یک قربانی بهار
I
عصر قبل از روز کفاره در یک شهر کوچک گالیسیائی است. روز زود به پایان میرسد ــ
و حالا تاریکی شهر کوچک را در سکوت عمیقی میپیچاند. ساکنین تقریباً فقط یهودیاند،
که حالا بطور کامل در کنیسه و در بسیاری نمازخانههای کوچکتر جمع شدهاند. فقط به ندرت
صدای قدم در کوچهها طنین میاندازد ...
صف خانههای کوچکِ تنگ به هم چسبیده با کنگرههای نامنظم شیروانیها مانند شبح
به درون آسمانِ ابری صعود میکنند. درختهای کوچکی که در امتداد میدانِ بازار کاشته
شدهاند در تاریکی مانند مشتهای عظیم گره کردۀ یک بازویِ دراز و لاغر دیده میشوند
ــ و بادی که آنها را حرکت میدهد و میلرزاند، میگذارد خود را مانند یک صدای شاکیانه
بگوش رساند؛ مانند گریهای سرکوب گشته که درد یک خلق بزرگِ رنج دیده را بیان میکند
... در هوا چیزی از تقدیس روز آینده قرار دارد. چیزی افسرده و غیرقابل توصیف غمگین،
که خود را به دور ذهن میپیچاند ــ مانند یک مه غلیظ. یک سودازدگیِ عمیق که خود را
به ما نزدیک میسازد؛ مشکلات جدیای خود را در مغز بلند میسازند، و در حال در اختیار
گرفتن کامل ما با دادن پیچ و تاب به خود به تنیدن ادامه میدهند ــ ما قادر نیستیم
علیه آن هیچکاری انجام دهیم ...
به نظرمان میرسد که انگار از تمام گوشهها با صدای رعد و برق طنین میاندازد:
"... زیرا در این روز تصمیم گرفته خواهد شد و مُهر و موم خواهد گشت که چهکسی
زنده میماند، چه کسی میمیرد؛ ... چهکسی به هدف کاملش میرسد و چهکسی قبل از موعود
میمیرد ... چهکسی تحقیر و چهکس بزرگی والایی مییابد ..."
ــــــــــــــــــــــــ
خادم کنیسه، یِرشیکیم در یک خانه قدیمی، قرار گرفته در کوچۀ تنگ کفاشان در یک اتاق
کوچک زندگی میکند. حالا در اتاق که توسط یک شمع مومی نور اندکی بدست آورده فقط دو
کودکش هستند. اسحاق چهارده ساله پشت میز نشسته است و دعا میخواند، بنیامین هشت ساله
مبتلا به سرخک در تختخواب دراز کشیده است.
اسحاق با پاکدلی فراوان دعا میکند. فقط بسیار آهسته به آن فکر میکند که در این
روز مقدس برایش ممنوع شده است در نمازخانه همراه دیگران باشد. آگاهی از اینکه چه مأموریت
بزرگی به او داده شده است، زیرا که مراقبت از برادر بیمار به او سپرده شده بود، این
اشتیاق پنهان را تبعید میکند و دعایش عمیق و احساس داغ برخاسته از قلب جاری میگردد.
اینجا و آنجا گهگاهی نگاهش را به سمت بیمار میچرخاند، و وقتی چشمش را دوباره به کتاب
دعا برمیگرداند، یک غمگینی عمیق در درونشان قابل خواندن است ... او در هر پاراگراف
نگاه را به سقف دوخته زمزمه میکند: "خدای بزرگ، برادرم بنیامین را شفا ده!"
ــــــــــــــــــــــــ
حالا اسحاق دعا کردن را به پایان میرساند. او بالای تختخواب بیمار مینشیند و
شروع میکند به رویا دیدن. رویا دیدن همیشه مشغولیت مورد علاقه او بود، زیرا درِ گوشۀ
ساکتِ جهانِ درونش گشوده میگشت. سپس او واقعیت خشن را فراموش میکرد، که برایش یأسهای
زیادی میآورد، و حتی بسیاری چیزهائی که جهان درک نمیکرد، در او به زندگی تازهای
شروع میکرد ... اسحاق یک فرزند ناتنی جامعه بود و دلیل داشت از انسانهای تمسخر کننده
و از خود راضی اجتناب ورزد. بر روی شانهاش یک قوز بلند ساخته بود که میگذاشت اندامش
کج دیده شود، و پای چپ را بدنبال خود میکشید.
این نقصها تأثیر بزرگی بر زندگی روحش میگذاشت، زیرا او مجبور بود، تنها و بدون
توجه جوانیاش را بگذراند. به ذهن هیچیک از همسالانش خطور نمیکرد با او طرح دوستی
بریزد.
او از کودکی مجبور بود بعنوان تماشگر ساکت در محلهای بازی بایستد، و وقتی او بزرگتر
شد و به مدرسه مذهبی رفت وضعش هیچ بهتر نشد. بنابراین اسحاق منزوی و ترک گشته بزرگ
گشت، توسط همدردیِ تعداد اندکی انسانِ خوب، مورد تمسخر واقع گشته و عقب رانده شده توسط
انسانهای بد و شرور ... همچنین پدر و مادرش هم در مقابل او بهتر از بقیه نبودند.
اسحاق آنها را کاملاً تشخیص داده بود. او آن را به وضوح احساس میکرد که فقط رنج
خواهد برد و اینکه مرگش اصلاً هیچ دردی نخواهد گشت، بلکه برعکس باعث تسکین میگردد.
اسحاق از عشق مادری و مراقبت پدر و مادر هیچچیز تجربه نکرد؛ توجههای کوچک و نوازشهائی
که پیوند عشق بین کودکان و والدین را شکل میدهند برایش بیگانه مانده بودند. اسحاق
اما در انزوایش روشن فکر کردن را میآموزد. حواس تیز شدهاش هر چیز کوچکی را حفظ میکرد
و از تمام کودکان همسالش در درکِ روشنتر جلو بود.
کودکان دیگر نمیخواستند هیچچیز از او بدانند ــ و چهچیز میتوانست او به آنها
ارائه دهد! او قادر نبود زندگی درونیاش را برای آنها آشکار سازد.
آنها فقط اندام زشت او را میدیدند ...
ــــــــــــــــــــــــ
اما اسحاق فقط از نظر ظاهری افسرده و غمگین در اطراف پرسه میزد و در درونش میدرخشید
و شاد بود. او در هر رویداد بیرونی اسرارش را در آن قرار میداد و با عبور از آن به
تجسم درونی میرفت.
هرچه او عمیقتر در واقعیت فرو میرفت، خود را بلندتر در رویاهایش بالا میبرد
... قدرت تخیل فوقالعادهاش او را فراتر از واقعیات به سمت یک سعادت رویایی بلند میساخت،
و اسحاق خود را در کنار این خورشید غیرواقعی گرم میساخت، حتی اگر هم گهگاهی اینجا
و آنجا یک لرزش در روزهای سرد و تلخ زمستانی زندگی واقعی هشدار میداد ... اما سعادت
رویایی برایش کافی بود. حتی اگر از میان شب و طوفان نفس نفس زنان به آن میرسید ــ؛
در برابر نگاههای معنویاش طلوعِ خندانِ هدف ظاهر میگشت.
او با افسارهای آویخته تحمیل گشته در تاریکی عمیق میتاخت. در افکار او اما تمام
خطرها و مشقتها مغلوب شده بودند و او از پیش گرمای شاد و رضایت فرد پیروز را احساس
میکرد ...
ــــــــــــــــــــــــ
اتاق زیرشیروانی قلمرو مخفی او بود. او در میان انواع اجناس اوراق و شکسته برای
خود آنجا یک محل کوچک برای رویا دیدن انتخاب کرد و او روحش را به تمام اشیاء دمید.
او آنجا با چشمان بسته بر روی یک بشکه مینشست ــ که تخت پادشاهی بود ــ و سرزمینش
را اداره میکرد ... او در تجسم کردنهای عجیب و غریبی خوش میگذراند. ــ یک گهوارۀ
کهنه که با کوچکترین حرکتی بطور رقتانگیزی مینالید، کالسکۀ سلطنتی بود و تعداد زیادی
بطری که در یک صف قرار داده بود، ارتش او را تشکیل میدادند.
وقتی او با پاها به کف اتاق زیرشیروانی میکوبید، بطریها با برخورد به یکدیکر جرنگ جرنگ و سر و صدا میکردند:
این نبردهای تن به تن بود. همچنین صدای رعد و برق توپ اجازه غایب بودن نداشت. پسر رویایی
در گرماگرم جنگ یک جعبه را به زمین میانداخت و با این کار صدای غرش توپ ایجاد میکرد
...
یک بار تجسم کرد که سامسون است و علیه فلیسطیها میجنگد ... او دشمن را فراری
میدهد و سپس بعنوان پیروز جنگ با افتخار و شاهانه به دور میدان جنگ میچرخد ... یک
بار دیگر دوباره او یوشوا بود که علیه کنعانیان میجنگید ... همچنین او آنجا هم پیروز
گشت؛ او تحت صدای شیپورها با پیروانش به یریخو حمله میبرد و شهر را فتح میکند.
هر روز هفته برایش موضوع جدیدی برای رویا دیدن میآورد. وقتی او از سرگردانی یهودیها
در کویر میخواند، بنابراین میگذاشت در گوشۀ تنهائی تمام جزئیات یک بار دیگر در ذهنش
عبور کنند. خودش را اما همیشه بعنوان رهبر در ردیف اول میدید. وقتی از خروج یهودیها
از مصر میخواند، بنابراین هر واقع را شفاف و واضح به تصویر میکشید و خود را در زمانی
مییافت که هزاران سال پشت سرش قرار داشت.
ــــــــــــــــــــــــ
هنگامیکه اسحاق بزرگتر میشود، رویاهایش فرمهای اساسیِ واقعیتری به خود میگیرند،
اما با این وجود خارقالعاده باقی میمانند. این در طبیعت او بود. اسحاق فقط در کتابهای
مقدس زندگی میکرد. سپس زندگی گذشتۀ خود را به روی او میگشاید، اما چه زمان باشکوهی
بود، هنگامیکه خدا برای مردمش خود را آشکار میساخت و زمانیکه معجزات بزرگ اتفاق میافتادند
...
جهان چه بیچاشنی و ویران به نظر میرسید، که در آن او مجبور به زندگی کردن بود!
به هرکجا که او نگاه میکرد با فقر و بدبختی و زندگی روزمره کثیف مواجه میگشت.
و اطرافینش چه نوع انسانهائی بودند! سرد و خشک، بدون هدف و آرمان، افسرده و خسته،
مانند در زیر یک بار سنگین خم گشته زندگی را پشت سر میگذاشتند. این کاملاً مأیوس کننده
بود! هر بار که به تمام این چیزها فکر میکرد غم عمیقی بر اسحاق مسلط میگشت ...
وقتی اسحاق دوازده ساله بود، ضربهای به او برخورد میکند که نمیتواند براحتی
از پس آن برآید. والدینش او را از مدرسه مذهبی بیرون آوردند و به کارخانه کبریت سازی
دادند. اسحاق خشمگین بود ... تمام طولِ شبها بیخواب بر روی تختخوابش دراز میکشید
و از گریه چشمانش سرخ میگشتند. اشتیاق بزرگ با بالهای غیرزمینی از بین رفت و از این
به بعد مدرسه مذهبی فقط مقصد تمام آرزوهایش بودند. ــ وضعش در آنجا خیلی خوب بود! او
تمام روز با پسران دیگر در اتاق گرم مینشست و میآموخت. و در فانتزیاش تصاویر عزیزی
که زندگی را برای او قابل تحمل میساختند در ردیفی رنگارنگ میجنبیدند.
و حالا باید او از صبح زود تا شب در سالنهای خفه و برای سلامتی مضر با چنین کار
خطرناکی بگذراند! اما تمام خواهشها و دلایل چه کمکی میکردند؟ او مجبور بود به کارخانه
برود و تمام آرزوهایش ذوب میشوند و میگریزند.
او نتوانست والدینش را بخاطر این عمل ببخشد. یک وضعیت دیگر به اوقات تلخی او افزوده
میشود. عشقی را که والدینش از او مضایقه میکردند به برادر جوانتر بنیامین منتقل کرده
بودند. او را ناز و نوازش میکردند و اغلب ساعتها کنار هم مینشستند و از آیندۀ بنیامین
رویا میدیدند.
پدر بنیامین را بعنوان مشعلِ یهودیت در مقابل خود میدید ... پدر اغلب اینطور میگفت:
"او یک بار از همه انسانها بالاتر قرار خواهد گرفت و نامش در پیش یهودیها مورد
ستایش قرار خواهد گرفت، زیرا برای او تعیین شده است یک مدافع حقِ خلقِ مظلومش خواهد
گشت ..."
مادر برنامههای دیگری برای او داشت. مادر او را بعنوان یک تاجر ثروتمند در مقابل
خود میدید، بزرگ و رشید، و تمام زنهای شهر کوچک بخاطر پسرش به او حسادت میکردند
... اما هر دو توافق داشتند که او حتماً باید چیز بزرگی بشود.
اسحاق باید اغلب ساعتها این افکار باطل را گوش میداد، و در این وقت یک خشم بر
او مسلط میگشت و پیش خود زمزمه میکرد: "همهچیز، همهچیز برای بنیامین. برای
من هیچچیز ..." وقتی اسحاق شب خسته و گرسنه از کارخانه به خانه میآمد، او را
ساعتها بدون شام میگذاشتند و او باید تماشا میکرد که چگونه بنیامین را با غذاهای
انتخاب شده تغذیه میکنند ...
همچنین در کارخانه روز به روز ناراحتیها برایش انباشته میگشتند. او بیش از حد
لبریز بود و کسی را نداشت که بتواند به او از رنجش شکایت کند.
در این وقت اسحاق شروع میکند به متنفر گشتن از تمام انسانها؛ همچنین والدینش
و بنیامین را از عمق روحش نفرین میکرد.
او از خدا درخواست میکرد که صاعقههایش را بفرستد و شهر کوچک را نابود سازد، همانطور
که با سدوم و گمورا انجام داد ...
ــــــــــــــــــــــــ
سال به سال به این نحو میگذرند. ــ اسحاق مسنتر و باهوشتر میشود. تکاملش سریع
پیش میرفت. این درکی در حال تکاملِ روزانۀ جوانهای نبود که آهسته رو به بالا رشد
میکند. بلوغ او شبیه به یک رودخانۀ کوچک کوهستانی بود که توسط رگبار و رعد و برق در
کوهها در حال تورم ناگهانی در تختخواب باریکِ او طغیان میکرد و خود را تا دوردست
میگستراند و آنچه بر سر راهش بود ویران میساخت ... اما بتدریج اسحاق این را میآموزد
که تسلیم سرنوشت خود شود ... او دیگر بخاطر هیچچیز عصبانی نمیگشت و ساکت و غمگین
میشود.
وقتی شنبه فرا میرسد، او دوباره زنده شده بود، زیرا او حالا آزاد بود. بعد از
ظهر میتوانست در خانه مطالعه بنشیند و خود را با کتابهای مقدس مشغول سازد. اسحاق
فرد دیگری میشود و در صرفنظر کردن تسلی مییابد. او شروع میکند به دلسوزی با والدینش
و با گذشت زمان میآموزد آنها را دوباره دوست بدارد ... همچنین رویاهایش تغییر میکنند.
آنها خود را توسط ردیفی از یک زندگی واقعی نمایان میساختند.
او تجسم میکرد که اندام مستقیمی دارد و پدر برایش یک ردای ابریشمی و یک کلاه مخملی
خریده است. او زیباترین جوان شهر بود که تمام دخترها بدنبالش میدویدند، و با راحیلِ
زیبا که پدرش ثروتمندترین مرد شهر کوچک بود نامزد میشود ... در یک شب تابستانی مهتابی
آنها ازدواج میکنند. تمام دخترهای شهر ماتم گرفته بودند، زیرا هر یک از آنها میخواست
که او شوهرش شود ... در مواقعی دیگر این رویا را میدید که مقدار زیادی پول پیدا کرده
است.
پدر و مادرش از او بخاطر تمام سختیهائی که توسط آنها به او تحمیل شده بود تقاضای
بخشش کردند و به او قول دادند که حالا او را مانند بنیامین دوست داشته باشند ... و
او اجازه نرم گشتنش را میدهد، تمام پول پیدا کرده را به آنها میدهد و یک زندگی جدید
برای خانواده شروع میشود ... آنها در بازار یک خانه بزرگ داشتند و بدون نگرانی و سعادتمند
زندگی میکردند. پدر میتوانست تمام روز در خانه گرم بنشیند و مادر دیگر مجبور نبود
پیش مردم غریبه برای رختشوئی و آشپزی برود ... همه کینهها علیه بردار جوانتر از بین
رفته بود. اسحاق حالا برای برادر هم رویا میدید ...
در فانتزیاش جسورانهترین پروژهها و امیدها برای بنیامین صعود میکنند. آری!
اسحاق فکر میکرد بیشک خدا میخواست که این امر به هدف برسد. او زیباست و پدر و مادر
او را دوست دارند ... آنها برای آیندۀ بنیامین میخواستند هر فداکاریای انجام دهند.
و اسحاق تصمیم میگیرد به پدر و مادر در این کار کمک کند. او تمام آرزوهایش را
به برادر منتقل میکند. او خود را در رویاهایش فقط بعنوان برده و زیردست برادر میدید
... حالا دیگر نه او، بلکه بنیامین از آن پس بعنوان قهرمان و پیروز جنگ از میان جهان
درونی او میگذشت ... او در رویاهایش بنیامین را بزرگ و قدرتمند میدید؛ میدید که
چگونه او بر تمام مشکلات پیروز میگشت و پیروزمندانه و با افتخار در اطراف گام برمیداشت.
او نام تمام شجاعان و مقدسین را به بنیامین میداد، که تعریف کردن کتاب مقدس را میتوانستند،
و از این تفاسیر خوشحال بود، زیرا که امید او را سرپا نگاه میداشت و اندوه را دور
میساخت ...
ــــــــــــــــــــــــ
جریان اینطور شروع شده بود، وقتی این بیماری شریر ناگهانی و غیرمنتظره آمد و برای
خود فقط بنیامین را انتخاب کرد ... بیماری هفتهها ضعیف نگشته ادامه یافت و روز به
روز بدتر گشت ... یک بیداری غمانگیز برای یِرشیکیم و همسرش رخ میدهد. قصرهای بادی
به اعماق فرو میروند و آنها دوباره جهان را آنطور که بود میبینند.
آنها در ابتدا اصلاً نمیتوانستند درک کنند که خدا بنیامین را ترک خواهد کرد، اما
وقتی بیماری بدتر و بدتر گشت، ناامیدی فرا میرسد و میگذارد که آنها شفاف تشخیص دهند.
اسحاق به درگاه خدا دعا میکرد و ناامید نبود، حتی وقتی پدر با حالتی آشفته به
اطراف میرفت و مادر ساکت برای خود میگریست.
او در پیش خود میدانست که بنیامین اجازه مُردن ندارد، زیرا کارهای بزرگی انتظارش
را میکشند ...
ــــــــــــــــــــــــ
در کوچه فعالیت به جریان افتاده بود و صداهای زیادی به گوش اسحاق میرسیدند
... او از تفکری که در آن سالهای جوانیاش را طی کرد بیدار میشود و خود را به پنجره
نزدیک میسازد ... مردم از نمازخانهها میآمدند. بزودی تاریکی آنها را میبلعد و اسحاق
فقط انعکاس طنین گامهایشان را میشنود، که با هر ثانیه ضعیفتر میگشت، تا اینکه کاملاً
از صدا میافتد ... بنیامین ناگهان بیدار میشود، خوابآلود مینشیند و درخواست آب
میکند. اسحاق لیوان را به لبهای او مینشاند و بنیامین با ولع از آن مینوشد. سپس
دوباره به خواب میرود.
اسحاق مدتی آنجا میایستد و با اندوه به برادر نگاه میکند. سپس خود را به میز
نزدیک میسازد، کتاب مقدس را میگشاید و شروع میکند نیمه بلند به خواندن. او تصمیم
گرفته بود نخوابد، زیرا او از مسئولیت خود بخوبی آگاه بود. مادر که بیوقفه از یکهفته
پیش در کنار بستر بیماری بیداری میکشید از ضعف و اندوه شب قبل در هم فرو ریخت و باید
پیش خواهرش برده میشد، و پدر تمام شب در کنیسه مانده بود.
پسر از قربانی کردن اسحاق میخواند؛ او اعتماد ابراهیم به خدا و حکمت پروردگار
را میستاید. سپس اسحاق از خواب دیدن یعقوب
میخواند. او سرش را بر روی کتاب قرار میدهد و تصور میکند یعقوب است که بر
روی سنگهای سخت استراحت میکند ...
او نردبان آسمان و فرشتههای بسیار زیادی را میبیند که بالا و پائین میرفتند.
آنها از نزدیک او عبور میکردند. اسحاق میتوانست با دراز کردن دست آنها را بگیرد
... ساعتها او در بیداری رویا میدید و علیه خواب میجنگید ــ اما بیهوده. هرچقدر
هم او خواب را کیش میکرد ــ خواب دوباره میآمد، و در حقیقت کاملاً زره پوشیده؛ با
تمام هنرها و وسائلی که از هدف خود خطا نمیکنند ــ و عاقبت موفق میشود پسر بیمیل
را با خود به قلمرو دور و پُر اسرارش بکشاند.
II
اسحاق در کنیسه تنها بود. یک صبح آفتابی بود و در اتاق گسترده یک روشنائی شگفتانگیز
وجود داشت. در این هنگام صندوق عهد کاملاً به خودی خود گشوده میشود و یک مرد با یک
ریش بلندِ موجدار از آن بیرون میآید. آهسته و متفکر به سمت اسحاق میآید، چند دقیقه
ساکت در مقابل او میایستد و سپس به آرامی میگوید: "بیا!"
اسحاق بدنبال او میرود، زیرا میدانست که مرد موسی بود.
آنها ساکت در کنار هم در میان شهر کوچک گام برمیداشتند. اسحاق اندام مستقیمی داشت
و تقریباً در حال جهیدن حرکت میکرد. در بازار فعالیت زیادی برقرار بود، اسحاق فکر
میکند، حالا باید فقط به من نگاه کنند، و آنها پشیمان خواهند گشت که من را سابقاً
مسخره میکردند، خدا دعاهای من را مستجاب کرده و حالا طور دیگر خواهد گشت ...
دوباره از ذهن او میگذرد: فقط موسی او را به کجا میبرد؟ شاید به آسمان پیش خدا
...؟ آیا او سپس دوباره به شهر کوچک پیش پدر و مادرش و بنیامین بازمیگردد ...! بله،
فقط برای بنیامین چه اتفاقی افتاده است! ــ او به شدت بیمار در بستر افتاده بود
... قرار است برایش چه پیش آید؟ آه، او در برابر خدا زانو زده بهبودی او را التماس
خواهد کرد ... فقط یک چیز برایش کاملاً روشن نبود: "چرا خدا میگذارد که من و
نه بنیامین پیشش برود ..." و با کمال تعجب متوجه میشود که کسی به آنها اصلاً
توجه نمیکند.
بزودی شهر کوچک در پشت سرشان قرار داشت. آنها با قدرت به جلو میرفتند. آنها از
میان علفزارهای وسیع معطر پُر از گلهای رنگارنگ و از میان روستاها میگذرند و به کوه
میرسند. روز نمیخواست به پایان برسد؛ هوا تمام وقت آفتابی و روشن بود و با این حال
اسحاق احساس میکرد که آنها روزهای طولانی راه میروند ... آنها مسافتی طولانی صعود
میکنند و سپس به قله کوه میرسند. قله کاملاً از ابر پوشانده شده بود؛ دیگر چیزی از
جهان دیده نمیگشت، جهان جائی در آن پائین بود، دور ــ دور ...
حالا آنها توقف میکنند. موسی هر دو دست اسحاق را در دستهایش میگیرد، آنها را
به قلبش میفشرد و پیشانیاش را میبوسد ... پس از آن او زانو میزند، و در حال بوسیدن
زمین چند بار یک کلمه را میخواند. در این هنگام زمین طنین میاندازد.
اسحاق در زیر خود یک سر و صدا شبیه به رعد و برق میشنود ... کوه میلرزد و یک
شکاف بزرگ پدیدار میگردد ... اسحاق تا لبه شکاف گام برمیدارد، و آنچه خود را در آن
به چشمانش ارائه میداد، او را به لذت بردن وامیدارد ... ساکت و صلح آمیز، در نوری
طلائی پیچیده گشته، یک جهان مخفی قرار داشت، کاملاً عمیق، عمیق در پائین ... اسحاق
به خود میگوید، و انسانها هیچچیز از آن نمیدانند. چگونه آنها مانند همهچیزدانها
با ایماء و اشاره با هم صحبت میکنند؛ اما آنها فقط احمق و مغرور هستند ... آنها از
قدرت مطلق خدا هیچچیز نمیدانند و فکر میکنند که خدا فقط زمین آنها را خلق کرده است
... اما او در رویاهایش خیلی زیاد حدس میزد که شاید هنوز میلیونها جهان دیگر وجود
داشته باشد؛ همه باشکوهتر و زیباتر از جهانی که او تا حال در آن زندگی میکرد ...
و حالا خدا او را شایسته میدانست اسرارش را بر او هویدا سازد.
موسی دست اسحاق را میگیرد، و آنها با پاهای بیحرکت، مانند توسط بالهای نامرعی
حمل گشته، از کوه رو به پائین به نوسان میآیند. ــ آنها از شهرهای پُر از شکوه افسانهای
میگذرند، بر روی همه یک آرامش شبات و یک صلح شیرین قرار داشت. تا جائیکه چشم میتوانست
ببیند کاخهای درخشنده از طلا و سنگهای قیمتی قرار داشتند. در بین تک تک شهرها باغهای
وسیع پُر از میوههای کمیاب وجود داشت. بر روی خیابان گزانگبین خوشمزه وجود داشت که
همیشه آنطور مزه میداد که آدم آن را درخواست میکرد ... پس از مدتها پیادهروی به
شهری میرسند که بزرگتر و زیباتر از تمام شهرها بود ... به نظر اسحاق همهچیز آشنا
بود، انگار که او آن را در جهانی دیگر دیده بوده است. ــ او همچنین میدانست که او
کجا است. آنجا سرزمینی بود که مسیح یهودیان را به آنجا هدایت خواهد کرد ... این شهر،
از زمانیکه جهان خلق گشته وجود داشته است، اما خدا تصمیم میگیرد که خلقش باید ابتدا
بعد از هزاران سال امتحان وارد آن شود ... و این شهر بزرگ اورشلیم بود؛ اسحاق دقیقاً
آن را اینطور تصور کرده بود.
در خیابانها چاههای مرمری زیادی وجود داشت که حاوی شرابهای کمیاب بود. در تمام
مسیرها درختان نخل و زیتون قرار داشتند. در وسط شهر معبدِ جدید خود را بلند ساخته بود
... معبد کاملاً از طلا و الماس بزرگ و قدرتمند در زیر نور خندانِ آفتاب ایستاده بود
و در داخل آن فرشتهها بسیار شگفتانگیز میخواندند. در بین آواز صدای چنگ و ارگ طنین
انداز بود و هوا را با ملودیِ نرم و سعادتمندی پُر میساختند.
اسحاق قلبش بسیار گرم میشود. او به سجده میافتد، زمین مقدس را میبوسد و خدای
بزرگ را میستاید. وقتی او بلند میشود موسی را در نوسان به سوی آسمان میبیند، و موسی
به او میگوید: "گوش کن اسحاق! خدا میخواهد که برادرت بنیامین یهودیها را به
اینجا هدایت کند ... خداوند به اندازه کافی درنگ کرد، اما حالا وقت آن فرا رسیده است.
اما تو، اسحاق، باید برای بنیامین بمیری. ــ سپس او بزرگ و قوی خواهد گشت، و بازوان
مطمئنش پیروزمندانه تمام دشمنان اسرائیل را به زمین خواهد انداخت ... تو مرگ او را
بمیر ... همه تو را تحسین خواهند کرد و دوست خواهند داشت ... به خلق بیچارهات فکر
کن!" ــ سپس موسی ناپدید میگردد. یک مه سنگین میآید و همهچیز را میپوشاند.
ــــــــــــــــــــــــ
او پس از ساعتها پیادهروی عاقبت از تاریکی خارج میشود و در مقابل خود یک سطح
گسترده بیدرخت در جنگل را در زیباترین طلوع آفتاب میبیند. یک صبح بهاری باشکوه بود.
تمام درختهای جنگل با گلهای سفید و صورتی پوشیده شده بودند. هوا از عطر و آفتاب پُر
بود. چمنِ جوان نرم و انبوه بود. اسحاق خود را بر روی چمنها میاندازد و به سمت آسمان
که در بنفش و طلائی میدرخشید نگاه میکند، از روی درختها پرندگان زیادی ترانههای
عجیبی میخواندند. آنها در اسحاق خاطرات فراموش شدهای را بیدار میساختند، او برای
خود لالائیهائی را که برایش از دوران کودکی آشنا بودند زمزمه میکند. به نظرش میرسید
که پرندگان به همراهش میخوانند. ــ صداها در هم به یک عشق بزرگتر که اشگ او را در
میآوردند ذوب میشوند. در این ترانه یک اشتیاق مصرانۀ رهائی و سعادت قرار داشت. او
از پریشانی و تنگدستی، نیاز و نگرانیِ در آن میلرزید و آه میکشید.
اسحاق باید ناگهان به خلق بیچارهاش و
پدر و مادرش فکر کند ... سپس برادر بیمارش را به یاد میآورد که باید برایش میمرد،
و میخواست پیش او برود ... یک اندوه عمیق بر او مسلط میشود، و او شروع میکند خیلی
تلخ به گریستن. در این هنگام پرندگان ساکت میشوند و مه تاریک در اطراف خورشید قرار
میگیرد ... سکوتی عمیق برقرار بود. اما اسحاق از راه دور یک صدا میشنید که چنین میگفت:
"اسحاق، بدان که تو فرزند ابراهیم و پدر یعقوب هستی. خدا میخواست که تو دوباره
به زمین بازگردی، تا ببینی که وضع یهودیها چگونه است و آیا زمانش فرا رسیده است که
مسیح آنها را به سرزمینشان هدایت کند ... به همین دلیل او تو را دچار فراموشی ساخت،
تا تو مانند دیگران رنج ببری ... حالا اما به آسمان بازگرد، برای بنیامین بمیر، زیرا
که او مسیحی است که خدا فرستاده بود."
سکوت عمیقی بعد از این کلمات برقرار میگردد. اسحاق خود را بر روی زانو میاندازد
و طوری بلند فریاد میکشد که تا فاصله دور قابل شنیدن بود: "بله، من میخواهم
آنچه را خدا به من دستور میدهد انجام دهم ..."
III
اسحاق از خواب بیدار میشود. وحشتزده از جا میجهد و به اطراف نگاه میکند؛ برایش
سخت بود خود را در واقعیت پیدا کند ... مات و مبهوت در میان اتاق میدود. در مغزش بیوقفه
چکش کوبیده میگشت. او بیش از حد گرمش میشود، مانند دیوانهها به این سمت و آن سمت
میرفت و نمیدانست چکاری انجام دهد ...
در فانتزیاش رویای خود را یک بار دیگر زندگی میکرد و تلاش میورزید تمام جزئیات
را تفسیر کند ... اما او نمیتوانست به هیچ نتیجهای دست یابد. او دیگر نمیتوانست
بیشتر از این اتاق را تحمل کند و به کوچه میدود. هوای تازه حالش را خوب میسازد. باران
باریده و آسمان بدون ابر و پُر از ستاره بود. تقریباً کوچهها مانند روز روشن آنجا
بودند ...
اسحاق آهسته به درون شبِ ساکت میرود و افکار زیادی با او هستند. سپس او کنار رود
توقف میکند. سیلاب مانند یک جریان کُندِ نقرۀ ذوب گشته یا مانند یک کریستالِ مایع
حرکت میکند، زیرا آنها کاملاً شفاف هستند و در قعر آنها یک آسمان دوم در شکوهِ ستارگانِ
بزرگ آرام گرفته است. او اغلب در اینجا ایستاده بود و از لذتهای افسانهایِ ناشنیده
رویا دیده بود ــ آن زمان که او اجازه رویا دیدن داشت.
حالا او مدت درازی آنجا بود و تمام قدرت وجودش بیدار شده بود که ببینند چگونه باید
خود را برای بنیامین قربانی کند. عاقبت اما ارادهاش شکل میگیرد و او میدانست: به
مرگِ تاریک و قدرتمندی که برادرم را تهدید میکند زندگی فقیرانهام را پیشنهاد میکنم،
برای اینکه از برگزیدۀ خدا بگذرد، برای اینکه منجی برایمان زنده بماند! خدا این را
میخواهد، من ابزار خدا هستم! او به مادر فکر میکند که شنبه گذشته به کنیسه آمده بود،
گداخته از وحشت و عشق به کودکش، و در برابر تابوت عهد برای بهبودی بنیامین دعا کرده
بود. ــ به نظر میرسید که آرزوی مادر را ارادۀ قدرتمندی به آرزوی او متصل میسازد
و او قوی میشود و میدانست برای انجام چه به او دستور داده شده بود.
ــــــــــــــــــــــــ
اسحاق به خانه میرود. شهر کوچک به خواب رفته است و حالا مانند یک بچه خسته از
بازی در آرامش قرار دارد. در میدان بازار آدم صدای شر شر آب رودخانه را میشنید و حال
اسحاق طوریست که انگار امواج میخواستند تعقیبش کنند تا به او برسند. او بیاختیار
سریعتر میرود. در این وقت، یک گریه کودکانه، یک صدای کوتاهِ بریده توسط باد حمل گشته.
ــ و حالا دیگر هیچچیز.
یک باد عجیب به اطراف صومعۀ قدیمیِ روتِنی میوزد، بخشداری با برج کم ارتفاعش مانند
رویا ظاهر میگردد. کنیسه در آن سوی میدانِ بازار با پنجرههای قوسی درخشانش ایستاده
و دورتر خانههای فقیرانه و فرسودۀ یهودیها خود را میگسترانند. و حالا در داخل آنجا
مرگ یک خلق بدبخت تعقیب شده را چند ساعت روشن میسازد، شکنجه گشته از خواب برمیخیزد
و آه کشان دوباره به عقب میافتد. تا اینکه صبح آنجا است، درخشان و بیرحم، تا وفور
بزرگِ رنجش را روشن سازد.
ــــــــــــــــــــــــ
اسحاق جلوی تختخواب برادر ایستاده بود و او را تماشا میکرد، در حالیکه طوفانی
از احساس قلب بیچاره مهر ندیدهاش را میلرزاند.
عشق و قهرمانی تمام بدبختی نقص خلقتش، وجود بی عشق و سپس وحشت از قصد بزرگ، ترس
کودکانهای که او را میلرزاند و گلویش را با تلخی و اشگِ مهار گشته پُر میساخت. ــ
دکتر صریحاً از خطر بزرگ سرایت بیماری در مقابل تنفس و نزدیکی بدن بیمار هشدار داده
بود. اسحاق این را میسنجد، با کسب اطمینانِ موفقیت لباسش را درمیآورد، به زیر پتوی
برادر بیمارش میلغزد و ساکت و کاملاً نزدیک او دراز میکشد. برادر ابتدا فریاد بلندی
میکشد اما دوباره در حالیکه خود را تنگ و مشتاقانه به بدن سرد و سالم اسحاق میچسباند
به خواب عمیق فرو میرود. سرانجام هر دو به خواب میروند. اسحاق معجزات مسیح آینده
را خواب میبیند. سوار بر اسب، با کت بنفش، با یک تاج طلائی بر روی سر، بنیامین در
رأس خلق به نظرش میرسد ... بدن بیش از حد هیجانزده ظریف قادر نبود بر خطر قریبالوقوع
غلبه کند و یخ زدن و تب میگفتند که او مهمانِ دعوت کرده را واقعاً ملاقات کرده است.
ــــــــــــــــــــــــ
براستی، این یک زمان سخت برای خادم بیچارۀ کنیسه یِرشیکیم بود. حالا بجای یک پسر
هر دو پسر بیمار بودند! اسحاق به تخت دوم که هنوز آنجا بود برده میشود و پدر و مادر
شب را بر روی کفِ تختهای اتاق دراز میکشند. به هر صورت شبهایشان بیخواب بود. دو
کودک بیمار ــ چه عذاب و نگرانیای، و چه مدت این شبها طول خواهد کشید! گاهی اوقات
هر دو بیمار در تب سر و صدا میکردند. ــ در روشنائی روز اسحاق کوچک ساکت و سعادتمند
آنجا دراز کشیده بود، با راز خود، کاملاً پُر گشته از شیرینی مرگ فداکارانهای که او
مشتاق آمدنش به شکل یک دوست مهربان بود.
اما سپس این رویاهای تبآلود آمدند، لمیزرع و مغشوش، و هیولاها برایش تردستی میکردند.
او تمام مفاهیم معقول را از دست میدهد و بیمعنیترین چیزها را برای خودش زمزمه میکرد
ــ مانند دیوانهها ... و هرگز، هرگز اسحاق وضعش چنین خوب نبود. پدر و مادر در وحشت
از دست دادن بیش از هر زمان به او محبت میکردند، آنها با بنیامین هم همین رفتار دقیق
و مهربان را داشتند. و آنها بخاطر زندگی هر دو کودک با عجله دعا میکردند و امید داشتند.
اسحاق این را احساس میکرد و یک ثروت شگفتانگیز و طلائی قلبش را پُر میساخت، زیرا
او سعادتمندانه وارد پادشاهی عشق شده بود ...
پدر و مادر بیچاره به هم میگفتند که راههای خداوندِ توانا عجیب و برای انسانها
اغلب غیرقابل درک هستند. خدا یک معجزه خواهد کرد و به هر دو کودک دوباره بهبود خواهد
بخشید. اما هیچ معجزهای رخ نمیدهد ــ مرگ در کمین ایستاده بود و تخفیف نمیداد
... یک روز صبح اسحاق کوچک با آگاهی روشن از خواب بیدار میشود، و همهچیز برایش واضحتر
از قبل در زندگی بود. پائیز نورانی و گرم بود و همچنین گرم طلائی در اتاق بیماران شهر
کوچک یهودی. بیصدا و از عشقی بینهایت متأثر گشته، پدر و مادر دستهای اسحاق را نوازش
میکردند، او در چشمان خیسشان شیرینترین مهربانی را میخواند. بنیامین اما در اتاق
سالم و سرحال بازی میکرد ...
در کنار تختخواب دوست مهربان ایستاده بود، او را صدا میزد، و اشاره میکرد که
بدنبالش برود. ــ حوالی ظهر روح قهرمان کوچک ساکت و صلحجو زندگی بدخواه را ترک میکند
ــ کاملاً بدون نبرد.
این یک مرگ خوب بود.
پسر خواننده
یک شب سرد یخبندان زمستانی.
آسمان به رنگ خاکستری سربی بر روی شهر کوچک آویزان بود و دانههای بزرگ و چاق برف
بسوی زمین میچرخیدند.
خانههای کوچکِ تنگ به هم چسبیده مهجور و غمگین در چشمانداز برف ایستاده بودند.
در راهروی خانه مطالعه هوا گرم بود و ساکت. یک آتش باشکوه در اجاق شعلهور بود.
دو یهودی فقیر بر روی نیمکت چوبی خوابیده بودند و در یک گوشه داوید نشسته بود،
پسر شانزده ساله خواننده کُر، ساکت برای خود رویا میدید.
او نمیتوانست بخوابد. تصاویر گوناگون در اطرافش شناور بودند و فانتزیاش از فضاهای
نیمهتاریک به فاصله دوری در نوسان بود.
داوید در رویا میدید که چگونه در کودکی بر روی زانوی مادرش نشسته بود. آهسته شبات
در حال طلوع کردن بود. در اتاق کوچک سایهها به هیولا تبدیل میگشتند، در حالیکه ماه
بزرگِ کامل در آسمان صعود میکرد.
از کوچه صدای خنده و سر و صدا به اتاق نفوذ میکرد و پسر در سکوت گرگ و میش دچار
وحشت میشود.
در این وقت مادر میگوید: "من میخواهم برایت قصه داوید چوپان را تعریف کنم
که دیرتر پادشاه یهودیها گشت ..."
و مادر برای کودک که مشتاقانه گوش سپرده بود از پسر شوخ چوپان تعریف کرد، که چالوت
غولپیکر را به زمین انداخت. داوید ضعیف و بیاهمیت بود، اما خداوند متعال بازویش را
فولادین ساخته بود، وقتی داوید آواز میخواند، بنابراین میتوانست شنوندگان را به گریستن
بیندازد، او گلهها را در جلوی خود هدایت میکرد و صدای آوازش هوای پاک را پُر میساخت
...
مادر ناگهان مکث میکند. نگاهش خود را در پرتو نقرهای ماه گم میسازد. او از آینده
پسر کوچکش رویا میدید و محتوای رویاهای مادر برای پسر بیگانه نبود. مادر او را بارها
در ساعات تنهایی با مخفیترین افکارش آشنا ساخته بود.
همچنین صدای پسر طنین داشت و او باید یک خواننده، یک کشیش در اسرائیل بشود، مانند
یک دریا، رفیع و قدرتمند، صدایش به آنجا بخروشد و قلبها را با سعادت بیپایان پُر
سازد.
چه مست گشته متدینین آنجا خواهند ایستاد، با لبهای لرزان و اشگهای داغ در چشمها
...
و در برابر نگاههای معنویشان شکوه باستانی اسرائیل از نو زنده خواهد گشت. آنها
باید معبد سلیمان را کاملاً از طلای خالص ساخته شده در برابر خود ببینند، و اورشلیم
ــ اورشلیم در درخشش صبح ... آنها دوباره به سرزمین شگفتانگیز نیاکانشان فکر خواهند
کرد و از مزارع شکوفای غلات کنعان ترانههای
شادمانه درودگران را بشنوند ... و در درونشان این پرسش بیدار خواهد گشت که آیا اسرائیل
به اندازه کافی رنج و بدبختی تحمل نکرده است ...
جوان در فکر هنوز یک بار دیگر روزهای کودکیاش را زندگی میکند. تا ده سالگی او
در پیش مادر مانده بود.
مادر فقیر بود، اما پُر از ایمان و اعتماد به خدا؛ هرگز غم و اندوه در پیششان نمیخزید.
مادر عادت داشت بگوید: "خدا بزرگ است و کارهایش عادلانهاند. او رنج مردمش
را میبیند. یک روز او یهودیها را در سرزمین پدرانشان بازمیگرداند ..."
و داوید به آن فکر میکرد، چگونه او از مادرش خداحافظی کرد تا پیش رابی یانکل معروف
زندگی کند.
یک شب تابستانی صاف بود. تمام درختان شکفته بودند ...
قسمتی از راه را مادر او را مشایعت کرده بود، سپس مدت درازی را بیحرکت آنجا ایستاده
بود و رفتن او را نگاه میکرد ...
داوید آهسته و ساکت گریهکنان در جاده روستائی میرفت ... او باید به مادرِ تنها
گذاشته شدهاش فکر میکرد ...
حالا شش سال بود که داوید در نزد معلمش یک خانه دوم پیدا کرد. او را مانند یک فرزند
در خانه نگهداشتند، و استر، دختر رابی یانکل، که یک سال جوانتر از داوید بود، خواهرش
شده بود.
وقتی داوید به استر فکر میکرد احساس گرما به او دست میداد و قلبش سریعتر میتپید.
او استر را در برابر خود میدید که چگونه او را شب گذشته به سمت سورتمه همراهی کرده
بود.
صورتش مانند برفی که از میانشان میگذشتند سفید بود، هر دانه برف مانند مروارید
در میان موی سیاهش میدرخشید، و در چشمانش یک درخشش شگفتانگیز قرار داشت ...
وقتی آنها به سورتمه میرسند دختر در حالیکه دست کوچکش را به او میداد زمزمه میکند:
"خداحافظ، داوید، تا دیداری زود و واقعاً شاد ..."
داوید خود را به درون سورتمه میاندازد و کلمهای برای خداحافظی نیافت؛ فقط لبهایش
میلرزیدند ... او متشنج دست ظریف استر را در دست میگیرد، تا اینکه اسب کوچک سورتمه
را میکشد ...
حالا باید داوید بعد از سالهای طولانی
مادرش را دوباره ببیند. مادر بخاطر اشتیاق دیدن او ضعیف میگشت. او میخواست پسرش را
یک بار دیگر در آغوش بگیرد، یک بار دیگر صدای شیرینش را بشنود، قبل از آنکه شاید دیر
شود ...
داوید ناگهان پُر از نگرانی بخاطر مادر شده بود و دوست داشت بلافاصله براه بیفتد.
حالا اما او باید دو مایل مانده به شهر خود بخاطر طوفان برف در اینجا شب را بگذراند.
و زمان برای او بسیار طولانی بود. او آرزو داشت به چشمان وفادار و پُر از مهربانی
مادرش نگاه کند و بتواند دستهای خسته و فرسوده را ببوسد.
هر دو خوابیده بیدار میشوند. یکی از یک داستان وحشتناک از سرقت و غارت تعریف کرد.
دیگری در سکوت به او گوش میداد؛ فقط گهگاهی یک آه دردناک از سینهاش خارج میگشت
...
داوید خاطرات را از خود میتکاند و گوش فرا میدهد. او مکرراً ذکر نام شهرش را
میشنید و بزودی ارتباط برایش روشن میشود:
در بعد از ظهر دهقانهای تحریک گشته به شهر کوچک وارد شده بودند. آنها با یهودیها
بدرفتاری و مغازههایشان را غارت کردند. ــ یک ناآرامی تاریک در داوید زنده میشود.
او به مادرش فکر میکند و اشگهای داغ از گونههایش جاری میشوند.
او باید فوری پیش مادر برود. او دیگر اتاقهای مرطوب را تحمل نمیکرد، شاید مادر
در بیرون جایی در برف افتاده و با صدای بلند فریاد میکشید ــ با صدای بلند نام او
را ...
داوید نمیتوانست تا فردا صبر کند. او میخواست پیاده برود. بله او جوان و قوی
بود و از سرما نمیترسید ...
داوید فکر نکرد، بستۀ خود را برمیدارد و با عجله در جاده میرود.
جهان در برابرش مانند یک افسانۀ پاک و سفید قرار داشت. هنوز برف میبارید. جادهها
همه کاملاً از برف پوشیده شده بودند.
داوید با عجله بسوی شهر کوچک میرفت. سطح برف خود را بیپایان گسترش میداد. یخبندان
وحشتناکی بود. دانههای برف به دورش میرقصیدند. او بزحمت جلویش را میدید.
افکار داوید با مادرش بود: ورودش چه شادیای به مادر خواهد داد! آیا مادر دوباره
او را خواهد شناخت! او شجاعانه علیه یخبندان و طوفانِ برف میجنگید؛ اما خیلی زود قدرتش
او را ترک میکند و او میتوانست فقط با سختی خود را بجلو بکشد.
او بر روی یک کنده درخت مینشیند، نفس عمیقی میکشد و دستهای یخزدهاش را به هم
میمالد.
سطح درخشان برف چشم او را میزد و منظره در مقابل چشمانش شروع به رقصیدن میکند
... داوید بعد از چند قدم آهسته نالهکنان در برف میافتد. او هنوز میدانست که بسیار
خسته بود، دراز میکشد و چشمانش را میبندد، ــ رویاهای شگفتانگیزی در اطرافش شعبدهبازی
میکردند ...
داوید خود را با مادر در راهِ بسوی رابی یانکل میدید. استر در کنار پنجره ایستاده
بود. استر او را از راه دور میشناسد و با وجود برف و سرما با عجله به کوچه میآید.
استر با خوشحالی فریاد میزند: "داوید، خوشامدی. من خیلی دلتنگ تو بودم."
آنها با هم داخل خانه میشوند. رابی یانکل لبخندزنان به استقبال او میآید و مادر
را مخاطب قرار میدهد: "بچهها همدیگر را خیلی دوست دارند. اجازه و برکتمان را
به آنها بدهیم."
مادر استر را به سمت سینهاش میکشد و با خوشحالی درخشانی میگوید: "خدا این
را میخواهد. آنها باید شادی زیادی به ما بدهند."
و داوید خود را در مقابل یک قصر عظیم میبیند. دروازه گشوده میشود و او داخل راهروئی
طاقدار میگردد. در دو سمت راهرو جنگجویان با زرههای درخشان ایستاده بودند، و آنها
در مقابل او تعظیم بلند بالای میکردند ...
داوید وارد یک سالن باشکوه میشود. پادشاه بر روی یک تخت سلطنتی از عاج نشسته بود.
او خاکستری و سالخورده بود ...
و پادشاه هر دو گونۀ داوید را میبوسد، او تاج پادشاهی را بر سر داوید میگذارد
و کمان پولادی را به او میدهد. آنها به میدانی میروند که پُر از رزمندگان بود.
داوید سوار بر اسبی میشود و چهارنعل میتازد، در پشت سرش هزاران و هزاران. زرهاش
در نور خورشید چشمک میزد ... شادی مانند شیپورها صدای بلند درمیآورد. داوید از سعادت
کاملاً مست بود.
بر روی به خواب رفتۀ جوان پتویِ نرم و گرم برف قرار گرفته بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر