فانتزی یک شاعر سیگاری.

<سنگ مرمر سبز رنگ> را در تیر سال 1386 و <فانتزی یک شاعر سیگاری> را در آذر 1387 در بلاگفا نوشته بودم.

سنگ مرمر سبز رنگ
سی/چهل متری بیشتر با درِ خروجیِ پارک فاصله نداشتیم که متوجه می‌شم از سرعت قدم‌های غلام کاسته می‌شه. فکر کردم از قدم زدن خسته شده یا اینکه گرسنگی بهش فشار آورده. رنگ صورتش شده بود مثل چرم قهوه‌ایِ پُر رنگی که کفاشا برای نرم کردنشون تو آب قرار می‌دن.
ده مترِ دیگه‌ای به طرف در پیش رفته بودیم که غلام وایستاد و با صدای ضعیفی گفت: "اوضاع انگار داره ناجور می‌شه!" و در این بین سعی می‌کرد پای چپشو به پای راستش نزدیک کُنه. من به خیال اینکه مثانه‌ش پُر شده و قصد داره با فشارِ پاها به همدیگه از ریخته شدن ادرار جلوگیری کُنه به شوخی می‌گم: "پیری و هزار دردسر، تا خونه راهی نیست، اگه کمی سریعتر بریم شلوارت خشک می‌مونه."
به سختی می‌گه: "انگار دست چپم حس نداره" و سعی می‌کنه قدمی به جلو برداره اما پایِ چپش مثل خمیر تا می‌شه و از پهلو به زمین سقوط می‌کنه.
فوری سعی می‌کنم برای بلند شدن از روی زمین کمکش کنم.
دست چپش بدون حرکت زیر بدن قرار داشت و از بالای لب تا نزدیک چشمش مثل پوستِ خشکِ انار شکاف برداشته و خونین بود.
در حال در آوردن تلفن همراه از جیب شلوارم می‌گم: "غلام مثل اینکه اوضات زیاد جور نیست!" و شمارۀ 112 رو می‌گیرم، بعد از توضیحِ سریع و دادنِ آدرسْ با دستمال‌کاغذی کمی از اطراف زخم صورتشو تمیز می‌کنم.
غلام با صدایی که انگار از تهِ چاه بیرون می‌آمد می‌گه: "اوضاع از ناجوری هم گذشته، دیشب بهم الهام شده بود که به همین زودیا می‌میرم، ولی تنبلی باعث شد که وصیتنامه ننویسم. حالا تا دیر نشده کاغذ و قلم آماده کن و وصیتمو بنویس!"
نمی‌دونم چرا از این حرفش خنده‌م گرفت، دلسوزانه و مهربون بهش گفتم: "آروم باش و زیاد صحبت نکن، به زودی آمبولانس میاد و بهت کمک می‌کنن تا دوباره خوب شی. وصیت و این اداها رو هم فعلاً بذار بعد از اینکه خوب شدی ترتیبشو می‌دی."
اما اصرارِ دوباره غلام مجبورم کرد کاغذ و قلمی از یکی از کسانیکه دور ما حلقه زده و مشغول تماشا بودند بگیرم و به نوشتنِ وصیت غلام بپردازم. برای اینکه تماشاچیا تو اون اوضاع به خاطر کار من و غلام از تعجب شاخ در نیارن می‌گم: "غلام، جون مادرت، تا آمبولانس نیومده سریع وصیتتو بکن."
گفت باشه بنویس: "از تمام دوستان خوبم به خاطر نپرداختن طلباشون عذرخواهی می‌کنم. می‌دونم که شماها هم شیشتون مثل من همیشه گرو هفتتونه و به پول احتیاج دارید. بدقولی کردنِ منو به خاطر فراهم نبودن شرایط پرداختِ به موقعِ بدهکاریام به خوبی خودتون ببخشید، ولی اینم از نظر دور ندارید که من در حقیقت بی‌موقع مُردم. شماها خودتون می‌دونید که من هنوز چهل و پنج سالم هم نشده و تو این سن و سال مُردن دلیل بر بدقول بودن کسی نمی‌تونه باشه، بلکه بیشتر دلیل بر بدشانسی اون شخص هستش ..."
حرفشو قطع می‌کنم و کمی عصبانی می‌گم: "غلام چرا مثل خُل و چِلا داری وصیت می‌کنی؟ تو سکتۀ مغزی کردی، ضربۀ مغزی که بهت وارد نشده!"
نالید و گفت: "خوب بابا حالا عصبانی نشو، یک دفعه که هزار دفعه نمی‌شه!"
از شوخ موندش تا دم مرگ خوشم میاد و با خنده می‌گم: "غلام، جون هرکی دوست داری زودتر وصیتتو بکن! مردم فکر می‌کنن من مجروحت کردم و دارم قبل از مرگت ازت رضایتنامه می‌گیرم!"
به لبش که در اثر سکته کج شده بود کجیِ بیشتری می‌ده، به این معنی که داره می‌خنده و آهسته می‌گه: "رو سنگ مرمر سبز رنگی حک کنید:
غریب آمد
غریب رفت
چه دیر آمد
چه زود رفت.
و بذاریدش بالای قبرم!"
از اینکه در این دقایق آخر بازم می‌خواد رو دست دوستاش خرج بذاره ناراحت می‌شم و می‌گم: "حالا نمی‌شه جسدتو بسوزونن تا خرجش کمتر بشه؟ خودت بهتر می‌دونی که بروبچه‌ها مثل خودت مفلسن. تو هم که به جز این چند تا دوست که به تک تکشون بدهکاری کسی رو تو این سرزمین نداری! در ضمن همه وصیت می‌کنن که این چیزم مال تو، اون چیزم مال اون! تو هم خیر سرت داری وصیت می‌کنی! آخه سنگ قبر بعد از مُردن به چه دردت می‌خوره؟ اونم مرمر سبز رنگ!"
صدای آژیر آمبولانس صدای ضعیف غلام رو تو خودش دفن می‌کنه. غلام بعد از معاینۀ کوتاهِ دکتر بوسیلۀ برانکار به داخل آمبولانس در حال حمل بود که انگشت شست دست راستشو جوهری می‌کنم و به جای امضاء پایِ وصیتنامه‌اش مُهر می‌کنم تا دوستان فکر نکنن سنگ مرمر سبز رنگ ایدۀ منه و نه ایدۀ غلام و از زیر اجرای وصیت دوستشون شونه خالی کنن.
***
فانتزی یک شاعر سیگاری

سیگاری روشن است.
تو می‌خندی،
با لبانی بُرده جان از تنِ من می‌خندی،
و دور از دسترس من
نشسته رُخ ماهت بر سر هر ابر سفید.
می‌خندی و میِ‌رقصی
با ابرها دست در گردن، در گوشِ هم پچ‌ پچ‌ کنان
دور از چشمانم، دور از دسترسِ من می‌گردی.
سیگاری روشن است.
مویت را نوازش می‌دهم در دودش، و می‌رقصم با تو.
تو به من می‌خندی، ابرها نگران می‌گردند، و می‌بارد باران.
چکه چکه می‌نشانند بر تو خود را ابرها
و تو آرامْ آرامْ
اوج می‌گیری زیر رگبارِ نگاهم تا سقفْ
و دور از دسترس من می‌گردی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر