. بر روی لبهایش یک لبخند
پهن و شاد قرار داشت و احساس میکرد که میخواهد بلند بخندد، از صمیم قلب، از شادی
و عشق بخندد ...
او خود را به محلی نزدیک میکند که پسر توقف کرده بود و بلند میگوید: "من
اینجا هستم، مِیِرل!"
پسر فوراً بر تمام ترسها پیروز میشود.
او با وجد زیادی میگوید: "شانل" و با بالارفتن از دیوار وارد باغ میشود.
شانل بلند میخندد. او خیلی مایل بود از خوشحالی فریاد بکشد، اما دست سفیدش را
مقابل دهان قرار میدهد و نخودی میخندد.
تلاشها و ملاقاتِ غیرمعمول پسر را دستپاچه ساخته بودند. او گرد و خاک را از لباسِ
تعطیلاتش میتکاند و خود را بسیار سعادتمند احساس میکرد.
دختر خود را به روی او میاندازد، او را در آغوش میگیرد و سرش را بر سینۀ او تکیه
میدهد.
دختر فریاد میزند: "اوه، اوه، اوه" و خود را محکمتر به پسر میچسباند.
سپس سر پسر را به سمت خود میکشد و دهانش را میبوسد. پسر میخندد و بسیار سعادتمند
بود، اما همچنان دستپاچه.
دختر میگوید: "ببین مِیِرل! آن پائین کنار درخت سیب برای نشستن یک جا آماده
کردم. ماه پرتوهای خودش را در آنجا پرتاب میکند و ما میتونیم تمام آسمان را ببینیم.
یک چنین رایحه شیرینی آنجا است و ما خواهیم نشست و منتظر میمانیم."
شانل دست پسر را میگیرد و او را به سمت درخت سیب هدایت میکند. او خود را محکمتر
به پسر میفشرد و پسر احساس میکرد که بدن دختر میلرزد.
او کتاب را از دست را به دست چپ میدهد و دختر را در آغوش میگیرد. او میخواست
دختر را محکم ببوسد، اما در مقابل کتاب دعا خجالت میکشید و دهان دختر را فقط با لبهایش
خجالتزده لمس میکند ...
اما شانل او را درک میکرد، و بخاطرش میآید که بیش از حد سرحال بود، ــ به هیچوجه
نه آنطور که مناسب یک دختر جوان است.
دختر با صدای جدی شروع میکند: "میبینی، از اینجا خواهیم دید، وقتی آسمان
خود را بشکافد، (طبق یک افسانۀ یهودی در شب شِووس آسمان شکاف برمیدارد، در این لحظه
یک آرزو برآورده میگردد.) آسمان اینطور آزاد و باز در مقابل ما قرار دارد ... اینجا
معمولاً پدربزرگ میخوابد و من آنجا در پشت بوتههای انگور فرنگی میخوابم ... اینجا
جای خوبی برای نشستن است ... یک جا برای خودت پیدا کن! اینجا بالشهای من قرار دارد.
یا اجازه نداری بر روی بالش یک دختر بشینی ...؟ اما بر روی بالش من میتونی، زیرا بزودی
بالش تو هم خواهد شد، درست نمیگم؟"
شانل کمی محجوب بود، اما با اشتیاق شدید مایل بود، که پسر خود را بر روی بالش او
بنشاند ... بعد او شب به شب آن را به خود خواهد فشرد و با بوسههای داغ خواهد پوشاند
...
مِیِرل دستپاچه و در حال لبخند زدن به کتاب دعا در دستش نگاه میکند. یک ترس نامشخص
بر او مسلط میشود و او از خود میپرسد که آیا بهتر نبود حالا در نمازخانه نشسته باشد،
اما سپس از این فکر شرمنده میشود و هیچ تمایلی به رفتن را احساس نمیکرد.
آنها مینشینند، او بر روی بالش دختر و دختر بر روی بالش پدربزرگ.
شانل میپرسد: "آیا اینجا زیبا نیست؟ فقط ببین آسمان امروز چه زیباست! مِیِرل
بگو، آیا ستارهها رو به پائین به ما نگاه نمیکنند؟ آن ستاره روشن درخشان آنجا سمتِ
چپ ماه مستقیم به چشم من نگاه میکند. امروز فقط هلال ماه است و من ماه کامل را بسیار
دوست دارم. آیا این شبیه چهرۀ یک زن نیست؟ براستی، یک چهره زنانه؟ چرا ساکتی، مِیِرل
...؟"
دختر میخواست سر پسر را روی زانوی خود قرار دهد، اما با دیدن کتاب دعا در دست
پسر جرأت این کار را نمیکند.
دختر میگوید: "کتاب را بده به من. من یک جای خوب برای آن دارم." و کتاب
دعا را بر روی یک بوته انگور فرنگی قرار میدهد. اما چون پسر میتوانست کتاب را از
آنجا ببیند بنابراین آن را برمیدارد و دورتر قرار میدهد. به ذهنش خطور میکند که
ممکن است کتاب مقدس را رنجانده باشد و آن را با احترام میبوسد. سپس به سمت درخت سیب
برمیگردد و وانمود میکند که انگار فکر قرار دادنِ سر پسر بر روی زانویش را کاملاً
فراموش کرده است.
مِیِرل خوشحال بود که دختر کتاب را از او گرفته است، اما حالا از اینکه بدون
<شاهد> با دختر تنها است او را وحشتزده میساخت. او بطور جدی به آسمان نگاه میکند
و از خود میپرسد آیا باید به سمت محلی که دختر کتاب را قرار داده بود نگاه کند.
چهره شانل میدرخشید. با یک جهش بر روی بالش مینشیند، سر مِیِرل را روی زانویش
قرار میدهد و آن را محکم میفشرد، محکم ...
پسر وحشت میکند. او میخواست به دختر بگوید که آدم اجازه این کار را ندارد، که
این کار مرسوم نیست. او یک حرکت انجام میدهد، اما شانل او را محکمتر به خود میفشرد،
خود را به سمت او خم میسازد و دهانش را میبوسد.
دختر فریاد میزند: "اوه، آسمان خود را گشود."
دختر برای اینکه او نتواند سرزنش کند دستش را بر روی دهان پسر قرار میدهد، خود
را به درخت تکیه میدهد و جدی میگوید:
"خوب، حالا ما میخواهیم آرام به آسمان نگاه کنیم."
مِیِرل دست او را میبوسد و با این فکر خود را آرام میسازد که دختر او را محکم
نگاه خواهد داشت و هر تلاشش برای جدا ساختن خود بیفایده خواهد بود ... شانل اغلب به
سمت او خم میگشت و او را میبوسید.
پسر میگوید: "اینطور ما قادر به دیدن نخواهیم گشت."
شانل اما نمیتوانست آرام بنشیند. یک لطافت بینهایت در او صعود میکند. او میخواست
فقط پسر را مرتب ببوسد و از خوشی فریاد بکشد. بعد از مدتی میگوید:
"مِیِرل!"
"چیه؟"
"چه زمان ازدواجمان را جشن خواهیم گرفت؟"
"در چهار ماه بعد."
"چرا؟"
"ماه سیوون، تاموس، آو، اِلول و دو هفته در ماه تیشری"
"امروز چندم ماه سیوون است."
"روز ششم ماه سیوون."
"بنابراین چهار ماه و یک هفته."
"بله."
مدتی سکوت برقرار میشود. سپس شانل ملتمسانه میگوید:
"ما این یک هفته را نمیخواهیم حساب کنیم. یک هفته اما خیلی سریع میگذرد."
پسر میگوید: "هوم. یک هفته یک هفته است."
شانل آه میکشد، به ماه نگاه میکند و سپس کاملاً غمگین میگوید:
"بیش از چهار ماه."
اما بلافاصله بعد از آن کمی شادتر ادامه میدهد:
"اما سپس ما همیشه پیش هم خواهیم بود. همیشه، همیشه، همیشه. درست نمیگم،
مِیِرل!"
و سکوت برقرار میگردد، چنان سکوتی که انگار آدم میتواند صدای شنای ملایم ماه
را بشنود. غنچۀ گلها محکم و چاق و نزدیک برای شکفتن بودند. هوا پُر شده بود از رایحه
شیرین/ترش درختان سیب و رایحۀ شکوفههای گیلاس، که بادام تلخ را به یاد میانداخت
...
هر دو صدای چکش ضربانِ نبضشان را میشنیدند و آنها خود را بسیار خوشبخت و رها
احساس میکردند و در عین حال بسیار غمگین، پُر از اشتیاق به چیزی ناآشنا و برآورده نگشته ...
شانل سکوت را میشکند:
"مِیِرل!"
"چیه، شانل؟"
"متأسف نیستی که آمدی؟"
"اما ابله کوچولو!"
"آیا کار خوبی کردم که ازت خواهش کردم بیائی؟"
پسر سرش را محکمتر به او میفشرد.
دختر ادامه میدهد: "ما بزودی چنین موقعیتی را دوباره نخواهیم داشت. پدربزرگ
فردا و تمام تابستان را در اینجا خواهد خوابید ... آه، شب زیبائی است، اینطور نیست،
مِیِرل؟"
"شانل، در حالیکه تو صحبت میکنی، آسمان میتواند خود را باز کند و ما غفلت
خواهیم کرد چیزی آرزو کنیم."
"خوب، من ساکت خواهم شد. اما، درست نمیگم، امروز زیباست؟ مگه نه!"
دختر او را میبوسد و با چهرهای خندان به آسمان نگاه میکند، اما بعد از مدتی
دوباره میگوید:
"مِیِرل!"
"چیه؟"
"به من حقیقت را بگو"
"در باره چی؟"
"تو ایمان داری."
"به چه چیز؟"
"که آسمان خود را میشکافد."
"پس چی؟ اما البته."
او با اعتقاد کامل آن را بیان نکرد. شانل میخندد و میپرسد:
"این را تو در جائی خواندهای؟"
"نه، این جائی نوشته نشده، اما آدم میگوید ..."
شانل بیشتر میخندد و میگوید:
"به نظرم میرسد که تو اصلاً به آن باور نداری."
"من میدانم؟ آدم اینطور میگوید. در واقع ما یهودیها اجازه نداریم به نشانه
ایمان داشته باشیم ..."
"اگر تو باور نداری، پس چرا اینجا هستی!"
"من فکر میکردم که تو باور داری." و با صدای ملایمی اضافه میکند:
"من میخواستم پیش تو باشم، شانل. میفهمی ..."
دختر با چشمان گشاد گشته به او نگاه میکند. سپس سر او را با دو دست میگیرد و
لبخندزنان میگوید:
"تو رذل! و کِی میخواهی کتاب دعا را بخوانی؟"
"بیشتر از نیمی را در طول روز خوندهام ..."
"تو کلاهبردار!"
"واقعاً، همانطور که یهودی بودنم حقیقت دارد ..."
"و کِی میخواهی نیمه دوم را بخوانی ...؟"
او با اطمینان میگوید: "اوه، این بزودی انجام میشود. من خیلی سریع میخوانم.
من دو روز پیش با یکی از دوستان شرط بستم که با دعای صبح زودتر از او تمام میشوم و
او ده دقیقۀ کامل بیشتر از من برای این کار وقت لازم داشت ..."
آن دو در حال لبخند زدن به همدیگر نگاه میکردند.
پسر به شوخی میگوید: "من میخوام حالا بخوابم" و چشمهایش را میبندد.
و شانل انگار با کودکی صحبت میکند به او میگوید:
"بخواب فقط، بخواب! من برات یک قصه تعریف میکنم: روزگاری یک بچهبُز سفید
بود ــ یک بچهخرس سیاه و یک گاو سرخ ... مِیِرل یک دلقک است ... کیچ، کیچ، کیچ
..." و طوری گلوی او را غلغلک میدهد که پسر مجبور به خندیدن میشود.
سپس دختر یک قصه بعد از قصه دیگر برایش تعریف میکند: از یک خاخام و همسرش، از
پسر یک پادشاه و یک شاهزادهخانم ... اما دختر با خود فکر میکرد که هنوز بیش از چهار
ماه تا ازدواج باقیست، چهار ماه و یک هفته ... اما سپس آنها همیشه با هم خواهند ماند.
آنها در پیش پدربزرگ زندگی خواهند کرد و او سر مِیِرل را همیشه بر روی زانویش قرار
خواهد داد؛ اینجا در باغ و داخل اتاق ... چه زیبا اتاق دیده خواهد گشت، دیوارها سفید
و طلائیِ راه راه خواهند گشت ... یک احساس خوشبختی و یک اشتیاق نامحدود در او جاری
میشود ...
ناگهان دختر قصه گفتن را قطع میکند. مِیِرل به خواب رفته بود و پرتوهای ماه بر
چهرۀ پاک و سفیدش قرار داشتند. چهرهاش مانند شاهزادۀ قصه بود ... شانل فکر میکرد
که از زمانِ حال دور شده است ...
مِیِرل چشمهایش را باز میکند و میخندد. او دستش را به سمت شانل دراز میکند،
اما دختر حالا خود را بسیار خسته احساس میکرد. دستها و پاهایش میلرزیدند.
پسر ناگهان وحشتزده از جا میجهد و فریاد میزند: "صبح در حال طلوع است."
و شروع میکند در پشت بوتهها به جستجوی کتاب دعای خود.
شانل کتاب را به او میدهد و او را در
آغوش میگیرد. پسر با احتیاط از شکاف دیوار به کوه نگاه میکند و سپس از دیوار بالا
میرود. او با لطافت میگوید: "شانل، خداحافظ" و از دید دختر ناپدید میگردد.
شانل با عجله به سمت شکافِ دیوار میشتابد و رفتن او را نگاه میکند. او خیلی غمگین
بود، و فقط یک فکر او را پُر میساخت: "هنوز بیش از چهار ماه!" سپس به سمت
درخت سیب میرود، خود را بر روی بالش میاندازد و میگرید ... زنها در شهر خوابیده
بودند و مردها هنوز خسته و خوابآلود دعا را زمزمه میکردند.
بر روی تپه در پشت شهر کوچک دیو زمین رنگپریده ایستاده بود و منتظر طلوع صبح بود.
او دستها را بالای سر بلند میکند و آنها را میگستراند. قلبش به سختی میتپید و قفسه
سینه برایش تنگ بود. او برای نفس کشیدن به خود زحمت میداد و بدنش برای گدائی کردن
زندگی، اشتیاق و عشق کاملاً ضعیف حرکت تندی میکرد ...
اما یک بار گریه کرد
بِرل باربر یک شیطان فقیر شوخ است.
خانهاش تشکیل شده است از یک اتاق زیرزمینی با پنجرههائی که از میانشان آدم به
زحمت میتواند پاهای رهگذران را ببیند. شیشۀ پنجرهها خاکستری و کثیف هستند، دیوارها
مرطوب و دود زده، و در گوشههای اتاق لکههای بزرگِ کپک میدرخشند، اما وقتی شب فرا
میرسد، بِرل پُر از شادی به خانه میرود ...
کنار دیوار ــ در میان پنجرهها ــ یک میز کوچک قرار دارد، از پایهها فقط دو پایۀ
خودِ میز هستند؛ دو پایۀ دیگر از ساقۀ درخت جایگزین شده است، که اما در زمستانها گاهی
بدون هیچ ردی ناپدید میگردند ... بِرل سپس میگوید، که میز کوچک؛ اگر آدم آن را به
دیوار تکیه دهد ــ با کمک خدا ــ، میتواند همچنین بر روی دو پایه بایستد ــ و میز
میایستد!
سه صندلی در اتاق وجود دارد، اما هر سه بدون پشتی؛ پشتیها باید در زمستانِ سختِ
گذشته قربانیِ سرما شوند.
دو تختخواب هنوز در اتاق وجود دارند. بر روی تختخوابها لباسهای مندرس قرار دارند،
که بِرل آنها را مخده و پتو مینامد. در یک جعبه لباسهای مندرس دیگری قرار دارند که
بِرل آنها را رختهای شستنی مینامد.
بِرل همیشه بشاش و سرحال است. او لبخندزنان میگوید: "من به چهچیز دیگر احتیاج
دارم، وقتی آدم فقط زندگی میکند!"
او چهار کودک دارد. دو کودک با او بر روی یک تخت میخوابند و دو کودک با مادر بر
روی تختخواب دیگر. او میگوید: "بچهها یک شادی هستند. آنها خیی هزینه دارند.
این حقیقت دارد، اما وقتی من شب به خانه میآیم، میتوانم با میل قلبی با آنها بازی
کنم." از هفت کودک این چهار کودک برای او باقیماندهاند، و وقتی او به سه کودکی
که حالا در زیر خاک قرار دارند فکر میکند اشگ در چشمانش دارد ــ اما در غیر این صورت:
چه کمبودی بِرل باربر دارد!
او از همسرش کاملاً راضی نیست، زیرا او میگرید و مدام شکایت میکند. بِرل از خود
میپرسد: "او چه میخواهد؟ آیا او یک قرارداد با خدا دارد؟ آیا او در قبال زنش
متعهد است؟"
او اغلب میگوید: "اما همسرم برای هیچکاری خوب نیست. یک زن شاکی غرغرو شده
است!" به محض اینکه او متوجه اشگ در چشم زنش میگردد، بنابراین خود را مقابل او
قرار میدهد، دستهایش را به شوخی به هم میپیچد و یک چهرۀ گریان به خود میگیرد.
باسیا عصبانی فریاد میزند: "تو میخواهی همیشه فقط بخندی."
او با صدای غمگین پاسخ میدهد: "من دارم در قطعات اشگ غرق میشوم."
زن میگوید: "آدم باید بخاطر تو گریه کند." و از او دور میشود. اما
بِرل دلخور نیست، لعنتهای زن چه اهمیتی برای او دارد؟ به نظرش میرسد که او بدون این
لعنتها جهان را دیگر چنین خندهدار نخواهد یافت. او فقط وقتی عصبانی میشود که زن
شروع به لعنت کردن خودش کند. سپس او هم شروع میکند به ناسزا گفتن، بخصوص وقتی زن آرزوی
مرگ میکند. در این وقت یک زخم در میان قلبش وجود دارد. او فریاد میزند: "زبانت
باید بخکشد." و تُف میکند ...
باسیا ساکت میشود و شروع میکند به گریه کردن، در حالیکه او نگاههای عصبانی به
زن میکند و میگوید: "گریه کردن چه فایدهای برایت دارد! انسان باید فقط روزهای
کفاره بخاطر گناهانش گریه کند ــ وگرنه هرگز ..."
یک روز اما اتفاق زیر میافتد.
بِرل با بچهها در اتاق بقدری شلوغبازی درمیآورد تا اینکه ناگهان از پشت بر روی
تختش میافتد و تخت در زیر او در هم میشکند.
او در حال خندیدن میگوید: "ستایش خداوند آسمان را رواست. بیائید بچهها،
ما میخواهیم برای تخت یک سخنرانی مراسم خاکسپاری انجام بدیم." او سعی میکند
ادای مبلغ مذهبی قوزدار جماعت را دربیاورد، و میخواست سخنرانیاش را شروع کند، اما
باسیا سر خود را در دست میگرد و فریاد میزند: "من بیشتر از این نمیتونم تحمل
کنم! ... حالا دیگر ما جائی نداریم که سر خود را رویش قرار دهیم. خدای بزرگ، به رنجهای
من پایان بده ...!"
بِرل عصبانی میشود و فریاد میزند: "یعنی چه که تو بخاطر یک تخت عزاداری
میکنی؟" باسیا به ناسزاگوئی ادامه میدهد، اما بِرل دوباره سرحال است و میگوید:
"چه سر و صدائی! تخت شکسته است! براستی جهان رو به نابودیست ...! بلائی که باید
به سر ما میآمد، فقط برای تخت اتفاق افتاده است! پس این شکایت برای چیست!"
باسیا این توضیح را منطقی مییابد. او بتدریج آرام میگیرد و فکر میکند که خسارت
چگونه میتواند دوباره جبران شود. او به خود میگوید: "برای بچهها کفش جدیدی
خریده نمیشود. برای اولین پول باید یک تخت تازه تهیه شود ... یا شاید بتوان تخت را
تعمیر کرد؟ فعلاً او با دو کودک بر روی زمین خواهند خوابید." چاره دیگری به فکر
او نمیرسد. اما چرا بِرل هنوز میخندد!
باسیا ناخواسته زمزمه میکند: "وقتی تو ابتدا چند شب بر روی زمین مرطوب به
اطراف غلت بزنی خندیدن از یادت خواهد رفت."
بِرل در حال خندیدن بلند میگوید: "نه، که اینطور! بِرلِ باربر بر روی زمین
خواهد خوابید. بچهها گونی کاه را بیارید!"
باسیا تختخوابِ خودش را به او نشان میدهد و میگوید: "آنجا دراز بکش!"
بِرل به شوخی میگوید: "من در تختخوابِ زنها نمیخوابم" او میخواهد
کیسۀ کاه را بگیرد، اما باسیا خود را در مقابلش قرار میدهد و فریاد میکشد:
"من گفتم نه، و نه یعنی نه."
بِرل خندهکنان میگوید: "خوب، بنابراین من بر روی زمین لخت میخوابم"
و پالتویش را درمیآورد.
باسیا کنترلش را از دست میدهد و فریاد میزند: "تو این کار را نخواهی کرد"
و در حالیکه گونههایش سرخ شدهاند و جرقههائی از چشمانش به پرواز میآیند با حرکات
تهدیدآمیز به او حمله میکند.
بِرل با تعجب به زنش نگاه میکند. خشم باسیا را جوان ساخته بود. او به خود میگوید:
"او ده سالِ قبل اینطور دیده میگشت" او لبخند میزند و با گفتن: "همسر
زیبای من" میخواهد باسیا را در آغوش گیرد. باسیا اما فکر میکند که بِرل میخواهد
دوباره با او شوخی کند، او را به عقب هُل میدهد و مشغول میشود برایش تختخواب خودش
را آماده سازد. بِرل از این لحظه استفاده میکند و خود را سریع بر روی گونی کاه میاندازد.
او میگوید: "هی! بچهها، بخوابید! بیائید اینجا!"
باسیا فریاد میکشد: "تو بر روی تختخواب دراز میکشی!"
بِرل در حال خندیدن میگوید: "بله، فردا."
باسیا فریاد میزند: "من میگم بر روی تختخواب!"
بِرل به آرامی پاسخ میدهد: "چنین کاری نمیکنم."
باسیا فریاد میزند: "خب پس، صبر کن!" و شروع میکند با عصبانیتی وحشیانه
با پاهایش به تختخوابش کوبیدن، تا اینکه این تخت هم در هم میشکند.
بِرل و بچهها وحشتزده به آن سمت میروند. باسیا از خود بیخود شده است. او بر روی
چوبها میکوبد تا تخت را کاملاً خُرد سازد.
بِرل میخواهد او را از این کار بازدارد
و آرام سازد، اما باسیا خود را از دست او رها میسازد. بِرل او را محکم نگاه میدارد.
باسیا تلاش میکند او را گاز بگیرد. بِرل با وحشت فراوان میگوید: "باسیا، چی
شده، باسیا."
باسیا آهسته به خود میآید. خسته بر روی کیسه کاه مینشیند. از چشمانش قطرات اشگ
سرازیر میشوند. حالا بچهها هم بخاطر ترس و شوک شروع میکنند به گریه کردن.
بِرل با نگرانی به آنها نگاه میکند. او با صدای لرزان خواهش میکند: "باسیا،
گریه نکن."
او ملایمتر ادامه میدهد: "باسیا." تأثر بر او چیره میشود و او یک خفگی
در گلو احساس میکند، و ناگهان ــ احساس میکند که چگونه چشمانش خیس میشوند. قطرات
درشتِ بزرگ اشگ بر روی گونههایش میدوند ...
آن زمان بود که بِرل باید میگریست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر