بی تو.

<افسوس> را در آذر سال 1385 و <بی تو> را در دی سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

افسوس
پائیز در برلین فصل عجله داشتنِ روشناییِ روز برای فدا کردن خود در پای سیاهیِ عصر می‌باشد. آسمان مانند دمدمی مزاجان رنگش حدود ساعت سۀ بعد از ظهر از این رو به آن رو می‌گردد. سیاهی مانند مار بوآی گرسنه‌ای خود را به دور سپیدی می‌پیچاند و در کمتر از نیمساعت روشنایی روز را مانند طعمه‌ای بیجان و خُرد گشته می‌بلعد، سپس تاریکی سراسر آسمان برلین را می‌پوشاند.
گاهی که شمع در خانه ندارم و دلم از فشارِ تاریکیِ فضای اتاقم به درد می‌آیدْ شمع قلبم را روشن می‌کنم تا ببینم که آیا می‌توان هنوز در آن عشقی یافت؟
چه کسی بود که گفت: "اگر قلبت مملو از عشق باشدْ در سیاهی شب جاده‌ای خواهی یافت نورانی که تو را به سر منزلِ مقصود رهنمون خواهد ساخت."
رنگ سیاهِ آسمان مانند دزدان که در شب شبیخون می‌زنند به اتاقم حمله آورده و مشغول تاراج رنگِ سفیدِ دیوارهاست.
من در کُنجی از اتاق با چشمانی نیمه‌باز به تاریکی خیره مانده‌ام. سکوت با زوزه‌اش شلاق به جانم می‌زند. وَهمِ ترسناکی دستانم را به لرزش وامی‌دارد. در ذهنم فراموشی را لعنت می‌کنم که چرا ظهر به هنگام خریدِ توتونْ شمع را از یادم برد.
فندکم خالی از گاز است و سیگار میانِ لبانِ خشکم مانند یتیمان بیحرکت در انتظار آتش مانده.
چشمانم کم کم به تاریکی عادت می‌کنند، اما از آن جادۀ نورانی خبری نیست هنوز. نکند که قلبم از عشق خالی گشته؟ چشمانم را می‌بندم و نگران به درون قلبم می‌نگرم: شمعی پت‌ پت‌ کنان رو به خاموشی‌ست و قلبم از حسرت پُر.
***
بی تو
رفتی، اما جای تو خالی نیست.
خوب می‌دانی که در قلبم جای داری.
در راهرویِ خانه اما جای دوچرخه‌ات خالی‌ست.
دستشوییِ خانه بدون حولۀ تو از نشاط افتاده.
مسواکم احساس تنهائی می‌کند و دچار افسردگی گشته.
آشپزخانه بی تو سوت و کور است و اجاق سرما خورده.
نه به اس ام اس‌هایم جواب می‌دهی و نه با ایمیل یادی از من می‌کنی.
پس چرا ماشین رختشوئی را نبردی، آیا حمل کردنش سخت بود؟
یا گذاشتی‌ش تا خاطراتَت را در آن بشورم، بیرحم؟!

رفتی اما بویت هنوز در اتاقم جاریست.
خانه‌ام بی تو بی‌رونق گشته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر