کتاب گِتو. (17)


باربر
ناتالیا ــ همانطور که همه کهنه‌فروش پیر را می‌نامیدند ــ از اینکه فانی‌اش عاقبت ازدواج کرده است خیلی راضی نبود. ناتالیا در گذشته همیشه فکر می‌کرد وقتی یک دختر تقریباً مسن بیست و سه ساله که تقریباً بالاتر از سن ازدواج بود، با این حال ازدواج کند، قطعاً همسر خوبی انتخاب خواهد کرد که می‌توانست برای مادر و دختر منفعت آورد. اما وقتی فانی داماد آینده خود را به او معرفی کرد به هیچوجه مطالباتِ او را راضی نساخت؛ مرد در برابر چشمان منتقدِ کهنه‌فروشِ پیر مطلقاً قبول نشد. او اصرا داشت که هِنری اِلفمَن قیافه یک یهودی واقعی را ندارد. حتی به نظر زن کهنه‌فروش پیر می‌رسید که برش لباس دامادش مظنون است و این دلیلی بود که گمان کند ممکن است او حتی در مسابقات اسبدوانی هم شرکت و شرط‌بندی کند.
فانی‌ بیهوده سعی می‌کرد به مادرش توضیح دهد که هِنری هرگز به مسابقه اسبدوانی نمی‌رود، که وظایفش بعنوان دفتردار در فروشگاه اس. کوهن وقت او را بیش از حد می‌گیرد که او بتواند در چنین تفریحاتی شرکت کند، و اینکه برش خوش سلیقۀ کت و شلوارش از او خواسته شده است، تا برای فروشگاه تبلیغ شود.
کهنه‌فروش پیر با لهجۀ یهودی توضیح می‌دهد: "آه، من این را می‌دانم؛ البته که او تو را با خود به مسابقه اسبدوانی نمی‌برد، اما تمام این مردم جوان با کت و شلوار طرح‌دار و با گل در سوراخ‌های دگمه شرط می‌بندند و کارهای بسیار بدتری انجام می‌دهند، و بعد زنان و فرزندانشان مجبور می‌شوند از مادر پیرشان کمک بگیرند."
فانی با عصبانیت پاسخ می‌دهد: "من مطمئناً هرگز باری بر دوش تو نخواهم گذاشت."
"پس بار را بر دوش چه کسی می‌گذاری؟ تو دختر مهربانی هستی! آیا مایلی باری بر دوش مردم غریبه بگذاری؟ یا حتی شاید می‌خواهی مجبور شوی به آن فکر کنی که از امور خیریه عمومی استفاده کنی؟" و با این حرف یک لرزش از بدن لاغرش عبور می‌کند. او با شصت سال سن یک زن لاغر و پیر بود و قیافۀ مادربزرگ ارجمندی را داشت که حالا بتدریج پیر شده بود؛ فقط موهایش کاملاً سیاه باقیمانده بود، زیرا بعنوان یک یهودی مؤمن البته او یک کلاه گیس بر سر حمل می‌کرد. زندگی همیشه خشن با او رفتار کرده بود. بعد از مرگ شوهرش و از زمان کودکیِ فانی معاشِ ناچیزش را از این طریق بدست می‌آورد که با چیزهای کهنه درآمد کسب می‌کرد. او آنها را گرانتر از مبلغ خریداری شده می‌فروخت. او عادت داشت کنار در ویلاها بایستد، تا آنجا با زن‌های معتاد به سود و خانم‌هائی معامله کند که امید داشتند بتوانند یک معامله سودآور انجام دهند.
ناتالیا عادت داشت لباس‌های کهنه در برابرش بر روی زمین قرار گرفته را با نگاه تحقیرآمیز معاینه کند و حتی با پا کنار بزند. او می‌پرسید: "من چطور می‌تونم چنین چیزهائی را دوباره بفروشم؟ من دفعۀ قبل پول زیادی پرداختم، من در معامله ضرر کردم." سپس وقتی قیمت را سرسختانه تا آخرین حد به پائین می‌رساند، کیسه چرمی بسیارکهنه‌ای از داخل پستان‌هایش بیرون می‌کشید و مبلغ را با سکه‌های نقره و مسی می‌پرداخت. سپس چیزهای خریداری شده را تا جائیکه می‌توانست بسیار سریع در گونی بزرگش قرار می‌داد و با خوشحالی از آنجا دور می‌گشت. لباس‌های مردانه را بدون هیچ زحمتی به مغازه‌های کوچکی می‌فروخت که در آنها لباس‌های دست دوم معامله می‌گشت، اما لباس‌های زنانه را ماهرانه تمیز و نوسازی می‌کرد و درخشش مجددی می‌داد تا صبح‌های شنبه آنها را در بازار پتیکوت لِین بفروشد. او به یکی از عوامل فروتنِ روندِ اقتصاد بزرگ تعلق داشت، که از طریق آن لباس‌های فرسوده ظاهر تازه‌ای بدست می‌آوردند تا سپس از دایره محافل بالاتر اجتماعی به مناطق پائینتر منتقل شوند.
هنگامیکه او برای اولین بار تجارتش را آغاز کرد به آن اندازه زبان انگلیسی می‌فهمید که فقط در مواقع ضروری می‌توانست با آن به خود کمک کند. اما یک سال بعد از مرگ شوهرش بخاطر ادامه رابطه با انگلیسی‌ها بیشتر از بیست و پنج سالی که قبلاً در گِتو اِشپیتالفِلدزِ یهودی‌ها گذرانده بود زبان انگلیسی آموخت.
این به عهدۀ فانی‌ بود که وقتی پیرزن برای کار می‌رفت از خانه مراقبت کند و شام را آماده سازد. مخالفت مادر با ازدواجش از انگیزه‌های خودخواهانه سرچشمه نمی‌گرفت و او اهمیتی به آن نمی‌داد، بعد از آنکه تمام روز را در اطراف پرسه زده و عاقبت به خانه آمده بود، خودش آتش را روشن کند و به یک شاه‌ماهی سرخ شده بسنده کند. البته فانی به مادر پیشنهاد داده بود که باید پیش او به خانۀ کوچک زیبا با دو اتاق بزرگ در نزدیک کینگز کروس که هِنری مبله کرده بود بیاید. او می‌توانست شب‌ها بر روی یک تخت تاشو در اتاق نشیمن بخوابد. اما روحیه مستقلِ پیرزن و بیا‌عتمادی به دامادش او را وامی‌داشت که اتاق کوچک گِتو خود را ترجیح دهد. پیرزن با وجود تمام دلائلی که فانی مطرح می‌کرد نمی‌توانست بر یک تنفر خاص علیه نوعی که هِنری لباس می‌پوشید، بله حتی علیه تمام شغلش غلبه کند ــ شاید این تضادِ ناخودآگاهِ لباس‌های کهنه علیه لباس نو بود که تقریباً برای نسل قدیم نمادین بود و بی‌احترامیِ کودکان عصر مدرن که احساسات نسل قدیمی را زیر پا می‌گذارند. هِنری خودش در پنهان از اینکه پیرزن پیشنهاد دخترش را نمی‌پذیرفت خوشحال بود. در اوایل نامزدی‌اش از آنجا که واقعاً عاشق فانی بود، خود را برای تحمل مشکلات پیرزن یهودی لهستانی که بطور غریبی مادرِ فانیِ زیبا و گلگون بود آماده ساخته بود. اما اگر چیزی در جهان وجود داشت که باعث تنفرش می‌گشت این لباس‌های کهنه بودند. او خود را مانند یک قسمت از جهان بزرگِ مُد و سلیقۀ انگلیسی‌ها احساس می‌کرد که اندازۀ کمرشان را او از روی صندلی بلندش ثبت می‌کرد، و حتی در رابطه خاصی می‌بایست به کمدین محبوبی کت و شلوار نه چندان گرانِ اما شیک شبشان را تا کوچکترین جزئیات توصیف کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سال‌ها می‌گذرند، و تقریباً چنین به نظر می‌رسید که هراس پیرزن بی اساس بوده است. هِنری به مسابقات اسبدوانی نمی‌رفت، و فانی و بچه‌هایش بِکی و جوزف احتیاجی به حمایت او نداشتند. خیلی بیشتر موقعیت هِنری بهتر شده بود و توانست یک خانۀ کوچک با چهار اتاق در خیابان هالووی اجاره کند؛ این بخصوص بسیار دلپذیر بود، زیرا که خانه بسیار نزدیک فروشگاه اس. کوهن قرار داشت و او حالا می‌توانست برای نهار به خانه بیاید. اما افسوس! فانی بیچاره نباید از لذت‌های موقعیتِ بهتر گشته‌اش مدت طولانی برخوردار باشد. او به اتاق تنگِ گور نقل مکان می‌کند، و پس از آن به نظر می‌رسید که چهار اتاقِ خانۀ کوچک برای بازماندگان بطور باور نکردنی خالی و برهنه باشد. حتی اتاق زیرشیروانی ناتالیا در گِتو که فانی از هفت سال پیش دیگر در آن زندگی نمی‌کرد، برای مادر بیچاره خالی و متروک به نظر می‌آمد. او بطور غیرقابل توصیفی احساس تنهائی می‌کرد، و با این حال بازدید از نوه‌هایش مرتب کمتر می‌گشت. پس از آنکه دخترش، این عضو اتصال دهنده غایب بود، او یک لحظه هم دیگر در خانه‌ای که کل اثاثیه‌اش از موقعیت اجتماعی خودش بسیار برتری داشت احساس خوبی نداشت. هِنری بطرز قابل ملاحظه‌ای سخت و یخزده با او برخورد می‌کرد، و بچه‌ها تمایلی نداشتند خود را به این پیرزن نزدیک سازند که جدی و سختگیر دیده می‌گشت، بوی ناخوشایند شاه‌ماهی می‌داد و از آنها می‌پرسید که آیا نمازشان را بطور منظم می‌خوانند. به تدریج دیگر اصلاً به خانۀ دامادش نمی‌رفت.
سپس ناگهان ثابت می‌شود حدسی که او همیشه علیه هِنری اِلفمَن احساس می‌کرده بسیار موجه بود.
قبل از آنکه حتی سال عزاداری به پایان برسد، قبل از آنکه هِنری محق باشد از خواندنِ دعای کَدیش برای فانیِ عزیزش دست بکشد، ناتالیا می‌شنود که مرد ناجنس دوباره ازدواج کرده است! و البته برای اینکه پیمانۀ تنفر را پُر سازد با یک مسیحی ازدواج کرده بود! ناتالیا این خبر را از یک خانم پُر حرف، از یکی از مشتری‌هایش مطلع شده بود؛ او با چاقویش در گونی بیش از حد پُر گشته سوراخ حفر می‌کرد تا طناب از میانش رد کند؛ او مأیوسانه با چاقویش طوری سوراخ حفر می‌کرد که انگار گونی قلب هِنری اِلکمَن می‌باشد.
او جزئیات رابطه تکامل یافته، لطیف و اشتهاآور بین هِنری و دستیار زیبا در فروشگاه بزرگ پارچه را که در نزدیک فروشگاه بزرگ هالووی قرار داشت نمی‌شناخت، و ناتالیا کوچکترین درکی برای تحول تدریجی‌ای که در هِنری تکامل یافته بود نداشت.
اینکه چگونه هِنری بعد از آنکه در ابتدا فقط جذابیت‌های زن زیبای انگلیسی را تحسین کرده و بتدریج به مرحله‌ای رسیده بود که یهودیت خود را کنار بگذارد، این برای ناتالیا تکان‌دهنده نبود. او خوشبختانه این را نمی‌دانست که فانی‌اش در سال‌های اخیر مسیر فضیلت را اغلب ترک می‌کرد و در بعد از ظهر روز شبات با شوهرش برای گردش به خارج از شهر می‌رفت تا کمی هوای روستا تنفس کند. او به اندازه کافی محطاط بود که از مادرش چنین چیزهائی را مخفی نگاه دارد. هِنری اِلفمَن در چشمان سخت مذهبیِ پیرزن کهنه‌فروش یک هیولای شرارت بود، او حتی فکر می‌کرد که هِنری گذاشته او را غسل تعمید دهند و در یک کلیسای مسیحی ازدواج کرده باشد، با وجود آنکه آورندۀ خبر ناخوشایند سعی کرده بود او را در مورد این نکته آرام سازد و به او اطمینان داده بود که پیمان ازدواج فقط در اداره ثبت احوال بسته شده است.
او تند و ناشمرده فریاد می‌زند: "امیدوارم که تمام اذیت و آزار فرعون با شتاب به او برسد. امیدوارم لباس‌های زیبای او از بدنش و گوشت از استخوان‌هایش بیفتند! امیدوارم روح رنجیدۀ فانی در برابر دادگاهِ ابدی علیه او شهادت دهد! او اما، این زن بت‌پرست، باید یک مرگ ناگهانی به سراغش بیاید."
او دو انتهای طنابش را طوری محکم می‌کشید که انگار طناب به دور گردن زن بسته شده است.
آورندۀ خبر با عصبانیت می‌گوید: "خب ساکت، ساکت، شما جادوگر پیر بدجنس، بعد باید نوه‌ها چکار کنند؟"
"برای آنها بعد از آنکه یک بت‌پرست به خانه نقل مکان کرده است نمی‌تواند اصلاً از آنچه حالا است بدتر شود. یهودیت آنها با این کار نابود خواهد گشت. شاید زن بگذارد حتی کودکانِ بیچاره را غسل تعمید دهند. آه، خدای آسمان!"
این افکار بر او سنگینی می‌کردند. او مجسم می‌کرد که چگونه نوه‌های بیگناهش بِکی و جوزف صلیب را می‌بوسند. کاملاً مسلم است که آنها دیگر غذای حلال نمی‌خورند، چطور باید این زن غریبه چیزی از اسرار آماده ساختن گوشت بداند، و اینکه چطور باید بشقاب گوشت را همیشه با دقت از بشقاب‌های کَره جدا نگاه داشت!
او سرانجام دیگر قادر به تحمل بار نشسته بر قلبش نبود.
او مسیرش را از کنار خانه اِلفمَن انتخاب می‌کند، و کاملاً خمیده در زیر بار گونی‌اش به دری که خوب می‌شناخت می‌کوبد. ساعتِ صبحانه خوردن بود، و وقتی در را برایش باز می‌کنند، بوی ناآشنائی به پیشوازش می‌آید. نیروی تخیل هیجانزده‌اش او را می‌فریبد و به او چنین وانمود می‌کند که بوی بیکن به مشامش می‌رسد. بلاگردان یهودی که هنوز به کنار در خانه نصب شده بود نمی‌توانست او را تسلی دهد؛ نماد بی‌صدای یهودیتِ قدیمی به سادگی فراموشش شده بود.
یک زن جوان زیبا، با محبت، با چشمان آبی و گونه‌هائی مانند گل سرخ در را باز می‌کند.
در مقابل چشم‌های ناتالیا همه‌چیز می‌رقصید، او به سختی می‌توانست چیزی ببیند.
او بطور خودکار می‌پرسد: "لباس‌های کهنه؟"
زن جوان پاسخ می‌دهد: "نه، خیلی متشکرم." صدایش شیرین بود، اما به گوش‌های ناتالیا مانند صدای لیلیت، دزد نوزادان طنین می‌انداخت. گونه‌های گلگونش را آرایش گشته به حساب می‌آورد. از پس‌زمینه که قبلاً به شکل آیینی اداره می‌گشت و متجاوز مسیحی آن را بی‌حرمت ساخته بود بوی غذای ناحلال نفوذ می‌کرد. این غریبه اما میان ناتالیا و نوه‌هایش ایستاده بود، با اندام دخترانه و به نظر می‌رسید که بچه‌ها را تا فاصله غیرقابل دسترسی از مادربزرگ جدا ساخته است.
او نمی‌توانست بدون آنکه توضیح بیشتری بدهد دوباره از آستانه در بگذرد.
او می‌پرسد: "آیا آقای اِلفمَن در خانه هستند؟"          
زن جوان شگفتزده می‌گوید: "شما نام او را می‌دانید؟"
"بله، من او بخوبی می‌شناسم." خوشبختانه زن جوان بیانِ مسخره‌آمیز این کلمات را درک نکرد.
زن جوان مؤدبانه می‌گوید: "متأسفم از اینکه حالا چیزی برای فروش نداریم."
"هیچ‌چیز؟ حتی یک جفت کفش کهنه!"
"نه."
"اما کفش زن مُرده؟ یا ــ شاید که شما خودتان آنها را می‌پوشید؟"
این کلمات چنان غیرمنتظره آمدند، با چنان تأکید عجیبی بیان گشتند، و چشمان پیرزن در این حال چنان هولناک و غیرطبیعی می‌درخشیدند که زن جوان با یک فریاد آهسته خود را سریع عقب می‌کشد و فریاد می‌زند: "هِنری."
اِلفمَن چنگال به دست از اتاق غذاخوری می‌آید و وقتی ناتالیا را می‌شناسد وحشتزده متوقف می‌شود.
او زمزمه می‌کند: "اینجا چه می‌خواهی."
ناتالیا فریاد می‌زند: "کفش‌های فانی را."  
زن جوان در حالیکه با تعجب به شوهرش نگاه می‌کرد می‌پرسد: "این چه کسی‌ست؟"
او نجواکنان می‌گوید: "یک پیرزن نیمه‌دیوانه که ما از سر ترحم گاهی چیزی به او می‌دهیم." سپس او را سریع به اتاق هدایت می‌کند و آهسته می‌گوید: "اجازه بده من تنها با او کنار بیایم" و در را می‌بندد.
مادرشوهر با لحن تند و ناشمردۀ یهودی مانند مار فش می‌کند: "خوب، پس این عروسکِ آرایش کرده توست."
اِلفمَن با عصبانیت می‌گوید: "آرایش کرده. گِرتشن آرایش کرده! او مانند یک سیبِ گلگون بی‌آرایش است. او یک دختر روستائیست، و مادرش یک بانو بود."
"مادرش شاید! اما او! تو در ویترین یک کلاه سیلندر درخشان می‌بینی که شانزده و نیم شلینگ قیمت‌گذاری شده است، و تو تصور می‌کنی که کلاه نو است. اما من بهتر می‌دانم که کلاه از کجا آمده است. کلاه از جوی خیابان گرفته شده است. اوه، این چطور ممکن است، چرا تو چنین کاری کردی، در حالیکه زن‌های صالح یهودیِ زیادی وجود دارند که دارای شوهر نیستند."
"متأسفم از اینکه او مورد علاقه‌ات قرا نگرفته، اما این به من مربوط است و نه به تو."
"به من مربوط نیست! بعد از آنکه من فانی‌ام را به تو دادم و او مانند برده‌ها کار کرد و برایت دو کودک بدنیا آورد!"
"من بخاطر بچه‌های او دوباره مجبور به ازدواج شدم."
"چی! تو مجبور بودی بخاطر بچه‌های فانی با یک زن مسیحی ازدواج کنی؟ آه امیدوارم خدا گناهانت را ببخشد!"
اِلفمَن خشمگین می‌گوید: "ما دیگر در لهستان نیستیم."
"اوه! من همیشه گفتم که تو یک گناهکار در اسرائیل هستی. فانیِ من بخاطر گناهان تو باید می‌مرد. امیدوارم که مرگ سیاه تو را نابود سازد!"
"اگر تو حالا از لعنت فرستادن دست نکشی پلیس خبر خواهم کرد."
"اوه، فقط منو زندانی کن، زندانی کن فقط منو ــ ننگ برای تو باقی خواهد ماند. تمام جهان باید این را بداند."
"خب از اینجا برو. تو اجازه نداری به اینجا بیائی و گِرتشن ــ زن من را بترسانی. او بسیار ظریف و شکننده است و باید رعایتش را کرد."
"بنابراین امیدوارم که برای همه ما قربانی شود. من حق دارم هرچقدر که دلم بخواهد به اینجا بیایم."
"تو این حق را نداری."
"دارم. من به بچه‌ها حق دارم. خون من در رگ‌هایشان جاریست."
"تو هیچ حقی به بچه‌ها نداری. بچه‌ها به پدرشان تعلق دارند."
ناتالیا با دستهای بلند ساخته و با بیان رقت‌انگیز  یک پیغمبر، در حالیکه با دست دیگر گونی را بر روی شانه‌اش قرار می‌داد می‌گوید: "بله، به پدر آسمانیشان تعلق دارند. بچه‌ها کودکان اسرائیل هستند، و آنها باید در زیر یوغ قانون خود را خم سازند."
اِلفمَن در حالیکه با خشم به او نگاه می‌کرد می‌گوید: "تو اصلاً اینجا چه می‌خواهی؟"
"بچه‌ها را بده به من، من آنها را در ترس از پروردگار تربیت خواهم کرد، تو آزاد از هرگونه بار مسیر بی‌خدایانه خودت را طی کن ــ تو و عروسک مسیحی‌ات! تو دیگر به ما تعلق نداری. بچه‌ها را بده به من و من بی‌سر و صدا خواهم رفت."
اِلفمَن او را با تمسخر نگاه می‌کرد: "مادرزن خوب من آیا احتمالاً مشروب نوشیده‌ای؟"
"بله، آبِ اندوه. بچه‌ها را به من بده."
"اما آنها اصلاً دوست ندارند با تو بروند. آنها نامادریشان را بسیار دوست دارند."
"آنها این لعنتی آرایش کرده را دوست دارند؟ بچه‌هائی که در رگ‌هایشان خون یهودی جاریست، و در رگ‌هایشان یاد مادرشان هنوز بسیار زنده است! این غیرممکن است!"
هِنری آهسته در اتاق را باز می‌کند: "بِکی، جوزف، بیائید اینجا، نه، تو نه گِرتشن عزیزم. همه‌چیز روبراه است. پیرزن خیلی دوست دارد به بچه‌ها سلام کند."
بچه‌ها با قدم‌های کوتاه و سریع از راهرو خانه می‌آیند؛ هنوز دستمال سفره به گردنشان وصل بود و دهان کوچکشان هنوز پاک نشده بود، اما آنها غیرمعمول تمیز بودند و لباس ظریفی بر تن داشتند. آنها با دیدن مادربزرگشان که جدی و با پیشانی چین خورده نگاهشان می‌کرد متحیر می‌ایستند.
ناتالیا با لطیفترین لحن می‌گوید: "بره‌های من، نمی‌خواهید پیشم بیائید و به من یک بوس بدهید؟"
بِکی، یک فرد کوچک هفت سالۀ باهوش، شجاعانه نزدیکتر می‌رود و گونه‌اش را برای مادربزرگ نگهمیدارد و می‌گوید: "حالت چطوره مادربزرگ."
ناتالیا بدون جواب دادن به او می‌گوید: "و تو جوزف، نازنینم و تاج سرم، نمی‌خواهی پیشم بیائی!"
جوزف کوچک، که چهار سال و نیم سن داشت، خجول آنجا ایستاده و انگشت را داخل دهان کرده بود.
"بِکی، او را بیاور پیش من. به او بگو که من آمده‌ام شماها را با خود ببرم، و اینکه از حالا به بعد باید پیش من بمانید."
بِکی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و کوتاه می‌گوید: "جوزف اگر بخواد می‌تونه این کار را بکنه. اما من این را نمی‌خوام."   
مادربزرگ پاسخ می‌دهد: "آه، بِکی. تو که نمی‌خواهی اینجا بمونی و مادر بیچاره‌ات را به این وسیله عذاب بدی؟"
بِکی بدگمان می‌گوید: "مادرم! او مُرده است."
"بله، اما روحش زنده است و مراقبتان است. بیا جوزف، مردمک چشمانم، با من بیا."
ناتالیا زیباترین کلمات چاپلوسانه به او می‌گوید، اما پسر کوچک که گویا فکر می‌کرد ناتالیا می‌خواهد او را در گونی‌اش بیندازد و با خود ببرد جیغ وحشتناکی می‌کشد. سپس زن جوان  وحشتزده از اتاق غذاخوری می‌آید، کودک به سمتش می‌دود و انگار محافظت می‌جوید او را محکم به خود می‌فشرد.
کودک فریاد می‌زند: "ماما، ماما."
هِنری با لبخندی پیروزمندانه به پیرزن نگاه می‌کند.
ناتالیا به تناوب گرم و سردش می‌شود. نه تنها به این خاطر چون جوزفِ کوچک به بازوان این موجود فرا کرده بود و نه حتی به این خاطر که مادر بودن این زن را به رسمیت می‌شناخت. آنچه او را عمیقاً زخمی میساخت این کلمه <ماما> بود. به نظر او این کلمه دلیلی بود که از این خانه ایمان قدیمی برای همیشه ناپدید شده است. او از فرزندانِ والدین مسیحی‌ای که در کنار خانه‌هایشان معامله می‌کند می‌شنید که مادرشان را <ماما> خطاب می‌کنند. فانی یک مادر بود، یک مادر مهربان خانه‌دار یهودی. به نظرش این کلمه <ماما> که به نوه‌هایش آموخته‌اند مانند یک پیروزیِ مسیحیت بود که بر روی گور دخترش قدم می‌زد.
او مانند مار فِش می‌کند: "اگر کفش ماما باید فروخته شود، بنابراین بگذارید که من بدانم. من بالاترین قیمت را برای آن خواهم پرداخت!"
هِنری وحشتزده در حالیکه او را به سمت در خروج مجبور می‌ساخت پاسخ می‌دهد: "مطمئناً، مطمئناً. صبح بخیر."
"من به تو برای آن هرچه درخواست کنی می‌دهم ــ بله، من این را مطمئنم، آنها می‌آیند ــ آنها داخل گونی من می‌شوند!"
پشت سر پیرزن در بسته می‌شود، و هِنری زن جوان لرزان را به سینه‌اش می‌فشرد و لب‌های گیلاسی تازه‌اش را طولانی می‌بوسد.
دیرتر به او توضیح می‌دهد که کهنه‌فروش پیرِ نیمه‌دیوانه برای بچه‌ها مانند تمام محله به نام <مادربزرگ> مشهور است.
دومین زن اِلفمَن هنگام بدنیا آوردن اولین فرزندش می‌میرد. صورت گلگون کمرنگ می‌گردد و مانند صورت سفیدِ فرشته‌ها دیده می‌شود؛ اندام لطیفِ ظریف مانند یک مجسمه تراشیده از مرمر آرام و بی‌حرکت قرار داشت، و فریاد یک موجودِ کوچک با سری بی‌مو قیمت مرگ او بود. درد و وحشت خرافی بر هِنری اِلفمَن مسلط شده بود.          
یک اصطلاح عامیانه قدیمی عبری در میان سرش زمزمه می‌کرد: "سه چیز وجود دارد که زن‌ها بخاطرشان پس از زایمان می‌میرند." او دقیقاً به یاد نمی‌آورد که آنها چه چیزهائی هستند؛ فقط به ذهنش خطور می‌کند که یک زن هرگز اجازه ندارد اهمال کند یک قطعه از خمیری را که از آن نانِ شبات پخته شده است در آتش بیندازد. اما او غمگین فکر می‌کند که یک چنین اهمالِ گناهکارانه‌ای بزحمت می‌تواند برای یک زن مسیحی به حساب آورده شود. تنها چیزی که از غم و اندوهش می‌کاست نگرانی در مورد کودک تازه متولد گشته بود.
قبل از آنکه این خبر غم‌انگیز به گوش پیرزن برسد چند روز طول می‌کشد.  
او با رضایت خاص باشکوهی می‌گوید: "این یک مجازات عادلانه است. حالا روح فانی من آرامش خواهد یافت."
اما او در کنار عدالت خدای اسرائیل نمی‌چرید و همچنین نرفت تا لباس‌های کهنۀ زن جوان مُرده را بخرد. او راضی بود از اینکه یک رابطه گناهکارانه توسط قوۀ قهریه نابود شده است، و سپس بدون گونی‌اش در خانه اِلفمَن را متواضعانه می‌زند تا بپرسد که آیا می‌تواند در این بحران تلخ به نحوی کمک کند.
هِنری فریاد می‌زند: "تو با آن چشم شریرت، از پیش چشم‌هایم دور شو." و در را در برابر صورتش می‌بندد.
در این هنگام ناتالیا تحت تسلط احساساتش اشگ‌های داغی می‌ریزد. بنابراین باید او هنوز کنار گذاشته باقی‌بماند!
خبر بعدی‌ای که به گوش ناتالیا می‌رسد، مانند مرگ عادلانۀ زن هیجان‌انگیز بود. هنری دوباره ازواج کرده بود، احتمالاً او از بهانۀ ازدواج اولش ــ من این کار را بخاطر بچه‌هایم انجام می‌دهم ــ استفاده کرده بود؛ به هر حال او این بار هم منتظر به پایان رسیدن زمان معمول عزاداری نماند.
سومین زن او اما مانند زن اول یک یهودی بود. هِنری به پیش همکیشان خود بازگشته بود، آیا این وجدانش بود که سبب این کار گشت؟ هیچکس آن را نمی‌دانست. آنچه را که همه می‌دانستند این بود که زن سوم اِلفمَن یک یهودی زیبا با اصیلترین نژاد است که به ایمان ارتدکس تعلق داشت، و پنجاه پوند استرلینگ نقد و همچنین یک جهیزه فراوان شامل تختخواب، پارچه و وسائل مفید دیگری که پدر و مادرش برای او جمع کرده بودند با خود آورده بود، بدون آنکه پیش‌بینی کند با مردی ازدواج می‌کند که برای دومین بار بیوه شده و بنابراین از قبل مبلمان و وسائل خانه‌اش فراهم است.
احساسات کهنه‌فروش پیر از همیشه مخلوط‌تر بود. او این احساس را داشت که روحانی یهودی نباید به سادگی به اِلفمَن اجازه ازدواج در زیر چادر خوپا را می‌داد. به نظرش می‌رسید که خاطرات فانی بار دیگر توسط این ازدواج‌های مکرر و سریع حک حرمت شده است. از طرف دیگر این او را خوشحال می‌ساخت که نامادری جدیدِ نوه‌هایش یک یهودی ارتدکس است، که به آنها مقدس نگهداشتن قوانین دین را خواهد آموخت، و برایشان <ماما> نمی‌باشد بلکه یک مادر یهودیست، که دوستشان خواهد داشت و از آنها مراقبت خواهد کرد. این افکار او را بخاطر اینکه از خانه آنها کنار گذاشته شده است تا حدی تسلی می‌داد؛ او احساس می‌کرد که این باعث خواهد گشت که حتی هِنری با او مهربانتر شود. البته این سومین زن او را بیشتر از خانه بیگانه می‌ساخت، او احساس می‌کرد که روابطشان مرتب گسسته‌تر می‌گردد. او به درجه یک خاله خویشاوند دور عقب رانده شده بود، دیگر به زحمت جرأت می‌کرد به حق خود بعنوان مادرزن اعتبار بخشد.
روزها می‌گذرند، و شایعات دوباره خود را با خانۀ اِلفمَن مشغول می‌سازد. اخبارِ مربوط به آن مانند همه‌چیزی که به گوش ناتالیا می‌رسید از دست دوم و یا دست سوم می‌آمد توسط او در پیاده‌روی‌هایش مشتاقانه جمع می‌گشت. چنین به نظر می‌رسید که انگار هِنری با زن سومش بسیار درمانده به دام افتاده باشد. زن ستیزه‌جو بود، فرزندان ناتنی را کتک می‌زد، و آنچه بدترین و نادرترین در نزد یک خانم خانه‌دار یهودی است ــ او الکل می‌نوشید. مردم می‌گفتند که هِنری به این خاطر در ناامیدی به سر می‌برد.
ناتالیا وحشت‌زده فریاد می‌زند: "افسوس، بچه‌های کوچک بیچاره." او بیهوده فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند به آنها کمک کند؛ اما هرچه مغزش را به کار می‌انداخت نمی‌توانست راهی پیدا کند.
هفته‌ها می‌گذرند، و از همه طرف به پیرزن گفته می‌شد که چقدر رفتار سومین زن اِلفمَن بد است. سپس سقوط از هم پاشیدن منهدم شدن رُخ می‌دهد ــ هِنری بدون آنکه رد پائی از خود باقی بگذارد ناپدید شده بود! زنِ بد و بچه‌های بیگناه در خانۀ چهار اتاقۀ ترک گشته نشسته بودند. اِلفمَن دیگر در فروشگاه بزرگ لباس اس. کوهن ظاهر نمی‌گشت. برخی می‌گفتند که می‌دانند او خودکشی کرده است؛ دیگران ادعا می‌کردند که او به آمریکا فرار کرده است. بنجامین بِکِناشتاین، خیاط فروشگاه، که آخرین فرضیه را مطرح کرده بود، تعریف می‌کرد که اِلفمَن به او گفته است: "بعد از زندگی کردن با دو فرشته برایم غیرممکن است با یک دیو زندگی کنم."
ناتالیا می‌گوید: "آه! بنابراین عاقبت او پی برد که فانی یک فرشته بود." بدون آنکه برای این فرض که شاید اِلفمَن به آمریکا رفته باشد ارزشی قائل شود و همچنین دومین فرشته را هم نشنیده می‌گیرد. افکارش فقط با این موضوع مشغول بود که چطور ممکن است مردی که شناخته چه برکتی یک زن هشیار خداترس است بتواند بعد زنی را تحمل کند که مشروب می‌نوشد و بچه‌ها را کتک می‌زند! "نه، جای تعجب نیست اگر که او خود را کشته باشد!"
شایعه‌سازان برای ناتالیا چنین تعبیر می‌کنند که اظهارات اِلفمَن بیشتر به این واقعیت اشاره دارند که او از زندگی ناخوشایندِ زناشوئی توسط فرار شانه خالی کرده است.
ناتالیا بدون منطق فوری می‌پذیرد: "حق با شماست. این رفتار یک آدم ترسو مانند اِلفمَن است؛ او بچه‌های بیچاره را بدست زنی می‌سپرد که خودش نمی‌توانست تحملش کند. خدای من، حالا چه باید از این موجودات کوچک بشود."
به او اطمینان می‌دهند: "آه، پدرزن، تاجر خز، از بچه‌ها مراقبت خواهد کرد. او به دخترش آن زمان هم جهیزه مناسبی داده بود. شما می‌دانید که زن پنجاه پوند نقد و تختخواب و وسائل خانه با خود آورده بود. آه، اِلفمَن قبلاً به آن خوب فکر کرده است! او خوب می‌داند که بچه‌هایش گرسنگی نخواهند کشید."
پیرزن می‌گوید: "من از آن خیلی مطمئن نیستم." و سپس با اندوه سر را با کلاه‌گیس سیاهِ براقش تکان می‌دهد.
او باید چکار می‌کرد! آه، اگر تاجر خز نگذارد چنین باری بر دوشش بگذارند؟ او احساس می‌کرد که توسط فرار هِنری رابطۀ شخصی او با خانۀ اِلفمَن حتی گسسته‌تر شده است. حالا اگر او بیاید، برای جاسوسی، که ببیند وضع بچه‌ها چطور است، مجبور خواهد شد زن را که حق مراقبت از بچه‌ها را دارد تسلی دهد. اما نه، با فکر کردن بیشتری درمی‌یابد که اتفاقاً بخاطر همین زن است که توسط فرار هِنری حالا او برای بچه‌ها غریبه شده بود. چه چیزی هنوز این شخص بد را به بچه‌ها متصل می‌ساخت! او فقط یک متجاوز بود. یا این زن باید خانه را ترک کند و یا بچه‌ها.
بله، او می‌خواست با جسارت به آنجا برود و این را از او مطالبه کند. بِکی بیچاره! جوزف بیچاره! قلب ناتالیا خونین بود. "شماها باید کتک بخورید، بعد از آنکه شماها عشق یک مادر را شناختید!" البته پروراندن تقبل خرج بچه‌ها برایش آسان نخواهد بود. اما اگر بیشتر کار می‌کرد، با کوشش بیشتری به اطراف می‌رفت و شب‌ها کمی طولانیتر خیاطی می‌کرد و لباس‌های کهنه را تازه می‌ساخت؛ اگر کمی کمتر و نه آنقدر مجلل غذا می‌خورد، سپس می‌توانست تصور کند که این کار عملی خواهد بود. در طول روز هر دو بچه اغلب در مدرسه خواهند بود و مانع انجام تورهای معمول او نخواهند شد، و وقتی او سپس شب‌ها کالاهای خریداری شده را سوا و تعمیر می‌کرد بچه‌ها در پیش مادربزرگ خواهند بود. آه، چه لذتبخش است که عاقبت بار تنهائی‌ای که سنگینتر از بار گونی‌ست  از دوشش برداشته خواهد گشت. یک چنین قیمتی ارزش کار و نگرانی را داشت، قبل از به رختخواب رفتن نماز شب عبری را با بچه‌ها خواهد خواند و آنها را سپس درست همانطور که روزی برای فانی انجام داده بود گرم خواهد پوشاند.
اما چه باید کرد اگر این زن نخواهد بچه‌هایش را با خوشروئی واگذار کند ــ و ناتالیا تقریباً باور داشت که زن فقط از روی بدخواهی و شرارت شیطانی اجازه این کار را نخواهد داد. چه باید کرد اگر پدر و مادر ثروتمند زن بخواهند بچه‌ها را نگهدارند تا از آنها برای فرار پدر انتقام بگیرند یا آنها را بعنوان گروگان از کسانیکه ضمانت بازگشت اِلفمَن را کرده‌اند نگهدارند؟ بنابراین ناتالیا حالا سخت مصمم بود که زن را بفریبد ــ اگر هم مجبور باشد بچه‌ها را با زور برباید! سپس وقتی آنها ابتدا در دستانش باشند از قانون کمک خواهد گرفت؛ حتماً به او کمک خواهند کرد و بچه‌های بیچاره را به این زن غریبۀ میگسار که هیچ حقی به بچه‌ها ندارد تحویل نخواهند داد.
اما ابتدا در بعد از ظهر یک یکشنبه، در حالیکه لباس‌های کهنه یکی از ساکنین خانواده یهودی خیابان هالووی را می‌خرید، فکر با زور ربودنِ نوه‌هایش به تصمیمی قاطع تبدیل می‌شود. او باید یک درشکه بگیرد تا چیزهای خریداری شده را به خانۀ بسیار دور واقع شده‌اش ببرد. چه فرصت عالی‌ای، خانه اِلفمَن در سر راهش قرار داشت و او می‌توانست همزمان بچه‌ها را هم با خود ببرد! این او را وسوسه می‌کرد که بچه‌ها را تا حد امکان ارزان با خود ببرد و بنابراین شانسش را زیاد ارزیابی کرد. او انبوه بزرگ وسائلش را که بر روی زمین قرار داشت تا حد امکان سریع در گونی‌اش می‌ریزد، لباس‌ها را محکم به روی هم می‌فشرد تا اینکه به نظر می‌رسد او یک گونی معجزه‌آسا دارد که می‌تواند تمام مغازه‌های لباس در هالووی را در خود جا دهد. مغز ناتالیا با فکر کردن به ماجراجوئی در پیش بیشتر و بیشتر داغ می‌گشت. او گونی‌اش را در راهروی یک خانه قرار می‌دهد و با عجله برای آوردن یک درشکه می‌رود. اگر ناتالیا در وقت دیگری برای حمل لباس‌های خریداری شده‌اش مجبور به آوردن درشکه می‌گشت، بنابراین این کار باید حداقل نیم ساعت طول بکشد. او بخاطر کرایه چانه می‌زد، به درشکه‌چی‌های مسیحی از فقر بزرگش شکایت می‌کرد و برای رساندن او و گونی‌اش به خانه مبلغ خنده‌داری به آنها پیشنهاد می‌داد.
اما امروز چنان هیجانزده بود که فقط یک معامله متوسط انجام داد. گونی بزرگ در درشکه جای داده می‌شود، بعد ناتالیا داخل می‌شود و با صدای محکم به درشکه‌‍چی می‌گوید که باید به سمت خانه اِلفمَن براند.
ظاهر شدن غیر منتظره یک درشکه بِکی را قبل از آنکه مادربزرگ وقت برای پیاده گشتن پیدا کند به جلوی در خانه می‌فریبد. دختر کوچک هنوز ده سالش نشده بود، اما هم از نظر جسمی و هم از نظر ذهنی خوب رشد کرده بود. چیزی از یک گستاخیِ بیغرض در او بود که دختر کوچک با آن با همسالان و بزرگسالان رفتار می‌کرد؛ اما حالا چهره‌اش یک حالت کودکانه به خود می‌گیرد و با یک فریاد شاد می‌گوید: "آه مادربزرگ" و به آغوش پیرزن می‌پرد.
این کار بِکی "ماما" گفتنِ جوزف را جبران می‌کند. هنگامیکه پیرزن بره گمشده‌اش را به سینه می‌فشرد اشگ‌های فراوانی از روی گونه‌هایش جاری می‌شود.
در این وقت گریه دردناک یک کودکِ کاملاَ کوچک از درون خانه طنین می‌اندازد، بدون آنکه مادربزرگ و نوه متوجه آن شوند.
ناتالیا نیمه بلند می‌پرسد: "فرشته بیچاره من، مادر ناتنی‌ات کجاست؟"
بر پیشانی بِکی چینِ خشمگینی می‌نشیند و چهره‌اش مانند یک دختر بزرگ به نظر می‌رسد.
"روزهای یکشنبه میخانه‌ها ساعت یک باز می‌شوند."
ناتالیا وحشتزده فریاد می‌زند: "آه خدای من" در حالیکه در این لحظه فراموش کرده بود که این موقعیت برای آنچه در پیش دارد چه مطلوب است.
"یک زن یهودی! اما تو بطور جدی نمی‌خواهی بگوئی که او برای نوشیدن به میخانه می‌رود!"
بِکی می‌گوید: "تو که فکر نمی‌کنی من می‌ذارم او در اینجا بنوشد. من می‌تونم بگم که ما در اینجا فقط مشاجرۀ خوبی داریم. تنها تسلی این است که او همیشه وقتی کاملاً مست است خلق و خوی بهتری دارد."   
فریاد کودک در خانه بلند و دردناکتر می‌شود.
بِکی فریاد می‌زند: "ساکت باش، ساکت، تو حیوان کوچولوی بیچاره" و بطور خودکار داخل خانه می‌شود، مادربزرگ هم بدنبالش داخل خانه می‌شود.
اتاق نشیمن باشکوهی که روزی تمیز نگهداشته می‌شد کثیف و نامرتب دیده می‌گشت. به نظر ناتالیا می‌رسد که انگار همه‌چیز مانند لباس‌های کهنه درون گونی‌اش بو می‌دهد. در یک گهواره پوسیده و کثیف یک کودک قرار داشت که از ته گلو رقت‌انگیز فریاد می‌کشید.
بِکی خود را بر روی موجود کوچکِ درمانده خم می‌سازد و تلاش می‌کند او را ساکت سازد، قبل از آنکه پیرزن به خوبی درک کند که چگونه چگونه به اینجا آمده است. حتی بعد از آنکه بخاطر می‌آورد باز هم چند ثانیه لازم داشت تا بر خود مسلط شود.
آه، این همان کودک بود که به قیمت جان عروسکِ آرایش کرده تمام شد! بنابراین، کودک هنوز زنده بود و توسط فریادش به شکل ناخوشایندی آن واقعۀ کوتاه اما شرم‌آور را به یاد می‌انداخت. ناتالیا بدخواهانه غر می‌زند: "مانند مادرت لال شو." چه بدبختی‌ای هِنری اِلفمَن بجا گذارده! حق با من بود وقتی از همان ابتدا به او اعتماد نکردم.
پیرزن بلند می‌گوید: "اما جوزف کوچک من کجاست!"
"او جائی در خیابان بازی می‌کند."
"آه خدای من. او بازی می‌کند، در حالیکه باید مانند این فرزندِ شرمساری گریه می‌کرد. برو و او را فوری به خانه بیار!"
"از او چه می‌خواهی؟"
"من می‌خواهم شما دو نفر را با خود ببرم، از این فلاکت نجات دهم. دوست داری با من بیائی و پیش من بمانی، آره بره من؟"
"اما حتماً؛ همه‌چیز بهتر از بدبختی در اینجا است."
ناتالیا او را طوفانی در آغوش می‌گیرد.
"برو و جوزفم را برای من بیار، اما سریع ــ سریع انجام بده، قبل از اینکه این زن از میخانه برگرده."
بِکی با عجله می‌رود و ناتالیا کاملاً خسته و هیجان‌زده در یک صندلی فرو می‌رود.
کودک در گهواره در کنار او دوباره شروع می‌کند بطرز رقت‌انگیزی به فریاد کشیدن، و او بطور خودکار شروع می‌کند به تکان دادن گهواره و در این حال ناخودآگاه یک لالائی عبری قدیمی را می‌خواند:
"بخواب، کودک کوچک، بخواب تو،
یک خاخام پدرت است؛
مادر برایت مغز بادام می‌آورد،
آن را کودک عزیز با کمال میل می‌خورد.
او با پرهیزکاری بسوی خدا می‌نگرد،
که باید او کودک کوچک را برکت دهد."
وقتی گریه جانگداز خاموش می‌شود و به نظر می‌رسید که موجود کوچک آرام گرفته است، ناگهان پیرزن با یک وحشت خاص در نظر می‌آورد که او برای آرام شدن کودکِ یک مرتد لالائی یهودی خوانده است. او سریع پاهایش را طوریکه انگار گهواره ناگهان داغ شده است عقب می‌کشد. اما از آنجا که فوری دوباره جیغ تیز بلند می‌شود او با عصبانیت پاها را دوباره بر روی گهواره قرار می‌دهد و در حالیکه کودک را عقب و جلو تاب می‌داد می‌گوید: "خب، خب، بخواب دیگه."
وقتی کودک آرام می‌گیرد، او در حال پنهانی نگاه کردن به کودک متوجه می‌شود که پستانک شیشه شیرش را گم کرده است.
پیرزن در حالیکه پستانک را به دهان کوچک کودک فرو می‌کرد می‌گوید: "بیا، بیا، بنوش." کودک چشم‌هایش را باز می‌کند ــ آنها چشم‌های نادر بزرگِ زیبای آبی رنگی بودند ــ به پیرزن با اطمینان نگاه می‌کند و دوستانه لبخند می‌زند. ناتالیا می‌لرزد. این همان ستاره‌های آبی رنگی بودند که روزی چشمان سیاه فانی‌اش را به فراموش گشتن انداخت؛ دهان کوچکی که حالا چنین با رضایت شیر می‌مکید درست مانند لب‌های گیلاسی آن زن جوانی بود که او "عروسک آرایش گشته" می‌نامید.
"افسوس! یتیم بیچارۀ ترک گشته." ناتالیا از خودش عذرخواهی می‌کند. پس اینطور یک نامادری یهودی وظیفه‌اش را نسبت به فرزندان ناتنی‌اش انجام می‌دهد! بنابراین می‌تواند این زن بخوبی یک مسیحی باشد. و کاملاً ناگهانی به یادش می‌آید که دومین زنِ مسیحی اِلفمَن از نوه‌هایش وفادارانه مراقبت کرده و یک مادر ناتنیِ بی‌عیب و نقص بوده است. در حالیکه او به این موضوع فکر می‌کرد بِکی در حال کشیدن جوزف که یک بادبادک کاغذی با دنبالۀ دراز بدنبال خود می‌کشید برمی‌گردد.
پسربچه، یک پسر تنومند هفت ساله، نه چندان خوشحال مانند بِکی به مادربزرگ سلام می‌دهد. احتمالاً او کمتر از شرایط خانه رنج می‌برد. اما با کمال میل اجازه می‌دهد ناتالیا او را به قلبش بفشرد. مادربزرگ زمزمه می‌کند: "او تو را می‌زند، آیا جوزف کوچک من را زده است؟"
بِکی با لحنی جسورانه می‌گوید: "مادربزرگ، وقت از دست نده اگر ما واقعاً باید برویم."
"نه، عزیزم، ما میخواهیم فوری برویم." و در حال رها کردن پسر کوچک نگاهش به جلیقه نیمه‌بازش می‌افتد.
او غمگین می‌گوید: "چی، تو زیرپوش تالیت کاتان نپوشیدی؟ او حتی به این هم توجه نمی‌کند؟ آه، این یک کار خوب خواهد شد، اگر من شماها را از این خانه بی‌خدا ببرم."
پسر که ناگهان به یاد می‌آورد چه سختگیر مادربزرگ در بجا آوردن نمازهای معمول است عبوس می‌گوید: "اما من اصلاً دوست ندارم با تو بیام."
بِکی می‌گوید: "تو دیوانه کوچک، ما با درشکه‌ای که جلوی در ایستاده خواهیم راند."
پسر با خوشحخالی فریاد می‌زند: "با درشکه؟"
ناتالیا پاسخ می‌دهد: "بله، مردمک چشمانم. و تو دیگر کتک نخواهی خورد."
پسر با تحقیر فریاد می‌زند: "من! کتک‌های او دردم نمی‌آورد. او حتی یک چوب مناسب مثل چوب معلم مدرسه ندارد."
بِکی می‌گوید: "اما نباید وسائلمان را با خود ببریم؟"
"نه، با من بیائید. او نباید هیچ بهانه‌ای برای پس گرفتن شماها داشته باشد، من برایتان به اندازه کافی لباس تهیه خواهم کرد، کاملاً خوب مانند لباس نو."
"و دِیزی کوچک؟"
"اوه، او یک دختر است؟ مادر ناتنی‌تان بدنبالش خواهد گشت. او نمی‌تواند شکایت کند وقتی فقط یکی از شماها بار دوشش شود."
او می‌گذارد بچه‌ها داخل درشکه شوند و بدنبال آنها داخل درشکه می‌شود؛ درشکه با گونی بزرگی که در آن قرار داشت کاملاً پُر شده بود.
درشکه‌چی می‌غرد: "قبلاً توافق نشده بود که باید مسافران بیشتری سوار شوند. این برای کرایه اندکی که داده‌ای غیرممکن است."
ناتالیا می‌گوید: "شما اما نمیتوانید برای بچه‌ها چیزی حساب کنید. اینها هنوز هفت سالشان نشده است."
درشکه‌چی به راندن ادامه می‌دهد. بِکی که از میان پنجره خیره شده بود با لذت می‌گوید: "آیا ما به خانم اِلفمَن برخورد خواهیم کرد؟" جوزف خود را مشغول درست کردن دنبالۀ بی‌نظم بادبادکش کرده بود.
ناتالیا اما چنان در فکر غرق شده بود که هیچ توجه‌ای به آنها نمی‌کرد. دِیزی کوچک بیچاره! او نمی‌توانست تصویر کودک با چشمان آبی زیبا را فراموش کند. چه سرنوشت وحشتناکی، در دستان یک میگسار که به میخانه می‌رود سپرده شده! چه کسی می‌دانست چه اتفاقاتی می‌تواند در آنجا رخ دهد! وقتی زن فرار بِکی و  جوزف را کشف کند و در خشم مستانه‌اش بلائی به سر بچه بیچاره بیاورد؟ تحت هیچ شرایطی آدم نمی‌توانست نگهداری یک کودک بیگناه را به یک چنین آدم سقوط کرده‌ای بسپرد. البته او خودش هیچ حقی نسبت به این کودک نداشت ــ حتی خون خالص یهودی در رگ‌های کودک جاری نبود. حالا کودک آنجا قرار داشت، در حال لبخند زدن و در حال پلک زدن با آن چشمان آبی زیبا. کودک لبخند بسیار دوستانه‌ای به او زده بود، بدون آنکه حدس بزند که ناتالیا او را در سرنوشت وحشتناکش رها خواهد ساخت. و حالا کودک دوباره جیغ می‌کشد! ناتالیا با وجود سر و صدای درشکه آن را می‌شنید. اما او چطور می‌توانست یک چنین کودک کوچکی را بزرگ کند، چون او مجبور به انجام تورهای طولانی روزانه‌اش بود؟ دو بچه دیگر بزرگتر بودند، آنها در طول روز در مدرسه بودند. نه، این کار غیرممکن بود. او تصور می‌کرد که فریاد کودک مرتب بلندتر می‌گردد.
او سرش را از پنجره بیرون می‌برد. "برگردید، سریع برگردید، من چیز مهمی را فراموش کرده‌ام."
درشکه‌چی لعنت می‌فرستد: "مگر مرا برای تمام هفته استخدام کردهاید!"
"من به شما یک پول اضافی می‌دهم. سریع برگردید."
درشکه برمی‌گردد، اسب بیگناه با یک ضربه شلاق سریعتر می‌دود.
بِکی می‌پرسد: "چه چیزی را فراموش کردی، مادربزرگ! این کار احمقانه‌ای از تو بود."  
درشکه در مقابل در خانه اِلفمَن توقف می‌کند. ناتالیا عصبی به اطراف خود نگاه می‌کند، بیرون می‌جهد و سپس یک فریاد ناامیدانه می‌کشد.
تمایل ناتالیا به دست یافتن کودک توسط غیرقابل دسترس بودنِ ظاهری افزایش می‌یابد: "آه! ما در خانه را محکم بستیم."                  
بِکی می‌گوید: "اوه، این مهم نیست، تو احتیاج داری فقط دستگیره در را بچرخانی."
ناتالیا این کار را انجام می‌دهد و سریع داخل خانه می‌شود. کودک آنجا قرار داشت ــ او جیغ نمی‌کشید ــ بلکه آرام خوابیده بود. ناتالیا او را در آغوش می‌گیرد و تا حد امکان سریع با او به درشکه برمی‌گردد.
بِکی می‌گوید: "چی، تو دِیزی را هم با خودت می‌بری؟ اما او به تو تعلق ندارد."
ناتالیا اما درِ درشکه را می‌بندد و درشکه سریع به سمت گِتو می‌راند.
البته این واقعیت که ناتالیا بچه را تصاحب کرده بود نمی‌توانست مخفی باقی‌بماند، اما خانوادۀ نامادری کوچکترین کاری برای پس گرفتن کودک انجام نداد. خود زن بزودی همان راهی را می‌رود که هر دو زن قبلی اِلفمَن طی کرده بودند؛ آدم هرگز متوجه نگشت که آیا زن یک جانشین داشته است یا نه، و هِنری اِلفمَن کجا مانده است.
تغییر ناگهانی از یک زندگی تنها به یک خانم خانه‌دار به هیچوجه آنطور که ناتالیا فکر می‌کرد جذاب نبود.
او مجبور بود دِیزی را برای مراقبت به دیگران بسپرد، و این باعث هزینه زیادی می‌گشت. اما این نگرانی در مقابل مشکلات مدامی که نوه‌های قانونی‌اش برای او ایجاد می‌کردند هیچ چیز نبود. آنها بلافاصله در اولین شب بخاطر فقر و کهنگیِ خانه غر می‌زدند. هرچه مادربزرگ هم برای آنها انجام می‌داد موفق نمی‌گشت رضایت‌شان را جلب کند؛ آنها همیشه از روزهای خوب گذشته صحبت می‌کردند. آن دو توسط پدر و خانۀ نامنظم کاملاً خراب شده بودند. تأثیر مادر ناتنی مسیحی در حقیقت بر آنها تأثیر پالایش کننده‌ای گذارده بود، اما این فرایند برای مدت کوتاهی بود که بتواند پایدار باشد. اما مدت زیادی طول کشید تا ناتالیا توانست جوزف را آماده سازد که وظایف دینی‌ای را که فانی به او آموخته بود فراموش کند، و برگرداندن ایمان قدیمی به جوزف وظیفه کوچکی نبود که پیرزن انجام داد.
تنها چیزی که به ناتالیا برای تحمل مصیبت زندگی کمک می‌کرد عشقش به دِیزی کوچک بود، که هر روز زیباتر، ملیح‌تر و دلبرتر می‌گشت.
ناتالیا در تمام عمرش چنین کودک جذابی ندیده بود. به نظرش می‌رسید که هرچیز که دِیزی انجام می‌داد و می‌گفت بی‌نقص است. مطیع بودن و درکش برای مادربزرگ قابل تحسین بود.
یک روز، زمانی که دِیزی سه ساله بود، برای مادربزرگ تعریف می‌کند، وقتی خانه نبود، بِکی و جوزف موهای همدیگر را کشیدند.
ناتالیا سرزنش‌کنان می‌گوید: "ساکت! تو نباید بدگوئی کنی" دِیزی فوری حرفش را تصحیح می‌کند: "بِکی موهای جوزف را نکشید."
بِکی که خود را در گِتو والاتر احساس می‌کرد، با آنکه او، بدون آگاه بودن به آن، بدترین خصوصیان آنجا را به ارث برده بود، به این خاطر بسیار عصبانی بود از اینکه دیزی تمام کلمات یهودی و اصطلاحاتی را که ناتالیا برای درس دادنشان خیلی پیر بود سریع می‌آموخت، با وجود آنکه بِکی همیشه علیه آن اعتراض می‌کرد. این تنها دلیل مشاجرۀ لفظی بین بِکی و مادربزرگ نبود که از طرف نوه خود آشکارا متهم می‌گشت که او دِیزی را به آنها ترجیح می‌دهد. بِکی تازه پانزده ساله شده بود، وقتیکه او با یک نیاز به استقلال در مغازه پدرِ دومین مادر ناتنی‌اش مشغول به کار گشت و سپس در پیش خانواده‌ای محل اقامت پیدا کرد که به گفته او مانند مادربزرگ به اعصابش هجوم نمی‌بردند.
یک یا دو سال دیرتر جوزف سرمشق خواهرش را دنبال می‌کند. بنابراین توسط یک چرخش غیرقابل پیش‌بینیی سرنوشت چنین اتفاق می‌افتد که پیرزن هفتاد و پنج ساله با کودک هفت ساله تنها می‌ماند.
اما این کودک جبران تمام آنچه را که ناتالیا تحمل کرده بود جبران می‌کرد و می‌گذاشت که او تمام نگرانی‌ها و مشکلاتِ تحمیل گشته را فراموش کند.
هنگامیکه چشمان تیز ناتالیا شروع به ضعیف گشتن گذاردند، دِیزی شب‌ها سوزن‌ها را برایش نخ می‌کرد و وقتی دست‌های ماهرش لباس‌های کهنه را به لباس نو تبدیل می‌ساخت کنارش می‌نشست، دِیزی از کتاب‌های داستان انگلیسی‌اش برای او می‌خواند. ناتالیا علاقه زیادی به این داستان‌های کودکانه داشت که او در دومین کودکی‌اش برای اولین بار می‌شنید. جکِ غول‌کُش، علاءالدین و سیندرلا برایش داستان‌های لذتبخش جدیدی بودند. داستان محبوب هر دو اما افسانه کلاه قرمزی بود که با جملۀ دائماً تکراری: "مادربزرگ، چه چشم‌های بزرگی داری!" این جمله اجازه می‌داد که خنده‌دار گفته شود؛ به نظر می‌رسید که این جمله بویژه برای او نوشته شده باشد. اغلب دِیزی ناگهان سرش را بلند می‌کرد و می‌گفت: "مادربزرگ، چه دهان بزرگی داری!" و مادربزرگ سریع جواب می‌داد: "برای اینکه بتونم تو را بهتر بخورم." سپس آنها همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و نرم همدیگر را می‌بوسیدند. شب جمعه بزرگترین شب بود، تنها شب در هفته که در آن ناتالیا کار نمی‌کرد. فقط دین به اندازه کافی قوی بود که به او فرمان دهد به دست‌های زحمتکشش اجازه استراحت دهد. بر روی رومیزیِ سفید دو شمعدانی مسی با شمع‌های درونشان قرار داشتند، که به محض گرگ و میش شدن هوا که نزدیک شدن شبات را اعلام می‌کرد روشن می‌گشتند، تا با نور خود ظرف ماهی و نانِ مانند گیس بافته شدۀ آیینی را شکوهمند روشن سازد. پس از شام  ناتالیا دعای شکرِ یهودی را پارسامنشانه می‌خواند. سپس برای دِیزی از دوران جوانی‌اش در لهستان تعریف می‌کرد، داستان‌های خنده‌دار یا همچنین خاطرات غم‌انگیزی از ظلم و تعقیبی که آنجا تحمل کرده بود. دِیزی با دقت گوش می‌کرد، می‌خندید، گریه می‌کرد و از تعریف‌های گروتسکِ مادربزرگ می‌لرزید. درهم آمیختگی نژادها باعث شده بود که او خود را به یک کودک حساس و باهوش تکامل دهد، و ناتالیا کاملاً حق داشت باور کند که یک آینده درخشان انتظار دِیزی را می‌کشد.
اما هجده ماه پس از این زندگیِ گوارا ناگهان بازدهیِ عالیِ ناتالیا کاهش می‌یابد. درآمدش مرتب کمتر می‌گشت. علاوه بر سپاسگزاری از خدا که بار نگهداری از بِکی و جوزف را از روی دوشش برداشته بود، یک ترس مخفی آهسته در قلبش رخنه می‌کند. چه خواهد شد، اگر او از زندگی فراخوانده شود، قبل از آنکه دیزی به اندازه کافی بزرگ شده باشد که بتواند به تنهائی زندگیش را بچرخاند؟ چه خواهد شد، اگر او نتواند بارِ کار کردن را تا آخر به دوش کشد؟ آنچه اوضاع را جدیتر می‌ساخت، این بود که چون مهاجران بسیاری به لندن می‌آمدند بنابراین صاحبخانه کرایه را یک شلینگ در هفته افزایش داده بود. وقتی دِیزی در خواب بود پیرزن هنوز مدتی طولانی در تختخواب بیدار می‌نشست و به خدا التماس می‌کرد که به او قدرت بخشد و زندگیش را نگهداری کند.
یک تابستان شرجی بود، و تمام روز در زیر بار گونی که مرتب به آن افزوده می‌گشت از درِ این خانه به درِ آن خانه رفتن را تقریباً غیرقابل تحمل می‌ساخت. این یک چیز بی‌اهمیت بود که ناتالیا را بیرحمانه متوجه ساخت که نیروی جسمانی و مالی‌اش رو به زوال است. فصل تعطیلات نزدیک بود، و دِیزی به کودکان خوشبختی تعلق داشت که به آنها از طرف کمیتۀ مدرسه یک اقامت در روستا داده شده بود. او باید چهارده روز در شهرستان کِنت در یک ملک کوچک بگذراند؛ اما کمیته انتظار داشت که پدر و مادر یا پرستارش مبلغ اندک چهار شلینگ برای هزینه سفر پرداخت کنند. دِیزی احتمالاً می‌توانست کاملاً مجانی به این سفر برده شود، به شرطی که مادربزرگ فقر مطلقش را اعلام می‌کرد. اما بعد باید کمیته باید در باره وضعیت مالی وی تحقیق می‌کرد، و ناتالیا در برابر  چنین تحقیری می‌لرزید. تقریباً بیشتر به این خاطر می‌لرزید که به کودک بیچاره فقرش را فاش سازد. اما خجالت‌آورتر از همه این فکر بود که مانع اقامت دِیزی در روستا شوند، اقامتی که کودک مدت‌ها با خوشحالی انتظار آن را می‌کشید و زیباترین چیزها را از روستا تصور می‌کرد. ناتالیا خودش از زندگی روستائی چندان خوشش نمی‌آمد، زیرا که او در یک روستای فقیر لهستان بدنیا آمده بود که ساکنین‌اش کلبه فقیرانۀ خود را با خوک‌ها تقسیم می‌کردند. او اما نمی‌خواست دِیزی را ناامید کند. ناتالیا موفق می‌شود توسط به اطراف رفتن در هوای گرم، توسط معامله خستگی‌ناپذیر با خانم‌های خانه‌دار چهار شلینگ را جمع‌آوری کند، و دِیزیِ از همه جا بی‌خبر همراه با کودکان سعادتمند و شلوغ با خوشحالی سوار قطار می‌شود، در حالیکه مادربزرگ برای خداحافظی با او دستمال رنگیش را تکان می‌داد.
برای پیرزن کهنه‌فروش اولین شبی را که او بدون تابش آفتاب کوچکش گذراند کاملاً وحشتناک به نظر می‌آمد. اما روز بعد یک کارتپستال شاد از دِیزی دریافت می‌کند، که سبزی‌فروش طبقۀ پائین برایش خواند. این او را دوباره با شهامت تازه پُر می‌سازد. ناتالیا خشنود گونی‌اش را برمی‌دارد و در میان خیابان‌های شرجی خفقان‌آور به راه می‌افتد.
در دومین هفته کودک یک نامه می‌نویسد و در آن تعریف می‌کند یک دوست کاملاً خاص در یک بانوی پیر پیدا کرده که رفتارش با او خیلی خوب است و باید ثروتمند باشد؛ او دِیزی را با درشکه به گردش می‌برد و برایش مهربانی‌های زیادی انجام می‌داد. به نظر می‌رسید که این بانوی پیر از لحظه‌ای که کودک را در مقابل خانه در حال بازی کردن دیده بود به او دلبسته شده باشد.
ناتالیا فکر می‌کرد: "شاید خدا مرحمت کرده و برای دِیزی کسی را فرستاده که وقتی من به جهان دیگر بروم از او نگهداری کند." امروز پائین و دوباره بالا رفتن از پله‌ها برای خوانده شدن نامه برایش چنان سخت به نظر می‌آمد که او احساس می‌کرد انگار هرگز دوباره قادر نیست کار روزانه‌اش را انجام دهد.
کاملاً درمانده و خسته بر روی تختخوابش دراز می‌کشد. هم‌اتاقی‌اش، همسر پینه‌دوز، از او مراقبت و پرستاری می‌کند و کسی را برای آوردن پزشکِ فقرا می‌فرستد. اما ناتالیا به هیچوجه نمی‌خواست که برای دِیزی از بیماریش بنویسند، زیرا چنین کاری می‌توانست تعطیلاتش را کوتاه سازد. در ناتالیا در روزی که انتظار بازگشت دِیزی می‌رفت، علیرغم اعتراض پزشک، اصرار داشت برخیزد و لباس بپوشد. سپس او همه را بیرون می‌فرستد و بر روی تنختخوابش دراز می‌کشد، تا اینکه صدای قدم‌های سبک دِیزی را می‌شنود؛ سپس از جا می‌جهد تا در سلامتیِ ظاهری از او استقبال کند. اما صدای قدم‌های دیگر و همچنین ورود یک خانم محترمِ عینک‌زدۀ مو نقره‌ای که کودک را همراهی می‌کرد، شادی دیدار دوباره او را از بین می‌برد. او آنچه دِیزی از دوست جدیدش نوشته بود را کاملاً فراموش کرده بود و حالا با نگاه هیجان‌انگیز خانم غریبه و کودکِ از آفتاب سوخته را تماشا می‌کرد.
دِیزی فریاد می‌زند: "اوه، مادربزرگ! چه چشم‌های بزرگی داری!" و خندان و خوشحال به سمت او می‌دود.
اما پاسخِ معمولِ ناتالیا گفته نمی‌شود.
ناتالیا با لحن سرزنش کننده‌ای  می‌گوید: "اتاق بدرستی تمیز نشده است" و با دقت صندلی را تمیز می‌کند و به مهمانش تعارف می‌کند. اما خانم سالمند آن را قبول نمی‌کند و می‌گوید: "من آمده‌ام تا شخصاً از شما برای همه چیزی که برای نوه‌ام انجام داده‌اید تشکر کنم."
ناتالیا می‌گوید: "نوه شما!" و بر روی تختخواب می‌افتد.
"بله. من تحقیقات دقیقی انجام داده‌ام، این کاملاً قطعی است. دِیزی حتی به نام من تعمید داده شده است. من به این خاطر بسیار خوشحالم." صدای زن می‌لرزید.
ناتالیا وحشت‌زده فریاد میزند: "شما اینجا آمده‌اید تا او را از من بگیرید."
به نظرش می‌رسید که ظاهر تازه دِیزی یک نشانه برای آن است که او به جهان دیگری تعلق دارد.
"نه، نه، آرام باشید. من به اندازه کافی بخاطر خودخواهیم رنج برده‌ام. این عدم تحمل من است که توسط آن دخترم خود را از من بیگانه ساخت." زن سالخورده سر سفیدش را خاضعانه خم می‌سازد، تا اندامش تقریباً همانقدر خمیده مانند اندام ناتالیا به نظر می‌رسد و ادامه می‌دهد: "چه باید بکنم، تا بیعدالتی‌ام را جبران کنم، کفاره بدهم! نمی‌خواهید با من بیائید، در پیش من در روستا زندگی کنید و به من اجازه دهید از شما مراقبت کنم. من ثروتمند نیستم، اما در موقعیتی هستم که بتوانم هرگونه راحتی برایتان آماده سازم."
ناتالیا سرش را تکان می‌دهد: "من یهودی هستم. من نمی‌توانم با شما غذا بخورم."
دِیزی با حرارت می‌گوید: "مادر بزرگ، من هم همین را به او گفتم."
خانم سالمند می‌گوید: "بنابراین باید کودک در پیش شما بماند، اما شما باید به من اجازه مراقبت بدهید."
ناتالیا ضعیف زمزمه می‌کند: "اما اگر او وقعاً دوست دارد در روستا باشد ..."
اما دِیزی گونه گلگونش را محکم به صورت پژمرده پیرزن که از اشگ‌های روشنِ شادی خیس شده بود می‌فشرد و می‌گوید:  "مادربزرگ، من اما بیشتر دوست دارم پهلوی تو باشم."
خانم سالمند با کشیدن آه می‌گوید: "دِیزی شما را مادربزرگ می‌نامد و من را نه."
"بله ــ ــ و من ــ من یک بار آرزوی مرگ مادرش کردم ــ آه، امیدوارم خدا مرا بخاطر این گناه ببخشد."
ناتالیا به هق هق گریه پُر شوری می‌افتد و در حالیکه دِیزی را محکم به قلبش می‌فشرد خود را به جلو و عقب تاب می‌دهد.
مادربزرگِ دیزی شعله‌ور می‌شود و خشم در او بیدار می‌گردد: "شما آنجا چه می‌گوئید! آیا شما برای گِرتشن مرگ آرزو کردید؟"
ناتالیا سرش را تکان می‌دهد. دست‌هایش سست به پائین می‌افتند و با صدای عجیبی زمزمه‌کنان پاسخ می‌دهد: "مرگ، مرگ، مرگ." سپس حالت سفت و سختی بر روی صورتش می‌لغزد، و بر روی تختخوابش می‌افتد. با وجود کلاه‌گیس براق ناگهان او یک ظاهری تغییر یافته و بینهایت پیر داشت.
دِیزی وحشت‌زده می‌گوید: "او بیمار است."
همسر پینه‌دوز با عجله می‌آید، به ناتالیا کمک می‌کند بطور مرتب بر روی تخت قرار گیرد و تعریف می‌کند که ناتالیا با چه کله‌شقی اصرار داشت از جا بلند شود. ناتالیا هنوز تا بعد از ظهر روز دیگر زندگی کرد، و مادربزرگِ واقعی دِیزی در کنار نگهبان یهودیِ مُردگان در کنار بستر مرگش ایستاده بود.
در حدود ساعت یازده صبح ناتالیا می‌گوید: "دِیزی، شمع‌ها را روشن کن، شبات نزدیک می‌شود." دِیزی یک پارچه سفید بر روی میز چوبی قدیمی قرار می‌دهد، شمعدانی‌های سربی را روی آن می‌گذارد، میز را کاملاً نزدیک تختخواب می‌کشد و شمع‌ها را روشن می‌کند. شمع‌ها با حالتی عجیب و غیرطبیعی در تابش روشن آفتابِ ماه آگوست می‌سوختند.
یک آرامش مقدس از چهرۀ پیرزن کهنه‌فروش می‌درخشید. لب‌های خشک شده‌اش دعاهای عبری‌ای را زمزمه می‌کردند که او با آنها به استقبال شبات می‌رفت؛ اما به تدریج ساکت می‌شود ــ ــ ــ
مادربزرگ می‌گوید: "دِیزی، دعایی را که به تو آموختم بخوان."
کودک مطیعانه هق هق‌کنان می‌خواند: "شماهائیکه مشقت کشیده‌اید و بار بر دوش دارید، بیائید پیشم، من می‌خواهم خستگی‌تان را رفع سازم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر