گنجشکک اشی مشی.


من در حال نوشتن <گنجشکک اشی مشی>

آشنائی من و اشی مشی هم غیرمنتظره بود، هم تصادفی، هم از جسارت من چیزی در خود داشت! و هم از سعادتی که به من و اشی مشی رو آورده بود.
دو روز پیش، یعنی 28 ماه ژوئن ساعت هفت صبح کتری بدست برای تهیه چایِ صبحگاهی بطرف آشپزخانه در حرکت بودم که ناگهان صدای گنجشکی را از راهروی ساختمان می‌شنوم، با تعجب می‌ایستم و گوش می‌سپرم. دوباره صدا را می‌شنوم، صدا وحشتزده به گوش می‌آمد، درِ خانه را باز می‌کنم و با عجله از پله‌ها به طبقه پائین می‌روم. اما پرنده‌ای نمی‌بینم، درِ ساختمان هم بسته بود و وقتی می‌خواستم به خودم بگویم "این حدس که بخاطر باز بودن درِ خانه گنجشکی داخل ساختمان گشته درست از کار درنیامد" دوباره صدا را می‌شنوم، این بار اما از کنار آسانسور. به سرعت برق به گوشه و کنارهای آسانسور نگاه می‌کنم و بر روی زمین در پنهانترین گوشۀ آسانسور اشی مشی را می‌بینم که قوز کرده و لرزان از وحشت می‌خواهد خود را درون آهن و دیوار فرو کند. با یک حرکت تند او را در مشت می‌گیرم و با دو تا یکی کردن پله‌ها داخل خانه می‌شوم. در خانه تازه متوجه می‌شوم که فقط با یک شورت بر تن و پابرهنه و کتری بدست در بیرون از خانه بوده‌ام و شرم صورتم را داغ می‌کند، اما چون کسی من را در این وضع ندیده بود به شانسم آفرین می‌گویم.
همانطور که اشی مشی را در مشتم نگهداشته بودم فوری مشغول جستجو در اینترنت می‌شوم تا ببینم با این گنجشک کوچولو چه باید کرد. در کلیپی نوع غذائی را که در خانه به این کوچولوها داده می‌شود می‌بینم و توسط جویِ دو سر پَرک، عسل، آب، سیب و تخم‌مرغ‌ پخته شده معجونی تهیه می‌کنم.
البته تا میانۀ روز کار اصلیم گرم نگاه داشتن اشی مشی بود، چون شکمش هنوز پر درنیاورده و چون مدتی با شکم بر روی زمین سرد قرار داشت بنابراین می‌توانست برایش خطرناک باشد: با قرار دادن چند تیشرت در یک کارتن محل راحت و گرمی برایش تهیه می‌کنم و می‌گذارم خواب راحتی بکند، اما او کابوس می‌دید و چندین بار تکان‌های تندی خورد.
نیمه دوم روز به غذا دادن و دلجویی کردن گذشت: اینکه نباید ناراحت باشد و با کمک هم حتماً پدر و مادرش را پیدا خواهیم کرد، و از این دست حرف‌های به اصطلاح امیدوار کننده!
روز بعد اشی مشی بعد از خواب راحتی که شب کرده بود احساس سلامتی می‌کرد و انگار نه انگار که کابوس دیده است. او نیمه اول روز را با حرارت به شکایت در مقابل شیشه پنجره گذراند، من تمام نیمه دوم روز باید برایش توضیح می‌دادم که بیرون رفتنش اصلاً صلاح نیست، چون اولاً نمی‌داند خانه‌اش کجاست و پدر و مادرش مشغول چکاری هستند و نباید فراموش کرد که پرنده‌های بزرگتری هم وجود دارند که گاهی کوچولوهایی را که قادر به پرواز نیستند شکار می‌کنند، بنابراین بهتر است صبر کند، کمی که بزرگتر و آقاتر شد و دوره تخصصی پرواز کردن را با نمره قبولی به پایان رساند بعد می‌تواند با خیال راحت بدنبال یافتن پاپی و مامی برود!
نمی‌دانم حرفم را منطقی بحساب آورد یا نه، در هر صورت بعد از مدتی در اثر خستگی بخواب رفت، من هم بعد از پوشاندش با پارچه‌ای بعنوان لحاف به رختخواب رفتم.

امروز انگار اشی مشی از این رو به آن رو شده است! نه سراغی از پدر و مادرش می‌گیرد و نه دست از سر من برمیدارد: یا می‌نشیند روی سرم یا روی شانه‌هایم و یا روی انگشت دستی که توسطش با کیبورد کار می‌کنم و این یعنی یا باید به او غذا دهم یا با او بازی کنم.
اشی مش تا حال چند بار خودش را به مرغ‌های عشقم نزدیک ساخته و باعث وحشتشان شده است.
با این حال فکر کنم من، اشی مشی و مرغ‌های عشقم روزهای هیجان‌انگیزی در پیش داشته باشیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر