نگاه در نگاه.

<نگاه در نگاه> را در مهر 1388 و <بازیگر و ایستاده بمیر> را در آبان سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

بازیگر
دستمو به لبۀ صندلی می‌گیرم تا از افتادنم جلوگیری کنم. اما می‌افتم، در هنگام گفتنِ آخ صندلی می‌افته رو سرم، یک بار دیگه آخِ خفیفی می‌گم، دستمو از روی گونه‌ام که زخمی و خونین شده برمی‌دارم و می‌ذارم روی سرم. بعد از گفتن یک آخ دیگه سعی می‌کنم از روی زمین بلند شم، ولی انگار پاهام مال خودم نیستن. با هر دو دست لبۀ صندلیو می‌گیرم و با زحمت زیاد نیم متری از کمر به بالای بدنمو که انگار وزنِ تمام کوه‌ها را تو خودش جا داده بالا می‌کشم که یکهو صندلی چرخی به طرف چپ می‌خوره، دو تا دستام بدون هیچ واکنشی بطرف چپ رو به پایین می‌چرخن، صورتم محکم به زمین می‌خوره، آخ بلندی می‌گم و همزمان یکی از دندونام از دهنم بیرون می‌پره. به هرچی صندلیِ مُدل گردانه تو دلم فحش می‌دم و دست راستمو که زیر سینه‌ام قرار گرفته با سختی خارج می‌کنم. از خیر بلند شدن می‌گذرم و با هزار مکافات رو باسنم می‌شینم، دوباره آخی می‌گم و به پاهام که انگار مال خودم نیستن نگاه می‌کنم. تشنه‌م شده بود و برای شنیدن کاتِ کارگردان لَه لَه می‌زدم.....
***
ایستاده بمیر
شهر شهرِ فرنگه، از همه رنگه، خوب تماشا کن ببین تو شهر چی می‌گذره. پلک بزنی صحنه‌هایی رد می‌شن که ندیدنشون باعث پشیمونیت می‌شه، خوب تماشا کن و پلک نزن.
این عکسو که می‌بینی دروازۀ ورودی شهر رو نشون می‌ده. اون دو تا مرد که به دستور حاکم شهر به دار آویزون شدن و شکمشون از کاه پُر شده و باد میرقصوندشون برای ترسوندن دزد، قاتل و غریبه‌هاست تا خیال خام به سرشون راه ندن.
پلک نزن، دروازه که باز شد سرتو بنداز پایین و با من داخل شو.
پایم را که داخل شهر می‌گذارم حسی غریب و شگفت به جانم می‌افتد. مانند آنکه انگار کسی ترا از پشت هُل داده باشد به درون صحنۀ فیلمی که نه داستانش را می‌دانی و نه از پایانش باخبری.

بعد از گذشت دهسال دوری از شهر و فامیلم باز خود را داخل هواپیمایی می‌یابم که رو به سوی دیارم پرواز می‌کرد.
شاید دلیل اینکه پُل‌های پشت سر را نمی‌توان به راحتی ویران کرد پیشواز‌کنندگانی باشند که دیدارت را انتظار می‌کشند و یا مشایعت‌کنندگانی که با اشگ‌شان راه بازگشت تو را آب و جاروب کرده‌اند.
در ردیف صندلی‌های دو نفرۀ کنار پنجره هواپیما نشسته‌ام و به دیدار پیشین شهرم در دهسال قبل فکر می‌کنم.

نام قدیم شهر من "ایستاده بمیر" بوده است. در این شهر همه ایستاده می‌مردند و از رسوم مردم این شهر یکی هم این بوده که مُرده‌هایشان را در همان حالت ایستاده در تابوتی می‌گذاشتند، آن را مانند درخت در گودالی می‌کاشتند، دیواری به دور تابوت می‌ساختند و بر بالای آن مجسمۀ نیمتنۀ مُرده را قرار می‌دادند.
مردم در قبرستان در کنار گور مُرده‌های خود می‌ایستادند و بدون آنکه کلامی از دهانشان خارج شود با آنها گفتگو می‌کردند. هیچکس در قبرستان به خاطر مُرده‌اش گریه نمی‌کرد. همه بر این باور بودند که بعد از مرگ وارد مرحلۀ جدیدی از زندگی می‌گردند، مرحله‌ای که بسیار زیباتر از زندگیِ قبل از مرگ است و تنها کسانیکه هنگام مرگ ایستاده مُرده باشند اجازه داخل شدن به این مرحله را دارند.
وقتی در این شهر کسی می‌مرد بازماندگانش ابراز خوشحالی می‌کردند، اما چون نمی‌دانسنند چه مدت باید هنوز منتظر بمانند تا نوبت مرگ خودشان فرا رسد کمی هم غمگین می‌گشتند. کسانیکه در این شهر به شکلی غیر از حالتِ ایستاده می‌مردند جسدشان به بیابان برده می‌شد تا خوراک حیوانات وحشی گردد.
کم کم عده‌ای از مردم که مایل بودند بعد از مرگ وارد مرحلۀ زیبای زندگیِ جدید شوند اما قادر به ایستاده مردن نبودند در آخرِ عمر به تقلب رو می‌آوردند و با تکیه دادنِ پشتِ خود به دیوار می‌مردند و یا اینکه دست خود را به لبۀ صندلی و میز می‌گرفتند تا از به زمین افتادن در هنگام مرگ جلوگیری کنند. مردم هم به این خاطر مَثلِ معروف <مردۀ متحرک> را ساخته بودند و به کسانیکه از سر و وضعشان مشخص می‌گشت که ایستاده نخواهند مُرد به عنوان متلک مردۀ متحرک می‌گفتند.
با گذشت زمان، دانستن اینکه چه کسی ایستاده و چه کسی زانو زده خواهد مُرد و یا چه کسی دراز به دراز خواهد افتاد مشکل شده بود و همه به یکدیگر متلک می‌گفتند و  استفاده از <مردۀ متحرک> می‌شود چیزی معمولی مثل گذشت شب و روز. با گذشت زمان اما بر مردم شهر معلوم شده بود که از بین آنها تنها یکی دو نفر بیشتر در حالت ایستاده نخواهد مُرد. بنابراین دیگر مُرده‌ها را بیتفات از اینکه ایستاده، نشسته و با در خواب جهان را ترک کرده بودند به صورت ایستاده به گور می‌سپردند و قبرها مانندِ ستونی مجسمه نیمتنۀ آنان را حمل می‌کرد.

من پیش خود می‌گویم عجب شهر عجیبی‌ست این شهر و به پشتِ کتاب که شرح کوتاهی از نویسنده چاپ شده بود نگاهی می‌اندازم: "در جنوب ترکیه در دهکده‌ای با جمعیتی هزار نفره متولد گشتم..."
***
نگاه در نگاه
چشمه نیستم تا بشوید ماه رخ زیبایش در من
اشگ نیستم تا بلغزم از چشم
جیوه‌ام
می‌لغزم
می‌گریزم از خود
می‌گریزم از آب
از چشمه
از رود
می‌گریزم از تو که زلالم خواهی
نه زلالم نه زلالیۀ چشمی کور
می‌لغزم
می‌لرزم
می‌گریزم ز غوغای سکوتِ قطعه سنگی بر گور
می‌گریزم از سایۀ شب در نور
جیوه‌ام
آینه ساز مرا
تا ماه با دیدن من
رخ زیبایش دو برابر گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر