<باران> را در آذر 1384 و
<در انتظار رهائی> را در آبان 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
ملتمسانه میگویم: جون دادش اِنقدر بفرما نزن. تو که منو میشناسی، میدونی که
آدم ناآشنا ببینم لالمونی میگیرم! بعد خانم و بچههات میگن این دیگه کیه که تو باهاش
دوستی و رفت و آمد میکنی، با اون ریش و پشمش!؟
با دلخوری میگه: این حرفا چیه داداش!؟ خونۀ خودته، غلط میکنه هرکی حرف
اضافه بزنه.
بعد از چرخاندن کلید در را باز میکند، دستم را مانند دستِ کودکی در دست
گرفته و با خود به داخل خانه میکشد.
داخل خانه مانند بچه ملاها چندین بار بلند یاالله یاالله میگوید تا اینکه
درِ یکی از اتاقها گشوده و خانمی خارج میشود. بعد از سلام و خوشامدگویی به منْ رو به همسرش با لحنی شاکی میگوید: "اِوا، پس چرا خبر ندادی مهمون میاد تا چیزی تهیه
کنم!؟"
دوستم خندهای اجباری میکند و میگوید: "راحت باش، از خودمونه. بچه ها کجا
هستن؟"
در ضمن گفتگوی آنها چشمم به تابلوئی که به درِ اتاق آویزان بود میافتد:
<سیگار کشیدن ممنوع.>
با خود فکر میکنم حتماً چون دوستم قبلاً در خانه سیگار میکشیده است، بنابراین
خانم و یا بچههایش این را برای اخطار به او به درِ اتاق آویختهاند.
دوستم وقتی گفتگویشان به پایان میرسد دستم را باز در دست میگیرد و به طرف اتاقِ خود به راه میافتد. بر روی درِ اتاق او هم همان تابلویِ <سیگار کشیدن ممنوع> آویزان شده بود.
خانه بزرگ نبود و با یک دور چرخاندن سر میشد تمام خانه را از نظر گذراند.
قبل از وارد شدن به اتاق سر میچرخانم و به اطرافم نگاهی انداخته و با کمال
تعجب میبینم که بر روی تمام درهای موجودِ خانه تابلوئی به یک اندازه و فرم و مضمون
آویخته شده است!
تنها پنجرۀ اتاق بسته بود و بوی ماندۀ سیگار نفس کشیدن را سخت میساخت.
بعد از آتش زدن زغال و قرار دادنش روی توتونِ قلیان چند پُک پی در پی میزند
و لحظهای بعد دود از دماغ و دهانش به خارج هجوم میآورد، در هوا میپیچد و چون راه
فراری نمییابد در انتظارِ باز شدن پنجره مانند ابر پراکندهای در فاصلۀ کمی از سقف
بیحرکت باقی میماند.
با پُک اول سرم گیج میرود، شروع به سرفه میکنم و باعث خندۀ دوستم میشوم.
من از او میپرسم: پس جریانِ این تابلوهایِ آویزون به در و دیوار چیه!؟ مگه قلیون کشیدن دخانیات به حساب نمیاد؟
دو/سه پُک محکم و طولانی میزند و میگوید: نه بابا، من سیگار هم میکشم، ولی
فقط تو اتاق خودم.
در این وقت درِ اتاق باز میشود، پسر جوانی سرش را داخل میکند و پس از
سلام دادن میگوید: "بابا یادت نره، فردا باید بیائی مدرسۀ ما، فردا جلسه معلمین و
اولیاست."
دوستم نگاهی به من میکند، سری تکان میدهد و میگوید: "پسرم بدو تا مغازهها
نبستن یه پاکت سیگار برام بخر."
من پک کوتاهی میزنم و میپرسم: فلسفه این تابلوها چی هست!؟
میخندد و میگوید: "با خانم مشورت کردیم و هر دو به این نتیجه رسیدیم
که بهتره برای جلوگیری از سیگاری شدن بچهها این نوشته رو به در و
دیوار آویزون کنیم تا همیشه جلوی چششون باشه."
سرم هنوز گیج میرفت و دود برایم در حال رقصیدن بود که پرسیدم: اگه روزی
ببینی بچههات سیگار میکشن چکار میکنی!؟
صورتش ناگهام مانند شعلۀ زغالِ سرِ قلیان سرخ میشود و خیلی جدی میگوید:
"همونطور که سیگار به لب دارن سرشونو گوش تا گوش میبرم."
من بعد از خداحافظی هنوز گیج بودم و خاطرۀ تاری از دودهای اسیرِ اتاق در انتظار آزادی در برابر چشمانم ماتِ پلکهایم بودند.
***
باران
میبارد همچنان آرام باران.
آسمان ابری،
آسمان خاکستری رنگ،
من نشسته در اتاقم،
تنها، کمی دلتنگ.
هرچه کوشم یادِ آن گل،
یادِ آن جاودان برپا، آن سرو،
راحت کند دردم،
دهد آرام به این قلبِ دلتنگم،
ولی انگار نمیبیند مرا آن گل،
نمیگوید به من آن سرو،
و میشوید تنش را زیر این باران،
و میبارد همچنان نَم نَمک باران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر