کتاب گِتو. (8)


گوساله کوچک
فصل تابستان بود. خورشید خود را از آن بالا با چشمان درخشان به داخل مدرسۀ تاریک خم می‌ساخت، طوری نگاهش را با تمسخر به پیراهن چربِ دعای معلم آموزش تلمود می‌انداخت که انگار می‌خواست او را شرمگین سازد، پرتوهایش را مانند آنکه بخواهد او را به وحشت اندازد در ریش نوک تیزش می‌آمیخت، و درخشش طلائیش را گستانخانه بر روی غبار و کثافات، بر روی جوی در خیابان مقدس و خیابان کنیسه، به آموزگار تلمود و قصاب می‌پاشاند. و با عمیقترین جادویش برایمان در حال خندیدن زمزمه می‌کرد: "بچه‌های نادان، چرا آنجا نشسته‌اید، زندانی شده با خاخام؟" براستی، چه گوارا، چه مبارک این پرتوهای خورشید هستند که چنین پُر از عشق و ملاحت از میان پنجره شناورند و می‌رقصند! و در بیرون، چه زیبا، چه دوستداشتنی! بازی‌ها در آنجا بسیار زیبا! چه معطر بخاری که از چمن برمی‌خیزد! چه سعادتمند کودکانی که حالا در بیرون بازی می‌کنند، بر روی زمین می‌غلتند، گلوله‌های کوچک گِلی فرم می‌دهند و آنها را در خورشید خشک می‌سازند! خاخام برعکس سخت و بیرحم است، او هیچ لطفی نمی‌شناسد، او می‌نشیند و می‌آموزد، او می‌نشیند و تکرار می‌کند. قطرات عرق بر روی دومین لایه تلمود می‌چکند، کت مرطوب است و به بدن می‌چسبد، دست‌ها سنگینند، سر درد می‌کند، صدا افسرده است. اما خاخام تکرار می‌کند، می‌آموزد و تکرار می‌کند ...
عاقبت او هم خسته می‌شود، او تکرار کردن را قطع می‌کند، پس از چند پند و اندرز دستور می‌دهد برای خواندن نماز عصر به <خانه مطالعه> برویم، ما دسته‌جمعی با عجله و نفس در سینه حبس کرده به خیابان می‌رویم.
در این هنگام یک گله به سمت ما می‌آید. در رأس گله بره‌های سنگین راهپیمائی می‌کنند، پُر از آرامش خاطر و از خود راضی، مانند خاخام‌ها یا مردهای متشخصِ شهرهای کوچک، وقتی با هم همراهِ انسان‌های معمولی برای انجام یک وظیفۀ شاد می‌روند: برای استقبال از یک داماد، برای یک ختنه، به مراسم یک تشییع جنازه. در پشت سر بره‌ها بُزها می‌آیند، سپس گاوها، گوساله‌ها، خوک‌ها و هر یک اردوگاهِ خود را پُر می‌سازد. غبار تا آسمان نفوذ می‌کند، و ما فشار می‌آوریم و خود را در وسط گله مخلوط می‌کنیم. یکی از ما سوار یک بره می‌شود، دیگری سوار یک بُز نر، نفر سوم تلاش می‌کند حیوان‌ها را عذاب دهد، ناآرام سازد و بترساند، برای اینکه آن‌ها بدانند که یک انسان آنجا است، یک پسر از آن جنسیتی که باید با قدرتش در جهان حکمرانی کند. در پایان گاو ما می‌آید، در سمت راست او چوپان که بر روی شانه‌ها یک گوسالۀ کوچکِ دوستداشتنی حمل می‌کند.
من ناگهان راز آنچه را که مادرم چندین بار تعریف کرده بود درک می‌کنم: گاو ما باردار است. حالا شادی‌ام به نقطه اوج خود می‌رسد، و من فقط پُر از حسرت با حسادت به چوپان نگاه می‌کردم که گوسالۀ کوچک را مستقیم به خانه پدرم حمل می‌کرد. با تمام قلب می‌خواستم دنبال او بدوم، خودم را بر روی گوساله بیندازم و او را با عشق ببوسم. ــ اما چطور؟ ــ و خاخام؟ و نماز عصر! مادر چه خواهد گفت وقتی پسرش را ببیند که تلمود می‌آموزد و چنین کارهای مزخرفی انجام می‌دهد؟ بنابراین با اکراه تصمیم می‌گیرم به <خانه مطالعه> بروم.
نماز تمام شده بود ــ من با عجله به خانه دویدم ــ بسوی گوساله. با رسیدن به خانه، برادرها و خواهرها به استقبالم می‌دوند و واقعۀ مبارک را به من اطلاع می‌دهند. آنها یکصدا می‌گویند: "چوفنی، تو باید ببینی که این گوساله چه دوستداشتنی است، چه پیشانی پهنی دارد، بینی کوچکش، زبان درازش و لب‌های پُرِ قرمز رنگش، باید او را ببینی ..." من نمی‌توانستم صبر کنم تا آنها حرف‌هایشان را به پایان برسانند بلکه با عجله به سمت اصطبل می‌دوم، در مقابل گوساله کوچک می‌نشینم، بعد از لمس تمام بدنش او را در آغوش می‌گیرم و به آشپزخانه حمل می‌کنم، جائیکه می‌توانستم او را در نور شمع تماشا کنم. سپس مقداری نان را در نمک فرو می‌کنم و بر روی زبانش قرار می‌دهم. او با اشتها نان را می‌خورد و سپس با حسن نیت و سپاسگزار به من نگاه می‌کند. در همان لحظه به این شناخت رسیدم که من برای گوساله عزیز شده و، بر طبق نگاه‌هایش، ارزش دوستی‌ام را به او ثابت کرده بودم. زیرا او مرا به همه گاوها، به برادرها و خواهرها ترجیح می‌داد، و مدام یا به من نگاه می‌کرد یا به تمام چیزهائی که نگاهم بر آنها می‌نشست. در این هنگام من یک عشق قوی به گوسالۀ زیبا احساس کردم، البته آمیخته با افتخار، و من تلاش می‌کردم این عشق را از صمیم قلب گرامی داشته و حفظ کنم و به او عشق را با عشق پاسخ دهم ...
هنگامیکه پدرم شب به خانه می‌آید مادرم به او می‌گوید: "یک پیشامد خوب: گاو یک گوساله بدنیا آورد. هفته دیگر او را ذبح خواهیم کرد و به دلخواهِ تو کباب خواهد شد." من پُر از وحشت گفتم: "مادر، آیا این ممکن است! آیا می‌توانی اجازه دهی این گوساله زیبا و دوستداشتنی را ذبح کنند!" مادر پاسخ می‌دهد: "تو هنوز بچه‌ای، یک ابله و یک دلقک. اگر در بین مردها چنین چیزی بگوئی به تو خواهند خندید."
وقتی من دوباره به آشپزخانه برگشتم تا گوساله کوچک را، لذت اشتیاقم و عشق قلبم را ببینم، و وقتی نگاهش را دیدم که به من دوخته شده بود و در واقع برای ملایمت و دلسوزی التماس می‌کرد، در این وقت اشگ از چشم‌هایم جاری می‌شود، من  با اشتیاقی شدید می‌نشینم، پوستش را لمس می‌کنم ــ قطرات داغ اشگ بر روی گردنش می‌افتند ــ گردنش را می‌بوسم و به گریستن ادامه می‌دهم.
در آن شب افکار زیادی به سراغم آمدند.
سپس چیزی را احساس کردم که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودم، گویی پرنده‌ای سرم را عمیقاً سوراخ کرده و آنجا با منقارِ تیز نوک می‌زد. و من فکر می‌کردم یک صدا می‌شنوم: "چوفنی، به چه خاطر این گوساله کوچک بدنیا آمده است! که ذبح شود! و چه زمان او را ذبح می‌کنند؟ و اگر هم فقط به این خاطر بدنیا آمده باشد، آیا نمی‌توانست موهای زبرِ زشتی حمل کند و مانند جوهر سیاه باشد! مادرم کِی می‌خواهد بگذارد او را ذبح کنند؟ و چه کسی به او اجازه داده این گوساله کوچک زیبا را ذبح کند؟"
در آن شب هجده کوپک برای صندوق خاخام مِرسِ معجزه‌گر نذر کردم که او قلب مادرم را نسبت به گوساله مهربان سازد. سپس به خواب می‌روم. ــ در خواب گوساله را بسته شده می‌بینم، قصاب در مقابلش ایستاده بود، با چاقو در دست؛ یک لحظه ــ گوساله کوچک تکان تندی می‌خورد و خونریزی می‌کند و می‌میرد. در صبح، هنگامیکه از تخت بلند شدم، فوری بسوی اصطبل دویدم ــ و با خوشحالی گوساله کوچکم را دراز کشیده در حال چرت زدنی آرام یافتم، زنده و سالم؛ مادرش بر روی او خم شده بود و پوستش را می‌لیسید و موهای کوتاهش را ردیف به ردیف نوازش می‌کرد.
حالا، زمانیکه من این را می‌نویسم، می‌دانم که گوساله کوچک مرکز آفرینش را تشکیل نمی‌دهد: به این دلیل، زیرا که او ذبح شده است و جهان با این وجود ادامه دارد. آن زمان اما  فکر می‌کردم که تمام هستی در گوساله کوچک متمرکز است و همه‌چیز فقط در واقع تجسم او و سایه‌ای از وجودش می‌باشد.
عصر روز بعد، وقتی به خانه آمدم، قصاب را در حال مذاکره با مادرم یافتم ــ او در طی مکالمه پوست گوساله را از مادرم می‌خرد. آن زمان من سکوت کردم، زیرا مادرم روز قبل گفته بود که من یک ابله هستم ــ، اما روح در درونم غوغا می‌کرد و قلبم مانند یک چکش می‌زد. سپس فکر کردم: "آیا من یک ابلهم؟ چرا؟ چه کسی می‌تواند بگوید که آدم نباید به این گوساله کوچک رحم کند؟" مادرم کراراً می‌گفت که آدم باید به همه موجودات زنده رحم کند و آزار نرساند. آزار نرساندن و ذبح کردن؟ رحیم بودن و ذبح کردن؟ مادرم اینطور می‌گفت. اما چه کسی می‌تواند بگوید که حق با اوست؟ اما چگونه؟ مادر؟ آیا یک مادر می‌تواند اشتباه کند؟ پروردگار جهان! در دستان تو هر دو قرار دارند، مادرم و گوساله کوچک، چرا نفس زندگانی را در گوساله دمیدی و در قلب مادرم آرزوی کشتن او را؟ پروردگار جهان! این گوساله کوچک را که تو با تمام اعضای بدنش و رگ‌ها خلق کردی، که به او نیرو و پایداری بخشیدی تا سال‌های زیادی بر روی زمین زندگی کند: چرا او ذبح می‌شود! خدا و سرور، این برایت همچنین آشکار است که این گوسالۀ کوچک ذبح خواهد شد: پس چرا تو گوساله‌ها را آفریدی که فقط برای ذبح شدن آنجا هستند، و چرا به آنها نیرو بخشیدی تا زندگی تولید کنند؟ اما اگر تو آنها را برای زندگی آفریده‌ای پس چرا دیگران می‌توانند اراده تو را نقض کنند؟"         
و برادر کوچک من، که هشت روز بعد از بدنیا آمدن مُرد؟ مادر در باره او با اطمینان می‌گفت که قبل از تولد برایش در بهشت جا تعیین شده بود؟ و چرا او به شکل کامل گشتۀ یک انسان آفریده گشت؟ برای چه او به پا احتیاج داشت اگر قرار نبود که راه برود، و به چه خاطر احتیاج به دست داشت اگر نباید از آنها استفاده می‌کرد؟ او چه می‌توانست بشود اگر که قابله به او فشار وارد نمی‌کرد؟ و تقصیر قابله چه بود اگر فرشته مرگ برادرم را برد؟ و مادرم اینطور می‌گفت، گرچه قابله باعث مرگ او شد اما در واقع فرشتۀ مرگ برادرم را با خود برد. چرا فرشتۀ مرگ؟ و آیا می‌تواند چنین باشد که یک انسان، حتی یک کودک بدون فرشتۀ مرگ بمیرد؟
"مادر، آیا یک انسان می‌تواند بدون فرشتۀ مرگ بمیرد؟" ــ "چوفنی، آیا دیوانه شده‌ای؟" مادرم در مقابل قصاب که بخاطر پرسش احمقانه من می‌خندید شرمنده می‌شود. "تو چه احتیاجی به دانستن آن داری؟ آیا تمام دومین سطح تلمود را می‌شناسی که می‌خواهی بدانی یک انسان چطور می‌میرد؟"
در این وقت رنگ چهره‌ام می‌پرد و من پُر از کینه می‌شوم.
در آن شب خواب از من می‌گریزد و افکاری تلخ و وحشتناک به ذهنم خطور می‌کنند. من صورتم را با پتو می‌پوشانم، زیرا از افکار وحشتناکم با پرسش‌های استخوان ‌خُرد سازش می‌ترسیدم. در آن زمان احساس می‌کردم که در درونم چیزی فرو ریخت، که چیزی از جایش پاره و بی‌ریشه گشت. آن زمان احساس می‌کردم که من می‌جنگیدم، نه، احساس می‌کردم که در من عقل و قلبم علیه یکدیگر می‌جنگیدند. قلب می‌خزید و از مقابل عقل می‌گریخت، سپس خود را با آخرین قدرت برای دفاع مسلح می‌ساخت ــ بعد سکندری می‌خورد و به زمین می‌افتاد ــ و یک زخم عمیق در من باقی‌می‌ماند. سپس دوباره یک بار دیگر هجده کوپِک برای صندوق خاخام مِرسِ معجزه‌گر نذر کردم، و با التهاب و قلبی شکسته دعا کردم، مانند انسانی که می‌داند چه سخت گناه کرده است: "در دست‌های تو، آه خدا، به روح خود فرمان می‌دهم." سپس به خواب می‌روم ...
یک لحظه لحظات دیگر را تعقیب می‌کند، یک روز به روز دیگر می‌رسد، روز دوم رسید، روز سوم، چهارم، روز پنجم ــ گوساله کوچک باید در روز هشتم ذبح شود ــ من اما به کجا رسیدم ...؟
گوساله کوچک روز به روز رشد می‌کرد ــ با پاهای درازِ باریکش به زمین می‌کوبید، و هرگاه من را از دور می‌دید به سمتم می‌دوید، و از خوشحالی جست و خیز می‌کرد ــ من با آهی ساکت او را نوازش می‌کردم و همزمان می‌گریستم و می‌خندیدم.
هشمین روز وحشتناک فرا می‌رسد.
من نزدیک و نزدیکتر شدن لحظه‌های وحشتناک را می‌بینم. زمان به سرعت می‌گذرد، خورشید بالا می‌آید، بالا می‌آید ــ حالا دوباره در غرب فرو می‌رود ...
من می‌دانم: گوسالۀ کوچک ذبح نخواهد شد، می‌تواند درست باشد، می‌تواند درست نباشد ــ با این وجود قلبم چکش می‌زند. من می‌دانم: آسمان برای کمک کردن به او پائین خواهد آمد، فرشته‌ها خواهند آمد تا او را نجات دهند ــ چاقو خواهد شکست یا گردن گوساله سنگ خواهد گشت. یک نجات به روش طبیعی ممکن نیست ــ مادرم لجباز است ــ اما تنها راه ممکن رُخ دادن یک معجزه خواهد بود. گوساله کوچک بسیار دوستداشتنی‌ست. ــ من بسیار نذر می‌کردم، هر ساعت بیشتر و بیشتر ...
با این وجود ــ چه کسی می‌تواند آن را بداند؟
قلبم می‌تپد، چشم‌هایم پُر از اشگ هستند، احساساتم خشمگینند، افکارم اینجا و آنجا پرسه می‌زنند. مداخله کردن در اینجا سخت است، همچنین خاخام آن را درک نمی‌کند. نه، من از خاخام نخواهم پرسید، او هم به من خواهد خندید و مانند مادرم من را یک ابله خواهد نامید ...
گوساله کوچک ذبح گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر