درد دل.

<درد دل> را در آبان سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

زن با شنیدن صدای پا از راهرو سکوت میکند، از جا بلند می‌شود، آهسته خود را کنار درِ اتاق می‌رساند و با دقت گوش می‌سپارد.
پس از لحظه‌ای دوباره در راهرو سکوت حکمفرما می‌شود. زن نفس راحتی میکشد، آرام به سوی تختخواب برمی‌گردد، عکسی را که از زیر متکا مخفی ساخته بود برمی‌دارد و پس از نشستن به صحبت ادامه می‌دهد:
"حتی اجازه نداد براش ویلچر بخریم تا هر وقت بچه‌ها فرصتی پیدا کردن تا سر خیابون هُلش بدن و بتونه هوای تازه تنفس کنه.
اِنقدر رنگِ آفتاب ندیده که پوست بدنش داره کم کم مثل برف سفید می‌شه.
آخه مگه آدم چقدر می‌تونه تو یک اتاقِ یک وجبی گوشۀ تختش بشینه، به یک گوشه خیره بشه و پلک نزنه؟ خدایا دارم دیوونه می‌شم.
هرچی بهش می‌گم مرد آخه خدا رو خوش نمیاد، بچه‌ها همه نگران تو هستن و غصه می‌خورن. این یکی از مدرسه نیامده می‌پرسه بابا حرف زد؟ اون یکی از راهِ دور تلفن می‌زنه و می‌پرسه بابا غذا می‌خوره؟ نمی‌دونم دیگه باید چکار کرد. از صبح باید بشینم کنارش و مواظب باشم که کاری دست خودش نده.
روزی که برای اولین بار بهم گفت انگار حس می‌کنه چیزی رو گم کرده قلبم گلوپ گلوپ شروع به زدن کرد. آخه مغز پدرت مثل کامپیوتر کار می‌کرد، مگه ممکن بود اون چیزی از یادش بره. اصلاً قابل تصور نبود.
اوایل، هر چند هفته به چند هفته یک بار بهم می‌گفت: <حس می‌کنم انگار یک چیزی گم کردم.> هر موقع این حرف رو بهم می‌زد تو دلم آشوب به پا می‌شد و چند روز طول می‌کشید تا نگرانی دست از سرم برداره.
آدم انقدر گرفتاری داره که متوجه خیلی چیزها نمی‌شه. خواهر و برادرات مرتب از من می‌پرسن: <بابا چیزیش شده؟ بابا چرا کم حرف می‌زنه؟ چرا بابا شبا نمی‌خوابه؟ چرا بابا یادش می‌ره غذا بخوره؟ مامان بابا تشنه‌ش نباشه؟>
وقتی ازش می‌پرسم چرا کم حرف می‌زنی، مگه برات اتفاقی افتاده، می‌گه: <نه، دارم دنبالِ چیزی می‌گردم، آدم نباید اجازه بده چیزی تو سرش گم بشه!>
وقتی اصرار می‌کنم بهم بگه که آخه این چه چیزیه که مرتب به دنبالشهْ فوری عصبانی می‌شه و قهر می‌کنه.
اون روزا خیلی اذیت شدم، خیلی بیشتر از حالا. حالا می‌دونم که پدرت به بیماری مبتلاست، اون موقع که نمی‌دونستم چه خبره. هزار تا فکر و خیال می‌کردم. جیباشو می‌گشتم نکنه با زنی در رابطه باشه. خدا خودش منو ببخشه. با وجودیکه می‌دونستم بیشتر از پدرت کسی منو دوست نداره، با اینکه می‌دونستم عاشقمه، ولی بازم نمی‌تونستم جلوی این احساس حسادت رو بگیرم.
بعد شروع کرد به فراموش کردن اسم بچه‌ها. اولش به شوخی برگزار می‌کردیم و گاهی هم باعث تفریح من و بچه‌ها می‌شد، ولی وقتی یادش رفت که من زنش هستم و منو با خواهرش اشتباه گرفت اعصابم ریخت بهم. چند تا دکتر اعصاب عوض کردم تا اینکه یکیشون بعد از چندین جلسه از من خواست که به اتفاق پدرت پیشش برم.
خلاصه چه دردسرت بدم، اون بود که گفت بابات به بیماری فراموشی مبتلا شده.
حالا مگه ما می‌دونستیم این چه بیماری‌ایه! این کتاب رو بخون، برای گرفتن مشاوره پیش اون پزشک برو، تا فهمیدیم که بقیه هم نمی‌دونن جریان از چه قراره و چکار باید کرد تا بیماری بهتر بشه و بیمار شفا پیدا کنه. هر کدومشون قرصی و شربتی تجویز می‌کردن و می‌گفتن امید داشته باشین!
امروز هفتمین سالیه که پا از خونه بیرون نذاشته.
بگم خدا اون دکتر بی‌مروت رو چکار کنه که باعث شد پدرت دیگه پاشو از خونه بیرون نذاره و با هیچکس حرف نزنه.
دوازده ساله که گرفتار این بیماریه، دیگه واقعاً خسته شدم."

زن که از تعریف کردن خسته شده بود دستی به صورت دختر جوان در عکس می‌کشد، عکس را به لبش نزدک می‌کند و می‌بوسد، سپس با اندوه می‌گوید: "چقدر من همه جا رو دنبالت گشتم که پیدات کنم، ولی نشد که نشد. حالا اما باید عجله کنم تا پرستار نیومده عکستو جائی قایم کنم. دلم نمی‌خواد بفهمن که تو و من با هم تو یک اتاق زندگی می‌کنیم. بذار به این خیال بمونن که بیماری فراموشی قدرتِ درک رو از من گرفته. بذار هر چی دلشون می‌خواد بگن.
اوه، مثل اینکه صدای پای پرستار میاد. باید عجله کنم دخترم. به پدرت سلام برسون و بهش بگو یادش نره به گلدونا آب بده ....."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر