<انشائی که به دفتر ساواک
کشاندم> را در اسفند سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.
نوشتن این انشاء در سالِ سوم دبیرستان باعثِ احضارم به دفتر ساواک در
خیابان منیریه گشت، دلیلی شد که از دبیرستان دولتی <دکتر نصیری> اخراج و از ثبت نام در
دبیرستانهای دولتی محروم شوم و ناچاراً در دبیرستان ملی <نقش جهان> به تحصیل ادامه دهم.
موضوع انشاء:
چهار فصل را شرح دهید.
خدا ، شاه ، میهن.
کُت ، شلوار ، پیرهن.
خدا را سپاس که پنج حس و پنج انگشت را آفرید تا بتوان قلم به دست
گرفت و حقیقت را نگاشت.
خدا را سپاس که کُت گشت و گرما بخشید بر تن وطنم که از بیشلواری مینالید.
خدا را سپاس که شاه را آفرید و شلوارش کرد تا وطنم عورتش پوشیده بماند و از
بیشلواری هو نشود.
خدا را شکر و صد هزار بار شکر که وطنم را پیراهنی ساخت تا بر سر نیزهاش
کنند و فریاد برآرند: "چو ایران نباشد تن من مباد."
بهار فصل عاشقیست. مادرم در بهار همیشه زیباتر است. خواهرم هم در این فصل
زیباتر میشود، اما مهربانیش در فصل زمستان طوری یخ میبندد که برای ذوب شدن به تابستانی داغ نیازمند میگردد.
برای پدرم هر چهار فصل برابر است. پدرم دمدمی مزاج نیست.
من در هوایِ سردِ فصل زمستان مردم زیادی را بدون پالتو و کُت میبینم.
دیشب کنار خیابان مردی را با پیژامهای چرکین و زیرپیراهنیِ ژنده در حالیکه
دستانش جلوی دهان قرار داشتْ منجمد گشته یافتند. من نمیدانم که آیا مرد دستانش را
برای ها کردن و گرم شدن جلوی دهان نگاه داشته بود و یا اینکه قصد داشت جلوی فرار روح را از دهانِ نیمه
بازش بگیرد.
من زمستانهائی بسیار سرد برای خرسان قطبی آرزو میکنم.
در تابستانها که هوا
گرم میشود و ظهرها اشعۀ خورشید طاقت را طاق میسازدْ شاه شلوارش را از پا میکَند،
وطن پیراهن از تن میدرد و خدا کُتش را بر روی مردی به خواب رفته قرار میدهد.
من اشعۀ خورشید
را که در ظهرهای تابستان افقی بر سرم میتابد و تا نوک انگشتانِ پایم را داغ میسازد
دوست دارم.
دخترِ <رحمت> ماشینشوی محلۀمان با آنکه لاغر و مثل همیشه
گرسنه است اما پابرهنه رفتن در دو فصل بهار و تابستان زیاد عذابش نمیدهد. کاش خدا لااقل زمستانها گاهی کفش
میگشت و دخترِ رحمت میتوانست آن را به پایش کند. زمستانها کار و کاسبیِ رحمت چندان تعریفی
ندارد، ولی مردم در بهار و تابستان گاهی ماشینشان را برای شستشو به دست او میسپرند.
من بوی گل و آواز گنجشکها را دوست دارم، من در فصل بهار عاشق درخت
تاکِ خانۀ همسایهمان میشوم، من انگور را میپرستم.
من در فصل پائیز از برگ درختانی که کمی رنگ قرمز و زرد بهشان اضافه شده است و در حال
فرود به زمیناند خوشم میآید و فصل زمستان را، بخصوص اگر خدا خودش را به شکلِ کفش و پالتوی گرم برای دختر
رحمت در بیاورد، خیلی دوست دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر