سه دقیقه رویا.

<سه دقیقه رویا> را در اسفند سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.

دیشب بعد از مدت‌ها مانند ایام پیش که گاهی قبل از ساعت دوازدهِ شب می‌خوابیدمْ ساعت یازده به خواب رفتم.
ساعت سه و سه دقیقۀ سحر با تکرار آوایِ <بیدار شو، بیدار شو، سَحر به دست ساحره‌ای پیر سِحر و اسیر گشته.> چشم باز می‌کنم و خود را در محلی غریب اما زیبا و سرسبز می‌بینم.
مردم در رفت و آمد بودند. هوا گرمای ملایمی به جان می‌بخشید. گل‌ها زیبا و بویشان فرحبخش بود، اما نه کسی می‌خندید و نه به چشم دیگری می‌نگریست. یکی گریهکنان آرام و سربزیر در رفت بود و دیگری انگار با شخصی نامرعی در حال مرافعه استْ در آمد بود.
مردم می‌رفتند و می آمدند و کسی نه لبخند بر چشم داشت و نه بر چهره. نه کسی با کسی حرف می‌زد نه سلامی می‌کرد. من نمی‌دانستم کجا هستم و رفت و آمدِ بی‌گفتگویِ مردم و بی‌اعتنائیشان مرا متعجب ساخته بود.
در کنار درختی یک پیرزن نشسته بود و گل سپید رنگی در دست داشت که از انتهای ساقۀ آن خون می‌چکید. پیرزن آن را می‌بویید، می‌بوسید، بر چشم می‌نهاد و با تکانِ آرام سر به راست و چپْ آرام می‌گریست.
وقتی نزدیکش می‌رسم سلام می‌کنم، کنارش می‌نشینم و می‌پرسم: "مادر می‌بخشید، نام این محل چیست؟ چرا مردم به یکدیگر نگاه نمی‌کنند و با هم حرف نمی‌زنند؟ و چرا کسی اینجا نمی‌خندد؟"
پیرزن محتاطانه به چشمانم نگاهی می‌اندازد، به آرامی گل را به دستم می‌دهد و با دستانش مشغول حفر کردن گودالِ کوچکی می‌گردد. سپس گل را از من می‌گیرد، به انتهای ساقۀ آن فوتی می‌کند و خون بند می‌آید. او پس از کاشتن گل خم می‌شود، بوسه‌ای به خاک می‌دهد و گلبرگ‌ها دانه به دانه شروع به سرخ گشتن می‌کنند. بعد سرش را به سمت من می‌چرخاند و آهسته می‌گوید: "از وقتی ساحرۀ پیرِ شهر خواب دید که به زودی در صبحی زود خواهد مُرد، سَحر را جادو کرد تا صبح نشود و او بتواند زنده بماند. از آن زمان مردم نه می‌توانند بخندند و نه به چشمان یکدیگر نگاه کنند." با این حرف کف دست راستش را در برابر چشمانم می‌گیرد و من خود را در آن می‌بینم که در خوابم و کنار تخت ساعتِ بزرگی قرار دارد که سه نیمه شب را نشان می‌دهد و دستی از آن خارج گشته و در حالِ کشیدنم به داخل ساعت است.
من تلاش می‌کردم خود را نجات دهم و به درونِ ساعت کشیده نشوم که در این لحظه پیرزن دستِ خود را از برابر چشمانم می‌کشد، در حال برخاستن جهشی می‌کند، بر شاخۀ درخت می‌نشیند و در حالیکه دستانش را آرام آرام به بالا و پائین حرکت می‌داد می‌گوید: "اگر تا سه دقیقۀ دیگر بیدار نشوی، بعد تو هم مانند بقیۀ مردم نه خواهی خندید و نه به چشمان دیگران نگاهی خواهی انداخت." و ناگهان بال می‌زند و به سمت شرق پرواز می‌کند.

من ساعت سه و سه دقیقۀ سحر با صدای قناری‌هایم که به علت سر و صدایِ پارک کردن ماشینی در حیاطِ خانه از خواب بیدار شده بودند و اعتراض می‌کردندْ بیدار می‌شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر