کتاب گِتو. (12)


پدر و پسرش
ایمانِ رابی یِشیل مَعیر خود بخود آمده بود، بدون دلایل و توضیحات. اگر از او می‌پرسیدی: "رابی یِشیل مَعیر مگر تو چه دیدی که اینطور زیاد به معجزاتِ معلم خود ایمان داری ــ تو اما خودت در تمام عمر فقط یک انسان فقیر و عذاب دیده‌ای و آسایش حتی یک بار هم یک ساعت برایت نیامد؟" ــ سپس رابی یِشیل مَعیر تو را با تعجب نگاه می‌کرد. او خودش نمی‌داند که چرا او باید ایمان داشته باشد، او در روحش هنوز به خود در این باره که ایمان چیست گزارش نداده است. او ایمان دارد زیرا اصلاً نمی‌تواند سرشت انسان‌های کافر را تصور کند. او دائماً می‌گوید: "یک انسان بدون ایمان یک جسم است بدون روح، یک کاسۀ بدون محتوا."
رابی یِشیل مَعیر خودش یک یهودی کوچک اندام است، عیناً مانند یک کوتوله دیده می‌شود یا مانند کودک ساده‌لوحی که ناگهان توسطِ پیری مورد حمله قرار گرفته باشد. او نحیف و باریک است، فقط ریشش بیش از حد بلند و تا کمربندش می‌رسد. صورتش کوچک است و پُر از چین و چروک و تقریباً در زیر یک پیشانی بلند و بسیار چروکیده ناپدید می‌گردد. اما چشم‌هایش که مانند آتش گداخته‌اند ارزش بالایِ این انسان را به هر شخصی ثابت می‌کنند.  
وقتی رابی یِشیل مَعیر را برای اولین بار ببینی، برایش اهمیتی قائل نخواهی گشت و او را مانند چیزی بی‌ارزش کنار خواهی گذاشت. اما وقتی دقیقتر به او نگاه کنی سپس متوجه اصالتِ خاصی بر روی صورتش می‌گردی که خود را بویژه توسط ریشش نشان می‌دهد.
من مطمئنم که اگر رابی یِشیل مَعیر به یک مرد کاملاً ناشناس دستور دهد این یا آن کار را برایش بکند ــ همچنین این کار عادت اوست ــ مرد غریبه درخواستش را برآورده خواهد ساخت. در ابتدا ممکن است آدم فکر کند: "من با او چکار دارم ــ من ابله! ــ؟ آیا مگر نوکر او هستم؟ " اما آدم در همان لحظۀ فکر کردن به آن در حقیقت شروع خواهد کرد به برآورده ساختن خواستۀ رابی مَعیر.
من به یاد می‌آورم که یک روز درِ اتاقم با سر و صدا باز می‌شود: رابی یِشیل مَعیر با عجله به سمت من می‌آید. او از من درخواست یک لیوان چای می‌کند. او مرتب می‌گفت: "من شنیده‌ام که در پیش تو باید چای فوق‌العاده‌ای وجود داشته باشد." من با تعجب به  او نگاه می‌کردم.
و او یک صندلی برمی‌دارد و پشت میز می‌نشیند. تمام وسائل را لمس می‌کند، گستاخانه به من نگاه می‌کند، از من در مورد شغلم می‌پرسد، و در بین گفتگو بطور پنهانی هشدار می‌دهد که من زندگی‌ام را با ترس از خدا نمی‌گذرانم.
در ابتدا به این فکر کردم که درِ اتاق را به او نشان دهم، اما به محض نگاه کردن به او تشخیص می‌دهم که در اصل او صاحبخانه شده بود و من مجبورم آنچه را که می‌گوید انجام دهم. من نمی‌توانستم تمرد کنم و برخلاف میلم می‌روم تا درخواستش را انجام دهم.
البته یک چنین انسانی با چیزهای جهان خود را مشغول نمی‌سازد، او می‌نشیند و تورات را روان می‌خواند، یا در حلقه حسیدی‌ها به سر می‌برد و از معجزات خاخام‌ها تعریف می‌کند.
هزینه زندگی ــ همچنین بدیهی ــ به عهده همسرش سارا گیتل است. او تمام روز، برای فروش، با بسته‌های از اجناس بافته شده به خانه‌های مردم می‌رود.
و سارا گیتل اما خوشبخت است. خوش به حال زن‌های یهودی‌ای که یوغ تورات و یوغ احکام از آنها برداشته شده است، برای اینکه یوغ هزینه زندگی را حمل کنند!
و سارا گیتل زنی نیست که برای ارزش شوهرش حرمت قائل نشود. همچنین او هم در خواندنِ <حروف کوچک> تبحر دارد، و در روزهای شنبه در مدرسۀ زن‌ها دعا را برای دیگران می‌خواند. اما همچنین می‌داند که در مقابل شوهرش رابی یِشیل، چه بی‌اهمیت است، زیرا زن فقط خلق شده است تا به شوهرش غذا دهد، برای اینکه او در آرامش بنشیند و بتواند خود را وقف تورات سازد ــ و زن بتواند در جهانِ دیگر پاداشش را دریافت کند و یک چهارپایۀ زیر پایِ شوهرش در باغ عدن باشد.
و چون به او چنین ارج می‌نهد، بنابراین با عشق نیازها و ضرورت‌های سختِ کسب و کار را تحمل می‌کند، و خدا را شکر، از این بابت شکایت نمی‌کند. تمام روز را مانند یک خرِ باربری کار می‌کند، هر کوپک برایش ارزش خون قلبش را دارد، اما برای اینکه شوهرش را غمگین نسازد در این موارد با او صحبت نمی‌کند. گاهی اوقات باید پول قرض بگیرد تا بتواند فقط برای او چیزی بپزد.
سارا گیتل وقتی شوهرش شب به خانه بازمی‌گشت اینطور غذا به او تعارف می‌کند: "یِشیل مَعیر، یِشیل مَعیر، چرا نمی‌خوری! چرا! من فقط برای تو به خودم زحمت دادم."
یِشیل مَعیر از او می‌پرسد: "و تو؟" بعد به کتاب نگاهی می‌اندازد و با انگشت‌ها ریشش را نوازش می‌کند. سارا گیتل بر روی تختخواب نشسته است، سرش را به هر دو دست تکیه داده، و پُر از آرامش و عشق به شوهرش نگاه می‌کند. یک چنین مرد خوبی در جهان یافت نمی‌شود! او قبل از آنکه زنش هم غذا بخورد دست به غذا نخواهد زد. سارا گیتل با عصبانیت عاشقانه‌ای می‌گوید: "اوه، نگران من نباش، غذا تو را سالم نگهمیدارد!"
"کافی است، برای من کافی است. بقیه را بگذار برای یاکوب داوید! او الان از مدرسه تفسیر تورات برمی‌گرده!"
خوشا به حال پدر و مادری که لیاقت چنین پسری را دارند!
تمام شهر از ستایش او پُر است، تمام مادرها در کنار او به خود برکت می‌دهند و به مادرش حسادت می‌کنند.
یاکوب داوید تمام روز را در مدرسه تفسیر تورات می‌نشیند و تعالیم خداوند را می‌آموزد.
صورت کشیده‌اش بسیار رنگ‌پریده است، گونه‌هایش لاغر و فرو افتاده، چشم‌های سیاه عمیقاً در حفره‌هایشان قرار دارند. فرشته مرگ مهر خود را بر چهره‌اش زده است، یک ریش بسیار ظریف بر روی صورتش به او زیبائی مالیخولیائی می‌پاشاند.
او مبتلا به بیماری سل است.
و او می‌نشیند و می‌آموزد، از صبح تا شب. وقتی خورشید از میان پنجره به داخل می‌تابد و همه‌چیز را روشن می‌سازد او در میان جوانان می‌نشیند، صندلی چسبیده به صندلی ــ آنها می‌نشینند و می‌آموزند و صدای آنها تمام خانه را پُر می‌سازد.
همانطور که او نشسته است و می‌آموزد احساس نمی‌کند که نیروهایش مرتب کاهش می‌یابند. او می‌آموزد و سعی می‌کند در عمق احکام نفوذ کند، قلبش و زندگی جذب تعلیم است و در درخشش نورش حمام آفتاب می‌گیرد. ناگهان باید او مطالعه‌اش را قطع کند، زیرا او یک نیشتر شدید در قلب احساس می‌کند، اما او توجه‌اش را از آن دور می‌سازد، با لب‌های خمیده سرفه می‌کند و به مطالعه مشغول می‌شود.
یک بار دیگر یک درد شدید.
او صورتش را چین می‌اندازد، به آموحتن ادامه می‌دهد ــ هنگام مطالعه همه‌چیز را فراموش می‌کند.
هنوز یک لحظه قلبش به او هشدار می‌دهد: "یاکوب داوید! چرا ساکتی؟ تو این را به زندگی‌ات مدیونی. به آن فکر کن!"
اما او همچنان به مطالعه کردن ادامه می‌دهد ...
تمام مردم شهر کوچک ستایشش می‌کنند. "یک مرد جوان مانند این هرگز در شهر ما نبوده است. بدون دلیل نیست که صورتش اینطور رنگ‌پریده است، بدون دلیل نیست که او ضعیف است. تورات نیرویش را می‌رباید."
افراد محترم شهر که دختر دارند بدنبال جذب او هستند.
دختران جوانی که در سن ازدواج هستند وقتی او را می‌بینند سرخ می‌شوند و با تپش قلب رفتنش را نگاه می‌کنند.
عاقبت خاخام شهر کوچک به رابی یِشیل مَعیر خصوصی اطلاع می‌دهد که حتی او آماده است دخترش را به پسر او بدهد، او قول می‌دهد که زن و شوهر را تا آخر عمر در سر سفره خود غذا دهد، و اگر خدا بخواهد ــ البته بعد از صد و بیست سال ــ مرد جوان جانشین او خواهد گشت.
رابی یِشیل مَعیر امتناع می‌کند، زیرا خاخام به حلقۀ او تعلق نداشت، خاخام به نزد رابی اسکرنوویتس می‌رفت که از حسیدی‌های جنبش گور است ...
در خانه، در اتاق سرد و تاریک ــ پدر و مادر گفتگو می‌کردند. یک چراغ کوچک اتاق را روشن می‌کند.
رابی یِشیل مَعیر در کنار میز غذا، در کنار یک کتاب؛ کلاه قرمز بر روی زانو، سر به یک دست تکیه داده، با دست دیگر ریشش را گرفته است.
"سارا گیتل، می‌دونی که گدالیایِ دلال امروز پیش من آمد؟ او یک نامه را از پدرشوهر از لونشیتس نشانم داد. پدرشوهر دویست روبل و چهار سال غذا تعهد می‌کند. همچنین جهیزه باید یک جهیزه خوب باشد."
زن بر روی تختخواب نشسته و لبخند رصایت‌آ‌میزی در صورتش است که عشق و اعتماد به شوهر را نشان می‌دهد: شوهر با او در باره ازدواج پسرشان مشورت می‌کند. بله، او پسرش بود! اما یک زن مانند او از چنین موضوعاتی چه می‌فهمد؟
او با عشق بزرگی به شوهرش نگاه می‌کند و با شادیِ مخفی نگهداشته‌ای می‌گوید: "یِشیل مَعیر، ما باید بگذاریم برایش یک کت و شلوار بدوزند. برای مرد جوانی مانند او شایسته نیست با چنین کت و شلواری راه برود. اینطور نیست؟"
"کارهای تو چه ربطی به من دارند! ــ هرطور که تو مایل هستی انجام بده."
ــــــــــــــــــــــــــــــ

این در مدرسه تفسیر تورات رخ می‌دهد. ــ شب. تاریک و سکوتی مرگبار.
یک چراغ در کنار میز نماز روشن است. در مقابل این میز یاکوب داوید ایستاده است، سر را در هر دو دست تکیه داده و دعا می‌خواند.
او درد وحشتناکی در قلب احساس می‌کند. او می‌داند که زندگیش در خطر است. او باید آن را به کسی بگوید ــ مشاوره بگیرد.
اما به چه کسی! ــ به پدرش؟
اما پدرش فقیر و افسرده است. همچنین او هم بیمار است، بسیار بیمار ــ این را چهرۀ رنگ‌پریده‌اش نشان می‌دهد. او بیش از یک بار آهِ تلخ پدرش را در حین مطالعه شنید، بیش از یک بار آهِ سختِ شب را.
"پدر! چرا آه می‌کشی؟"            
"این چه اهمیتی برای تو دارد؟"
به نظر می‌رسد که پدر هم نمی‌خواهد رازش را با او در میان بگذارد.
آیا باید آن را به مادر بگوید!
اما مادر تمام روز را با بسته اجناس به خانه مردم می‌رود، مادر بخاطر نان روزانه خون دلش را می‌دهد. او شب‌ها مادر را می‌دید که چطور با اجناس از بازار می‌آید و بر روی تختخوابش دراز می‌کشد؛ قطرات عرق از پیشانیش می‌چکند، و به زحمت می‌تواند نفس بکشد.
او در حالیکه با عشق فراوان و دلسوزی به مادر نگاه می‌کند می‌گوید: "مادر، چه شده است!"
"هیچ‌چیز، فرزندم، اصلاً هیچ‌چیز."
مادر آرام می‌گیرد، سرنوشتش را در سکوت حمل می‌کند، با سخت کار کردن خانه‌اش را تغذیه می‌کند.
و پسر باید چنین می‌اندیشید: من می‌نشینم و مطالعه می‌کنم، و مادرم کار می‌کند ــ گوشت و خون اوست که من از آن تغذیه می‌کنم.
سپس احتمالاً اشگ در چشمانش برق می‌زنند ــ اما او اشگ‌ها را پاک می‌کند ــ او نمی‌خواهد گریه کند. اما چیزی در قلبش می‌کوبد، و او درد وحشتناکی احساس می‌کند. آیا باید غم و اندوهی بر غم و اندوه مادر بیفزاید؟
نه ــ او در پیش خود اینطور تصمیم می‌گیرد ــ من این را به مادرم نخواهم گفت. هر اتفاقی می‌خواهد می‌تواند بیفتد؛ پروردگار مهربان است و همه‌چیز را می‌داند، حتی از درد او نبز آگاه است.
فقط او یک کار می‌کند: او یک گچ برمی‌دارد و با حروف بزرگ بر روی میز نماز نام خود را می‌نویسد: "یاکوب داوید، پسر سارا گیتل ــ برای بهبودی کامل."
او به نمازش برمی‌گردد و نام خود را هم در هجده نماز می‌گوید ...
او در را باز می‌کند و با آرامش داخل خانه می‌شود.
"بخور، فرزند عزیزم، بخور!"
و او می‌داند، که مادرش حتی یک بار هم گوشت را مزه نکرده بلکه آن را فقط برای او نگهداشته است. و دوباره این فکر تلخ او را می‌جود: مادر کار می‌کند و من می‌خورم. ــ آیا او می‌تواند به مادر بگوید که بیمار است؟ که باید بگذارد دکتر بیاید؟
در قلبش چنین صحبت می‌شود: "ابله! تو به زندگی‌ات مدیون هستی."
"و هزینه دکتر و دارو!"
همۀ افراد خانه در خوابند. فقط قلب او غمگین و تاریک است. او در کنار میز نشسته است و به سایه‌های روی دیوارها نگاه می‌کند. یک چراغ کوچک بر روی میز قرار دارد و به تاریکی نور می‌دهد ــ هنوز اندکی وقت باقیست، بعد روغنِ چراغ تمام خواهد گشت و فتیله را خشک خواهد ساخت. شعله خواهد لرزید و خاموش خواهد گشت. شعله یک بار دیگر خود را با قدرت بالا می‌کشد ــ اما بزودی خاموش خواهد گشت.
یاکوب داوید در تاریکی نشسته است و فکر می‌کند. افکاری تلخ سرش را می‌جوند ــ و آه‌های تلخ از درونش صعود می‌کنند.
وقتی روغن در چراغ نباشد سپس خاموش می‌شود. ــ
روغن تمام شده، فتیله خشک گردیده و شعله خاموش گشته است.
یاکوب داوید درد شدیدی احساس می‌کند، و قطرات خون بر روی زبانش هستند. او پاک می‌کند، او آنها را پاک می‌کند، مرتب بیشتر و بیشتر ...
در روز بخشایش گناهان این رخ  می‌دهد: یاکوب داوید بزمین می‌افتد ــ بیهوش.
لایبکه که همیشه توصیه کردن می‌دانست توضیح می‌دهد که این نتیجۀ روزه گرفتن است، و شروع می‌کنند به زنده ساختن او. سپس او را به تختخواب می‌برند.
سارا گیتل آخرین بالش‌ها ر ابه گرو می‌گذارد، شوهرش پیش خاخام می‌رود.
خاخام بعنوان یک حسیدی واقعی او را می‌پذیرد.
خاخام در اتاق به اینسو و آنسو می‌رفت، سپس با بلند کردن مژه‌هایش می‌گوید: "فقط خدا خودش رحم کند!"
رابی یِشیل مَعیر از این پاسخ متوجه خطرناک بودن بیماری می‌شود و با صدای لرزانی می‌گوید: "خاخام" خاخام آه می‌کشد.
او دیگر کلمه‌ای به رابی یِشیل مَعیر نگفت ــ و یِشیل مَعیر با عجله به خانه برمی‌گردد.
وقتی او در شب جشن سایه‌بان‌ها با تاریک شدن هوا به خانه بازگشت، درست سر موقع رسیده بود تا هنگام مُردن حضور داشته باشد.
او به تمام پرسش‌ها پاسخ می‌داد: "من این را می‌دانستم."
مرد جوان می‌میرد.
آنها یک پارچه سیاه بر روی او پهن می‌کنند.
سارا گیتل کاملاً نزدیک مُرده نشسته است، او می‌گرید، فریاد می‌کشد، دست‌هایش را به سرش می‌کوبد. گونه‌هایش سفید شده‌اند، چشم‌هایش می‌سوزند و لب‌هایش پریده رنگ است.
رابی یِشیل مَعیر دست‌هایش بلند می‌کند، خود را کنار مُرده قرار می‌دهد و با آرامش و بسیار پارسامنشانه دعا می‌خواند: "ستایش قاضیِ حقیقت را رواست!" آدم در پیش رابی یِشیل مَعیر یک قطره اشگ هم ندید.
او می‌رود و لباس‌های شنبه‌اش را می‌پوشد و کلاه مخملی‌اش را بر سر می‌گذارد و می‌گوید: "سارا گیتل، بلند شو، آدم نباید در روزهای جشن عزاداری کند."
سارا گیتل می‌نشیند و چشم‌هایش را به سمت سقف بالا می‌برد. او علیه مقدسین دادخواهی می‌کند: "پروردگار جهان، یک پسر به من دادی که می‌توانست پس از مرگم نماز میت برایم بخواند، یک پسر از پنج فرزند را برایم باقی‌گذاردی، و حالا او را هم می‌بری پروردگار جهان، تمام جهان به تو تعلق دارد، چه می‌شد اگر تو او را برایم باقی‌میگذاشتی!"
سیلی از اشگ از چشم‌های سارا گیتل سرازیر می‌گردد.
و یِشیل مَعیر، در لباس شبات خود را کنار زنش قرار می‌دهد و جدی می‌گوید: "من، شوهر تو، یِشیل مَعیر، از تو بعنوان همسری که باید حرف‌شنوی کند درخواست می‌کنم که به گریه کردنت پایان دهی، صورتت را بشوری و لباس جشن بپوشی. خداوند داده است، خداوند گرفته است! ــ می‌شنوی چه می‌گویم؟"
"خدایا، کودکم، زندگی‌ام، ــ همه‌چیز را تو از من گرفتی، تاج سرم را. آه، تو از من چه می‌خواهی، از سارا گیتل، خدمتکارت؟"
"بس کن، سارا گیتل، بس کن!"
رابی یِشیل مَعیر از خشم سرخ گشته است و خانه را ترک می‌کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــ

رابی یِشیل مَعیر داخل اتاق می‌شود تا نماز بخواند.
او می‌ایستد و نماز می‌خواند، بسیار پارسامنشانه، هر یک از نمازها را طبق آداب و رسوم با آواز می‌خواند.
سپس با همه دوستانه ملاقات می‌کند، و برایشان برای جشن سایه‌بان‌ها دعای خیر می‌کند.
یکی از دوستان حسیدی به او پیشنهاد می‌دهد امروز در خیمه‌گاهش شام بخورد، او همراه دوست می‌رود، می‌خورد، می‌نوشد و با روحیه خوبی به خانه برمی‌گردد.
سپس به اتاق می‌رود تا مطالعه کند.
سایه‌ها و سکوت در اطراف، فقط او کنار میز ایستاده است و مطالعه می‌کند.
همه‌چیز دورادورش انگار در خواب ابدی فرو رفته است. حتی سایه‌ها بر روی دیوارها هم بی‌حرکتند.
او تنها ایستاده و مطالعه می‌کند.
او در برابر چشم‌هایش پسر را دارد، با گونه‌های رنگ‌پریده ــ پوشیده شده با پارچه سیاه ــ او یک آه بسانِ فریادی بلند می‌کشد و به مطالعه ادامه می‌دهد. آنچه را که او حالا در تلمود می‌آموزد، رساله <از خیمه‌گاه> ــ این را او همیشه در چنین روزهایی با پسرش شروع کرده بود تا در هفتمین روز در روز جشن سایه‌بان‌ها آن را به پایان برساند.
تمام دشواری‌ها، پرسش‌ها و توضیحاتی به ذهنش می‌رسند که پسرش یافته بود. او ناگهان به یاد می‌آورد که پسرش مُرده است. ــ مُرده! در این لحظه او به مقابل محراب می‌رود و با صدای بلند صحبت می‌کند: "تو عادلی، آه پروردگار، تو داده‌ای و تو گرفته‌ای."
یک اشگ بزرگ از چشم‌هایش بر روی صورت چیندارش می‌غلطد.
او اشگ را سریع پاک می‌کند، بلند می‌شود و مشغول مطالعه می‌شود.
شمع یک نور تیره در تمام اتاق می‌پراکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر