<دیوانگی
هم عالمی دارد> را در بهمن سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
دیوانۀ اول دستهایش را از زور خنده به شکمش گرفته است و در این حال سعی میکند جملهای را هم بیان کند، اما خندههای
بیوقفه و جنونآمیزش این اجازه را به او نمیدهد و از چیزی که میگوید بیشتر
از یکی دو کلمه فهمیده نمیشود.
دیوانۀ دوم دست راستش زیر چانه قرار دارد، آرنج دست دیگر را محکم به شکم
تکیه داده و در حالیکه مچ دست راست را با دست چپ نگاه داشته تا از خسته شدن دست راستش
جلوگیری کندْ با تعجب به دیوانۀ اول خیره مانده است.
دیوانۀ سوم مرتب پا به زمین میکوید، با دو دست موهایش را میکشد و
فریادکنان از دیوانۀ اول میپرسد: "چطور.....؟ آخه تو با وجود دیوونه خوندنِ
خودت چطور میتونی ادعا کنی که سیاستمدار هم هستی اما ندونی که به چه نحو مسئلۀ
بیکاری رو حل میکنن؟ و یا ندونی به چه شکل مشکل کمبودِ مسکن قابل حل شدنه؟ و
ندونی چطور و چه روزی بالاخره وضع بهداشت و درمان مردم رایگان خواهد شد!"
دیوانۀ اول در حالیکه همچنان میخندد و در میان خندهاش میشود تک و توک
حروف الفبا را شنید، با حرکاتِ دست و اشاره از دیوانۀ دوم تقاضای قلم و کاغذ میکند.
اما این حرکات باعث ترس و تعجبِ بیشتر دیوانۀ دوم میگردد.
چهارمین دیوانه که به دستش حالت یک بلندگو داده و آن را مقابل دهان نگاه
داشته است میخوانَد:
"من قطاری دیدم که سیاست میبُرد و لوکوموتیورانش یک روبات بود بخدا!" و
در حالیکه میرقصد یک قلممو، یک جعبه آبرنگ و یک ورق کاغذ را در هوا تکان میدهد
و به سوی دیوانۀ اول میرود و طوری آنها را سمت او نگاه میدارد که انگار میخواهد به او هدیه کند.
از آنجا که دیوانۀ اول انتظار داشت قلم و کاغذ را دیوانۀ دوم به او بدهد و
نه دیوانۀ چهارم، بنابراین نگاهی ناراضی و عصبانی به او میاندازد، قلممو، آبرنگ
و کاغذ را از دستش میقاپد و کنارِ من و مایک مینشیند. کاغذ را روی میز میگذارد،
درِ جعبۀ آبرنگ را باز میکند و نگاهی به داخل آن میاندازد. چند ثانیهای فکر میکند،
بعد بلند میشود و پبش دیوانۀ دوم که همچنان با ترس و تعجب کارهای او را زیر نظر
داشت میرود و در حالیکه جعبۀ رنگ را مقابل دهان او نگاه میدارد با هیجان و چند
بار پشت سرهم میگوید: "تُف کن تو رنگِ قرمز ..... تُف کن تو رنگِ
قرمز."
دیوانۀ دوم بالاتنهاش را نیم متر به عقب میکشد و با صدایی لرزان میگوید:
"نه، نه، من عاشق رنگ قرمزم، خواهش میکنم اجازه بده تو رنگ زرد تُف
کنم!"
دیوانۀ اول تُفی به دست او که به نشانۀ ترس مقابل صورتش گرفته است
پرتاب میکند. سپس خیلی سریع به سمت دیوانۀ چهارم میرود و با صدای غمگینی میگوید:
"داخل جعبه رنگ آب نیست، یه تُف میکنی تو رنگ قرمز؟ از رنگ زرد اصلاً خوشم
نمیاد."
دیوانۀ اول خوزه نام دارد و دورگه است؛ پدرش ایرانیست و مادرش آلمانی.
دیوانۀ دوم اهل ترکیه است، دیوانۀ سوم هندیست و راستا نام دارد. دیوانۀ
چهارم جمعه نام دارد، او هم دورگه است؛ مادرش ایرانی و پدرش اهل یکی از قبایل عرب است.
جمعه با غرور و افتخار نگاهی به تک تک افراد حاضر میاندازد و میگوید:
"هر آنکس که جعبۀ رنگ دهد، آب چشم هم دهد." و مثل ابر بهار شروع به گریه
کردن میکند و تمام رنگها از قطرات اشگ خیس میشوند."
خوزه در حال خندیدن دوباره کنار ما مینشیند، پس از نگاه کوتاهی به
من و مایکْ حالت چهرهاش عوض میشود و خندهاش قطع میگردد. سپس قلممو را در رنگ
قرمز فرو میکند، چند دور میچرخاند تا خوب رنگی شود، و بعد بر روی کاغذ مینویسد:
"من راه از بین بردن بیکاری را بلدم، جون تو!" سپس نگاهی به راستا میاندازد،
بلند میشود و به سوی دیوانۀ دوم میرود، آثار باقیماندۀ تُفِ نشسته بر دست او را
که هنوز از ترس مقابل صورتش نگاه داشته است با آستین پیراهن خود پاک میکند، دوباره
پیش من و مایک برمیگردد، مینشیند و با رنگ سبز مینویسد: "بخدا من میدونم
که چطور مشکل مسکن حل میشه!" بعد سرش را به طرف راستا برمیگرداند، کاغذ را
به او نشان میدهد و خندههای مالیخولیائیش شروع میشود.
مایک با عصبانیت با دستهای بزرگش روی میز میکوبد و از من میپرسد:
"چی نوشته این دیوونه؟ و چرا من در سالن تیمارستانِ سرزمینم در
اقلیتم!؟"
از پرسش دومش خندهام میگیرد و برایش نوشته را ترجمه میکنم.
مایک انگشت اشارهاش را پس از یک خندۀ کوتاه و عصبی در رنگ قرمز فرو
میکند و در حالیکه مانند خوانندگانِ رپ جملۀ <دیوانهای از آفریقا> را مرتب
تکرار میکرد نوکِ بینی خوزه را با انگشت رنگیاش قرمز میکند، بعد ناگهان کاملاً
جدی از او میپرسد: "تو اصلاً معلومه از کدوم دهاتِ بیدرختی بلند شدی
اومدی تو این دیوونهخونۀ بی در و پیکر که ادعا میکنی میتونی بیکاری رو از بین
ببری!؟ یعنی تو، یک مهاجر دیوونه، عقلت از متخصصای اقتصادِ کشورهای آزادِ سرمایهداری
هم بیشتره؟ خوب اگه راست میگی بگو ببینم، پس چرا هنوز پنج/شش میلیون نفر تو آلمان
بیکار داریم؟ چرا تو فرانسه، تو آمریکا تو آسیا و همین محل درب و داغونی که خودت ازش اومدی
اِنقدر بیکار توشه؟! اگه راست میگی و دیوونۀ عاقل و متفکری هستی به من بگو چطوری
مشکل مسکن رو میخوای حل کنی؟"
مایکِ آلمانی و من هروقت شربت و قرص آرامبخش میخوریم، فراموشمان میشود که
اهل ری هستیم یا کاشان یا از سوراخ سنبهای در آلمان!
ماریا اهل لهستان است و همیشه چشمانش از غم پُر است و ساکت و آرام به حرف
دیگران گوش میدهد.
دکتر مایر، روانپزشکِ تیمارستان را اکثر بیماران دوست دارند. همیشه موزیک
ملایمی در اتاقش پخش میشود. موزیک اغلب صدای برخورد آبِ دریا با کنارههای
سنگی یک ساحل را به گوش میرساند و بیماران را به آرامش درون دعوت میکند. در وسطِ
اتاقش میز گردی توسط هفت صندلی محاصره شده و هر چهار گوشۀ اتاق را گلدانِ
سفیدرنگِ بزرگی به اشغال خود در آورده است. بلندی گلهای آفتابگردانِ درون گلدانها
تا نزدیک سقف میرسد. او بقدری با بیمارانش مهربان است که همه تصور میکنند ضربالمثلِ <یک روح در دو بدن> را به خاطر او ابداع کردهاند. امکان ندارد که دکتر
هنگام گفتگو با بیماران خنده از لبانش بینقش شود.
ماریا سهشنبه و جمعۀ هر هفته در جلساتِ <گفتگو درمانی> دکتر مایر با
اشتیاق شرکت میکند و هر بار آرزویش این است که زمان از چرخش بایستد تا چهل و پنج
دقیقه وقتِ این جلسات هرگز به پایان نرسد.
خوزه معتقد است که خندههای دکتر مایر نه تنها از تهِ دل برنمیخیزد، بلکه
نوعی تمسخر کردنِ بیماران را در آن میشود به راحتی مشاهده کرد.
مایک هم مانند خوزه از ماریا که دختر زیباییست خوشش میآید.
خوزه آرام و با احتیاط خود را به ماریا که روی زمین نشسته و به نقطهای
خیره شده است نزدیک میکند و آهسته میگوید: "ماریا نظر تو چیه؟ بهتر نیست
برای اطمینان هم که شده همگی پیش دکتر مایر بریم؟ هرچند امروز نه جمعه است و نه سهشنبه،
ولی دکتر مایر حتماً برای پیدا کردن راه حل این مسئله به ما وقت میده." و
بعد از لبخندی زورکی و ابلهانه ادامه میدهد: "تو هم که از دیدن دکتر مایر
بدِت نمیاد، فقط خدا کنه که هرچه زودتر دکتر خندههای تمسخرآمیزشو درمون
کنه."
جمعه، مانند زمانیکه هیجانزده میشود و هر حرفی را چهار بار تکرار میکند،
فوری میگوید: "دکتر مایر برای هر سؤالی یک جواب تویِ جیبش داره!" و قاه
قاه شروع به خندیدن میکند.
مایک همیشه با شنیدن نام جمعه خود را در نقش مردی میبیند که در جزیرهای تک و تنهاست و در هنگام شکار مردی با پوستی سیاه به نام جمعه همه جا
پا به پای او میدود و از این کارش لذت میبَرد.
من اما وقتی نام جمعه را میشنومْ نه خندهام میگیرد و نه تعجب میکنم.
چرا؟ چون من در ایام جوانی دوستی داشتم به نام شنبه که اهل خاش از استان سیستان و
بلوچستان بود. من همیشه با شنیدن نام جمعه به یاد دوستِ خوبم شنبه میافتم.
راستا، دست مایک و جمعه را میگیرد و با خود به طرف اتاق دکتر مایر میکشد.
در این لحظه در اتاق دکتر مایر باز میشود. دکتر که برعکس همیشه نه خندهای بر لب
داشت و نه سر حال به نظر میآمد با صدای بلند میگوید: "چه خبره راهرو رو
گذاشتید رو سرتون؟ چرا همتون اومدید تو راهرو؟ مگه امروز جمعهست؟"
راستا در حال گفتن ماجرا بود که دکتر مایر حرفش را قطع میکند و فریاد میکشد:
"از راهرو برید بیرون، جمعه در بارۀ همه چیز صحبت خواهیم کرد، برید و بگذارید
به کارم برسم."
وقتی دکتر مایر مطمئن میشود که همه راهرو را ترک کردهاند، در حال فکر
کردن و بستن در اتاق زیر لب به خود میگوید: "نکند امروز جمعه است و حق با
این دیوانهها باشد؟!"
مایک به من میگوید: "ببین ما چقدر دیوونهایم که فکر میکنیم دکتر مایر جواب این سؤالا رو بلده! اگه دکتر مایر انقدر باهوش بود که دیگه نمیاومد با یه مشت دیوونه مثل شماها سر و کله بزنه!"
خوزه در حالیکه سعی میکند خودش را در دل ماریا جا دهد، نوک انگشت دستانش
را تند و تند به هم میمالد و خوشحال و خندان میگوید: "دیدی ماریا، دیدی دکتر
داشت خندههای تمسخرآمیزشو درمون میکرد!"
جمعه با هر دو دست کاغذ را بالای سرش برده است و راستا هرچه میپرد که آن را از دستان او بقاپد و پاره کند موفق نمیشود، بنابراین از حرص پا به زمین میکوبد،
موهای خود را میکشد و میکَند. جمعه با این کار او بلندتر میخندد و کاغذ را در
هوا تکان میدهد.
ماریا با آن چشمان غمناکش به دیوانۀ دوم که نامش از یادم رفته خیره شده
است، و دیوانۀ دوم همچنان با تعجب و ترس به حرکاتِ دیوانهوار جمعه نگاه میکند،
اما از کارهایش سر در نمیآورد و مدام تعجبش بیشتر میگردد.
مایک انگار که دارد در خواب راه میرود زیر لب از من خداحافظی میکند، در
راه با خود زمزمه میکند: "اول خواب مفصلی میکنم و بعد از بیدار شدن باید
فوری دنبال یک دارالمجانین دیگه بگردم تا از دست این دیوونهها راحت شَم!" و
در حالیکه تلو تلو میخورَد و سرش را میان دستانش گرفته است از در سالن خارج میشود.
من هم با زدن چشمکی از خوزه خداحافظی میکنم و برای گدایی کردنِ یکی دو قرصِ اضافی، شاید هم چند جرعهای از شربت، به سوی اتاق پرستاران به راه میافتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر