کتاب گِتو. (15)


شاجمِدروچ
نه، من از هیچ دختری حکایت نخواهم کرد (معمولاً شاعران هر دختری را "فرشته" می‌نامند). فرشته‌ای که می‌خواهم حالا در نزدش درنگ کنم مادرم است. مادرم یکی از نادرترین و نجیب‌ترین زنان است، و اگر بعد از مرگ یک بهشت وجود داشته باشد که پرهیزکارانِ بسیار مشتاق در کمین‌اش هستند، بنابراین باید خدای مهربان به مادرم زیباترین سالن بهشتِ از خمیرِ بادامِ خالص ساخته شده را ببخشد و باشکوه‌ترین فرشته‌ها باید پاهایش را با بهترین روغن‌های گلاب بشویند. البته باید سالن دارای یک دستگاه تهویه خوب باشد و باید در یک جنگل صنوبر بسیار معطر قرار گرفته باشد، زیرا مادرم بسیار از آسم در رنج است. اما خدای مهربان این را خوب می‌داند. او در هر صورت همچنین می‌داند که مادرم در دوران کودکی یتیم گشت و از آن زمان در خانۀ عمۀ بدجنسش مانند یک آشپزِ معمولی کار می‌کرد. 
وقتی مادرم هفده ساله بود با پسرعمه‌اش که مانند یک تندبادِ جوانْ بسیار موذی و بدجنس بود ازدواج کرد؛ ازدواج زندگی را برای مادرم به هیچوجه آسان نساخت، ــ برعکس حالا باید سه برابر کار می‌کرد. بنابراین دست‌هائی ندارد که مانند مخمل احساس شوند، بلکه مانند چرم سخت‌اند و مانند نقشۀ راه‌آهن خطوطِ سیاهی از میانشان می‌گذرد. با وجود این هنوز دستی ندیده‌ام که چنین با کمال میل هدیه دهد. در تمام وُمژا این را می‌دانند که مادرم زحمتکش‌ترین و سخاوتمندترین زن است و هیچکس یک کلمه بد هم پشت سرش نخواهد گفت. آری، اگر من حالا خود را در خانه تصور کنم، بی‌خیال در خیابان‌ها به گردش بپردازم و به جیر جیر کردن گنجشک‌های نشسته بر بام گوش بسپارم، بنابراین می‌توانستم بشنوم که می‌گویند: "و بهترین زنی که از ما هنوز هم مانند فامیل خودش مراقبت می‌کند خانم موزنیئیکوف است. بیائید، ما می‌خواهیم یک آواز اختصاصی برایش اجرا کنیم." و اگر شب در حیاطِ کوچک بایستم و به آسمان آبیِ شبانگاهی نگاه کنم، جائیکه تعداد زیادی ستاره چشمک می‌زنند، بنابراین به نظرم می‌رسد که انگار تمام دهها هزار نور چراغ بر بالای حیاط ما خود را جمع می‌سازند تا بتوانند فقط چهره مادر عزیزم را روشن سازند، گویی اشتیاقْ آنها را هدایت می‌کند تا سیلِ نور شگفت‌انگیزشان را فقط بر روی مادرم بپاشند. و پرتوهای نور آبی‌شان از میان پردۀ توری کوتاهِ اتاق خوابِ آبی رنگ گشته داخل می‌شود و تمام اتاق بطرز جادوئی در رنگ‌های آبی/سبز و طلائیترین جلا می‌درخشد، و آنجا مادر عزیزم در تختخواب دراز کشیده و استراحت می‌کند ... چه شیرین نور افسانه‌ایِ ماه بر روی چهره‌اش خفته است. او خواب می‌بیند ... شاید از گل‌هایش! ... یا از خدا در بهشت.    
نه نه. من می‌بینم که وقتی به مادرم می‌اندیشم بسیار هیجانزده می‌شوم و در این حال خون به مغزم هجوم می‌برد. بعلاوه او همچنین برایم بیش از حد مقدس است که مایل باشم او را در محدوده این ملاحظات قرار دهم. ــ ... هشت هفته قبل شاجمِدروچِ لنگ پیش من بود و سلامِ مادر را برایم آورد.
این شاجمِدروچ یک زندگی عجیب پشت سر گذارده است. او مرد بسیار فقیری بود، یکی از این یهودیان سرگردان روسیه که هر ساله دو یا سه بار در زمان مشخصی به دیدار هم‌کیشانِ ثروتمند خود در آلمان می‌روند و پولِ گدائی گشته را یا عرق می‌نوشیدند یا قمار می‌کنند و بیهوده از بین می‌برند، یا آن را برای زن گرسنه خود به خانه می‌فرستند تا اجاره خانه و پول معلم را بپردازد. پول معلم را باید زن بپردازد برای اینکه فرزندش در میشنا و در گِمارا بهتر تحصیل کند، و اجاره خانه را بپردازد برای اینکه او و فرزندش را به خیابان پرتاب نکنند. اما تعداد بسیار کمی از این گداها اینطور فکر می‌کنند. و یکی از این افرادِ کم شاجمِدروچ هفتاد و سه ساله، یا آنطور که قبیله‌اش او را می‌نامیدند: "داویدِ لنگ" بود. او متولد سوکوئوف بود، ــ یک زن و دو پسر داشت؛ یکی چهارده سال، یکی شانزده سال؛ چند تِفیلین و یک تالیت؛ همچنین یک جعبه کوچک که حاویِ ده چاقوی نیمه زنگزده بود که او برای فروششان به درِ این خانه و آن خانه می‌رفت؛ همچنین یک ریش بزی سفید/زرد داشت؛ دانش عظیمی در عبری؛ بواسیر، کَک و یک بینی گرد و کوتاه مانند کُندۀ کوچک و غرغرویِ یک درخت که بر رویش یک عینک آبی رنگ می‌نشست، و شیشۀ سمت راستش شکسته بود.  
شاجمِدروچ یک گدایِ معمولی نبود. او تلاش می‌کرد پولش را صادقانه بدست آورد؛ برای مثال به روش زیر: ــ وقتی او به در خانه‌ای می‌رود و صاحبخانه را ملاقات می‌کند بنابراین می‌گوید: "صبح بخیر، خدا به شما سلامتی ببخشد، آقای مایر."
آقای خانه پاسخ می‌دهد: "صبح بخیر، شما چه می‌خواهید؟"
"من چه می‌خواهم! کودک عزیز، یک مرد پیر، کور، ناقص و کر که چاقوی کاملاً نو، تیز و خوب برای فروش دارد چه می‌تواند بخواهد!"
"بله، اما من به چاقو احتیاج ندارم!"
"یعنی چه؟ مگر من گفتم که شما باید یک چاقو بخرید؟ این را چه کسی گفت! شما می‌توانید اما آن را با دقت ببینید. آیا دیدن خرج دارد! برای مثال یک چنین چاقوئی، تیز مانند بهترین چاقوی ذبح کنی، این در شهر حداقل پنج مارک قیمت دارد، و شاید هم بیشتر ــ این را خدای آسمان می‌داند. اما در پیش من دو مارک می‌ارزد. و چرا ــ چون من یک خرده‌ریزه خریده‌ام." و غیره.
خلاصه، با آقای خانه تا زمانی پُر حرفی می‌شود که او یک چاقو بخرد و چهار مارک برای آن بپردازد. در حقیقت اما این چاقو نیست که خریدار برایش چهار مارک می‌پردازد، بلکه چهرۀ درمانده و متأثر کنندۀ داویدِ پیر است. داوید اما اینطور به خود می‌گوید: "دوازده چاقو سه مارک قیمت دارد، و هر چاقو بیست و پنج فنیگ؛ من برای آن چهار مارک بدست آوردم، بنابراین باید سه مارک و هفتاد و پنج فنیگ سود کرده باشم ... حالا خدا باید به کمک کردنش ادامه دهد، خدا را شکر."
و اما، یک فرد صادقتر، اما همچنین باصفاتر مانند داوید را آدم به سختی می‌تواند تصور کند. وقتی او صد مارک جمع می‌کند، بنابراین آن را با عجله به خانه می‌فرستد و چند فنیگ هم برای خود نگاه نمی‌دارد. اما دیگران برای مثال در مسافرخانۀ بیوه توشانسکی در فرانکفورت دور هم جمع می‌شوند، با ورق <بیست و یک> بازی می‌کنند، مانند دیوانه‌ها آبجو می‌نوشند، مشاجره می‌کنند و سیگار می‌کشند و تا اواخر شب ترانه‌های فولکوریک یهودی می‌خوانند. هر بار یکی از این خلافکارها به همان شهر می‌رود نام دیگری  دارد، یک کت دیگر یا ریش دیگر و ده تا پانزده پاسپورت به همراه دارد که خدا می‌داند بر اساس چه نام‌هائی صادر شده‌اند. هنر مبدل سازی این انسان‌ها بسیار حیرت‌انگیز است. برای مثال امروز یکی خایم تودرِس نامیده می‌شود و دارای یک ریش بلند است و یک کلاه نرم و قهوه‌ای نمدی بر سر دارد؛ فردا از او یک فیشِل فیشباین شده است؛ ریشش کوتاه است و کلاه نرم خود را به یک درپوش بلند و سفت تبدیل ساخته است؛ ــ این فیشباین خود را در چهار هفته به یک نیتن زیویاکوفسکی دگرگون می‌سازد، با ریش نوک تیز؛ روز بعد یک خط ریش قهوه‌ای حمل می‌کند و در پاسپورتش نام موشا اشتاویسکر درج شده است، سپس ریشش سیاه و آشفته می‌شود. امروز او نابیناست، فردا لال، پسفردا ناشنوا، دفعۀ دیگر کر و لال، سپس او لاخمِدودِل نامیده می‌شود، پدر هفده کودک (آلمانی همه‌چیز را از او باور می‌کند) و هر دو پایش چلاق است، یا او همین حالا از بیمارستان می‌آید، جائیکه او یک سال بخاطر بیماری تیفوس بستری بود، یا کاغذی را نشان می‌دهد که در آن به او در شهر ایکس یا ایگرگ فلان شغل پیشنهاد شده است، اما او پولی برای سفر کردن به آنجا را ندارد، یا او را از روسیه اخراج کرده‌اند و خانه‌اش را سوزانده‌اند، یا او یک زن دارد که در همین هفته می‌آید و غیره و غیره. این افراد چنین اظهاراتی را با اسنادِ چاپ شده و مُهر خورده تأیید می‌کنند ــ اما تمام این اسناد جعلی‌اند.
اما داویدِ لنگ خود را از تمام این کلاهبرداری‌ها دور می‌داشت. ــ او هر ساله، از اکتبر تا مارس در پیش ما زمستان را می‌گذراند، و در ازاء آن خانۀ ما را از نعمت و تشکر لبریز می‌ساخت. او نمی‌توانست در سوکوئوف در پش زن و کودکش بماند، چون آنجا جائی برای او نبود. یک اتاق ــ من خجالت می‌کشم بگویم اصطبل خوک ــ که هفده پا درازا و چهارده پا پهنا داشت سه خانواده زندگی می‌کنند. به هر خانواده یک سوم اتاق تعلق دارد و توسط یک دیوار چوبیِ نیمه پوسیدۀ سبک از قسمت اتاقِ همسایه جدا شده است. در یک چنین مکان کوچکی یک گونی باریکِ کاه قرار دارد که از آن یک بوی نمناک بیرون می‌زند، در کنار آن یک صندلی قرار دارد و یک میز کوچکِ متزلزل. این کل وسایل اتاق است. بر روی یک چنین گونیِ کاهی زن و مرد شب‌ها می‌خوابند. در سمت پاهای متعفن مرد یک کودک می‌خوابد؛ در بین مرد و زن دو کودک می‌خوابند، و همچنین در زیر میز بر روی مقدار کمی کاه که شب‌ها از کیسۀ کاه بیرون می‌کشند و صبح‌ها دوباره داخل گونی می‌کنند یک کودک می‌خوابد. همه لباس فقیرانه بر تن دارند و با لحاف کهنه‌ای پوشانده می‌شوند. اما با وجود دیوارهای چوبیِ نیمه پوسیده هر سه خانواده شادی و غم را تقسیم می‌کنند. آنها با هم غذا می‌پزند و نهار می‌خورند ــ یعنی سیب‌زمینی پخته و نمک ــ و هرگز در مورد موضوعی اختلاف ندارند. برای مثال: آنها همه در این اتفاق نظر دارند که شهردار یک سگ مانند هامان است، و اینکه زمین باید تمام پلیس‌ها را زنده ببلعد، همانطور که زمانی قارون را بلعید.
گفتگوی بین همسر شاجمِدروچِ لنگ و پسرش، که باید خاخام شود، تقریباً چیزی شبیه به این است:
"بریئل، باران می‌بارد، در را ببند."
"بله، مادر."
"آیا نماز شب را خواندی؟"
"بله."
"پاهایت را بشور، تو مانند یک خوک وحشی راه می‌روی."    
"مادر، چون در بیرون کثافت زیادی وجود دارد."
"مرتب نگو <بله مادر>."
"نه، من دیگر نمی‌گویم <بله مادر>. مادر، من اما خیلی گرسنه‌ام؛ به من حداقل یک سیب‌زمینی بده."
"هیچی آنجا نیست حتی یک ریزه نان."
"اما من خیلی گرسنه‌ام."
"تو؟ تو اصلاً یک میگسار خوش خوراک هستی."
"اما مادر ..."
"دهانت را ییند! هشتاد ارواح خبیث بر تو. بهتره چوب خُرد کنی یا بخوابی."
"چطور می‌تونم چوب خُرد کنم، وقتی گرسنه هستم؟"
"یک لیوان آب بنوش."
"اما مادر، مگه من تشنه هستم؟"
"گمشو، تو از من چه می‌خواهی؟ آیا باید از دنده‌هایم برات گوشتِ سرخ شده ببُرم! تو شکمو، نمی‌تونی صبر کنی تا پدر پول بفرستد؟"
"اما مادر ارجمند و عزیز، من می‌خواهم ..."
"ببین ... ببین ... رعد و برق می‌زند، یک دعا بخوان."
زن شاجمِدروچ اینطور است و اینطور پسرش، پسری که او بیش از هرچیز دوست دارد، خاخام آینده را، که او بخاطرش ده سال در غربت در اطراف گدائی کرد و خود را در معرض باد و طوفان قرار داد.
او در طی شش ماهی که در پیش ما می‌گذراند تلاش می‌کرد توسط کارهای مختلف خود را مفید نشان دهد؛ او چوب خُرد می‌کرد، حیاط را تمیز و چاقوهای آشپزخانه را تیز می‌کرد، چترها را تعمیر می‌کرد و غیره. فقط شنبه‌ها استراحت می‌کرد. سپس روی مبل می‌نشست و با صدای تودماغی یک لطیفه بعد از لطیفۀ دیگر تعریف می‌کرد، یا تلاش می‌کرد توسط ترانه‌های عامیانه‌اش که آنها را با حالات بسیار خنده‌دارِ چهره و با صدای یک ارۀ روغن نخورده می‌خواند همه را سرگرم کند، مزامیر را با آواز عجیب و غریبی برای خود زمزمه می‌کرد. یا از سوکوئوف عزیزش حرف می‌زد؛ شنیدن اینکه با چه صمیمیتی او از وطنش و از پسرش تعریف می‌کند بسیار تکان‌دهنده بود. او زنش را یک جادوگر می‌دانست و فقر خود را برای مجازات عادلانه‌ای در این جهان به حساب می‌آورد که او را از کفارۀ گناهان در آخرت رها می‌ساخت.
هشت هفته پیش وقتی او به دیدنم آمد به نظرم رسید که بطور محسوسی پیر شده است. او مرا غمگین در رختخواب یافت، فوری تعدادی لطیفه از آستین بیرون ریخت و تا سرحال آمدنم مرا ترک نکرد.
من از او پرسیدم: "همسرتان چه می‌کند؟"
"او هنوز زنده است، و اگر خدا بخواهد قصد دارد هنوز مدت زیادی زندگی کند."
"پسرتان چکار می‌کند!"
"او! هاها! آقا هنوز از من می‌پرسد که پسرم چکار می‌کند؛ این را هر انسان منظمی می‌داند. پسرِ داوید شاجمِدروچ یک خاخام خواهد گشت؛ این را تمام جهان می‌داند." 
"شاجمِدروچ آیا اشتها دارید؟"
"اشتها یعنی چه؟ چطور می‌تواند یک انسان اشتها نداشته باشد؟ من امروز در پیش یک مرد ثروتمند مهمان بودم، در آنجا به من کوفته‌ای دادند که هشت روز پیش درست شده بود. کل غذا شاید دو کوپک ارزش داشت. کوفته مانند سنگ در معده‌ام قرار دارد؛ حالا باید بگذارم من را عمل کنند، این کار برایم خیلی هزینه برمی‌دارد. اما خدا را شکر یک اشتهای کاملاً خوب دارم."
"داوید، ما سماور را راه خواهیم انداخت."    
"من هم به این خاطر آمده‌ام. مگر فکر کردی آمده‌ام که تا حد گرفتگیِ صدا صحبت کنم؟ البته که آدم چای می‌نوشد. و شما به من پول خواهید داد، من شکر، عرق، یک لیمو و شیرینی خواهم آورد. شما اصلاً احتیاج ندارید بلند شوید. من تمام اینها را خواهم خرید و تنها خواهم خورد."
"داوید، شما یک مرد بسیار سالمندید و اینچنین سالم، و من ..."
"آه نه، من بیمارترم، اینطور که من دیده می‌شوم ... بیماری من در جیب قرار دارد. و این سخت‌ترین بیماریست. ــ چه چیزی شما را آزار می‌دهد؟ شکم؟ یک پیک عرق خوب بنوشید. ــ انسان دیوانه ــ همیشه مانند زن‌های حامله در بستر دراز کشیده."
"داوید، من در هر حال خواهم مُرد."
"آه، مُردن یعنی چه. آدم باید برای تنبیه شما به کپلتان ترکه بزند، بعد شما چنین حماقت‌هایی را از یاد خواهید برد، یا شاید باید چیزی برای تخلیه روده مصرف کنید."

ـــــــــــــــــــــــ
چهارده روز دیرتر اما شاجمِدروچِ لنگ مُرده بود.
او چند روز قبل از مرگ دستگیر می‌شود، زیرا که او را در هنگام گدائی غافلگیر کرده بودند. هنگامیکه پلیس از او بازجوئی می‌کند چنان پاسخ‌های ناشیانه و ناپسندی می‌دهد که او را سه روز زندانی می‌کنند. قبلاً اما ریش او را می‌تراشند ــ خدا می‌داند به چه خاطر ــ ریشی را که او پنجاه سال حمل می‌کرد کاملاً می‌تراشند. من می‌توانم تصورکنم که چطور پیرمرد به این خاطر غمگین شده بود.
در صبح روز دوم، وقتی برایش قهوه به سلول می‌برند، او در گوشه تاریکی نشسته بود، چمباته زده، زانوها به چانه فشرده گشته، طوریکه انگار خوابیده است. نگهبان او را تکان می‌دهد.
"شما! هی!"
داوید پاسخ نمی‌دهد.
نگهبان با نوک پا به او می‌زند: "هی، قهوه!" اما داوید سکوت می‌کند.
نگهبان با پا به دنده‌اش می‌زند: "خب، مگر شما کر هستید؟" داوید می‌افتد ــ و سکوت می‌کند ... زیرا او مُرده بود.
شاجمِدروچ را برای تشریح پیش ما می‌آورند، جائیکه او را سه دانشجوی فرانسوی کالبدشکافی می‌کنند. پروفسور یک سخنرانی طولانی در باره او می‌کند و می‌گوید که او احتمالاً بخاطر یک سکته مغزی مُرده است.
دهانِ تغییر فرم دادۀ داوید لبخند می‌زند: "بله، اگر تو فقط آن را می‌دانستی. تو از روانشناسی هم به اندازۀ ماست نمی‌دانی. من بخاطر سکته مغزی! هاها!"
در خانه در سوکوئوف زن و کودک انتظار پنجاه روبل از شاجمِدروچ را می‌کشند، زیرا صاحبخانه تهدید کرده که هر دو نفر را به همراه گونیِ کاهِ پوسیده شده در جوی آب پرتاب خواهد کرد.
زن اما به <خدای متعال> قسم می‌خورد که پول باید در هر صورت با پست بعدی برسد ... او داوید خود را می‌شناسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر