<برو کار میکن مگو چیست کار> را
در بهمن سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
نمیبایست چنین میشد، اما چنین است که میبینید.
نه ناصر از عاقبت کاری که میکرد آگاه بود و نه کسی تا حال به او گفته بود
کاری که میکند درست نمیباشد.
همه به نحوی کم و بیش همان کار ناصر را میکردند. خیلیها هم و غمشان این
بود که جنسی را ارزان بخرند و گران بفروشند.
"نمیدونم کدوم شیر ناپاک خوردهای تو گوش پسرم خوند که پاسگاهِ گشتِ
بین راه تا سه کیلو تریاک رو خیلی سخت مجازات نمیکنه؟ الهی قربونش برم، نمیدونم
الان تو کدوم هلوفدونی تک و تنها و غریب برای خودش افتاده. آخه بگو سه کیلو هم
چیزیه که این بچۀ معصومو دستگیر کردین!"
مادر ناصر که برعکسِ سنش زنی با نشاط به نظر میآید دستی
به چارقدش میکشد، گره آن را باز میکند، گلویش را لحظهای میخاراند، سپس به چارقدش
گرهای تنگتر میزند، سینی چای را به سمت شوهر و دو پسرعموی ناصر که کنار منقلی
مشغول تریاک کشیدن هستند هُل میدهد و میگوید: "دهانتان را با چای و نبات
شیرین کنید."
پدر ناصر که چهرهاش سن او را بجای پنجاه مانند هفتاد سالگان به چشم میرساندْ حقه را کنار زغالی که رنگش با
حرارت آتش به سرخی مبدل شده است تکیه میدهد، جرعهای از چای مینوشد و با لحنی
تشکرآمیز میگوید: "حاجیه خانوم، چایِ دستپخت شما مثل خودتون شیرینِ شیرینه."
و بعد از نوشیدنِ جرعهای دیگر در حال روشن کردن سیگار ادامه میدهد: "نمیدونم
کدوم شیرناپاک خوردهای این بار به جای سه کیلوْ بهش چهار کیلو داده بود!؟ هر چی هم به طرف میگم: <به پیر به پیغمبر پسرم روحش هم خبر
نداشت که جنس بیشتر از سه کیلو بوده تو گوشاش نمیره که نمیره. بهش میگم: >مگه هردفعه که دستگیر شد بیشتر از سه کیلو داشته؟ مگه هر بار هرچقدر گفتی
ندادم؟ خوب حالا هم هرچقدر بخوای میدم، اینکه دیگه این پسر جوون رو بگیرین و
بندازینش زندان نداره. حالا اتفاقیه که افتاده، یک بار که هزاربار نمیشه، جریمهش
بیشتره؟ خوب نوکر شما هم هستم، چشمم کور دو دستی تقدیمتون میکنم." عین این کولیها پاشو کرده توی یک پوتین و هی میگه: "چهار کیلو جرمش
از سه کیلو سواست. از سه کیلو بیشتر مجازاتش زندانه، میخواد سه کیلو و سه گرم باشه
و یا چهار کیلو."
صادق عینکش را که شبیه عینک روشنفکران است کمی جابه جا میکند و در حال خاراندن
صورتش میگوید: "عمو من فکر کنم کاسهای زیر نیم کاسه باشه؛ به گمونم همون
شیر ناپاک خورده خودش زیرآب ناصر رو زده. به جای سه کیلو عمداً چهارکیلو
تحویلش داده که بعد از دستگیری روانۀ زندون بشه تا شیر پاک نخورده بتونه با پول
کمتری یه نفر دیگرو استخدام کُنه."
عطا در حالیکه انگار لُپهایش از داخل دهان به هم جوش داده شدهاند پُک عمیقی به وافور میزند، نفسش را برای لحظهای در سینه حبس میکند، بعد دودِ داخلِ ریه را از دهان
و بینیش به بیرون میدهد و رو به صادق میگوید: "تو هم انگار هر از چند وقتی مغزت
معیوب میشه و خراب کار میکنهها! این حرفا چیه میزنی؟ لااقل تو همین محل
خودمون شصت نفر میان از ناصر جنس میگیرن، یعنی اون شیر ناپاک خورده اینو نمیدونه؟
خوب، پس چه کسی بهتر از ناصر برای فروش؟ زنعمو شما هم خیالتون راحت باشه، همین
روزاست که ناصر دوباره میاد بیرون و مشغول کار و زندگیش میشه. عمو شما هم اگه میتونی
به چربیِ جریمۀ نقدی تا اونجا که جا داره اضافه کن، خودم همین فردا، تا مشتریاش از
خماری نمُردن میرم دنبال کارِ آزاد کردنش."
فاطی خانم، مادر ناصر، از حرفهای عطا که اعتماد به نفس در آن موج میزد امیدوار میشود و میگوید: "آقا جلال، به خدا این عطا درست میگه؛ حالا که
موقع دو دوتا کردن نیست! هرچی شما پول جریمه رو بیشتر چربش کنیدْ ناصر هم
زودتر از دستشون لیز میخوره میآد بیرون. الهی بمیرم براش، نمیدونم پسرم شام و
نهار چی میخوره اونجا؟"
ناصر پس از دوران خدمت سربازیْ ششماهی به دنبال کار پیدا کردن
از این در به آن در زده بود، دوستانش میگفتند: "لیسانسههاش بیکارن، چه برسه به تو
که دیپلمهای."
با اینکه تریاک روح و جسم را
به خود محتاج و معتاد میسازد و اعتیاد و احتیاج هم به نوبۀ خود معرفت و بسیاری دیگر از
خصلتهای نیک بشر را از او میدزدند، اما در ناصر آن محبتِ فرزند به پدر و مادر با
وجود استفاده از تریاک هنوز زنده مانده بود. از اینکه نمیتوانست به پدر
و مادرش کمکِ مالی کند از خود و اطرافیانش ناراضی بود. او به اولین پیشنهادِ مردی که خود
را مدیرِ مالی شرکتی به نام <شرکت حمل و نقل برادران داروگر> معرفی کرد جواب
مثبت داد و با حقوق خوبی در استخدام این شرکت مشغول به کار شد. هر چند وقت به چند
وقت هم هنگام بازرسی بین دو شهر یا دو محله، دستگیر میشد و مجبور بود برای رهایی خود قسمتی از اندوختهاش را به عنوان جریمه بدهد.
آقا جلال، پدر ناصر، از جنسی که میکشید زیاد راضی به نظر نمیرسید؛ یک بستِ دیگر به حقه میچسباند و آهسته میگوید: "اینی که ما میکشیم اگه ده دست
بیشتر نچرخیده باشه کمتر هم نچرخیده. تو هر دستی هم معلوم نیست چه چیزی بهش قاطی میکنن! جنس صد گرمی تا برسه به دست ماها تبدیل
شده به یه تاپاله تریاکِ یک کیلو و صد گرمی که دیگه نه بو داره نه خاصیت! تریاکی
که آدمو روانی کنه که تریاک نیست، معجونه روانگردونه! میترسم اگه به همین نحو پیش
بره دیگه کسی نتونه از بیحالی برای رأی دادن از جاش حرکت بکنه!" سپس استکانش را پائین سماور در کنار زنش قرار میدهد و میگوید:
"حاجیه خانم، شیرین بمونی الهی، دستت درد نکنه، گلوم دوباره خشک شد. شما هم
خیالت راحت باشه، همین فردا برای آزاد کردنش هرچی دارم نقد و نسیه میکنم میدم
دست عطا."
صادق آهسته آرنج دست و رانهایش را میخاراند و با صدائی که انگار از ته
چاه بیرون میآید میگوید: "اینجوری نمیمونه، چند میلیون آدمِ عملی اگه از بیرمقی
نتونن برن رأی بدن همۀ کارا میخوابه! برای همین هم همه در تکاپو هستن تا جنس
مرغوب به دست مشتری برسه!"
عطا ده عدد قرصِ قهوهای رنگ را از جیب خارج میکند، آنها را در نعلبکی میریزد، با کمک قاشق
چایخوری به صورت پودر درمیآورد، بعد از گرم کردن قطعهای تریاک آن را چند بار در پودر میچرخاند، تریاکِ سنگین شده را با انبر لحظۀ کوتاهی بالای
ذغالی پُر حرارت نگاه میدارد، این کار را مانندِ استادکاران صنایع دستیِ اصفهان و شیراز چند بار تکرار میکند، تا اینکه دیگر از گردِ قرص چیزی دیده نمیشود. سپس تریاک را که چهار گرم به وزنش
اضافه شده است به دست صادق میدهد و میگوید: "این دوازده گرم رو میدی به
آقا رضا و میگی عطا گفته چون جنسها مرغوبتر شدنْ قیمتها هم رفته بالا،
این بار مهمون مائی؛ از دفعۀ بعد اما پنج در صد میره رو قیمت جنس!"
فاطی خانوم در حال همزدنِ چای پُر نباتِ آقا جلال زیر لب میگوید: الهی
بمیرم برای پسرم، نمیدونم اونجا داره الان چی میکشه!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر