وقتی فراموشی بالا می‌زند.

<من و یک موجی> را در اسفند 1387 و <وقتی فراموشی بالا می‌زند> را آذر سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

من و یک موجی
برای اطمینان از اینکه آیا اصلاً گوشش با من است یا نه چند واژه را اشتباه می‌خوانم و چون عکس‌العملی از او نمی‌بینم در دل به ‌حماقتِ خود می‌خندم.
طوری‌ که نشئگی‌اش نپرد می‌پرسم: "مرد حسابی، پس تو در جبهه چی یاد گرفتی!؟ اینکه خمپارۀ نمی‌دونم شماره چند کنارت منفجر بشه و تو رو هم به‌ گروهِ موجی‌ها اضافه کنه که هنر نیست. مگه قرار نشد هرجا اشتباه داشتم تذکر بدی، پس حواست کجاست؟!"
من معمولاً داستان‌هایم را برایش می‌خوانم. قرارمان این ا‌ست که او برای واژه‌های اشتباه به‌ کار برده شده در نوشته‌ام کلماتی صحیح و مناسب‌تر پیشنهاد کند و اگر از واژه‌ای خوشش آمد بگوید: "دمت گرم" و اگر از کلِ داستان خوشش آمد بگوید: "دمت گرم، با حال بود."
تا حال از سابقۀ تحصیلی‌اش چیزی از او نپرسیده‌ام.
پانزده ساله بود که جنگ ایران و عراق شروع می‌شود و او با رفتن به‌ جبهه در عملیات کربلای 5 با رمز یا <زهرا> برای آزاد سازی شلمچه شرکت می‌کند. اما خمپاره‌ای که در کنارش منفجر می‌شود مجالِ آزاد ساختنِ شلمچه را از وی می‌رباید، او را به ارتش موجی‌ها می‌افزاید و نیمی از بدنش را فلج می‌سازد.
هربار می‌گویم دلم گرفته‌ چیزی بخوان، می‌زند زیر آواز و می‌خواند: "الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناول‌ها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها." و اگر جلویش را نگیرم این بیت را بیش از نیمساعت تکرار می‌کند و می‌خواند.
گاهی هم که دلش گرفته است این بیت ‌را می‌خواند: "بشنو از نی چون حکایت می‌کند، از جدایی‌ها حکایت می‌کند."
***
وقتی فراموشی بالا می‌زند
حتماً خیلی از مردها را دیده‌اید و یا در باره‌شان شنیده‌اید که با وجود داشتنِ عینک به چشم، برای پیدا کردن عینک‌شان زمین و زمان را زیر رو می‌کنند و همزمان به حواسِ پرت خود بد و بیراه می‌گویند، و دلخوری از همسرشان که همیشه بدون سؤال وسایل آنها را از اینجا برمی‌دارد و آنجا می‌گذارد بیشتر و عمیق‌تر می‌گردد، و آنقدر به خشم می‌آیند که دیگر حوصلۀ یافتن عینک را از دست می‌دهند و فریادکنان همسرشان را صدا می‌زنند و می‌گویند: "این صاحب‌مُرده را باز کجا گذاشتی؟ چند صدهزار بار باید گفت که دست به وسایل من نزن و جابجاشون نکن!؟" و بعد از آنکه فریادشان مرتب بالا و بالاتر می‌رود و خون به مغزشان هجوم می‌آورد تازه به فکر قرص فشار خون‌شان می‌افتند.
و وقتی همسرشان می‌آید و می‌گوید که همیشه به توصیۀ شوهرش گوش می‌دهد و بدون اجازه دست به چیزش نمی‌زند، و برای اثبات حرف خود عینکی را که شوهرش بر چشم دارد به او نشان می‌دهدْ این مردها با پرروئی هرچه تمامتر می‌گویند: "خوب بفرما! این هم بار صدهزار و یکم! خانم، چه کسی به شما گفته که من می‌خوام الان عینک بزنم که اونو هن و هن آوردین اینجا و گذاشتین روی چشم من!؟"
ما با بیخیالی از کنارِ این آدم‌ها می‌گذریم. آنچه اما برای من چند ساعت قبل اتفاق افتاد کار اینگونه آدم‌ها را کلاً از خاطر پاک می‌سازد:
"آقا، ما داشتیم مثل بچۀ آدم قصۀ آلمانی به فارسی برمی‌گردوندیم و هدفون هم به گوش داشتیم و شنیدن موزیک بهمون حال می‌داد. مرغای عشقمون هم جلوی رومون داشتن روی میز با هم بازی می‌کردن و یکی دو تاشون به نوزاد غذا می‌دادن. بخودمون گفتیم بی‌معرفتیه ما غذای روح بخوریم و مرغا گشنه بمونن. صدای موزیک رو کم کردیم، هدفون رو از رو گوشامون برداشتیم و گذاشتیم که اونا هم با شنیدن موزیک حالی بکنن و فیض ببرن.
بعد از مدتی اما فکر کردیم چون هوا تاریکه و هنوز سفیدی نزدهْ ممکنه همسایه‌ها خواب باشن و موزیک براشون مزاحمت ایجاد کنه. پس دوباره هدفون رو گذاشتیم رو گوشامون و صدای موزیک رو هم کشیدیم بالا و مشغول کارمون شدیم. موزیک خیلی حال می‌داد، ما هم صدا رو کشیدمش تا آخر بالا. چند خط بیشتر باقی نمونده بود ترجمۀ قصه تموم بشه که متوجه شدیم مرغای عشقمون با تعجب و وحشت به ما نگاه می‌کنن، ما هم داشتیم کم کم تعجب می‌کردیم که همزمون شما با شکوندن درِ خونه وارد شدید و به من گوشزد کردید که فیشِ نریِ هدفون رو را تا آخر به فیشِ مادگیِ لپ‌تاپم فرو نکردم و صدای بلندِ موزیک همسایه‌ها رو از خواب پرونده و دیوونه کرده!"
"آقا و زهر مار، بگو جناب سروان!"

بی‌مناسبت با روز کارگر.

<بی‌مناسبت با روز کارگر> را در اردیبهشت سال 1387 در بلاگفا نوشته بودم.

در اولین روز از ماه مه چشم به جهان گشودم.
ساعت هفت صبح بود که در دستان لاغر و چروکیدۀ قابله‌ای جای گرفتم و او به پدر که پشتِ درِ بستۀ اتاق نگران ایستاده بود با خوشحالی خبرِ به دنیا آمدنم را چنین گزارش داد: «خدا را شکر، این‌ بار پسر از آب در آمد.»
من پنجمین و آخرین فرزندِ خانواده‌ام. چهار خواهر دارم که یکی زیباتر از دیگریست.
پدرم سرمایه‌دار است. معاملۀ مقوا می‌کند و سرگرمی مادرم آشپزی، خیاطی و رختشویی‌ست.
من هفت ساله بودم که یکی از دوستانم در روز اول ماه مه سنگی به سویم پرتاب کرد و گفت: «مرگ بر سرمایه‌دار، پدر تو خونِ پدر منو تو شیشه می‌کنه.»
دوست من شش ساله است و من توقع نداشتم که نشانه‌گیری‌اش خوب باشد، اما متأسفانه خوب بود و سنگ به پیشانیم خورد.
گریه‌کنان به خانه رفتم. پدر در خانه بود و با مادرم مانند همیشه در بارۀ علم اقتصاد و اینکه سرمایه چگونه رشد می‌کند بحث می‌کرد. پدر خونِ روی پیشانی‌ام را دید و با تعجب پرسید: "چه شده؟"
من به جای پاسخ به پرسش او گفتم: "شیشۀ خون را بیاور تا خونِ پیشانی من را هم در آن بریزی!"
پدر تعجب کرد، مادر خود را با دو خواهرم که در خانه بودند مشغول ساخت و من ماجرا را تعریف کردم. پدر بر تعجبش افزوده گشت و  پرسید: "مگه من همیشه وقتی به تو شکلات می‌دم به دوستت هم نمی‌دم؟"
من جواب دادم: "بله، می‌دی."
پدر رو به مادرم کرد و گفت: "می‌بینی مردم چقدر حسود هستند!؟ چشم دیدن اینکه ما هم هر از گاهی غذای خوبی بخوریم و میوه‌ای بخریم ندارند."
پدران دوستانم یا کارگرند با حقوقی بخور و نمیر و یا اینکه بیکارند. پدرم گاهی که محبتش گل می‌کند تعدادی از بیکارانِ محله را به استخدام خود در می‌آورد تا آنها هم بتوانند پولی بدست آورده و جلوی همسر و فرزندانشان خجالت‌زده نباشند.
تمام ساکنین محلۀ ما می‌دانند و به خوبی می‌بینند که وضع زندگی ما از زمین تا آسمان با زندگی آن‌ها و خوراک و پوشاکشان متفاوت است.
پدرم همیشه می‌گوید: "اگر تمام دارائی‌ات را هم به این مردم بدهی باز چشم و دلشان سیر نمی‌شود، و اگر ببینند که یک پرتقال خریده‌ای تا با زن و بچه‌ات بخوری به خونت تشنه می‌شوند."
دوستان من کفش‌هایشان پاره است، پیراهن‌های کهنه و کثیف بر تن دارند، کِش شلوارشان همیشه شُل است و همۀ آنها از کم غذایی لاغر و رنگ‌پریده‌اند.
مادرم می‌گوید: شاید باید از این محله برویم و پدر معتقد است: نه، هنوز زود است و از رشدِ سرمایه دادِ سخن می‌دهد.
من اما اصلاً دلم نمی‌خواهد از این محل به جای دیگر بروم، چونکه بچه‌های محل را دوست دارم و معتقدم اگر پدرم همان شغلِ قبلی خود را انجام می‌داد مردم از ما راضی‌تر بودند.
شغل پدرم قبل از مقوا فروشی جمع کردن روزنامۀ کهنه و کاغذ پاره و فروختن آنها بود، و زندگی ما از این راه مانند زندگی بقیۀ همسایه‌ها به خوشی می‌گذشت، اگر هم گاهی غذا برای خوردن نداشتیم لااقل دشمن هم نداشتیم. اما وقتی‌ پدر‌بزرگم یک بار به خوابِ پدرم آمد و به او مژده داد که اوضاعش بهتر خواهد شدْ پدرم تصمیم به عوض کردن شغلش گرفت و از آن به‌ بعد خود را سرمایه‌دار نامید.
از آنجا که پدرم همیشه مقوا جمع می‌کرد تا خواهر‌انم از آن بعنوان دفترچه استفاده کنند، بنابراین تصمیم می‌گیرد به مقوافروشی روی آورد. گاهی‌ هم که اندازۀ مقواهای جمع‌آوری شده بیش از حد می‌گشتْ تعدادی از همسایه‌های بیکار را استخدام می‌کرد و آنها را برای فروش مقوا‌ها به این سو و آن سویِ شهر روانه می‌ساخت.
خواهرانم دیگر کفش‌های پاره به پا نمی‌کنند، هرچند که کفش‌های دو نفر از آنها لنگه‌ به ‌لنگه‌اند، اما با این وجود باعث حسادت و دشمنی دیگران گشته است.
مادرم برای رشد سرمایه به خانه‌های مردمِ بالای شهر می‌رود و رخت می‌شوید، جارو و گردگیری می‌‌کند و برایشان غذا می‌پزد، غذاهایی‌ که من در تمام عمرم نخورده‌ام.
من اما همچنان پا‌برهنه در کوچه فوتبال بازی می‌کنم، و از اینکه لباس پدرم هنوز آنقدر کهنه نشده تا برای خودش لباس دیگری بخرد و مادر لباس کهنۀ او را برای تنِ من کوچک کند خیلی خوشحالم.

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس.

<انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس> را در دی سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

خدا هیچ گبر و مسلمان و ارمنی و دیگر پیروان مردانِ خدا را محتاج دکتر نکند.
بالاخره امروز دلِ غرق در خونم را به دریا زدم و از سه پزشکی که دوستی آدرسشان را برایم فرستاده بود یکی را انتخاب کردم که از قضای روزگار ایرانی و متخصص بیماری‌های کلیه، مثانه و پروستات است و ساعت نُه برای گرفتن وقت ملاقات به مطبش تلفن زدم.
بعد از سلام و صبح به خیر گفتن به خانم سکرتر درخواست قرار دیداری با آقای دکتر کردم.
خانم سکرتر پس از چند لحظه‌ای که به سکوت گذشت با صدای خواب‌آلود و مهربانش برای ده روز بعد به من وقت ملاقات داد. البته ایشان با شنیدن اینکه دارم از درد می‌میرم و می‌ترسم تا آن موقع جسدم هم بپوسد رضایت می‌دهد که فوری بلند شوم و به مطب بروم، اما با این شرط که وقت کافی برای انتظار کشیدن هم همراه خود داشته باشم!
می‌خواستم بگویم وقتِ زیادی برای به همراه آوردن ندارم، اما ترسیدم فکر کند که می‌خواهم حاجی جبار بازی در بیاورم و این موضوع را به گوش دکتر برساند، و دکتر هم یک جورائی تلافیش را هنگام معاینه سرم دربیاورد.
بنابراین خیلی سریع می‌گویم به روی چشم، من حتماً سه/چهار مَن وقت با خودم می‌آورم.
با خوشحالی از این موفقیت، شورت و جوراب تر و تمیزی به پا می‌کنم، کتاب <آونگ خاطره‌های ما> آقای عباس معروفی را هم برای خواندن برمی‌دارم و عازم مطب می‌شوم.
تا رسیدن به مقصد نیمساعتی طول می‌کشد. مطب شلوغ بود و این نشانه از این داشت که دکترِ حاذقی به تورم افتاده است.
به خانم سکرتر سلام می‌کنم و کارت بیمه را روی پیشخوان می‌گذارم و می‌گویم: "من بودم که ساعت نُه به شما تلفن زد."
خانم سکرتر بدون آنکه به من و به کارتم نگاه کند می‌گوید: "ده یورو!"
من با شنیدن <ده یورو> ناگهان به ایران و بیمارستان‌های آنجا پرتاب می‌شوم، به بیمارستان‌هایی که قبل از معاینه گشتنِ بیمار از او درخواست پول می‌کنند و اگر بیمارِ بیچاره پول به همراه نداشته باشد با اردنگیِ سرایدار از بیمارستان به بیرون پرتاب می‌شود. من پس کشیدنِ آهِ بلندی اول جیب‌های شلوار و بعد جیب‌های کتم را می‌گردم، بعد از پیدا کردن یک اسکناسِ پنج یوروئی و گذاشتن آن بر روی پیشخوان می‌پرسم: "خانم نمی‌شه بقیۀ پول را بعداً براتون بیارم؟"
خانم سکرتر با بیحوصلگی می‌گوید: "نه نمی‌شه، داخل جیباتونو خوب بگردید، شاید بقیه‌اش را هم پیدا کنید. لطفاً کمی هم سریع‌تر!"
بالاخره بعد از یکی دو دقیقه جستجو در مجموع شش یورو و ده سنت در جیب‌های شلوار و کتم پیدا می‌کنم، پنج یورو از پول‌خردها را با شرمندگی کنار اسکناس می‌گذارم، با سری پائین انداخته به اتاق انتظار می‌روم و در آنجا مشغول خواندنِ ادامۀ کتاب می‌شوم.
پس از مدتی خانم سکرتر صدایم می‌کند و لیوان یک بار مصرفی را برای آزمایش ادار بدستم می‌دهد.
باز هم آه از نهادم برمی‌خیزد، چون من قبل از خارج شدن از خانه مفصلاً ادرار کرده بودم.
در راهرو کمی به زمستان و سرما و اقیانوس فکر می‌کنم تا شاید کمکِ حالم شود!
لیوانِ آزمایش دویست و پنجاه گرم حجم داشت و من نمی‌دانستم که باید آن را پُر ساخت و یا نیمه پُر.
نزدِ خانم سکرتر برمی‌گردم و با خجالت می‌پرسم: "می‌بخشید خانم، باید این لیوان را حتماً پُرش کنم؟"
خانم سکرتر با خنده اما این بار به زبان فارسی می‌گوید: "شما هم که همش چونه می‌زنید! نه لازم نیست پُرش کنید، یک چهارمش هم کافیه."
با شنیدن این خبر انگار پَر در آورده باشم با خوشحالی به دستشوئی می‌روم.
در حالِ انجام وظیفه با کمال تعجب متوجه می‌شوم که لیوان نه تنها  پُر شده است بلکه هنوز دو لیوان دیگر هم برای اتمام کارم ضروریست! با عجله لیوان را در جای مخصوصش می‌گذارم و به ادرار کردنم در درون توالت ادامه می‌دهم.
بعد از خاتمۀ کار قصد داشتم نیمی از ادرارِ درون لیوان را خالی کنم، ولی از این کار منصرف می‌شوم تا خانم سکرتر فکر نکند که واقعاً آدم خسیسی هستم.
بالاخره بعد از دو ساعت انتظار نوبتم می‌رسد.
وارد اتاق می‌شوم و دکتر بعد از دست دادن و تعارف به نشستن می‌پرسد: "چه کاری از دست من برای کمک به شما ساخته است؟"
من توضیح می‌دهم که قبلاً پیش دکتری بودم و بیماریم برنشیت تشخیص داده شده است، و آنتی‌بیوتیک هم مصرف کرده‌ام.
دکتر در حالیکه مشغول یادداشتِ توضیحاتم بود می‌گوید: "دراز بکشید روی تخت و لباستونو تا سینه بالا بزنید."
هر جائی از شکمم را که فشار می‌داد دردی احساس نمی‌کردم. با دستگاه سونوگرافی جگر، مثانه و کلیه‌هایم را معاینه می‌کند و می‌گوید: "ماشاءالله همه چی روبراهه، نه سنگ مثانه دارید و نه جگرتون معیوبه، اوضاع کلیه راست و چپتون هم روبراهه."
دکتر با این حرف بر روی صندلی‌اش می‌نشیند و مشغول یادداشت می‌شود.
من می‌پرسم: "آقای دکتر پس چه چیزِ من ناسالمه که باعث عرق کردن در خواب و درد کمر و استخوان‌های بدنم شده؟ آیا لازم نمی‌بینید به خاطر بیماریِ پروستات هم از من معاینه‌ای کنید؟"
دکتر با عجله می‌گوید: "کمرتونو گرم نگه دارید، این دردها، دردهای عضلانیه که پیشرفتِ بیماری برنشیت باعث آن شده، کمرتونو حتماً گرم نگه دارید، بزودی خوب خواهید شد! براتون داروئی هم نمی‌نویسم چون به معده‌تون آسیب می‌رسونه! در ضمن از زمانی که یکی از بیمارانم بخاطر معاینۀ پرستاتش این شعر را برایم خواند: <انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس، تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت>، من دیگر معاینۀ پرستات را فقط با دستگاه انجام می‌دهم و نه با انگشت، ولی شما به این معاینه احتیاجی ندارید!" و با دست دادن از من خداحافظی و بیمار دیگری را صدا می‌کند.

از آنجا که دیگر به اندازۀ کافی پول برای خریدِ بلیط اتوبوس نداشتم ناچاراً پیاده به سوی خانه به راه افتادم، و در بین راه از اینکه برای آزمایشِ چند گرم ادرارِ ناقابل باید ده یورو هزینه کردْ داشت روی سرم کم کم دو تا شاخ سبز می‌گشت.

سقا.

<رابطۀ عید قربان و آنفولانزا> را در مرداد سال 1388 و <افسوس و سقا> را در آذر سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

سقا
از بیکاری و تنها نشستن در اتاق خیالاتی شده بود. کم کم وهم برش داشت که قرار است سقف بر روی سرش آوار شود. باید کاری می‌کرد، از دیوانگیِ زودرس بیزار بود. سال‌ها از پی هم می‌گذشتند و بازنمی‌گشتند و مرد از پشت شیشۀ پنجرۀ اتاقیکه سقف‌اش دشمن شمارۀ یک او شده بود گذر زمان را می‌دید. باید هرچه زودتر کاری پیدا می‌کرد، هر کاری که می‌خواهد باشد.

مرد به صفحۀ نیازمندی‌های روزنامه با دقت نگاه می‌کند، یکی از آگهی‌ها نظرش را جلب می‌سازد، فوری آدرس را بر روی یک تکه کاغذ می‌نویسد و در جیب پیراهنش می‌گذارد. بعد نگاهی به جعبۀ کفشِ بالای کمد می‌اندازد و مانند جنگجوئی که قصد یورش به دشمن دارد از جا می‌جهد، صندلی‌ای را نزدیک کمد قرار می‌دهد، بر روی صندلی می‌ایستد، جعبه را پیش می‌کشد و خاکِ نشسته بر روی آن را با فوتِ محکمی محو می‌سازد. با گشودنِ درِ جعبهْ طپانچه‌ای نمایان می‌گردد، آن را در جیب شلوارش جامی‌دهد، دوباره درِ جعبه را می‌بندد و از صندلی پائین می‌آید.

حالا او در مقابل مسئولِ استخدام که وحشتزده به او نگاه می‌کند ایستاده است، طپانچه را بسوی او نگاه داشته و تهدیدکنان می‌گوید: "تمام شرایطِ شما را قبول می‌کنم. هر کاری را بدون نق زدن انجام می‌دهم. بجای حقوقِ ماهیانه می‌توانید هر سه ماه یک بار به من حقوق بدهید. اگر مایل باشید حتی حاضرم شانزده ساعت در روز کار کنم. آخر و اول هفته همیشه برایم برابر بوده است، با کمال میل هر هفت روزِ هفته را کار خواهم کرد و از حق مرخصیِ ماهیانه و سالیانه هم صرفنظر می‌کنم." در این لحظه لهجۀ تهدید کننده‌اش بیشتر رنگِ التماس به خود می‌گیرد و ادامه می‌دهد: "یا استخدامم می‌کنید و یا با شلیک یک گلوله در حلقْ خودم را خواهم کشت." سپس لحظه‌ای با کنجکاوی به مرد نگاه می‌کند و بعد فاتحانه می‌پرسد: آیا فکر نمی‌کنید که خون من شاید بتواند نام معتبرِ این شرکت را به کثافت بکشد؟"

دهسال از آن زمان می‌گذرد. مرد در همان روز به استخدامِ <شرکت آبِ برادران زمزم> در آمد.
او باید هر روز دستکش پارچه‌ایِ سفید رنگی به دست کند، یک سینی به رنگ طلا را که بر رویش یک شیشه آبِ شرکتِ برادران زمزم و چند عدد لیوانِ یکبار مصرف قرار دارد بدست چپ گیرد، مانند مجسمه‌ای جلوی درِ ساختمانِ شرکت بی‌حرکت بایستد و به هر فردی که قصد وارد شدن به ساختمان را دارد سلام دهد و محترمانه یک لیوان آب زمزم تعارف کند.
***
افسوس
"خیر سرش مثلاً می‌خواد مهربونیشو بهم نشون بده! بخوره تو اون سرت با این مهربونی کردنت. دیشب دست می‌کشید به بازوم، هی می‌لرزید و می‌گفت: <بلوریِ من!> منم از حرص دامَنَ‌مو دو وجب بردم بالا، رونامو نشونش دادم و گفتم: <مگه پاهام چشونه که تو همش دست می‌کشی به بازوم!؟>
با دیدن رونام آب از دهنش جاری شد. رعشه به جونش افتاد. ولی من فوری دامَنو دوباره دادم پائین تا جونش دربیاد."

هر دو زن می‌خندیدند.
زنِ جوان که از زن دیگر ده/بیست سالی جوانتر بود از ماجراهائی که شبِ قبل بین او و شوهرش اتفاق افتاده بود تعریف می‌کرد و از تهِ دل می‌خندید.
در تهِ چشم زنِ مسن‌تر اما غم سوسو می‌زد و در حال گوش دادن، دزدکی به پوست سفید، به پستان‌ها و پاهای خوش‌تراشِ هووی خود می‌نگریست.
***
رابطۀ عید قربان و آنفولانزا
در کنفرانس مطبوعاتی امروز که به خاطر شایعۀ کشف واکسن آنفولانزای خوکی برگزار شده بودْ ابتدا نمایندۀ گاوهای جهان شرح مبسوطی در بارۀ فوائد گیاهخواری دادند و پس از سرفه‌ای خشک و طولانی که نشان از سرماخوردگی ایشان می‌داد با صدای گرفته‌ای گفتند: "این بار، این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست! بخصوص اگر کسی در عید قربانِ امسال گوشت گاو، گوشت گوسفند و گوشت خوک مصرف کندْ بیشتر از چند ساعت طول نخواهد کشید و مبتلا به آنفولانزای خوکی خواهد گشت و بعد از یکی دو روز به جمع مردگان خواهد پیوست.
در این جلسۀ مطبوعاتی تعدادی از نمایندگان گوسفندان و مرغ‌ها به سؤالات خبرنگاران خارجی و داخلی پاسخ دادند.
نمایندۀ مرغ‌ها بعد از شرح فداکاریِ یاران خود در طی سال‌های اخیر اذعان داشت: "امسال 25 میلیون نفر از کسانیکه به اخطار نمایندۀ گاوها اعتنایی نکنند و همچنان به خوردن گوشت حیوانات ادامه دهند به آنفولانزای خوکی دچار می‌شوند و هزاران نفرشان در حالِ فین کردن به دیار باقی خواهند شتافت."
نماینده مرغ‌ها بعد از تشکر از خوک‌های جهان، به اتحادِ محکم‌تر گاوها و گوسفندها سفارش کرد و برای نمایندۀ خروس‌‌ها که از خجالت تاجش سرخ شده بود ابرو بالا انداخت؛ به این معنی که صنف بی‌بخاری هستید.
این حرکت باعث رنجشِ خاطر نمایندۀ خروس‌ها می‌گردد، قوقولی ‌قوقویِ بلندی سرمیدهد و خشمگین سالن را ترک می‌کند.

داستان آفرینش.

<داستان آفرینش> را در مهر سال 1386 در بلاگفا نوشته بودم.

اینکه انسانِ اولیه به چه زبانی صحبت می‌کرده است به قصۀ ما هیچ ربطی ندارد. اینکه آیا اول زن خلق شده است و بعد مرد به دنیا آمد هم با ماجرای ما در ارتباط نیست. اینکه آیا این دو از گِل ساخته شدند یا اینکه ابتدا میمون بودند و بعد دیرتر دگردیسی باعث آدم شدنشان گشته است هم بی‌ارتباط با قصۀ ماست. اینکه اصلاً خدائی وجود دارد یا نه؟ و اینکه این جهان چگونه بوجود آمده است هم هیچ دری از درهای بستۀ قصه‌ای را تا حال باز نکرده است. اما اینکه در جهانِ بعد از خلق شدنِ انسان همیشه یک زن بوده است و یک مرد که با عشقبازی موجب شده‌اند تا من و تو اینجا باشیمْ در تمامِ قصه‌ها یک ارتباطِ تنگاتنگ با یکدیگر دارند و در قصۀ ما نیز این ارتباطِ ارگانیک مانند تارهای عنکبوت به هم بافته شده‌اند.

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های خیلی قدیم، زمانیکه هنوز آتش کشف نشده بود تا با کمک گرفتن از حرارتش فلز را به خنجر مبدل کنندْ مردی وجود داشت که در جنگل زندگی می‌کرد. دست و پا و سینۀ مرد از مو پوشانده شده بود، طوریکه اگر از فاصله‌ای نزدیک هم به او نگاه می‌کردی نمی‌توانستی بین او و یک گوریل فرق بگذاری. بینی و دهان مرد کمی بزرگتر از آدم‌های معمولیِ امروزی بود و موهای دراز و از خاک و گِل پوشیده شدۀ سر و صورتش لانۀ حشرات ریز و درشتی بود که او بعد از شکار در وقت استراحت از میانِ پشم‌های تنش یکی یکی با دو انگشتِ شستِ پاهایش می‌گرفت، نزدیک بینیِ بزرگ و چاقش می‌برد و بعد از نگاهی کوتاه و کنجکاوانه به دست و پا زدنشانْ در دهان داخل می‌کرد و نجویده خیلی سریع قورت می‌داد.
مرد بعد از چشم گشودن به جهان بجز جنگل و حیواناتِ جنگلی چیزی ندیده بود که باعث ترسش شود. وقتی گرسنه می‌شد نعره‌اش دلهره به جان هر حیوان می‌انداخت. وقتی اراده شکار می‌کرد تمام حیوانات از بزرگ و کوچک خود را از ترس مخفی می‌ساختند. نه مانند تارزان خنجری داشت که بدست گیرد و نه پوششی بر تن که به آن آویزانش کند، و با این وجود با دست خالی از پسِ هر حیوانی برمی‌آمد. هنگامیکه میل به جفتگیری داشت، با حیوانات بزرگتر و کوچکتر از خود که کمی رام و دمِ دستش بودند به اصطلاح عشقبازی می‌کرد و بعد آنها را می‌خورد.
این جنگل از یک سر منتهی می‌گشت به اقیانوسی که بزرگیش یک دهمِ کل جهان بود و میلیاردها ماهی از ریزو درشت در آن شنا و زندگی می‌کردند. از سرِ دیگر کوه بزرگی از سنگ همسایۀ جنگل بود که در دامنۀ آن زنی با یک گاو زندگی می‌کرد. تنها فرق زن با مرد در این بود که بدن و صورت زن مو نداشت، اما مانند مرد بدنش لخت بود و کثیف. زن در زمستان‌ها بیشتر خود را در آغوشِ گاو جا می‌داد و به این ترتیب از آزارِ برف و سرما در امان می‌ماند. گاهی گاو میل عشقبازی با زن را می‌کرد و گاه نیز زن میل همخوابی با گاو به سرش می‌افتاد.
روزی گاو کنجکاو می‌شود ببیند در جنگل چه خبر است! به زن پیشنهاد سیر و سیاحت در جنگل را می‌دهد و زن هم که از ماجراجویی بدش نمی‌آمد از این پیشنهادِ جالب استقبال می‌کند و سفرشان به جنگل آغاز می‌گردد.
برای اینکه قصۀ ما به درازا نکشدْ بنابراین از اینکه زن و گاو چه‌ها دیدند و چه‌ها کشیدند، و از پشیمانی‌ای که بخاطر نفوذِ عمیقتر به درونِ جنگل مرتب بیشتر می‌شد چیزی نمی‌گویم و برمی‌گردیم سراغ مرد.
با تابش نور خورشید و روشن شدن جنگلْ پرندگان بیدار می‌شوند و آواز خواندن و سر و صدایشان مرد را از خواب می‌پراند. مرد چشمش را باز می‌کند، به اطرافش نگاهی می‌اندازد و چون حیوانی بجز پرندگانِ نشسته بر ساقۀ درختان نمی‌بیند با عصبانیت چند نعره از سرِ گرسنگی می‌کشد، شکم برآمده‌اش را با دست چند بار می‌مالد و برای تهیۀ صبحانه برمی‌خیزد و براه می‌افتد.
با نعرۀ مرد تمام حیوانات خود را مخفی می‌سازند. یکی دو ساعتی وقتِ مرد برای پیدا کردن شکار و خوردن صبحانه بیهوده تلف می‌گردد. مرد، گرسنه و عصبانی می‌غرید و می‌رفت که ناگهان چشمش از دور به گاوی می‌افتد که بر روی دو پایِ جلویِ خود به طرز مضحکی ایستاده، با دو پای عقب خود به زمین زانو زده و تُند و تُند در حال تکان دادن باسنِ خود به جلو و عقب است.
زن و گاو بعد از صرف صبحانه و مقداری پیشروی در جنگل زیر سایۀ درختی دراز کشیده و مشغول استراحت بودند. بوی میوۀ درختان هوس عشقبازی با گاو را در زن زنده ساخته بود، بنابراین گاوِ به خواب فرو رفته را با تکانِ شدیدی بیدار ساخته و برای عشقبازی بر روی خود انداخته بود.
مرد، مانند گرگی، آرام آرام خود را به گاو نزدیک می‌سازد و یک مشتِ محکم به سرش می‌کوبد. گاو که در اوج لذت بردن از زن بودْ با خوردن ضربه به سرشْ ابتدا لحظۀ کوتاهی شوکه و سپس بیهوش می‌شود. مرد سرِ گاو را از تن جدا می‌کند و در حال جویدنِ خرخره بود که ناگهان چشمش به زن می‌افتد و برای اولین بار حسی مانند ترس از نوک انگشتانِ پا تا بالای پیشانیش را مانند یخْ سرد می‌سازد.
اینکه با چه زبانی این دو با هم حرف زدند و چه‌ها برای همدیگر تعریف کردند بماند برای وقتی دیگر. مرد بعد از خوردن گوشتِ گاو و پُر شدن معده‌اشْ مانند گاو کنار زن زیر سایۀ درخت دراز می‌کشد تا استراحتی کند و غذایش هضم شود. زن از اینکه کنار مردی دراز کشیده که گاوش را با یک مشت از پای درآورده و خورده است احساس امنیت و آسایش می‌کرد، اما چون هنوز کام خود را بطور کامل از گاو نستانده بود، بنابراین با دستانِ قوی‌اش مردِ نیمه خواب را مانند کودکی بلند می‌کند، بر روی خود می‌اندازد و ناقصیِ کامش را کامل می‌گرداند.
از آن تاریخ به بعد آن دو با هم در جنگل به زندگی ادامه می‌دهند. زمانیکه زن بچۀ اولش را به دنیا می‌آورد یک بار دیگر همان احساس ترسِ اولین دیدار به سراغ مرد می‌آید. این بار اما سرما از نوک پا می‌دوید تا نوک سر و از آنجا برمی‌گشت تا نوک پا و این دویدن‌های پیاپیْ سرمای کشنده‌ای در تنش به جریان می‌انداخت که هیکل بزرگ و پوشیده از پشمش را به لرزش وامی‌داشت.
این دومین بار بود که زن او را به وحشت می‌انداخت. بار اول از زن ترسیده بود، چون موجودی مانند خود را می‌دید که صورتی بی‌ریش و بدنی بی‌پشم داشت و این بار دیدن صحنۀ زائیده شدن بچه این اطمینان را به او داده بود که زن باید از قدرت جادوئی برخوردار باشد، و این خیال تخمِ ترس از زن را در مزرعۀ دل و ذهنش می‌کارد.
در فصل دیگرِ قصه از تزویر و ریایِ مرد برای متهم ساختنِ زن به اینکه جادوگر است را برایت خواهم خواند. حالا دیگر لحاف را خوب بکش رویِ خودت تا نکند نیمه شب سردت بشود و خواب جنگل ببینی. شب بخیر، خوش بخوابی دخترکم، امیدوارم که خوابِ شاه پریرون ببینی.

خواهه.

<شروع بهار بر تو مبارک> را در اسفند سال 1387 و <خواهه> را در آبان سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

خیلی مایلم تلفن زنگ بزنه و من قبل از زنگِ دوم گوشی را با عجله بردارم و بگم: "سلام، بفرمائید." و از آن سر سیم صدائی که امید می‌بخشد و آدم را به ادامه دادن زندگی تشویق می‌کند بگوید: "سلام از ماست. ساعتِ چند مایلید کار شروع شود؟"
و من با لحنی که تعجب از آن می‌بارد بپرسم: "می‌بخشید، منظور شما را خوب متوجه نشدم، چه کاری قراره در چه ساعتی شروع شود!؟"
و صدا مهربان و آرامبخش بگوید: "آه می‌بخشید، من فکر کردم توسط شخصی که پیشتان خواهد آمد در جریان قرار گرفته‌اید."
و من متعجب بپرسم: "چی! ... قراره کسی بیاد پیش من!؟"
و صدا هم متعجبانه اما همچنان مهربان بگوید: "مگه مایل نبودید به شما تلفن زده شود و خبر آمدن کسی را به اطلاعتان برسانند؟"
و من کنجکاوانه بپرسم: "می‌بخشید، اما شما این موضوع را از کجا می‌دانید؟ من که هنوز در بارۀ آن با کسی صحبت نکرده‌ام!؟"
و صدا خندان بگوید: "ناراحت نباشید، مؤسسه ما و تک تکِ کارمندانش سال‌هاست که مورد اطمینانِ صد در صدِ مشتریان خود می‌باشد و اسرار مشتریانِ ما هرگز به خارج درز نمی‌کند."
و من خوشحال بپرسم: "گفتید ساعت چند می‌آید؟"
و صدا بگوید: "ساعت سه بعد از ظهر خوب است؟"
و من بگویم: "خیلی خوب است." و بدون خجالت ادامه دهم: "می‌بخشید، ممکنه همکارتون دامن کوتاه بپوشن؟"
و صدا قهقهه‌ای بزند و بگوید: "هرچه شما بخواهید. ما هر آنچه در توان داریم برای مشتریان خود انجام می‌دهیم."

یادم نرود به کسی که برای سر و سامان دادن به خانه پیشم می‌آید بگویم که هنگام جارو کردنِ اتاقْ مواظبِ آشیانه‌های دوستانِ تاربافم باشد."
***
شروع بهار بر تو مبارک
دلم می‌خواست عید که می‌شه  
ماهی‌هایِ تنگ آبْ خوابِ دریا ببینند
دلم می‌خواست توی دلم گل بکارن
گل بنفشه بکارن
دلم می‌خواست پیشم باشی
از این بگی
از اون بگی
دلم می‌خواست نگات کنم
توی چشات پَر بزنم
شنا کنم
دلم می‌خواست عید که می‌شه
مادرم از خواب پامی‌شد
بنفشه‌ها بال می‌زدند
شاپرک‌ها فریاد می‌زدند عید اومده
پونه و ریحون اومده
از خواب پاشید.

درد دل.

<درد دل> را در آبان سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

زن با شنیدن صدای پا از راهرو سکوت میکند، از جا بلند می‌شود، آهسته خود را کنار درِ اتاق می‌رساند و با دقت گوش می‌سپارد.
پس از لحظه‌ای دوباره در راهرو سکوت حکمفرما می‌شود. زن نفس راحتی میکشد، آرام به سوی تختخواب برمی‌گردد، عکسی را که از زیر متکا مخفی ساخته بود برمی‌دارد و پس از نشستن به صحبت ادامه می‌دهد:
"حتی اجازه نداد براش ویلچر بخریم تا هر وقت بچه‌ها فرصتی پیدا کردن تا سر خیابون هُلش بدن و بتونه هوای تازه تنفس کنه.
اِنقدر رنگِ آفتاب ندیده که پوست بدنش داره کم کم مثل برف سفید می‌شه.
آخه مگه آدم چقدر می‌تونه تو یک اتاقِ یک وجبی گوشۀ تختش بشینه، به یک گوشه خیره بشه و پلک نزنه؟ خدایا دارم دیوونه می‌شم.
هرچی بهش می‌گم مرد آخه خدا رو خوش نمیاد، بچه‌ها همه نگران تو هستن و غصه می‌خورن. این یکی از مدرسه نیامده می‌پرسه بابا حرف زد؟ اون یکی از راهِ دور تلفن می‌زنه و می‌پرسه بابا غذا می‌خوره؟ نمی‌دونم دیگه باید چکار کرد. از صبح باید بشینم کنارش و مواظب باشم که کاری دست خودش نده.
روزی که برای اولین بار بهم گفت انگار حس می‌کنه چیزی رو گم کرده قلبم گلوپ گلوپ شروع به زدن کرد. آخه مغز پدرت مثل کامپیوتر کار می‌کرد، مگه ممکن بود اون چیزی از یادش بره. اصلاً قابل تصور نبود.
اوایل، هر چند هفته به چند هفته یک بار بهم می‌گفت: <حس می‌کنم انگار یک چیزی گم کردم.> هر موقع این حرف رو بهم می‌زد تو دلم آشوب به پا می‌شد و چند روز طول می‌کشید تا نگرانی دست از سرم برداره.
آدم انقدر گرفتاری داره که متوجه خیلی چیزها نمی‌شه. خواهر و برادرات مرتب از من می‌پرسن: <بابا چیزیش شده؟ بابا چرا کم حرف می‌زنه؟ چرا بابا شبا نمی‌خوابه؟ چرا بابا یادش می‌ره غذا بخوره؟ مامان بابا تشنه‌ش نباشه؟>
وقتی ازش می‌پرسم چرا کم حرف می‌زنی، مگه برات اتفاقی افتاده، می‌گه: <نه، دارم دنبالِ چیزی می‌گردم، آدم نباید اجازه بده چیزی تو سرش گم بشه!>
وقتی اصرار می‌کنم بهم بگه که آخه این چه چیزیه که مرتب به دنبالشهْ فوری عصبانی می‌شه و قهر می‌کنه.
اون روزا خیلی اذیت شدم، خیلی بیشتر از حالا. حالا می‌دونم که پدرت به بیماری مبتلاست، اون موقع که نمی‌دونستم چه خبره. هزار تا فکر و خیال می‌کردم. جیباشو می‌گشتم نکنه با زنی در رابطه باشه. خدا خودش منو ببخشه. با وجودیکه می‌دونستم بیشتر از پدرت کسی منو دوست نداره، با اینکه می‌دونستم عاشقمه، ولی بازم نمی‌تونستم جلوی این احساس حسادت رو بگیرم.
بعد شروع کرد به فراموش کردن اسم بچه‌ها. اولش به شوخی برگزار می‌کردیم و گاهی هم باعث تفریح من و بچه‌ها می‌شد، ولی وقتی یادش رفت که من زنش هستم و منو با خواهرش اشتباه گرفت اعصابم ریخت بهم. چند تا دکتر اعصاب عوض کردم تا اینکه یکیشون بعد از چندین جلسه از من خواست که به اتفاق پدرت پیشش برم.
خلاصه چه دردسرت بدم، اون بود که گفت بابات به بیماری فراموشی مبتلا شده.
حالا مگه ما می‌دونستیم این چه بیماری‌ایه! این کتاب رو بخون، برای گرفتن مشاوره پیش اون پزشک برو، تا فهمیدیم که بقیه هم نمی‌دونن جریان از چه قراره و چکار باید کرد تا بیماری بهتر بشه و بیمار شفا پیدا کنه. هر کدومشون قرصی و شربتی تجویز می‌کردن و می‌گفتن امید داشته باشین!
امروز هفتمین سالیه که پا از خونه بیرون نذاشته.
بگم خدا اون دکتر بی‌مروت رو چکار کنه که باعث شد پدرت دیگه پاشو از خونه بیرون نذاره و با هیچکس حرف نزنه.
دوازده ساله که گرفتار این بیماریه، دیگه واقعاً خسته شدم."

زن که از تعریف کردن خسته شده بود دستی به صورت دختر جوان در عکس می‌کشد، عکس را به لبش نزدک می‌کند و می‌بوسد، سپس با اندوه می‌گوید: "چقدر من همه جا رو دنبالت گشتم که پیدات کنم، ولی نشد که نشد. حالا اما باید عجله کنم تا پرستار نیومده عکستو جائی قایم کنم. دلم نمی‌خواد بفهمن که تو و من با هم تو یک اتاق زندگی می‌کنیم. بذار به این خیال بمونن که بیماری فراموشی قدرتِ درک رو از من گرفته. بذار هر چی دلشون می‌خواد بگن.
اوه، مثل اینکه صدای پای پرستار میاد. باید عجله کنم دخترم. به پدرت سلام برسون و بهش بگو یادش نره به گلدونا آب بده ....."

هشت مارس به روایتی دیگر.

من در حال ویرایش <هشت مارس به روایتی دیگر>

<هشت مارس به روایتی دیگر> را در اسفند سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.

من هفتم مارس را به احترامِ عددِ هفتش همیشه دوست داشتم، البته تا شبِ قبل.
ساعتِ ده دقیقه از دهِ شب گذشته بود و من مشغول آماده کردن دو مرغ عشقم برای خوابیدن بودم که زنگ درِ خانه به صدا می‌آید. در را باز می‌کنم و با اولین نگاه به چهرۀ زن محو جاذبۀ سحرکنندۀ لبخندِ شیرینش می‌گردم، زیبایی بی‌مثالش بی‌اختیارم می‌سازد و متحیر به داخل شدنش می‌نگرم.
<نمی‌خوای در رو ببندی و بشینی؟> را زن چنان ملایم و خوش آهنگ بیان می‌کند که نه تنها متوجه بسته شدن در نمی‌شوم، بلکه یادم هم می‌رود خودم را به او معرفی کنم.
در حالیکه خود را ناباورانه آمادۀ نشستن درمقابلش می‌کردمْ در دل فقط یک آرزو داشتم، و آن اینکه این زیبای افسونگر از نوع رویائیش نباشد که با خواهشِ نوازشی زود غیبش بزند.
در حال نشستن چنین وانمود می‌کنم که انگار تعادلم بهم خورده است و من برای نیفتادن مجبورم بازو و دستش را بعنوان تکیه‌گاه در دستانم بگیرم.
با این نیرنگ و با اطمینان از حقیقی بودنش روبروی زن می‌نشینم. زبان در دهانم به دستِ زیبائیش اسیر گشته و قادر به چرخش نبود و پیشانیم مانند مبتلایان به تب‌ از دانه‌های درشت عرق خیس شده بود.
من در حال ریختن چای در فنجان می‌پرسم: "می‌بخشید، ما همدیگر رو می‌شناسیم؟"
زن با طنازی خاصی در حالیکه فنجان چای را به دست می‌گرفت می‌گوید: "من تو رو از شروع پیدایشت می‌شناسم، اما اینکه آیا تو هم منو می‌شناسی رو باید خودت بدونی!"
داشتم در ذهنم جستجو می‌کردم کجا ممکن است این زن را دیده باشم که می‌گوید: " تخته‌نرد بیار یه دست بزنیم."
من از این پیشنهادِ نابهنگام او تعجب می‌کنم، تخته‌نرد را می‌آورم و روی میز قرار می‌دهم.
زن در حال چیدن مهره‌ها می‌گوید: " اگه من برنده شدم، باید قول بدی که دیگه منو از یاد نبری، و اگه تو برنده بشی، هر دستوری بدی با کمال میل برات انجام می‌دم!"
چون تا آن لحظه هیچ زنی نتوانسته بود در این بازی شکستم دهد، بنابراین آبی را که با تجسمِ شکست خوردنشْ در دهانم جمع شده بود قورت می‌دهم و سریع می‌گویم: "قبول."
زن نگاهی به چشمانم می‌کند، تمام آرزوهایِ بعد از پیروزی‌ام را در آنها می‌خواند و می‌گوید: "چون ممکنه که تو حریفتو دست کم گرفته باشی، بنابراین ما بر خلاف عرف و عادت به جای پنج دست، هشت دست بازی می‌کنیم، اگه من مارسِت کردم یک دست به حساب میاد، و اگه تو مارسَم کنی دو دست حسابش می‌کنیم."
از کُرکُری خواندنش خوشم می‌آید و می‌گویم: "قبول."
زن در حالیکه با انگشتان ظریف و خوش‌فرمش با تاس‌ بازی می‌کرد می‌گوید: "کم بریزه یا زیاد؟"
من که محو زیبایی انگشتانش شده بودم می‌گویم: " قبول."
زن لبش به لبخند گشوده می‌شود و می‌گوید: " خوابی یا بیدار؟ چی داری می‌گی؟ پرسیدم کم یا زیاد!"
من به خود می‌آیم و می‌گویم: " کم."
او تاسش را می‌ریزد و یک می‌آورد. من شش می‌آورم و بازی شروع می‌شود.
من با این بازی از نوجوانی آشنا هستم و به اندازه کافی مهارت کسب کرده بودم که از پیروزیم مطمئن باشم.
دستِ اول را مارس می‌شوم. سیگاری روشن می‌کنم و به خود می‌گویم: "زیبائیش حواستو پرت کرد و باختی."
دستِ دوم را با دقت بیشتری بازی می‌کنم. بازی کردنِ زن استادانه بود، از نوع ریختن تاس‌ها می‌شد حدس زد که دارای تجربۀ کافی در این بازی‌ست.
با جفت ششی که می‌آورد باز هم مارسَم می‌کند.
با خجالت از او اجازه می‌گیرم و به دستشوئی می‌روم. برای شانس آوردن کمی روی دست‌هایم ادرار می‌کنم و بعد از شستن دست‌ها به اتاق برمی‌گردم.
چقدر چهرۀ این زن برایم آشناست و سایزِ بدنش چه برازندگی عجیبی با سایزِ بدن من دارد.
در حال نشستن می‌پرسم: "به صورت حرفه‌ای هم بازی می‌کنی؟"
با تعجب می‌گوید: "منظورت قماربازیه؟"
من می‌پرسم: " مگه سرِ پول و این چیزها هم بازی می‌کنی؟"
زن با بیتفاوتی پاسخ می‌دهد: "من سر هرچیز که فکر کنی بازی می‌کنم، ولی با تو فعلاً سر همون چیزیکه طی کردیم بازی می‌کنم." و با این حرف تاس‌ها را می‌ریزد و باز هم جفت شش می‌آورد.
دست سوم را هم مارس می‌شوم.
با خجالت دوباره از او اجازه می‌گیرم و به دستشوئی می‌روم، اما این بار بعد از ادرار روی دست‌هایم آنها را نمی‌شویم و به اتاق بازمی‌گردم.
یک لحظه نگاه کردن به این موجودِ زیبا و مهربان می‌ارزید به هزار بار مارس شدن.
بعد از نشستن می‌گویم: "دیگه دستم گرم شد، بریز تا بریزم."
او تاس‌ها را می‌ریزد و باز هم جفت شش می‌آورد.
دست چهارم را هم مارس می‌شوم.
چه دردسر بدهم، به این ترتیب هفت دست مارسَم می‌کند.
زن قصد داشت تاس شروعِ دستِ هشتم بازی را بریزد که دستم را روی تاس‌ها می‌گذارم و می‌گویم: "اگه اجازه بدی، اول من یک چای تازه دم می‌نوشم و یک سیگاری می‌کشم و بعد به بازی ادامه می‌دیم"
زن می‌گوید: "قبول" و بجای نوشیدن چای مشغول نگاه کردن به من می‌شود.
من در حال نوشیدن چای به ذهنم فشار می‌آوردم تا او را به جا آورم، نامش را جستجو می‌کردم، سعی می‌کردم به یاد آورم از کجا می‌شناسمش تا به این وسیله بازی را بهم زده و بگویم: "من از همون اول شناختمت و داشتم باهات شوخی می‌کردم." ولی فراموشی سرِ سازگاری با من نداشت و نامش به یادم نمی‌آمد.
بعد از کشیدن سیگار دستِ هشتم بازی شروع می‌شود. من عالی بازی می‌کردم و تقریباً مطمئن بودم که این دست را خواهم برد. اما زهی خیال باطل! عاقبت زن با آوردن یک جفت شش دیگر دستِ هشتم را هم مارسَم می‌کند و می‌گوید: "خوب، حالا می‌تونی مرغای عشقتو بخوابونی." سپس بی‌مقدمه از جایش بلند می‌شود و خود را برای رفتن آماده می‌سازد.
من که غافلگیر شده بودم می‌گویم: "دیر وقته، نمی‌خوای شب رو اینجا بد بگذرونی؟"
زن در حال خارج شدن از درِ آپارتمان دستی به سرم می‌کشد و می‌گوید: "اگه لااقل بعد از شکست می‌گفتی که من کی هستم شاید شب پیشت می‌موندم. در ضمن فکر نمی‌کردم بازیت انقدر ضعیف باشه. راستی چند دست باختی؟"
از کُرکُری خواندنِ بعد از پیروزی‌اش زیاد خوشم نمی‌آید و می‌گویم: " هشت دست مارس شدم."
زن لبخندِ تمسخرآمیزی می‌زند و می‌گوید: "خنگِ خدا، هنوزم نفهمیدی که هشت مارس اسم منه!؟" بعد با دست بوسه‌ای برایم می‌فرستد و از پله‌ها پائین می‌رود.
من با صدای بلند می‌گویم: "هشت مارس، من تا سال دیگه هر روز تمرین می‌کنم تا در بازیِ بعدی برنده شم و تو از آنِ من بشی. نیمۀ دیگر من،  مطمئن باش که تا سال دیگه اسمتو برای فراموش نکردن هر روز با خودم زمزمه خواهم کرد."
نمی‌دانم هشت مارس حرفم را شنید یا نشنیده رفت.

چیستان.

<خاله سوسکه> را در آبان 1388 و <چیستان> را در آذر 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

خاله سوسکه
خاله سوسکه را همه می‌شناسند. وقتی آرام آرام با اندام چاق و کوتاهش از کنار مورچه‌ها می‌گذرد، برق پوستِ بدنش چشم آنها را خیره می‌سازد و دهانشان را آب می‌اندازد، اما فوری هشدار عنکبوتِ پیر به یادشان می‌افتد: "هر کدومتون به خاله سوسکه نگاهِ چپ بندازه، ایل و تبارشو تارپیچ شده بالای درِ اتاق آویزون می‌کنم تا هیچ جنبنده‌ای دیگه جرأت چنین کاری به سرش نزنه!"
خاله سوسکه چند ماه پیش بطور اتفاقی همراه مقداری سبزی‌خوردن به خانه‌ام راه یافت. او هم مانند من تنهاست و فقط گاهی با من می‌پرد. هر بار حوصله‌اش سر می‌رود، چند دقیقه‌ای را در کنارِ آشیانۀ مرغ عشقِ تازه به دنیا آمده‌ای می‌گذراند که بر روی میز قرار دارد، چند لحظه‌ای با پدر و مادر صحبت می‌کند و جویایِ حال نوزادشان می‌شود.
وقتی مرغان عشقم از او سؤال می‌کنند چرا تنهایی زندگی می‌کند، شانه‌اش را بالا می‌اندازد، خداحافظی می‌کند و در حال رفتن می‌گوید: خدا با اون عظمتش تنهاست، چه برسه به من!

عنکبوت عاشقِ خاله سوسکه شده است و در هر فرصتی برای نشان دادن علاقه‌اش بر رویِ تارهایی که بالای سر او می‌بافد مشغول رقص و هنرنمائی می‌شود تا شاید بتواند دلش را با این کار ببرد. ولی تجربۀ خاله سوسکه بیشتر از این است که عنکبوت می‌پندارد. خاله سوسکه خوب می‌داند که عاقبتِ دوستی با او اسیری در تارهایش است و همیشه می‌گوید: "عنکبوت مهربان و شوخ است، اما اخلاقش به عقرب رفته."

چند لحظۀ پیش دسته‌ای مورچه یکی از پاهایِ خاله سوسکه را بالای سر بُرده و به سوی قبرستان حمل می‌کردند و عده‌ای هم در حال بگو و مگو با عنکبوتِ پیر بودند.
عنکبوت مثل ابر بهار اشگ می‌ریخت و مدام قسم می‌خورد که او از جریان بی‌خبر است.
من تمام اتاق را به دنبال باقی ماندۀ جسد گشتم، اما موفق به یافتن نگشتم. چنین بنظر می‌آمد که خاله سوسکه قبل از آب شدن یک پایش را برای معشوق به یادگار نهاده و بعد به زمین فرو رفته است.
***
چیستان
با خوشحالی می‌گوید: یک ماه می‌شه که از اون کارا نکردم.
نمی‌دانستم منظورش کدام کار است، اما با این حال برای آنکه فکر نکند کارهایش برایم بی‌اهمیت‌اند می‌گویم: باریکلا، مبارکه!
او: تازه فهمیدم چرا و به چه دلیل من اون کار رو می‌کردم.
من: واقعاً؟ خب چرا اون کار رو می‌کردی؟
او: تشخیص دادم هر وقت که بیکارم دست به اون کار می‌زدم.
من: باریکلا، چه کشف جالبی!
او: آره، ولی هنوز پی نبردم چرا همیشه وقتِ بیکاری اون کار رو می‌کردم؟
من: مگه می‌خواستی در حال کار کردن یا غذا خوردن هم می‌تونستی اون کارو بکنی؟
او: اگه می‌شد بد نمی‌شد.
من: بد نمی‌شد خیلی کمه، عالی می‌شد!
او بعد از کمی فکر کردن می‌گوید: ولی مثل اینکه در حین کار کردن یا آشپزی هم می‌شه واقعاً اون کار رو کرد.
من: خوب کاری انجام بده که با اون کار همخونی داشته باشه تا احساس بیکار بودن نکنی!
او: مثلاً چه کاری؟
من: مثلاً عکاسی و یا فیلمبرداری! در حال انجام دادن این کار بدون اینکه اون کار رو بکنی خود به خود راحت می‌شی!
او: راست می‌گیا.
من: معلومه که راست می‌گم! نه چک زدی نه چونه، عروس اومد تو خونه!

فالگوش.

<فالگوش> را در آذر سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

داخل اتوبوس گرم بود و من خسته از بیخوابی‌ای که چند روزی‌ست گریبانم را گرفته کوشش می‌کردم چشمم را باز نگاه دارم تا جریان دیروز دوباره تکرار نشود.
دیروز هم هوا مانند امروز سرد بود و وقتی بعد از چند ساعت پیاده‌روی برای بازگشتِ به خانه داخل اتوبوس شدم، هوای گرم و مطبوع داخل آن مرا دعوت به لذت بردن و رفع خستگی با چشم بسته کرد. من در حال لذت بردن بودم که احساس کردم گریبانم را انگار کسی گرفته و تکانم می‌دهد. با گشودن چشمانم رانندۀ اتوبوس را در کنارم دیدم که با عصبانیت شانه‌ام را تکان می‌داد و می‌گفت: "بیدار شو، اینجا آخر خطه!" حتماً گمان کرده بود که بی‌خانمانم و زمانِ خواب را در وسائل نقلیه شهری می‌گذرانم! من با خجالت عذرخواهی کردم و سریع از اتوبوس خارج شدم.

حالا کنار پنجره نشسته‌ام و به خیابان نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم چشمانم بسته نشوند، اما حرکت سریع ماشین‌ها پلک‌های یالائیم را سنگین‌تر می‌کنند. تکان‌های اتوبوس یاد گهواره را در من بیدار می‌سازد و هوای گرم و مطبوعِ داخل آن مکارانه گَردِ خواب در چشمان خسته‌ام می‌پاشد.
در خواب و بیداری صدای گفتگوی زن و مردی حواسم را به خود جلب می‌کند. با زحمتِ زیاد پلک یکی از چشم‌هایم را اندکی باز می‌کنم و به صحبتشان گوش می‌سپارم.
مرد طوریکه زن ناراحت نشود می‌گوید: "بقول معروف، انسان انسانه، تو هم از دست مردمی که روحتو آزار می‌دادن به این اجتماع پناه آوردی. حالا اگه نتونی با مردمی که به تو آزاری نمی‌رسونن کنار بیائی و زندگی کنی، بنابراین باید مشکل رو تو خودت جستجو و براش راه حلی پیدا کنی."
زن از شیشۀ اتوبوس به بیرون نگاه می‌کند، آه کوتاهی می‌کشد و اندوهناک می‌گوید: "شاید حق با تو باشه، من که دیگه قادر به فکر کردن نیستم، تا میام در بارۀ موضوع مشخصی فکر کنمْ فوری هزار تا فکر دیگه میاد تو سرم و یادم می‌ره اصلاً به چی می‌خواستم فکر کنم."
مرد سعی می‌کند زن را متوجه سازد که از شنیدن این خبر متأسف شده است و همدلانه می‌گوید: "تا حالا از این موضوع خبر نداشتم، خب چرا سعی نمی‌کنی با کمک پزشک این مشکل رو حل کنی!؟"
زن موهایش را با پنج انگشتِ دست راستش به عقب شانه می‌کند، لبخندِ تلخی می‌زند و می‌گوید: "فکر می‌کنی کار ساده‌ایه؟ تا حالا دکتر اعصابم ده نوع قرص برام تجویز کرده، مگه اثر می‌کنه!؟ دیروز که پهلوش بودم دوباره از بی‌اثر بودن قرص‌ها شکایت کردم که ناگهان عصبانی شد و مثل خُل‌ها داد زد: خانم من از دست شما کلافه شدم، اصلاً لازم نیست شما به چیزی فکر کنید. یک هفته فکر نکنید و به جای یک قرص در هر وعده سه قرص مصرف کنید!"
زن بغضش را قورت می‌دهد و با عجله سرش را برمی‌گرداند و به خیابان نگاه می‌کند.
مرد کنجکاوانه می‌پرسد: "چه قرص‌هایی دکتر برات تجویز کرده؟" و بعد از پاسخ زن با تعجب می‌گوید: "چه جالب! منم همین قرص رو می‌خورم. ولی عجیبه که در تو اثر نمی‌کنه! من با یه دونه‌ش تا ده ساعت گیج و منگم. نمی‌فهمم چطور تو سه تا رو با هم می‌خوری و باز هم هزار تا فکرِ فرعی علاوه بر فکرِ اصلی میاد تو سرت!؟"
در این لحظه پلکِ به زحمت نیمه‌باز نگاه داشته‌ام آرام آرام بسته می‌شود و من فقط صدای موتور اتوبوس را که مانند زمزمۀ آرامِ لالائی مادرم به گوش می‌آمد می‌شنوم. تکان‌های آرام اتوبوس برایم همان تکان پاهای مادر بود، پاهای خسته‌ای که مرا رویش قرار می‌داد و به خواب دعوت می‌کرد.
تکانِ پاهای مادر خوابم را سنگین و سنگین‌تر می‌سازد. بعد کم کم تکانِ پاهای خسته‌اش آرام‌تر می‌گردد و مرا که به خواب عمیقی فرو رفته بودم ترک می‌کند.
با کشیده شدنم به روی کفِ اتوبوس چشم باز می‌کنم. لازم نبود حدس بزنم که اتوبوس از ایستگاهی که باید پیاده می‌شدم رد شده است و من به آخرین ایستگاه یا همان آخر خط رسیده‌ام. رانندۀ عصبانی همان رانندۀ دیروز بود و من بی‌نزاکتی امروزش را درک می‌کردم. بعد از پرت شدن از درِ اتوبوس به بیرون، بدون نگاه کردن به پشت سرم، مانند مست‌ها، خواب‌آلوده به سمت خانه براه می‌افتم.