<من و یک موجی> را در
اسفند 1387 و <وقتی فراموشی بالا میزند> را آذر سال 1388 در بلاگفا نوشته
بودم.
من و یک موجی
برای اطمینان از اینکه آیا اصلاً گوشش با من است یا نه چند واژه را اشتباه
میخوانم و چون عکسالعملی از او نمیبینم در دل به حماقتِ خود میخندم.
طوری که نشئگیاش
نپرد میپرسم: "مرد حسابی، پس تو در جبهه چی یاد گرفتی!؟ اینکه خمپارۀ نمیدونم شماره
چند کنارت منفجر بشه و تو رو هم به گروهِ موجیها اضافه کنه که هنر
نیست. مگه
قرار نشد هرجا اشتباه داشتم تذکر بدی، پس حواست کجاست؟!"
من معمولاً داستانهایم را برایش میخوانم. قرارمان این است که او برای واژههای اشتباه به کار برده شده در نوشتهام کلماتی
صحیح و مناسبتر پیشنهاد کند و اگر از واژهای خوشش آمد بگوید: "دمت
گرم" و اگر از کلِ داستان خوشش آمد بگوید: "دمت گرم، با حال بود."
تا حال از سابقۀ تحصیلیاش چیزی از او نپرسیدهام.
پانزده ساله بود که جنگ ایران و عراق شروع میشود و او با رفتن به جبهه در عملیات
کربلای 5 با رمز یا <زهرا> برای آزاد سازی شلمچه شرکت میکند. اما
خمپارهای که در کنارش منفجر میشود مجالِ آزاد ساختنِ شلمچه را از وی میرباید، او را به ارتش موجیها میافزاید و نیمی از بدنش را فلج میسازد.
هربار میگویم دلم گرفته چیزی بخوان، میزند زیر آواز و میخواند:
"الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها."
و اگر جلویش را نگیرم این بیت را بیش از نیمساعت تکرار میکند و میخواند.
گاهی هم که دلش گرفته است این بیت را میخواند: "بشنو از نی چون
حکایت میکند، از جداییها حکایت میکند."
***
وقتی فراموشی بالا میزند
حتماً خیلی از مردها را دیدهاید و یا در بارهشان شنیدهاید که با وجود داشتنِ عینک به چشم، برای پیدا کردن عینکشان زمین و زمان را زیر رو میکنند و همزمان به حواسِ پرت خود بد و بیراه میگویند، و دلخوری از همسرشان که همیشه
بدون سؤال وسایل آنها را از اینجا برمیدارد و آنجا میگذارد بیشتر و عمیقتر
میگردد، و آنقدر به خشم میآیند که دیگر حوصلۀ یافتن عینک را از دست میدهند و
فریادکنان همسرشان را صدا میزنند و میگویند: "این صاحبمُرده را باز کجا
گذاشتی؟ چند صدهزار بار باید گفت که دست به وسایل من نزن و جابجاشون
نکن!؟" و بعد از آنکه فریادشان مرتب بالا و بالاتر میرود و خون به مغزشان هجوم میآورد تازه به فکر قرص فشار خونشان میافتند.
و وقتی همسرشان میآید و میگوید که همیشه به توصیۀ شوهرش گوش میدهد و
بدون اجازه دست به چیزش نمیزند، و برای اثبات حرف خود عینکی را که شوهرش بر چشم دارد به او نشان میدهدْ این مردها با پرروئی هرچه
تمامتر میگویند: "خوب بفرما! این هم بار صدهزار و یکم! خانم، چه کسی به شما گفته که من میخوام الان عینک بزنم که اونو هن و هن آوردین اینجا و گذاشتین
روی چشم من!؟"
ما با بیخیالی از کنارِ این آدمها میگذریم. آنچه اما برای من چند ساعت قبل اتفاق افتاد کار اینگونه آدمها را کلاً از خاطر پاک میسازد:
"آقا، ما داشتیم مثل بچۀ آدم قصۀ آلمانی به فارسی برمیگردوندیم و هدفون هم
به گوش داشتیم و شنیدن موزیک بهمون حال میداد. مرغای عشقمون هم جلوی
رومون داشتن روی میز با هم بازی میکردن و یکی دو تاشون به نوزاد غذا میدادن. بخودمون
گفتیم بیمعرفتیه ما غذای روح بخوریم و مرغا گشنه بمونن. صدای موزیک رو کم کردیم،
هدفون رو از رو گوشامون برداشتیم و گذاشتیم که اونا هم
با شنیدن موزیک حالی بکنن و فیض ببرن.
بعد از مدتی اما فکر کردیم چون هوا تاریکه
و هنوز سفیدی نزدهْ ممکنه همسایهها خواب باشن و موزیک براشون مزاحمت ایجاد کنه. پس
دوباره هدفون رو گذاشتیم رو گوشامون و صدای موزیک رو هم کشیدیم بالا و مشغول کارمون
شدیم. موزیک خیلی حال میداد، ما هم صدا رو کشیدمش تا آخر بالا. چند خط بیشتر باقی نمونده
بود ترجمۀ قصه تموم بشه که متوجه شدیم مرغای عشقمون با تعجب و وحشت به ما نگاه میکنن، ما هم داشتیم کم کم تعجب میکردیم که همزمون شما با شکوندن درِ خونه وارد شدید و به
من گوشزد کردید که فیشِ نریِ هدفون رو را تا آخر به فیشِ مادگیِ لپتاپم فرو نکردم و صدای
بلندِ موزیک همسایهها رو از خواب پرونده و دیوونه کرده!"
"آقا و زهر مار، بگو جناب سروان!"