کتاب گِتو. (16)


نوه
وضع تجارت آبراهام پرِلِمَن در اوگودزین بسیار عالی بود. او صاحب دو خانه بود، دارای سهام در شرکت‌های سودآور، از این گذشته همیشه پول نقد در صندوقش داشت که او برای مهلت کوتاه اما با بهرۀ بالا قرض می‌داد. زندگی برایش در رابطۀ دیگر اما با مطلوبیت کمتری می‌گذشت، زیرا مدت‌ها بود که پسران، دختران و نوه‌ها بجز نوه‌اش سارا را از دست داده بود که مردمک چشمش، فرشته‌اش و تسلیِ پیری‌اش بود. با این حال همه در اوگودزین آبراهام برلِمن را یک انسان بسیار سعادتمند به حساب می‌آوردند؛ بطور کلی به او حسادت می‌کردند و او را با آن احترام ارادتمندانه‌ای که ما معمولاً برای ثروت احساس می‌کنیم احاطه‌اش می‌کردند. آبراهام پرِلِمَن در جامعۀ اسرائیلی اوگودزین نقش یک پدرسالار، داور و مشاور را بازی می‌کرد. آبراهام پرِلِمَن همچنین از شهرت یک انسان خوب برخوردار بود. او همه را در نزد خود به گرمی می‌پذیرفت، به ندرت کمکش را از دیگران مضایقه می‌کرد، در اظهار نظر، اندرز و ارشاد خساست نمی‌ورزید ــ و او در امور تجاری یک نگاه تیز داشت، به همه اجازه اظهار عقیده می‌داد، خودش زیاد صحبت می‌کرد، هیچ ردی از آن غروری نشان نمی‌داد که در پیش همۀ کسانی که یک ثروت بزرگ بدست آورده‌اند بسیار معمول است ...
و همانطور که او چیزی برای سرزنش کردن خود نداشت مردم هم هیچ چیز برای سرزنش کردنش نداشتند. زندگی برایش در کنار پیچ آسان جاری می‌گشت.
روزهایش مشابه هم بودند. او صبح زود بیدار می‌گشت، نماز می‌خواند، در صبحانۀ نوه‌اش سارا که در دبیرستان تحصیل می‌کرد شرکت می‌جست، برایش در کیف مدرسه یک بروتشن قرار می‌داد، او را به اتاق انتظار هدایت می‌کرد، و مواظب بود که لباس مناسب بپوشد، یک لحظه به صدای قدم‌های سریعش بر روی پله‌های چوبی گوش می‌داد تا اینکه در پائین درِ خانه بسته می‌گشت، سپس به اتاق برمی‌گشت، در محل همیشگی‌اش می‌نشست، روزنامه را باز می‌کرد و به ستون‌ها سریع نگاهی می‌انداخت: به پیام‌های تلگرافی زودگذر، به اخبار محلی با علاقه، به بخش تجارتی با دقت. سپس به سمت پنجره می‌رفت و به خیابان نگاه می‌کرد. او ماشین‌های در حال عبور و رهگذران را نظاره می‌کرد. او از سال‌ها پیش ساکن این شهر بود و مردم را می‌شناخت، هدف عبورومرورشان را حدس می‌زد ــ و خود در امنیت و از هستی‌اش مطمئن، دوست داشت در این شلوغیِ پُر از عجله و مبارزه و رنج نگاه کند.
"امروز تاریخ پرداختِ کاپلان است، او با چه چیزی می‌خواهد بپردازد! ــ او نخواهد پرداخت ... و اگر بپردازد ... با زور باید از او پول بیرون کشید و هر روز اینطور پیش می‌رود، این سخت است ... ایریم قرارداد خرید جنگل را امضاء می‌کند ... یک معامله خوب ... اشمولویچ قصد دارد وکیل بگیرد ..." او در حال نوازش کردن ریش سفیدش اینطور فکر می‌کرد، در حالیکه چراغ آویزان از سقف هربار یک ماشین از کنار خانه عبور می‌کرد می‌لرزید.
سارا ساعت سه از دبیرستان بازمی‌گشت، گرسنه، با گونه‌های گداخته و با نشاط، در حال درآوردن لباس خنده‌کنان، گاهی خشمگین، یا همچنین با اشگ حوادث رخ داده در مدرسه را تعریف می‌کرد و مواردی را متذکر می‌گشت که سالمندان درک نمی‌کنند. و به این صورت زمانِ نهار می‌گذشت، پس از آن آبراهام برای خواب بعد از ظهر می‌رفت، سارا اما کتاب‌هایش را در دست می‌گرفت. در گرگ و میش هوا آبراهام از خواب بیدار می‌گشت و سپس با دمپائی و در لباس نامرتب به اتاق کارش می‌رفت، جائیکه کمدهائی با کتاب‌های قدیمی بزرگ غبارآلود قرار داشتند، و جائیکه مشتریان، زیردستان و دوستان انتظار او را می‌کشیدند. آنها اخبار روز را به اطلاعش می‌رساندند و او حریصانه در حالیکه ریشش را صاف می‌کرد و لبخند می‌زد به آنها گوش می‌کرد. اتاق از دود و سر و صدا پُر می‌گشت، گاهی صدای سارا که درسش را می‌خواند به داخل اتاق نفوذ می‌کرد. آبراهام از مهمان‌هایش از چک‌های برگشتی، ورشکستگان، حیله‌های تجاری، معاملات هوشمندانه، بیماری‌ها و مرگ‌ها جویا می‌گشت. همه اینها او را سرگرم می‌ساختند.
گاهی با کسی دلسوزی می‌کرد، گاهی سرزنش می‌کرد، گاهی یک چک امضاء می‌کرد، یا در جیبش بدنبال یک سکه طلا می‌گشت تا از یک مرد فقیر حمایت کند ...
یک جائی در دوردست زندگی در یک طوفان متغیر جریان داشت ــ و او آن را از مخفیگاهِ امنش تماشا می‌کرد، مانند یک تماشاچیِ تئاتر از صندلی راحتش در ردیف اول که درامِ بر روی صحنه را تماشا می‌کند.
شب مهمان‌ها از هم جدا می‌گشتند و آنها دوباره تنها می‌مانند. چای آورده می‌شد، زن چیزی می‌بافت. سارا یک کتاب برمی‌داشت و می‌خواند. پدربزرگ او را نگاه می‌کرد، سرِ با موهای سیاهش را، و لب‌های قرمز تیره‌اش را، ــ او خوشحال بود که سارا به دبیرستان می‌رود، که تحصیل می‌کند و فاضل است، که او برای تربیتش پول داشت و اینکه هیچ چیز نمی‌توانست او را تهدید کند ...
سماور می‌جوشید و چراغ دوباره وقتی یک ماشین از کنار خانه عبور می‌کرد می‌لرزید. این شلوغی برایشان غریبه بود، زیرا ماشین‌ها به تئاتر می‌راندند، به کاباره‌ها و سالن رقص‌ها ...
گاهی هم اتفاق می‌افتاد که سارا سرش را از کتاب بلند می‌ساخت و با چشمان درخشان مطالبی را که خوانده بود تعریف می‌کرد، با حرارت، آتشین، مأیوس، سعادتمند ...
پدربزرگ گوش می‌داد ــ این یک جهان دیگر بود، یک جهان ناشناخته، گسترده، بی‌تفاوت، اما او با علاقه گوش می‌داد، چون سارا آن را تعریف می‌کرد، چون این از معلومات سارا گواهی می‌داد.
او ریش سفید بلندش را نوازش می‌کرد، لبخند می‌زد و گوش می‌داد.
نوه عصبانی می‌پرسید: "چرا تو لبخند می‌زنی؟ تمام اینها بسیار غم‌انگیزند، بسیار وحشتناک ... مردم بیچاره ...!"
او اما نمی‌توانست لبخندِ شاد خود را سرکوب کند. و هرچه سارا بزرگتر می‌شد کمتر از کتاب‌هایش برای پدربزرگ تعریف می‌کرد. بنابراین او گاهی خودش شروع می‌کرد و از عنوان یا نویسندۀ یک کتاب می‌پرسید؛ سارا اما پاسخ را در چند کلمه می‌گفت و به خواندن ادامه می‌داد.
طبیعتِ سارا او را می‌رنجاند، با این حال روزها همچنان روشن و مانند گذشته بدون هیچ اندوه و هیچ لرزه‌ای سبک عبور می‌کردند. روزهای زندگی همانند هم بر روی انگشتان پا در اطراف او می‌گذشتند، نگرانی و سوگواری جرأت نمی‌کردند وارد خانۀ او شوند ... تا اینکه لرزه می‌آید ... سارا در کلاس هفتم بود. از چند ماه قبل خاموش و ناخشنود یک شب غیر منتظره شروع می‌کند.
سارا با کارهای کوچک شروع می‌کند: با بیماری یکی از همکلاسی‌هایش، دختر یک ساعت‌ساز فقیری که برایش درخواست کمک بزرگی می‌کند تا او را به جنوب بفرستد.
آبراهان می‌گوید: "من خواهم پرداخت، اگر دیگران هم بدهند. ــ من ثروتمندترین نیستم! من نمی‌توانم تمام پول را بپردازم."
سارا که از خشم می‌لرزید فریاد می‌زند: "این حقیقت ندارد. تو ثروتمندترین هستی! من این را می‌دانم ... من مدت‌هاست این را می‌دانم! ... همه این را می‌گویند ... و همه به تو حسادت می‌کنند ... به تو و به من ... این به سختی قابل تحمل است! ... تو آدم بد و خسیسی هستی ... پول خود را حبس می‌کنی ... در اطراف ما فقر است ... تو این را می‌بینی و خوشحال می‌شوی!"
پدربزرگ که برای اولین بار از نوه‌اش عصبانی شده بود از خود دفاع می‌کند: "من در صورتیکه لازم باشد می‌پردازم."
سارا در حال تکان دادن سر با چشمانی براق مدتی طولانی و سخت از پول و فقر صحبت می‌کند، از حق و بیعدالتی، از ظلم و رنج ... کلماتش تلخ بودند، تند و تیز: "بله می‌پردازی، یک صدقه! به اندازۀ یک هیچ ... اما اینطور دیگر نمی‌شود ادامه یابد، من این را تحمل نمی‌کنم. همه به من حسادت می‌کنند ... من از چشم‌هایشان می‌خوانم که از تو و از من متنفرند ..."
و سارا او را تهدید به ترک خانه می‌کند. حالا در اتاق سکوت برقرار بود. فقط چراغ آویزان از سقف هربار یک ماشین از کنار خانه عبور می‌کرد می‌لرزید، فقط سماور غلغل می‌کرد، فقط ساعت‌ها تیک تیک می‌کردند ...
پیرمرد سرش به پائین آویزان بود. او دیگر ریشش را نوازش نمی‌کرد و لبخند هم نمی‌زد.
سارا عصبانی در کناری ایستاده بود و به سختی نفس می‌کشید، مانند شناگری که بعد از یک نبردِ طولانی با امواج عاقبت به ساحل رسیده باشد.
سارا دیگر چیزی نمی‌گفت، فقط لبخند می‌زد، اما در این لبخند زهر بود ــ و خود را دور می‌سازد. از حالا به بعد دیگر با پدربزرگ صحبت نکرد. او از مدرسه به خانه می‌آمد، نهار می‌خورد و سپس به شهر می‌رفت، آدم نمی‌دانست به کجا و برای چکاری، دیر به خانه بازمی‌گشت و خود را در اتاقش حبس می‌ساخت. پالتوی زیبا و گرم خزش ناگهان از اتاق ناپدید شده بود. حالا چون او یک کت پائیزی سبک می‌پوشید، سرما می‌خورد و سرفه می‌کند.
آبراهام حالا جداً سرش به پائین آویزان شده بود. او اغلب آه می‌کشید و نسبت به آشنایانش تندخو شده بود؛ البته هنوز به خیابان نگاه می‌کرد، اما فقط بیشتر از روی عادت؛ وضعیت گوارشی‌اش بدتر می‌شود و پزشک هم دیگر نمی‌توانست کمک کند. عاقبت یک شب دیگر نتوانست خودش را نگهدارد و بدون آنکه به نوه نگاه کند آهسته می‌پرسد: "پس چه باید بکنم؟ ..."
سارا با چشم‌های براقش به او نگاه می‌کند: "جدی می‌پرسی یا ..."
"جدی ..."
"پس گوش کن ..."
یک جریان سریع و آتشین سخنرانی از لب‌های سارا جاری می‌شود. از روی صندلی می‌جهد، سر و دست‌هایش را با هیجان تکان می‌دهد، دست در جیب پدربزرگ می‌کند و بارانِ طلائی می‌بارد ...
سارا زمزمه می‌کند: "بده، بده و همیشه بده." و مانند گذشته لبخند روشنی می‌زند.
پدربزرگ تسلیم شده بود. دختر ساعت‌ساز فقیر به سمت جنوب می‌راند، پالتوی خز به گرو گذارده شده دوباره پس گرفته می‌شود، از خانه پرِلِمَن رودی از پول به جریان می‌افتد و مرتب بیشتر جاری می‌گردد.
شهر شگفتزده شده بود. آبراهام در حال باز کردن درِ صندوق و امضاء کردن چک‌ها آه می‌کشید. همسر سالخورده‌اش با چشمان خواب‌آلود خیره نگاه می‌کرد، اما در خانه مانند گذشته چراغ شبیه به چراغ جادوی خوشبختی روشن بود ...
به گوش پرِلِمَن اخباری در باره عشق همکلاسی‌ها و فقرا به سارا که او را <مروارید> می‌نامیدند می‌رسد.
سارا دوباره می‌خندید، پدربزرگش را می‌بوسید و گپ می‌زد؛ پیرمرد بخاطر شادیِ نوه‌اش که تا حال نمی‌شناخت و حتی آن را درک نمی‌کرد خوشحال بود.
خواسته‌های سارا مرتب بزرگتر می‌گشتند. پدربزرگ آه می‌کشید، عصبانی بود، بزرگترین صرفه‌جوئی را در خانه برقرار می‌کرد، اما بعد تسلیم می‌گشت.
آنها حتی در مورد یک موضوع عجیب صحبت کردند. در زمان سخت‌ترین یخبندان پدربزرگ در یک پالتوی گرانبهای خز به زادگاهش می‌رود، جائیکه او پیشه خود را آغاز کرده بود، جائیکه او سابقاً بعنوان یک <یهودیِ> فقیر و ناشناس بدنبال مالکان ثروتمند می‌دوید.
او در نزد خاخام در مورد فقیرترین مردم شهر می‌پرسد، بعد می‌گذارد که آنها پیش او بیایند، کیفش را باز می‌کند، پول می‌دهد، کمک می‌رساند و حمایت می‌کند ...
در این حال او از چیزهائی مطلع می‌شود که او را به درد می‌آورند، بسیاری از همسالانش مُرده بودند، برخی بارِ بیماری‌های سخت را با خود حمل می‌کردند و بعضی دیگر در فقر کامل سقوط کرده بودند.
از تمام ساکنین شهر فقط او ترقی کرده بود، دیگران وضعشان بد بود. تمام زن‌های یهودی‌ای که او بعنوان زن‌های جوان می‌شناخت در مغازه‌های باریک و فقیرانه‌ای می‌نشستند و دست‌های یخزده را کنار دیگ‌های گداخته گرم می‌ساختند. کاسبان بیچاره همچنان در فقرشان فرو رفته  بودند. هر ساله کودکان بی‌شمار و بی‌پایانی متولد می‌گشتند ...
خوش‌قلبی او خود را به یک قلمرو غیرقابل تصور می‌گشود ...
او این را برای سارا تعریف می‌کند، و در زمستان بعد دوباره به آنجا می‌راند، با یک کیف مملو از پول، با انگیزه خودش. این بار مدت طولانی‌تری آنجا می‌ماند، به دیدار فقر قدیم و دوستان قدیم می‌رفت، دست نوازش بر سرِ کودکان می‌کشید و در کنار بستر بیماران می‌نشست ...
و این بار او در اتاق انتظار، جائیکه جمعیت فقیر در کنار اجاق‌های سوزان دست‌های یخزده را گرم می‌ساختند، آن شادی را که او حالا می‌فهمید احساس می‌کرد ...
سارا هیجانزده به او گوش می‌داد، با یک حرکت تند عجیب در چهره، و تصمیم می‌گیرد سفر بعدی را با پدربزرگ انجام دهد، و هر دو خوشبخت بودند ...
اما این پائیز غم‌انگیز می‌شود. سارا دبیرستان را به پایان رسانده و در شهرِ دوری به دانشگاه رفته بود. و حالا آبراهام پرِلِمَن متقاعد شده بود که نوه‌اش برای زندگی او چه ضروری می‌باشد.
یک ملالتِ سُربین گام‌های تا حال سبک و سریعِ روز را فلج می‌ساخت. نه شایعات و نه روزنامه‌ها، نه تجارت شخصی‌اش و نه شلوغی خیابان او را سرگرم می‌ساختند. دیگر صدقات فراوان او را خوشحال نمی‌ساخت، زیرا دست‌های سارا آنجا نبودند ــ و او مرتب کمتر و کمتر می‌داد. فقط نامه‌های نوه‌اش او را زنده می‌ساختند.
در ابتدا نامه‌ها سریع می‌آمدند و طولانی بودند، باروح، پُر از شادی و شوق جوانانه‌ای که سالمندان درک نمی‌کنند؛ اما دیرتر مرتب نادرتر و کوتاه‌تر می‌گشتند. آبراهام آزرده خاطر و متعجب بود و روزهای منتهی به تعطیلات زمستانی را می‌شمرد.
عاقبت سارا برای تعطیلات به خانه می‌آید. رنگ‌پریده، لاغر و ضعیف گشته از گرسنگی، سرفه‌کنان، بدون پالتوی خز و بدون نیمی از چیزهائی که به او برای سفر داده بودند. پدربزگ می‌پرسد که چرا چنین ضعیف گشته است و چیزهائی را که به او داده بودند کجا مانده‌اند، اما سارا به او پاسخ‌های کوتاه می‌داد. سارا خاموش بود، مانند آن زمان بعد از آن اولین صحنه، فقط خیلی غمگین‌تر. دیدن پدربزرگ و مادربزرگ، زادگاه و آشنایان او را خوشحال نمی‌ساخت. او تمام روز را مطالعه می‌کرد، نامه می‌نوشت و بندرت از خانه خارج می‌گشت.
آبراهام پرلِمن مغزش را برای یافتن دلیلِ رفتار نوه‌اش خُرد کرده بود، او با همسرِ خونسردش مشورت می‌کند. او دستور می‌دهد یک دکتر بیاورند اما هیچ چیز اساسی دستگیرش نمی‌شود. شادی زندگی‌اش برایش نگرانی زندگی می‌گردد و وضعش رو به خرابی می‌رود.
او شب‌ها به چهره نوه‌اش که آنجا خم گشته بر روی کتاب‌ها و نامه‌ها نشسته بود دقیق می‌گشت، در پیشانی رنگ پریده‌اش و سایه‌های قاب کردۀ چشم‌ها و به لب‌های هنوز سرخ اما آزرده او نگاه می‌کرد و قلبش طوری سنگین شده بود که با کمترین صدا بی‌صبرانه رفتار می‌کرد.
به این ترتیب چند هفته می‌گذرند و عزیمت سارا نزدیک می‌شود. آبراهام تصمیم می‌گیرد به آخرین چاره متوسل شود. او یک شب می‌گوید: "سارا، من اجازه نمی‌دهم که بروی." سارا او را با چشمان رویائیش نگاه می‌کند، مانند انسان‌هائی که بر روی کتاب‌ها قوز می‌کنند.
"من نمی‌توانم اینجا بمانم ..."
پدربزرگ اندوهناک تکرار می‌کند: "من دیگر پولی نمی‌دهم و تو اینجا می‌مانی."
سارا بدون خشم و بیشتر غمگین می‌گوید: "من نمی‌توانم بمانم. من با نیروی خودم ..." سارا ساکت می‌شود. فقط چراغ آویزان از سقف هربار یک ماشین از کنار خانه عبور می‌کرد می‌لرزید، فقط سماور غلغل می‌کرد و ساعت‌ها تیک تیک می‌کردند ... مادربزرگ مانند همیشه، بدون فکر آه می‌کشید، سارا خود را در مطالعه عمیق می‌سازد. آبراهام غمگین سرش به پائین آویزان می‌شود.
پدربزرگ دوباره با صدای نامطمئن شروع می‌کند: "سارا، تو چه کم داری! آیا از من عصبانی هستی؟ من به تو چه کرده‌ام!"
نوه از خواندن دست می‌کشد، لب‌هایش بطور خاصی حرکت می‌کنند، اما او هیچ‌چیز نمی‌گفت.
"تو می‌خواستی که من پولم را بدهم ــ من این کار را کردم، نیمی از درآمدم برای فقرا رفت ... می‌خواهی که بیشتر بدهم ــ من این کار را می‌کنم ... من تردید نخواهم کرد ... بگو، چه‌چیز ضروریست ... فقط طور دیگر باش ... من هنوز پول زیادی دارم ..." او می‌پرسید و با نگاه‌های عاشقانۀ بی‌حدِ چشمانِ پیرش از نوه‌اش التماس می‌کرد.
سارا کوتاه پاسخ می‌دهد: "موضوع این نیست، این کمک نمی‌کند." و دیگر چیزی به آن نمی‌افزاید. دوباره سکوت می‌شود.
آبراهام دیگر سعی نکرد حرف بزند، به آرامی، آهسته و با احتیاط با انگشتان چاق بر روی میز به ضرب زدن می‌پردازد، سپس با تکان دادن سر برای همسرش به اتاقش می‌رود، خمیده، خسته و غمگین ...
سارا تا دیروقتِ شب مطالعه می‌کند. وقتی آرامشِ خواب تمام خانه را پُر می‌سازد، کتاب را کنار می‌گذارد و به کنار پنجره می‌رود.
در کنار آسمان تاریک و سرد ستاره‌های بی‌شماری بر روی باغ می‌درخشیدند. به نظر می‌رسید که رازهای غیرقابل حلی بر روی طاقِ گستردۀ آسمان خواب می‌بینند ... ابدیت بال‌های جاودانش را بر روی شهر گسترش می‌داد.
سارا آرزومندانه می‌پرسد: "چه وقت، آه، چه وقت آینده از این آسمانِ دور بر روی زمین فرود خواهد آمد! چه وقت روزِ نو بیدار خواهد گشت، چه وقت رویای قرن‌ها تحقق خواهد یافت، رویای زمین. چه وقت؟ چه وقت؟ ..."
غمِ پدربزرگش به ذهنش خطور می‌کند، دوران کودکی‌اش، دو سالی را که با او گذراند و پول‌هائی را که به فقرا بخشیده بودند، آن ناامیدی‌ها ... و او می‌گرید.
برای اولین بار پس از سال‌ها در خانۀ آبراهام پرِلِمَنِ خوشبخت و ثروتمند کسی می‌گریست.
چند ساعت دیرتر چیزی در خانۀ پرلمن به جنبش می‌افتد. یک ماشین در کنار خانه توقف می‌کند، سپس صدای قدم‌ها بر روی پله به طنین می‌افتند، ماشین از آنجا حرکت می‌کند ...
سپس سکوت کاملی برقرار می‌شود. ناگهان از اتاق آبراهام از سینۀ انسانی یک فریاد دردناک بلند می‌شود که طنینی مانند یک زوزه داشت ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر