کتاب گِتو.


دوست من هاملت
دوست من هاملت البته شاهزاده نبود، بلکه یک یهودی بدبخت و ناقص‌الخلقه بود. او در مغازۀ پدربزرگم یک کاتب کوچک بود. ترسو، شرمگین، اغلب ساکت و غیرقابل وصف محجوب. او یک نابغه بود، یکی از نوابغ به رسمیت شناخته نگشته، و خوبی و روح یک کودک را داشت. به همین دلیل من او را دوست داشتم. کودکان عشق خود را به بی‌اهمیت‌ترین، به زشت‌ترین معلولین متوجه می‌سازند، و برای من، که هشت سال داشتم، هنگامیکه او ظاهر گشت، با حضورش فوری یک دوست عزیز گشت. روزیکه او پیش ما آمد را به یاد نمی‌آورم، زیرا که جهان برایم هنوز پُر از صبح‌های کاذب و افسانه‌ها بود. انسان‌ها می‌آمدند و انسان‌ها با یک لبخند یا یک قطره اشگ ناپدید می‌گشتند و درِ جهانِ علت‌ها هنوز به رویم بسته بود. دوست جدیدم، اولین دوستی که من داشتم، مرا از یک رویای کودکانه بیدار ساخت. او به من آموخت جهان را دوست بدارم، انسان‌ها را، چیزهای مُرده را، طبیعت را، همۀ فصول را، چیزهای روزمره و شگفت‌انگیز را. او یک نویسنده بود، که هرگز چیزی نمی‌نوشت، یک هنرمندِ بدون اثرِ هنری.
من پدرم را زود از دست داده بودم، در خانه ما سکوت و سوگ حکمفرما بود، و ما کودکان کاملاً شبیهِ پرنده‌هایی بودیم که توسط طوفانی مرعوب گشته بودند. از آنجا که من به دوستم بسیار وابسطه بودم بنابراین او به خانۀ ما آورده می‌شود، و او در یک اتاقکِ زیر سقف مستقر می‌شود. این اتاقک یک بهشت کوچکِ پُر از لذت برای من بود. آدم از میان پنجره‌ای کوچک یک منظره بر بالای بام‌های کم ارتفاعِ شهر کوچک تا جنگل و تپه‌های سبز داشت. در اتاق کوچک دوستم کمبودی از نظر گیاهان گلدانی وجود نداشت، در یک مخفیگاه کبوترها بغبغو می‌کردند، در قفسی یک قناری چهچه می‌زد. من عصرها اینجا در این اتاق می‌ماندم، شادی‌کنان می‌آمدم و هنگامیکه او برایم داستان‌ها و افسانه‌ها را تعریف می‌کرد مانند در خانۀ خدا ساکت و عابد می‌گشتم. یک دنیای نو برایم زنده می‌گشت. جنگل شروع به آواز خواندن می‌کرد، خوشه‌های گندم در مزرعه خود را به سمت پروردگار که می‌تواند برکت دهد متمایل می‌ساختند، پادشاهان سالخورده با تاج‌های طلائی در اطراف پرسه می‌زدند و مقدسین بر روی تخت‌های پادشاهیِ بهشت می‌نشستند. دوست من بعضی از اسرار طبیعت را برایم توضیح می‌داد، وقتی او با من از میان انزوا قدم می‌زد، آسمان را، ستاره‌ها را، تمام زندگی رازآلود در مزارع و چمنزارها را برایم نزدیکتر می‌آورد. او، کسی که در داشتن سعادت بسیار فقیر بود، هیچ‌چیز را نمی‌شناخت که خودِ او را شاد سازد، بجز سعادتِ کوچکِ یک کودک. او می‌توانست از مقوا قلعه‌ها و کاخ‌ها و جعبه‌های ساعتِ بسیار زیبا بسازد، و با کاغذ و قیچی صورت انسان‌هائی را می‌برید که من می‌شناختم و باعث خنده‌ام می‌گشتند. اگر او در کنار تخت من نمی‌نشست و برایم تعریف نمی‌کرد نمی‌توانستم به خواب روم. وقتی زمستان همراهِ برف و طوفان می‌آمد، سپس او صبح زود مرا بر پشتِ خمیدۀ خود تا مدرسه حمل می‌کرد. او به ساده‌ترین کلمات یک معنای عمیق می‌بخشید، در داستان‌های کوچکِ کتابِ یادگیری الفبا یک جهانِ کامل قرار می‌داد. من بسیار خوشبخت بودم.
چرا من او را، بدون آنکه آن را با صدای بلند بگویم، هاملت نامیدم؟ چگونه این هیبت اندوهگین و متفکر، در جهان و تخیلِ یک کودک آمد؟
دوست من وقتی خود را در میان مردم می‌یافت بسیار ساکت و محجوب بود. او از آنها می‌ترسید، احترام می‌گذاشت و یا بیزار بود. دهانش بسته می‌ماند و چشمان بزرگ سیاهش پُر از اندوه و رویا بود. او کارهایش را ساکت به انجام می‌رساند، وقتی کسی او را مخاطب قرار می‌داد دستپاچه می‌گشت، نقص اندامش او را می‌ترساند، مورد تمسخر واقع گشتن بخاطر نقصش او را خجالتزده می‌ساخت، و در اتاق ما در یک گوشۀ نیمه‌پنهان و در فکر فرو رفته می‌نشست. او وقتی صدای قدم‌های خودش بلند می‌گشتند خشمگین می‌گشت، و از کلماتِ خودش می‌ترسید. او یتیم بود و دورانِ کودکی خود را در یک روستا گذرانده بود. او دوران جوانی غم‌انگیزی تحت تلخترین محرومیت و بی‌مهری از طرف مادر را تجربه کرده بود، و گرچه او هنوز جوان بود اما یک اندوهِ عمیق با خود حمل می‌کرد. او فقط وقتی لبخند می‌زد که تنها یا با من بود. شاید دلیلش یک تجربه قدیمی و عمیق بود که او را لرزانده بود. او هرگز در باره آن صحبت نکرد. او بدون استراحت و با عشق کار می‌کرد. بیشتر قسمتِ روز را در خانه پدربزرگم که پُر از چیزهای شگفت‌انگیز، چیزهای قدیمی و کالاهای رنگارنگ بود یا در حیاط‌های پهناور و مخزن‌های تاریک می‌گذراند. در خانه ما باغچه کوچکِ رو به زوال را به یک پارک تبدیل می‌کرد، درختان میوه، بوته‌های گل سرخ می‌کاشت، و یک آلاچیق و انواع محل‌های استراحت می‌ساخت. اتاق ما را با چیزهای جزئی تزئین می‌کرد، در یک گوشه نور می‌آورد، در گوشه دیگر سایه، و سپس همه‌چیز می‌درخشید و نور خفیفی می‌داد. همه‌جا تلاش می‌کرد غم و اندوه را دور سازد، اندوه یک خانۀ یتیم گشته را. مادرم گاهی اوقات خجول و ناباور لبخند می‌زد و ما کودکان همچنین.
زیبائی، ابتدا بدون جلب توجه در میان ما رو به بالا شکوفا می‌گردد. این بزرگترین خواهر هفده سالۀ ما بود. او بلندقامت و ظریف بود و در صورت برنزه‌اش چشمان بزرگِ سیاهِ خندانش را داشت و یک تاج از مویِ انبوه بر سر جوانِ مغرورش، ما او را ستایش می‌کردیم، همانطور که آدم زیبائی را ستایش می‌کند. وقتی او صبح زود آگاه و مغرور، از میان کوچه‌های تنگِ پُر از دست‌انداز شهر کوچک می‌رفت، بنابراین نگاه‌های تحسین‌آمیز کسانی که در پشت سر او گام برمی‌داشتند تعقیبش می‌کردند. وقتی او با جوانی و عطرِ محاصره گشته داخل اتاق می‌گشت، در این وقت من متوجه می‌شدم که چگونه سرخی ظریفی بر روی گونۀ رنگپریدۀ دوست بیچارۀ من خود را می‌گستراند، و می‌دیدم که چگونه او با سری خم ساخته آنجا می‌ایستاد و متشنج لبه یک صندلی را نگاه می‌داشت. خواهرم از او بیزار بود، همانطور که فرد سالم و زیبا در برابر افرادِ بیمار و ناقص‌الخلقه احساس دفع می‌کند، هرگز با او صحبت نمی‌کرد، هرگز بخاطر خدمات ظریفش از او تشکر نمی‌کرد. اما حالا من این را می‌دانم که او خواهرم را دوست داشت، با زخم‌ها، عشق شدیدِ درماندگان، فروتنان و فقیران، و می‌دانم که چرا خانۀ ما برایش چنین مقدس بود، مقدستر از همه‌چیزی که هنوز امکان داشت برای او در جهان وجود داشته باشد.
هاملت ... این در یک عصر جمعه در زمستان بود، هنگامیکه این اندام شگفت‌انگیزِ از جادو محسور شدۀ یک شاعر در حلقۀ ما، در جهانِ خاموشمان و در ذهن‌های جوان ما ظاهر گشت. ما بعد از خوردن غذای مجلل دور میز که بر رویش شمع روشن بود نشسته بودیم. یک شب آرام زمستانی بود، با برف بر تمام بام‌ها و در تمام کوچه‌ها. خواهربزرگ من برایمان باشکوهترین شعرها را می‌خواند، آنها را توضیح می‌داد، و ما آنجا نشسته بودیم و به سختی جرأتِ نفس کشیدن داشتیم. دوست من کاملاً آهسته، بدون آنکه آدم متوجه شود داخل گشت و در گوشۀ پنهانش نشست. و ما گوش می‌دادیم و گوش می‌دادیم. هاملت آمد پدر مُرده‌اش و قسم‌خورده‌اش را ببیند و شکایات وحشتناکش را بشنَود. ما کاملاً شفاف حادثه را می‌دیدیم، صبح خاکستری را، اندام شبح‌وار پادشاهِ سالخورده را، صدای ملتمس و خشمناکِ هاملت را. اتاق کاملاً ساکت بود، ما کودکان با گونه‌های سرخ‌گشته به همدیگر تکیه داده بودیم و فقط صدای لرزانِ خواهر جوانم که با عجله می‌خواند شنیده می‌شد، در این وقت ناگهان ما صدای یک نالۀ عمیق، یک صدای شاکیانۀ سریعِ به جلو فشرده گشته را می‌شنویم. در این هنگام دوستم در وسط اتاق بود با سر خمیده، چشمان بسته و چهره‌ای رنگپریده، با چهرۀ یک فردِ رنجورِ پُر دردِ عمیقاً مترلزل. در این هنگام برای من، برای یک کودک، آشکار بود: فردی که آنجا ایستاده هاملت بود، هاملتِ دیوانه گشته، تیره‌بخت، تنها و یتیم، که یک راز ناگوار با خود حمل می‌کرد و برای انتقام فریاد می‌کشید. ما به او خیره شده بودیم، ناگهان متوجه این شب سفید/نقره‌ای زمستانی می‌شویم که برای ما افسانه‌وار به نظر  می‌آمد، مثل تمام آن چیزهائی که می‌شنیدیم. در این بین دوست من کاملاً آهسته، با گام‌های لرزان ما را ترک کرده و خود را در اتاق کوچکش حبس ساخته بود. من ابتدا دیرتر مطلع گشتم که او بدون پدر بزرگ شده است، که مرد غریبه‌ای که به خانۀ والدینش آمده بود او را از آنجا بیرون راند. آری، او هاملت بود، و بارها تخیلم هر زمان به شعر فکر می‌کردم یا شعر می‌خواندم این اندام بیچاره را به درون شعر هُل می‌داد ...
 
ــــــــــــــــــــــــ
اندکی بعد از آن دوست من بیمار می‌شود. ما وقتی از آن مطلع گشتیم که او چند روز ظاهر نگشت. هرچه من به در اتاقکش می‌کوفتم جوابی نمی‌آمد. چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ قلبم با غم عمیقی پُر شده بود. عاقبت اجازه داشتم دست در دست مادر و با خواهر و برادرهایم داخل اتاقکش شوم. ما کاملاً آهسته با او صحبت می‌کردیم، او اما با چشمان بسته و با چهره‌ای رنگپریده آنجا دراز کشیده و کاملاً شبیه به یک مُرده بود. من هنوز همه‌چیز را واضح در برابر چشمانم می‌بینم، نور خورشید را که طلائی رنگ به اتاق کوچک نفوذ می‌کرد، صدای وحشتزدۀ بغبغوی یک کفتر را می‌شنوم. آیا او مُرده بود؟ درونم شروع به گریستن می‌کند. در این هنگام متوجه می‌شوم که چگونه یک قطره اشگ بر روی چهره‌اش آهسته می‌دود و چگونه یک لبخندِ پُر سعادت به سرعتِ برق بر روی لبانِ خشکش می‌گذرد. او نگاهِ زودگذری به ما می‌کند، و چنین به نظر می‌رسید که انگار رایحۀ یک زیبائیِ وصف‌ناگشتنی را تنفس می‌کند، یک سعادتِ زودگذر را می‌چشد. سپس روی برمی‌گرداند.
یک روز پس از آن او ناپدید شده بود، تا دیگر هرگز بازنگردد. او صبح خیلی زود رفته بود. او بیمار و با غم و اندوهش ما را ترک کرده بود، با شرمی عمیق به خاطر اینکه ما او را در حال رنج بردن و در غم پنهانش دیده بودیم.
وقتی من به روزهای دورِ کودکی‌ام فکر می‌کنم، بنابراین از میان بسیاری از چهره‌های کمرنگ این یک چهره شفافتر از بقیه خود را بالا می‌کشد، و یک یهودی بیچارۀ ناقص‌الخلقه با لبخندی خجول، احاطه گشته در نور و تقریباً شاهانه با تمامِ استعداد معجزه‌آسایش مانند آن شاهزادۀ دانمارکیِ سرایندگی خود را بر من ظاهر می‌سازد.
 
کودک نابغه
در زیرزمین یکی از خانه‌های پوسیده در «شولگاسه» یکی از شهرهای روسی، در یک اتاق کوچکِ مرطوبِ بدون نور، لوبِل، تاجر فروشنده سیب زندگی می‌کرد. او مرد کوچکی بود و با وجود آنکه ابتدا چهل و پنج سال از عمرش می‌گذشت اما با آن ریش انبوه و تا حدی خاکستری شده و حالت پژمردۀ صورتش پیر دیده می‌گشت. او از همان آغاز جوانی تنگدستی و سخت‌ترین کار پایان‌ناپذیر را شناخت، هرگز نتوانست با وجود تلاش‌هایش موفقیتی بدست آورد و بعد از سال‌های کوتاهِ سعادتِ اندوهگینِ زناشوئی بیوه می‌گردد. تا زمانیکه همسرش زنده بود تنها افتخار او را تشکیل می‌داد. زن از زیبائی برخوردار بود، و لوبِل سعادتمندانه به او نگاه می‌کرد، زیرا که او مانند همسرانِ مردانِ ثروتمندتر و برکت‌دارتر بسیار باشکوه دیده می‌گشت. همچنین شجاعانه در کار و درآمد به او کمک می‌کرد، می‌دانست که چطور در بازار مشتریان را توسط روش ظریفتری به خود جذب کند، و تا زمانیکه او زنده بود همه‌چیز قابل تحمل بود. مدتی طولانی برای هر دو به این خاطر که دارای فرزند نمی‌گشتند درد و غم فراهم گشت، از آنجا که برای آنها این غیرقابل تحمل بود و در مقابل مردمی که آنها را با پرسش‌هایشان تحت فشار قرار می‌دادند خجالت می‌کشیدند، بنابراین اشگریزان تقریباً تصمیم می‌گیرند ازدواج خود را منحل سازند و از همدیگر جدا شوند. اما دقیقاً در این زمان نعمت به آنها روی می‌آورد. زن یک پسر بدنیا می‌آورد، اما چند روز بعد از باطنی‌ترین سعادت زن در اثر عواقب زایمان می‌میرد.  
از آن به بعد برای لوبِل سراشیبی آغاز می‌گردد. او نه تنها نتوانست بر اندوهِ ساکت و بدون شکایتش غلبه کند، بلکه بر بدبختی‌هایش افزوده گشت. او دیگر نمی‌توانست موقعیت شغلی‌اش در وسطِ بازار را حفظ کند، مشتری‌های از رفتن پیش او اجتناب می‌کردند، زیرا که همسرش دیگر زنده نبود تا با کلمات چاپلوسانه‌اش کسی را جذب کند، و لوبِل یک دستفروش با کالاهای مبهم و نامطبوع می‌گردد، و مجبور بود از صبح زود تا ساعات دیروقت شب در باران و یخبندان زحمت بکشد، رنجی بد و تلخ کودکِ رها گشته به آن اضافه می‌کرد که همسایه‌ها گاهی از او مراقبت می‌کردند و این نمی‌توانست ابداً برایش شادی به بار آورد. اغلب او اواخر شب کنار گهواره می‌نشست، با سر خم کرده و چشمان بسته در حال فکر کردن به اینکه چه مقدار کمی نعمت و سعادت در آنچه او چنین سخت بدست می‌آورد وجود دارد. باید او از صبح زود در روزهای زمستانی با کالاهایش دوباره خارج شود و کودک را ترک کند، در این وقت چنین رخ می‌دهد که مردِ ناامید به شکایت کردن می‌پردازد و به زن مُردۀ خود حسادت می‌ورزد. وقتی لوبِل دوباره در میان مردم بود باید تمام اینها فراموش می‌گشت، و از یک گوشۀ مخفی روحش یک قطعه باقیماندۀ کوچکِ شوخ‌طبعی بیرون می‌کشید که یهودیِ بیچاره نیاز داشت تا با آن با دنیا و مردم کنار آید. به این ترتیب با کلمات طنز و فریادهای شوخ مردم را، اکثراً جوانان، محصلین قدرشناس را به سمت خود جذب می‌کرد و از این طریق درآمد ناچیزی بدست می‌آورد.
خدا  با وجود تمام اینها کمک می‌کند. بنابراین کودک مرتب بزرگتر می‌گشت، بعد از چند بیماری که او از آنها بهبود یافت یک سلامتی ضعیف بدست می‌آورد و توانست برای آموختن تلمود و تورات به یک مدرسۀ مذهبی فقیر فرستاده شود، که از کمک‌های مالی یهودیان ثروتمند و حمایت جامعه یهودیان برخوردار بود. لوبِل می‌دید که پسر چیزی از زیبائی مادر دارد. بله، شاید، حتی چشمانش زیباتر هم بودند، چشمان بزرگ، سیاه و غمگین. از آن زمان دیگر لوبِل شکایت نکرد و خدا را بیشتر سپاسگزار بود که نگذاشت همسرش تمام این رنج‌های زیاد  را تجربه کند.
کودک از یک سعادت عمیقتری پُر بود. وقتی در روزهای بهار یا تابستان مقداری فراغت داشت، بنابراین بر روی آن مکان محصوری که گورستان می‌نامیدند با سر و صدا بازی می‌کرد. او ترجیح می‌داد که در آنجا تنها باشد، و این تنهائی چه زیاد برایش سعادت خلق می‌کرد! در آنجا بوته‌ها وجود داشتند، گنجشک‌های پُر سر و صدا و شاپرک‌های رنگارنگ، اینجا و آنجا یک تپه یا یک چالۀ از آب باران پُر شده. آنها امپراتوری افسانه‌ای او را تشکیل می‌دادند. گهگاهی با بادِ خروشان و خنیایی آواز از کنیسه را به سمت او می‌آمد، و پسر ساکت و خجول و کمی مانند از سعادتِ باشکوه پُر گشته آواز می‌خواند. اما وقتی پسر به خانه، به زیرزمین غم‌انگیزِ بدون تزئین بازمی‌گشت، بنابراین آن جادو و تمام سعادت ناپدید می‌گشت. او خیلی زود مطلع گشته بود که زندگی چه سخت و خالی از نشاط است. پدرش یک دوست داشت که او را پس از ساعادت عبادت در کنیسۀ کوچک همیشه با خود به خانه می‌آورد. ممکن است که اندوهِ و خشم مخصوصی علیه زندگی دو انسان را به هم نزدیک ساخته بود، که در غیراینصورت نمی‌توانستند هیچ‌چیز با یکدیگر قسمت کنند. دوست لوبِل روبِن نامیده می‌گشت. او شغل کوچکِ فقیرانۀ امام جماعتِ موقت را در اختیار داشت. هیچ‌چیز از احساس و مهربانی در وجود این مرد نبود. شوخ‌طبعی برای او کاملاً بیگانه بود، که با آن یک یهودیِ فقیر می‌تواند بخاطر تنگدستی و مشکلات زندگی به خود کمک کند. پیشانی‌اش فرم سختی داشت و در چشمانش هیچگاه یک درخشش آفتابی نبود. مرد سالخورده که چیزی از سعادت نمی‌دانست و در برابر تمام زیبائی‌ها کور بود، تمام آرزوهایش را در این قرار داده بود که بعنوان خواننده جماعتش را به تأثر و شور برساند. وقتی او در مقابل <صندوق عهد> می‌ایستاد، بنابراین تمام آنچه در روحش از ترس از خدا، ارادت و غم و اندوهِ ساکت ذخیره شده بود، و از آنجائیکه در این لحظات با وجود شکنندگی وجودش خود را متأثر احساس می‌کرد، بنابراین چنین می‌اندیشید که برخی از این چیزها همچنین در آوازش جاری می‌گردد. اما صدایش زمخت و تقریباً گرفته به گوش می‌رسید، و او آنها را مدام توسط تلاش‌های بیهوده عذاب می‌داد، آنها را مجبور به گریه‌ای می‌ساخت که نمی‌آمد، به یک سرور که تأثیری بی‌تناسب و خنده‌دار می‌گذاشت. او اغلب می‌شنید که چگونه در پشت سرش می‌خندیدند و سپس باید ریشخند بدجنسانه را بدون آنکه بتواند بدرستی از خود دفاع کند بپذیرد. در تعطیلات بعد از ساعات عبادت دو دوست همدیگر را می‌یافتند. روبِن پُر از ستیز و تیرگی در اتاق تاریک و غیردوستانه نشسته بود و شکایت نمی‌کرد. هرگز او به پسر که از مردِ ساکت، زشت و غیردوستانه می‌ترسید توجه‌ای نمی‌کرد.
یک روز چنین اتفاق می‌افتد که یکی از امامان معروف جماعت از شهری غریب به شهر کوچک آمد و در یک روز شبات در کنیسه می‌خواند. این در جامعۀ یهودیان برای همیشه یک رویداد بزرگ هنری بود. یک چنین خواننده‌ای یک بخشندۀ روح، یک سعادت و رحمت‌آورنده است.   
درست کمی قبل از عید پاک بود و یک خورشید گرم، ملایم از میان پنجره بلند غبارآلود کنیسۀ قدیمی با دیوارهای سیاه و زینت‌آلاتشان کمرنگ می‌درخشید. در مقابل <صندوق عهد> یک مرد کوچک مو خاکستریِ توسط دستۀ کوچک کُر احاطه گشته ایستاده بود و می‌خواند. او جریچم، پیشنماز معروف از اودسا بود. ترانه‌ای که او می‌خواند باشکوه و منقلب کننده خود را رو به بالا به نوسان می‌انداخت، و سپس خود را در طنین نغمه صدایِ خفه کُر گم می‌ساخت، دوباره رو به بالا اوج می‌گرفت و بر تمام صداهای همراهی کنندۀ مردانِ کُر پیروز می‌گشت.
روبِن و لوبِل در گوشه‌ای گوش می‌دادند. روبِن خود را توسط یک مردِ قدرتمند افسرده، مغلوب و آخرین ایمانش را به سرقت رفته احساس می‌کرد. او هرگز چنین سرشکستگی‌ای را احساس نکرده بود، این شرمندگی از خودش را، بخاطر ناتوانائی و بی‌کفایتی‌اش. او فکر می‌کرد نمی‌تواند بیشتر زندگی کند، زیرا که یک شناختِ تلخ توسط یک رحمت خداوند نصیبش گشته بود. او کاملاً بدون جلب توجه از آنجا دور شده بود. او در اتاق زیرزمینی لوبِل بر روی یک نیمکت خم شده بود و بلند آه می‌کشید. اما در اتاقِ ساکت صدای لطیف یک کودک ابتدا خود را شرمگین، آهسته و کُند بلند می‌سازد، سپس مرتب روشنتر. این پسر بود که می‌خواند. ترانه تکانده به گوش می‌آمد و بدون اندوه، و روبِن می‌گریست و می‌گریست، اما احساس میکرد که سعادتمند گشته، زیرا، آنطور که به نظرش می‌رسید، یک کودک به او احساس دلسوزی می‌کرد. او در مقابل کودک خم می‌شود، و با لطافت او را در آغوش می‌گیرد، کاری که او تا آن لحظه هرگز قادر به انجامش نبود.
او ملتمسانه می‌گریست: "بخوان، بخوان!"
 
ــــــــــــــــــــــــ
و چنین اتفاق افتاد که روبِن بی‌عشق و ناراضی چیزی را در جهان یافته بود که با تمام لطافتِ احساس اندکش دوست می‌داشت: پسر ظریفِ لوبِل را. او این امید را داشت که توسط پسر روحش نجات خواهد یافت. او کودک را در انزوای گورستان کوچک، قدیمی و  متروکه هدایت می‌کرد، و صدای او را فُرم می‌داد. وقتی صدای کودک بلند می‌گشت، بنابراین آواز پرنده با آن همراه می‌گشت و پرستوها بال می‌گشودند و به سمت خورشید پرواز می‌کردند.
حالا روبِن با چهره‌ای تابناک و با سعادتی پنهان به اطراف می‌رفت. او انتظار می‌کشید و آمدن یک روز بزرگ را می‌دید. در این بین تابستان با زیبائی ضعیفی که برای کوچه‌های یهودی باقی داشت در  این بین به سراشیبی می‌افتد و غرق می‌گردد.
وضع سال نو پُر از آفتاب درخشان و گوارائی بود. روبِن در جلوی منبر ایستاده و توسط تعداد اندکی خوانندۀ کُر که او توانسته بود برای خود جذب کند احاطه شده بود. هنگامیکه او نماز اول را می‌خواند صدایش آرام و نرمتر از همیشه به گوش می‌رسید. در بالاپوش مرگ، با پارچه‌های دعای بر پیشانی‌های سخت یا اخم کرده کاملاً رو پائین کشیده شده، نمازگذاران گاهی با بازوهایِ به بالا کشیده شده و گاهی با دست‌هایِ برای زدن به سینۀ خود مشت شده ایستاده بودند. این نماز شمونا عزرا بود، که آنها آرام می‌خواندند. سپس پیشنماز همان دعا را می‌خواند و به مدیحۀ درخشانِ کِدوشا می‌رسد. در این هنگام صدای یک پسر ابتدا آرام و نرم بلند می‌شود. پیرمردها خود را به جلو خم می‌سازند و گوش می‌کنند، و چند صورت ظریف و غمگین زنانه از مدرسۀ زنان از پنجره کوچک به جلو خم می‌شوند و تُن‌ها را دنبال می‌کنند که شیرین و مانند یک دلسوزیِ درونی به گوش می‌رسید و مانند خورشید به به سمت سالن تاریک پُر از شمع‌های شناور و آه‌ها می‌آمد.
لوبِل کاملاً در پشت، در یک گوشۀ فقیرانه، در عبای نخنما گشتۀ تعطیلات و ردای وصله گشتۀ نماز ایستاده بود. و در حالیکه صدای پسرش مرتب درخشانتر و پُر از شگفت‌انگیزترین صمیمیت رو به بالا رشد می‌کرد، او با یک لبخند پُر دردِ سعادتمندانه زمزمه می‌کند: "چان، چان، چرا نتوانستی این را تجربه کنی!"  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر