کتاب گِتو. (6)


هنوز فکر می‌کنی ...
آیا هنوز به خانه کوچک سفید با سقف کاهگلیِ در کوچۀ تنگ نرسیده به نهر فکر می‌کنی؟ باغ کوچک با تربچه تازه، پیاز و حبوبات مثل یک تاج گلِ شکوفا خانه را احاطه می‌کند.
امروز شنبه بعد از نهار است. در اتاق بزرگ و روشن طوری ساکت است که آدم فقط صدای وزوز مگس‌ها را می‌شنود. پشت میز، میز سفید، میز پاک تمیز گشته، تو نشسته‌ای و خود را بر روی <رسالۀ رادوشین> تاب می‌دهی. از میان پردۀ سرخ‌‌ـ‌آبی رنگی که در مقابل پنجره آویزان است، پرتوهای خورشید داخل می‌شوند و بر روی همه‌چیز انواع رنگ‌های جادوئیِ نرم و مات می‌پاشانند.
یک روز گرم ماه ژوئیه است و تو پس از صرف غذای غیرمعمول غنیِ شبات خود را کمی سست احساس می‌کنی. چند بار تو بخشی را شروع کردی که خاخام به تو برای تکلیف امروز داده بود، اما شدنی نیست. لب‌هایت خود را حرکت می‌دهند و تو بدون فکر کردن زمزمه می‌کنی: "خاخام‌ها تعلیم داده‌اند ..." اما نگاه‌هایت خسته و رویایی در میان اتاق سرگردانند.
آنجا در اتاق خوابِ نیمه تاریک خاخام خوابیده است، با <کتاب پرهیزکاران> گشوده گشته بر روی بالش و عینک بر روی پیشانی. و آن طرف، در سمت راست تو، در مقابلت، گیتِله نشسته است.
موهایش مانند طلا می‌درخشند و لب‌هایش تو را به یاد شاه‌توت تازۀ سرخ می‌اندازد.
او هر از گاهی به بالا نگاه می‌کند و چشمان شما همدیگر را ملاقات می‌کنند. سپس صورت تو داغ می‌شود و قلبت می‌تپد. تو سریع چشمت را به سمت کتاب خم می‌سازی و زمزمه می‌کنی: "خاخام‌ها تعلیم داده‌اند ..."
در خیابان صدای زنانه‌ای یک ترانه می‌خواند. این یک ترانه محلی رویتِنی است؛ ترانه مربوط به نهر کوچکیست که منزوی به سمت دره جریان دارد ... سپس دوباره در کوچه سکوت برقرار می‌شود.
نگاهت به گیتِله می‌افتد، چشم‌هایتان به هم برخورد می‌کنند و مانند یک لرزش در اندامت جریان می‌یابد. یک فکر بر تو مسلط می‌شود ــ یک فکر تاریک و غیرقابل درک.
"چه زیبائی، چه شیرینی، تو ای عشق با شادی‌هایت." تو این را دیروز در غزل‌های سلیمان دعا کردی و سپس با پدرت خواندی ــ چرا حالا این ناگهان به ذهنت خطور می‌کند؟ تو یک بار توضیحی را خواندی که منظورِ این کلمات تورات است، یک تفسیر دیگر مطمئن است که منظورِ این کلمات یهودیت است که شاعر درباری می‌خواند ــ اما گیتِله دختر کوچک خاخام در باره آن چه فکر می‌کند ...!
یک صدا در قلبت اجازۀ شنیده شدنش را می‌دهد. به نظرت می‌رسد که این یک پاسخ به سؤالت است ــ اما تو آن را درک نمی‌کنی. به نظرت می‌رسد که یک پاسخ در آن هفتاد زبانی است که معصومیت هفده سالۀ تو هنوز نیاموخته است.
اما این یک پاسخ است! و همانطور که کودک را لالائی آرام می‌سازد، گرچه کودک هیچ‌چیز از آن نمی‌فهمد، به همین ترتیب زبان لطیف، آرام و اسرارآمیز نیز بر قلب جوانت اثر می‌گذارد.
و در حالیکه چشم‌های تو به اندام جوان، شکوفنده خیره شده است، در برابرت مرتب روشن و روشنتر می‌گردد و تو ناگهان با صدای نیمه بلند می‌گوئی:
"تو با من از لبنان میائی، آه عروس من ..." تو هرگز کلمات را کاملاً درک نکردی. هر شب جمعه وقتی در حال خواندن غزل‌های سلیمان به این محل می‌رسیدی مکث می‌کردی و نگاهت را از کتاب دعا برمی‌داشتی.
چند بار یک اشتیاق قدرتمند برای آن کوهِ باشکوهِ پُر افتخار بر تو تسلط یافت. تو خودت بدرستی نمی‌دانستی به چه‌چیز می‌اندیشیدی، این یک فانتزی، یک رویای جادویی و غیرقابل درک به نظرت می‌رسید. اما چه خوب تو حالا کلمات شیرین، الهی را می‌فهمی ...!
"آه عروس من، تو با من از لبنان خواهی آمد، تو از قله کوه سینا و از قله کوه حرمون به پائین نگاه می‌کنی ..."
و شماها دست در دست بر بلندترین قله کوه حرمون ایستاده‌اید و پرتوهای درخشان خورشید بر شماها می‌خندد و می‌تابد ... جنگل نخل در اطراف شما می‌شکفد و رایحه می‌افشاند و آسمان پاکِ آبی رنگ بر بالای سرتان می‌خندد و با هزاران شادی برایتان دست تکان می‌دهد ...
تو با لطافت خود را بر روی اندام ایستاده در کنارت خم می‌سازی، او را به قلبت می‌فشری و دختر نگاهش را از چشمان بزرگ، قهوه‌ایِ مرطوب به سمت تو بلند می‌کند.
"گیتِله ...!"

ــــــــــــــــــــــــ
یک خندۀ نیمه سرکوب گشته تو را از رویای شیرینت می‌ترساند. <بال شمِ> مقدس چنان شوخیِ خوبی کرد که گیتِلهْ پدرِ در حال چرت زدن را فراموش کرد.
خاخام حرکتی می‌کند و از خواب بیدار می‌شود. در این بین <کتاب پرهیزکاران> به زمین می‌افتد. او به سرعت کتاب مقدس را از روی زمین برمی‌دارد، آن را با احترام می‌بوسد و چشمان خواب‌آلودش را می‌مالد ...
و تو، از کوه حرمون پائین می‌آیی، و به <رسالۀ رادوشین> بازمی‌گردی. نگاه دیگری به گیتِله که ساکت آنجا نشسته است می‌اندازی، آه عمیقت را قورت می‌دهی و دوباره شروع می‌کنی به تاب دادن خود و با صدای قابل شنیدن می‌خوانی: "خاخام‌ها تعلیم داده‌اند ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر