من در حال ویرایش <هشت مارس به روایتی دیگر>
<هشت مارس به روایتی دیگر> را در اسفند سال 1384
در بلاگفا نوشته بودم.
من هفتم مارس را به احترامِ عددِ هفتش همیشه دوست داشتم، البته تا شبِ قبل.
ساعتِ ده دقیقه از دهِ شب گذشته بود و من مشغول آماده کردن دو
مرغ عشقم برای خوابیدن بودم که زنگ درِ خانه به صدا میآید. در را باز
میکنم و با اولین نگاه به چهرۀ زن محو جاذبۀ سحرکنندۀ لبخندِ شیرینش میگردم،
زیبایی بیمثالش بیاختیارم میسازد و متحیر به داخل شدنش مینگرم.
<نمیخوای در رو ببندی و بشینی؟> را زن چنان ملایم و خوش آهنگ بیان میکند که نه تنها متوجه بسته شدن در نمیشوم، بلکه یادم هم میرود خودم را به او معرفی کنم.
در حالیکه خود را ناباورانه آمادۀ نشستن درمقابلش میکردمْ در دل فقط یک آرزو
داشتم، و آن اینکه این زیبای افسونگر از نوع رویائیش نباشد که با خواهشِ نوازشی
زود غیبش بزند.
در حال نشستن چنین وانمود میکنم که انگار تعادلم بهم خورده است و من برای
نیفتادن مجبورم بازو و دستش را بعنوان تکیهگاه در دستانم بگیرم.
با این نیرنگ و با اطمینان از حقیقی بودنش روبروی زن مینشینم. زبان
در دهانم به دستِ زیبائیش اسیر گشته و قادر به چرخش نبود و پیشانیم مانند
مبتلایان به تب از دانههای درشت عرق خیس شده بود.
من در حال ریختن چای در فنجان میپرسم: "میبخشید، ما همدیگر رو میشناسیم؟"
زن با طنازی خاصی در حالیکه فنجان چای را به دست میگرفت میگوید: "من تو
رو از شروع پیدایشت میشناسم، اما اینکه آیا تو هم منو میشناسی رو باید خودت
بدونی!"
داشتم در ذهنم جستجو میکردم کجا ممکن است این زن را دیده باشم که میگوید: "
تختهنرد بیار یه دست بزنیم."
من از این پیشنهادِ نابهنگام او تعجب میکنم، تختهنرد را میآورم و روی میز قرار میدهم.
زن در حال چیدن مهرهها میگوید: " اگه من برنده شدم، باید قول بدی که
دیگه منو از یاد نبری، و اگه تو برنده بشی، هر دستوری بدی با کمال میل برات انجام میدم!"
چون تا آن لحظه هیچ زنی نتوانسته بود در این بازی شکستم دهد، بنابراین آبی را که با تجسمِ شکست خوردنشْ در دهانم جمع شده بود قورت میدهم و سریع میگویم: "قبول."
زن نگاهی به چشمانم میکند، تمام آرزوهایِ بعد از پیروزیام را در آنها میخواند
و میگوید: "چون ممکنه که تو حریفتو دست کم گرفته باشی، بنابراین ما بر
خلاف عرف و عادت به جای پنج دست، هشت دست بازی میکنیم، اگه من مارسِت کردم یک دست
به حساب میاد، و اگه تو مارسَم کنی دو دست حسابش میکنیم."
از کُرکُری خواندنش خوشم میآید و میگویم: "قبول."
زن در حالیکه با انگشتان ظریف و خوشفرمش با تاس بازی میکرد میگوید:
"کم بریزه یا زیاد؟"
من که محو زیبایی انگشتانش شده بودم میگویم: " قبول."
زن لبش به لبخند گشوده میشود و میگوید: " خوابی یا بیدار؟ چی داری میگی؟ پرسیدم کم یا زیاد!"
من به خود میآیم و میگویم: " کم."
او تاسش را میریزد و یک میآورد. من شش میآورم و بازی شروع میشود.
من با این بازی از نوجوانی آشنا هستم و به اندازه کافی مهارت کسب کرده بودم
که از پیروزیم مطمئن باشم.
دستِ اول را مارس میشوم. سیگاری روشن میکنم و به خود میگویم:
"زیبائیش حواستو پرت کرد و باختی."
دستِ دوم را با دقت بیشتری بازی میکنم. بازی کردنِ زن استادانه بود، از نوع ریختن
تاسها میشد حدس زد که دارای تجربۀ کافی در این بازیست.
با جفت ششی که میآورد باز هم مارسَم میکند.
با خجالت از او اجازه میگیرم و به دستشوئی میروم. برای شانس آوردن کمی روی دستهایم ادرار میکنم و بعد از شستن دستها به
اتاق برمیگردم.
چقدر چهرۀ این زن برایم آشناست و سایزِ بدنش چه برازندگی عجیبی با سایزِ بدن من دارد.
در حال نشستن میپرسم: "به صورت حرفهای هم بازی میکنی؟"
با تعجب میگوید: "منظورت قماربازیه؟"
من میپرسم: " مگه سرِ پول و این چیزها هم بازی میکنی؟"
زن با بیتفاوتی پاسخ میدهد: "من سر هرچیز که فکر کنی بازی میکنم، ولی با تو فعلاً سر همون چیزیکه طی کردیم بازی میکنم." و با این حرف تاسها
را میریزد و باز هم جفت شش میآورد.
دست سوم را هم مارس میشوم.
با خجالت دوباره از او اجازه میگیرم و به دستشوئی میروم، اما این بار بعد
از ادرار روی دستهایم آنها را نمیشویم و به اتاق بازمیگردم.
یک لحظه نگاه کردن به این موجودِ زیبا و مهربان میارزید به هزار بار مارس
شدن.
بعد از نشستن میگویم: "دیگه دستم گرم شد، بریز تا بریزم."
او تاسها را میریزد و باز هم جفت شش میآورد.
دست چهارم را هم مارس میشوم.
چه دردسر بدهم، به این ترتیب هفت دست مارسَم میکند.
زن قصد داشت تاس شروعِ دستِ هشتم بازی را بریزد که دستم را روی تاسها میگذارم
و میگویم: "اگه اجازه بدی، اول من یک چای تازه دم مینوشم و یک سیگاری میکشم
و بعد به بازی ادامه میدیم"
زن میگوید: "قبول" و بجای نوشیدن چای مشغول نگاه کردن به من
میشود.
من در حال نوشیدن چای به ذهنم فشار میآوردم تا او را به جا آورم، نامش را جستجو میکردم، سعی میکردم به یاد آورم از کجا میشناسمش تا به این وسیله بازی را بهم زده و
بگویم: "من از همون اول شناختمت و داشتم باهات شوخی
میکردم." ولی فراموشی سرِ سازگاری با من نداشت و نامش به یادم نمیآمد.
بعد از کشیدن سیگار دستِ هشتم بازی شروع میشود. من عالی بازی میکردم
و تقریباً مطمئن بودم که این دست را خواهم برد. اما زهی خیال باطل! عاقبت زن با
آوردن یک جفت شش دیگر دستِ هشتم را هم مارسَم میکند و میگوید: "خوب، حالا میتونی
مرغای عشقتو بخوابونی." سپس بیمقدمه از جایش بلند میشود و خود را برای رفتن
آماده میسازد.
من که غافلگیر شده بودم میگویم: "دیر وقته، نمیخوای شب رو اینجا
بد بگذرونی؟"
زن در حال خارج شدن از درِ آپارتمان دستی به سرم میکشد و میگوید: "اگه لااقل بعد از شکست میگفتی که من کی هستم شاید شب پیشت
میموندم. در ضمن فکر نمیکردم بازیت انقدر ضعیف باشه. راستی چند دست باختی؟"
از کُرکُری خواندنِ بعد از پیروزیاش زیاد خوشم نمیآید و میگویم: "
هشت دست مارس شدم."
زن لبخندِ تمسخرآمیزی میزند و میگوید: "خنگِ خدا، هنوزم نفهمیدی که هشت
مارس اسم منه!؟" بعد با دست بوسهای برایم میفرستد و از پلهها پائین میرود.
من با صدای بلند میگویم: "هشت مارس، من تا سال دیگه هر روز تمرین میکنم تا در بازیِ بعدی برنده شم و تو از آنِ من بشی. نیمۀ دیگر من، مطمئن باش که تا سال دیگه اسمتو برای فراموش نکردن هر
روز با خودم زمزمه خواهم کرد."
نمیدانم هشت مارس حرفم را شنید یا نشنیده رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر