خاخام در زندان
هنگامیکه پشت سر خاخام اشنور سالمَن درِ سنگین زندان با آه و ناله بسته میشود
و کلونِ زنگزده به صدا میافتد، شب شروع شده بود.
غوغای صدای قفلِ در به گوشش برخورد میکند و او پژواک صدای قدمهائی که خود را
آهسته دور میساختند میشنود. درون سلول تاریک بود، نور غمانگیزی که از زیر درِ
سلول داخل میگشت قادر نبود تاریکی آنجا را روشن سازد. زندانیان مانند سایههای بیشکل
دیده میشدند. فقط اینجا و آنجا یک صورت شبیه به حیوان درنده با چشمانی سوزان و
حریص که در آنها گرسنگی کمین کرده بود قابل رویت میگشت. جنایتکارانِ سرسختی در
این سلول بودند که گرفتار دام گناه شدن اولین بار آنها نبود و اندامشان با زوزۀ
شلاقِ قاضیِ مجازات کننده آشنائی قبلی داشت.
هنگامیکه تیموشا، حیوانِ جنایتکار، خاخام را میبیند فریاد میزند: "حتی
یک انسان یهودی!"
یک خندۀ زشت از گلوهایِ خشن زندانیان برمیخیزد. اما به پایان نمیرسد، خنده قطع
میشود و یخ میزند.
خاخام سالمَن اما نمیدید و نمیشنید. او بخاطر رسوائی برادرانش که او را بدست
دگراندیشان تحویل داده بودند در اندوه عمیقی غرق بود. قرار بود چه اتفاقی برایش
بیفتد؟ چطور اجازه داشت یک قضاوت منصفانه از این غریبهها انتظار داشته باشد، وقتی
برادرانی که اجدادشان در کوه سینا اردو زدند، حق را چنین لگدمال کردند.
زندانیان ابتدا تحت تأثیر هیبت مقدس خاخام رام بودند، اما وقتی او را در فکر
فرو رفته میبینند جسور میشوند. جانور در آنها بیدار میگردد و انواع شرارتها را
با او انجام میدهند. آنها لباسهایش را جستجو میکردند و آنچه مییافتند میدزدیدند.
او اما اجازه انجام دادنِ این کار را به آنها میداد؛ زیرا وزنِ عمل شرمآور آنها
در مقایسه با عمل شرمآور برادرانش چه میتوانست باشد؟
در این ساعت چنین اتفاق میافتد که یک دردِ سوزان بر جهان مستولی میشود و در اندوهی
تیره پیچیده میگردد. حتی اسحاقِ سادک، از بدیتسکو،
که، همانطور که معروف است، به پروردگار (بخاطر خشنودی) خدمت میکرد، توسط نگرانیِ
سیاه گرفتار میگردد. غم و اندوه او را مانند یک سیلِ سنگین میبلعد، که در آن
روحش مانند یونس در شکم نهنگ گرفتار بود. ساعت نماز شب فرا میرسد، اما او نمیتوانست
دهان را باز کند، به این ترتیب غم و اندوه او را تصاحب میکند.
یک خط ارتباط در کیهان قطع شده بود، جهان بدون روح به نظر میرسید ...
و زمان میگذشت، تقریباً نیمه شب شده بود ...
او شروع میکند به نماز خواندن، اما شدنی نیست، کلمات در گلو یخ میزنند ...
او خود را متمرکز میسازد ــ باز هم شدنی نیست.
او احساس میکند که جریان ساده نیست. او حدس میزند: یک سادکِ بزرگ در تنگنا است، به این خاطر نمیتواند هیچ روحیۀ شادی ظاهر شود.
اما اگر یک سادک در تنگنا باشد، سپس
این بخاطر سرنوشت خود او اتفاق نمیافتد، بلکه بخاطر سرنوشت رذالت، زیرا یک بدبختی
در پیش است ...
خاخام اسحاق، تیره و فکور، با سری خم کرده
آنجا نشسته است. در اطراف او جماعت سهیم در اندوهی عمیق.
در این هنگام او برای حمله به خدا ناگهان از جا بلند میشود (که عادت نداشت
ملاحظه خدا را کند، وقتی برای نجات یهودیان باید برخاست) و فریاد میزند:
"پروردگار تمام جهان! تو در اصل برای سادکانت چه اراده کردهای! تو آنها را در تعداد ناچیز در جهان کاشتی و تمام
سنگینیِ بهبود جهان را بر روی شانههایشان گذاشتی، که اما آنها فقط توسط نماز میتوانند
به آن دست یابند، چگونه باید آنها رسالت خود را به انجام رسانند وقتی تو خودت مانع
از نماز آنها میگردی! چگونه باید آنها وارد نبرد شوند، وقتی تو از آنها شمشیر و
کمان را غارت میکنی! و در اصل با سادکانت
چه در پیش داری!
اگر تو اشتیاق به نمازشان داری، خوب به آنها کمک کن که بتوانند نماز بخوانند.
<و نجات پرهیزکاران توسط خداست و پناهگاهشان در ساعات نیاز، او کمک میکند،
او نجات میدهد، آنها را در برابر شر محافظت میکند، زیرا که او ناجی آنهاست.>
او با صدای قدرتمندِ رعدآسا این آیه کتاب مقدس را فریاد میزند. و حسیدیها
متوجه میگردند که دیوار جدائی سقوط کرده است. مه ذوب میشود، تاریکی محو میگردد،
یک سیل از نور سرازیر میشود و کائنات را با رایحۀ گل حنا پُر میسازد. و آنها
شروع میکنند به نماز خواندن.
بزرگان حسیدی میگفتند که یک چنین نمازی هرگز نشنیده بودند. این نماز دروازه
بهشت را شکست.
ــــــــــــــــــــــــ
بنابراین خاخام ما اشنور سالمَن متوجه انجام یک تغییر کامل در روحیهاش میشود.
او از به فکر فرو رفتن خود بیدار میگردد، و بخاطر اینکه حتی برای یک لحظه به
مردمش کینه ورزیده است پشیمان میگردد و میترسید که بتواند کسی بخاطر او مجازات
شود.
"آیا مگر خداوند جهان را هدایت نمیکند، آیا او از آنچه رُخ میدهد چشم
نمیپوشاند؟
او علت تمام عللهاست، و آنچه او انجام میدهد به چیزی خوب مبدل میگردد.
چرا من این همه بخاطر دستگیریام افسوس میخورم! آیا مگر این دیوار ضخیم زندان
واقعاً یک دیوار جدائی بین من و کسیست که تمام چیزها را پُر میسازد؟ وقتی من خود
را به سمت آسمان بلند میسازم تو را ملاقات میکنم، وقتی من در گور فرو میروم تو
آنجائی، وقتی من در سحر به سمت انتهای دریا میگریزم همچنین تو آنجائی و در آنجا
نیز قوانینِ تو بر من مستولی میگردند. زیرا که شکوه تو در هر دو جهان پُر است،
هیچ مکان کوچکی از آن خالی نیست. هیچ جائی وجود ندارد که یک حل گشتن در تو، در نور
تو قابل تصور نباشد."
ــــــــــــــــــــــــ
یک معجزه رُخ میدهد: غیریهودیانی که در زندان بودند رفتار خود با خاخام را
تغییر میدهند. و حتی بیشتر: رفتارشان با یکدیگر را.
هیچ لعنتی از لبهایشان برنمیخاست، دستهایشان برای زدن بلند نمیگشت.
حتی تیموشا، این قلدر مخوف، نمیگذاشت دیگر عضلاتش به کار روند.
تمام زندانیان حیرتزده میدیدند که او اغلب ساعتها بر روی تخت چوبیاش ساکت و
در خود فرو رفته دراز میکشد. بله، او حتی پول دزدیده شده را دوباره به خاخام پس
میدهد.
خاخام آن را رد میکند، برای چه؟ تیموشا اما فریاد میزند: "آن را پس بگیر
یا من تو را میکشم."
خاخام لبخندزنان پول را پس میگیرد، تیموشا اما بسوی تخت چوبیاش برمیگردد.
ــــــــــــــــــــــــ
خاخام بیشتر و بیشتر به زندانیان عادت کرده بود و زندانیان به او.
او اغلب در زندان در حال دکلمه کردن میشنا یا زوهر بالا و پائین میرفت، یا با
ارواح شمعون یوحای یا سایر مقدسین در باره خلقت جهان و راز تاج و تخت صحبت میکرد.
گاهی اوقات خاخام کاملاً فراموش میکرد که کجاست، و خود را از یاد برده آواز
چهار بیتی مشهورش را با شوق عمیقی برای خود میخواند، که بر رویش او مانند بر روی
یک نردبانِ نامرئی به آسمان صعود میکرد، تا در آنجا آهسته قدم بزند. زندانیان
بدون صدا آنجا نشسته و گوش میدادند.
و هنگامیکه او در اولین شب جشن حَنوکا شمعها را روشن میکند و با شادی درونی
و دست زدن نماز مربوط به آن را با صدای بلند چهچه میزند، یک مستی شادیآور در روح
زندانیان جاری میگردد، طوریکه آنها در گروه کُر آواز را همراهی میکنند. آنها دستهایشان
به هم میدهند، و با تشکیل دادن دایرهای برای رقص به دور خاخام شروع به رقصیدن میکنند.
رئیس زندان خشمناک به داخل سلول هجوم میآورد، یک لحظه متحیر توقف میکند تا سپس
ناخودآگاه به دایره رقصندگان بپیوندد و همراهشان برقصد.
در زندان مرتب شادتر و بامزهتر میگشت. بر بالهای ترانهای که خود را از این
خُردههای ماهیتِ انسانی رها میساخت کل خانه را در نواحی پُر برکت تا قله بلند میساخت،
که حتی یک حسیدی در نمازهای شماع برای رسیدن به آن موفق نمیگردد. موقعیت چنین
بود: کنیز آن را در کنار دریا بیشتر از حزقیال در وجدِ پیامبرانهاش میبیند.
ــــــــــــــــــــــــ
گاهی چنین رُخ میداد که تیموشا خاخام را وقتی نماز میخواند با تعجب نظاره میکرد.
او خود را کوچک احساس میکرد، تقریباً ناچیز در مقایسه با هیبت عظیم و این تقریباً
او را میرنجاند که مرد مقدس هیجانات وحشی او را رام ساخته و بر او مسلط است. و به
چه وسیله؟ فقط با نگاهش، با چشمان زلال و
روشنش.
و با این حال او مرد پرهیزکار را دوست دارد، او احساس میکند که روحش به روح
او محکم بسته است.
گاهی اوقات چیزی مانند یک حسادت بر او غلبه میکرد، و او آرزوی آزادی داشت،
اما بزودی بر غرایز حیوانی پیروز میگشت و کاملاً مطیع خاخام بود.
اغلب احساس میکرد که انگار باید او قدیسی را که آرامشش را میرباید با یک
ضربۀ مشت خُرد سازد. او اولین یهودی نخواهد بود که توسط دست تیموشا کشته میگشت
... اما بزودی پس از آن عشق غیرقابل بیانی به یهودی بر او غالب میگردد و او این
نیاز را احساس میکند خود را در برابر او بر روی زمین قرار دهد و به او چیزی
بگوید. اما او نمیدانست چه چیزی ...
هنگامیکه خاخام سالمنِ سادک یک روز غرق گشته در نماز در جلوی دیوار زندان ایستاده
بود، طوری ساکت که انگار توسط یک اِسکِنه تراشیده گشته و محیط اطرافش را کاملاً
فراموش کرده، یک زندانی جوان با چهرهای تمسخرآمیز او را به تیموشا نشان میدهد.
در این هنگام تیموشا به او یک ضربه میزند، طوریکه نزدیک بود بمیرد.
ــــــــــــــــــــــــ
یک روز تیموشا به سمت خاخام میرود و میگوید: "مرد مقدس، به من بگو که
چرا خدا چنین موجود فرومایهای مانند من را آفریده است! برای سود چه کسی! چرا باید
جهان توسط هستیِ من آلوده شود! به من بگو، ای خاخام."
خاخام گوش میداد، با جدیتی بزرگ، همانطور که او عادت داشت به کسانی گوش
بسپارد که توصیه او را برای مسائل سخت درخواست میکردند. او از پرسش تیموشا تعجب
نمیکند، نه، او انتظار این پرسشها را داشت. و او به نرمی پاسخ میدهد:
"تیموشا، این خوب است که تو میخواهی راههای خدا را پژوهش کنی، اما
ابتدا باید روحت را پاک سازی، زیرا کسی که در زباله غوطهور است از تمام چیزهائی
که خواهم گفت کلمهای درک نخواهد کرد."
تیموشا فریاد میکشد: "تو میگوئی پاک ساختن، این در پیش من کاملاً
غیرممکن است."
خاخام تسکینبخش میگوید: "تو فقط اینطور فکر میکنی، در حقیقت اما موضوع
متفاوت است. روح یک انسان، حتی روح بزرگترین جنایتکار، بسیار عمیقتر از آن است که
انسان خودش فکر میکند. این یک جرقۀ الهیست که هرگز حتی در کثافت هم کاملاً خاموش
نمیشود."
تیموشا ناامید پاسخ میدهد: "من نمیدونم که تو از چه صحبت میکنی. من
فقط میدونم که یک حیوانم، یک حیوانِ بدبخت و ناخرسند، و مایلم از دست روحم خلاص
شوم، من میخواهم یهودی شوم. من معتقدم که فقط در اسرائیل یک خدا وجود دارد، و تو یک مرد خدائی.
من دارم شروع میکنم به فهمیدن، میدونی چرا؟ ابتدا از تو متنفر بودم، من به
پاکی و ایمانت حسادت میکردم. فرومایگی من در برابر شکوه معنوی تو خشمگین میشد.
من تقریباً قصد داشتم تو را بکشم، من اما قادر به این کار نبودم. حالا اما کاملاً
به تو تعلق دارم، من به هوس میافتم تو را در آغوش بگیرم، تو را ببوسم. اما لبهای
من شایستۀ این کار نیستند، لمس کردن من میتواند تو را بیحرمت سازد، بسیار خوب،
من میخواهم کفشهایت را ببوسم، زمینی را که تو بر رویش پا میگذاری، من میخواهم
به تو خدمت کنم، عشقم را قربانی تو کنم ...
آیا میخواهی آزاد شوی! من میتوانم تو را در شب طوفانی از این دیوارهای زندان
برهانم، من میتوانم نگهبانها را خفه کنم، همه آنها را بکشم ..."
تیموشا باید صحبتش را قطع میکرد، زیرا رئیس زندان داخل میشود تا زندانیان را
بشمرد.
ــــــــــــــــــــــــ
خاخام به سلول دیگری منتقل میشود، کاری که باعث تأسف زندانیان میگردد. این
سلول جادارتر و تمیزتر از سلول اول بود. حسیدی بودنش این مزیت را باعث گشته بود.
وقتی او در حال ترک کردن سلول بود تیموشا به او میگوید: "مرد مقدس، با
صلح برو. من هرگز تو را فراموش نخواهم کرد، تو هم مرا فراموش نکن و برای روح گناهکارم
دعا کن." در روز بعد تیموشا فرار میکند.
و او در یک شهر کوچک لیتوانی به یهودیت میگرود و نام جد بزرگ ابراهیم را
دریافت میکند.
او چیز زیادی نیاموخته بود، چیز زیادی درک نکرده بود، فقط آداب و رسوم یهودیت
برایش آسان بودند، اما او در ایمانش قوی بود.
او تمام روستاها را به یهودیت ارشاد کرد.
اینها اجداد آن غیریهودیانی بودند که به یهودیت گرویدند و در روسیه بسیار
مشهورند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر