<کمی شوخی با دراویش> را
در آذر سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.
من رفیقی دارم که از دوران دبستان با هم یک دل و یک آرمان بودیم. نام این رفیقِ شفیقم الله است.
صبحها هنگام رفتن به مدرسه، وقتی در پیادهرویِ زیرِ پنجرۀ اتاقشان با سوت
نامش را میخواندم، عندلیبی در قفس از خانۀ همسایهشانْ صدای سوتم را تقلید و
تکرار میکرد، الله هم از داخل اتاقشان بلافاصله <آمدم> را با سوتْ اطلاع میداد.
الله سالیان درازیست که مسئول مستقیم شیخ خانقاهاش است. رفت و آمد شیخ به
مسجد و دیگر جاها تنها به وسیله او انجام میگردد. رانندگیِ مسافرتهای شیخ به مناطق
مذهبیِ نزدیک و دور را هم الله شخصاً به عهده دارد. نزدیک شانزده سالیست که
مسئولیت اقتصاد خانقاه هم به عهده او گذاشته شده است.
روزی برای اولین بار سری به الله در خانقاهشان زدم. عصر یکی از پنجشنبهها با سختی
خانقاه را پیدا کردم. مراجعین زیادی برای دیدن شیخ آمده بودند. اکثراً ماتمزده و
مغموم به نظر میرسیدند و کمتر بینشان گفتگوئی رد و بدل میگشت.
کنار در، در کنار
جوانی که دست بر قلبش گذاشته و کمی خود را از درد به جلو خم ساخته بود روی زمین مینشینم
و میگویم: "سلام، عصرت به خیر، من سعید هستم."
مرد جوان میگوید: "سلام از بندهست آقا، میبخشید، اسم بنده رضا
است."
من میگویم: "چه عصر با صفائیه، گلهای سرخ و نیلوفرِ داخل حیاط چه
جشنی گرفتن! چقدر بوی خوشایندی در حیاط پخشه! آدمو با خودش میبره تا نوک
کاج."
مرد جوان میگوید: "میبخشید من چون قلبم درد میکنه تو حیاط
وانستادم، مستقیم اومدم تو که زودتر برم پیش آقا. قلبم خیلی اذیتم میکنه."
من میپرسم: "شیختون پزشگِ قلب هم است؟"
مرد جوان میگوید: "نمیدونم، ولی میدونم هر بار میرم پهلوش و براش از
دردم میگمْ وقتی از اتاق میام بیرون دیگه خوبِ خوبم."
من میپرسم: "بار چندمه که میای اینجا؟"
مرد جوان میگوید: "من هفتهای دو بار و اگه فرصت کم باشه یک بارْ عصر
پنجشنبهها میام خدمت آقا."
من تعجب میکنم و میگویم: "پس چرا هنوز قلبت درد میکنه؟ شاید ضرری نداشته باشه اگه
پیش یک متخصص قلب هم بری."
در این لحظه صدائی در اتاق میپیچد: "آقایون این درویش نیستا، فکر
نکنید چون قیافشو اینجوری ساخته از دراویشه."
سرم را به طرف صاحب صدا بالا میبرم ببینم جریان چیست که چشمانِ عصبانیِ مردی
مسن با ریشی کوتاه و سیبیلی پُر پشت به چشمان متعجب و پرسشگرم دوخته میشود
و بلند میگوید: "آقا امروز نمیتونن همه رو ببینن. کارِت چیه با آقا؟ از آقا
چی میخوای؟"
در این هنگام میبینم که الله دارد به سمت اتاق میآید. خوشحال از اینکه
لازم نیست جواب این دیوانه را بدهم در حال بلند شدن میگویم: "رضا جان، برات
سلامتی آرزو میکنم. سعی کن حتماً بری پیش دکتر متخصص قلب."
الله به اتاق نزدیک میشود و به دیوانه میگوید: "چرا انقدر بلند صحبت
میکنی؟ صدات تا ..." و ناگهان چشمش به من میافتد، داخل اتاق میشود، سلام میدهد و در
حین روبوسی میپرسد: "چرا اینجا نشستی؟ اگه به محمد میگفتی برای چی اومدی
مستقیم میآوردت پیش خودم، بریم تو اتاق من." و بعد از محمد میپرسد:
"چای داغ داریم؟"
محمد میپرسد: "میخوای با این چائی بنوشی؟ این اصلاً کی هست؟ چرا
موهاشو این فُرمی در آورده؟"
الله میگوید: "کم کم دیگه وقت نمازه، چای اگه هست بیار تا قبل از
نماز یه چای مشت با رفیقمون بزنیم."
محمد میپرسد: "این همونیه که میگفتی تو آلمانه؟"
الله پاسخ میدهد: "آره محمد جان، بدو که داره دیر میشه."
اتاق مربع شکل و نسبتاً بزرگ است. دیوارها کاملاً سفید هستند و عکس قاب شدۀ
پیرمردِ تقریباً اخموئی به یک میخ آویزان است. کف اتاق زیلوی قهوهای رنگِ کوچکی
میانۀ اتاق را به تصرف خود در آورده و مانند لکهای بر کفِ چوبی اتاق خودنمائی میکند.
الله میگوید: "سعید عزیز، با اومدنت خانقاهِ دل ما رو روشن کردی. از
رفتار و گفتار این محمد هم تعجب نکن، سیّده، گاهی در بعضی از شبهای جمعه کارائی میکنه که نباید بکنه و حرفائی میزنه که نباید بزنه! اما قلبش مثل بچهها پاکِ پاکه!"
محمد با سینی چای داخل میشود. از قوری چینی ناصرالدینشاهی در استکانها که در سینیِ گردی قرار دارند چای میریزد و میگوید: "الله، آخه این خوار ک... درویشه؟ کسی که درویش باشه زن و بچشو ول میکنه میاد ایران؟ فقط یاد گرفته ادای درویشا
رو دربیاره، موهاشو ببین!"
من در حالیکه نُقلی از جا نُقلدانی برمیداشتم میگویم: "داداش محمد، چه
نُقلهای قوی هیکلین این نُقلهای شما."
محمد میگوید: "آره خیلی هم خوشمزهاند، پسته داراش که آدمو دیوونه میکنن."
استکان چای را بالا میبرم و میگویم: "به سلامتی جمع" و جرعهای
مینوشم. چای بینهایت خوش طعم بود و رایحۀ خوشی داشت.
من میپرسم: "آقا محمد، چای رو شما درست کردین؟"
محمد پاسخ میدهد: "آره، چایِ مخصوص آقاست. گفتیم حالا که دوست الله
هستی برات بیارم تو هم ازش بنوشی. آخه مرد حسابی، به تو هم میگن عاقل؟ از اونجا
بلند شدی زن و بچه رو گذاشتی اومدی اینجا که چی بشه؟ الله برام گفته که دلت میخواد
اینجا بمونی! درویش به این خُلی من ندیدم!"
من میگویم: "محمد جان، تو چرا حالا به من بند کردی؟ آیا از وقتی
که همدیگه رو دیدیم یک کلام از اینکه درویشم یا درویش نیستم به شما حرفی زدم؟ کسی به شما گفته
که من درویشم و یا اینکه درویش نیستم؟ دوماً، برای شناخت حقیقت باید آنچه که بر جا
گذاشتنی است گذاشت و رفت. مگه تو زن و بچه و مال و مقام، مسجد و محراب رو جزء
گذاشتنیها به شمار نمیاری؟ سوماً، آیا فکر میکنی که تو با اون یه مثقال ریش و اون سیبیلت که دو برابرِ سیبیلای ماکسیم گورکی هستشْ مثلاً خیلی درویشی؟"
الله بلند میشود، جانمازش را از گوشۀ اتاق برمیدارد، کف اتاق پهن میکند
و رو به قبله مشغول نماز خواندن میشود. من هم همانطور که چهارزانو نشسته بودم به نماز
خواندن خودم میپردازم.
محمد که از اتاق خارج شده بود تا یکی از مراجعین را پیش
آقا بفرستدْ در حال رد شدن از کنار درِ اتاق نگاهی به داخل میاندازد و با صدای
بلند میگوید: "درویشو نیگا! آخه این چه فُرم نماز خوندنه، نه رکود توشه نه
سجود!" و مرد همراهش را به اتاق آقا هدایت میکند.
در حالیکه الله به سجود رفته بود مرد جوانی داخل اتاق میشود، نگاه مشکوکی
به من میاندازد و به طرف الله میرود.
وقتی الله سرش را از روی مُهر بلند میکند مرد جوان را میبیند.
جوان بستهای را به طرف الله که هنوز مشغول خواندن نماز است دراز میکند و
میگوید: "الله بشمرش، رسیدشم امضاء کن، من باید سریع برگردم."
الله دست از نماز میکشد، محتوی بسته را که دستههای اسکناس بودند مانند
کارمندانِ پشت باجههای بانک میشمرد. بعد از لحظهای رسید را امضاء میکند و به
دست جوان که هنوز مشکوکانه و با کنجکاوی به من نگاه میکرد برمیگرداند.
جوان در حال گرفتن رسید میپرسد: "الله، این آقا همون دوستته که تو آلمان زندگی میکنن؟"
الله پاسخ میدهد: "آره، حالا هم داره نماز میخونه، مزاحمش نشو. موقع
رفتن به محمد بگو زیاد بلند صحبت نکنه، برو که به کارات دیر نرسی. هفتۀ دیگه هم
آقا مشهد تشریف دارن، به بچهها بگو که محمد نماز جمعه رو برگزار میکنه." و بعد از رفتن آن جوان و قرار دادن اسکناسها در جیبِ شلوارش به نماز خواندن ادامه
میدهد.
بعد از پایان نمازش از او میپرسم: "الله، من درست نفهمیدم جریان چی بود؟
چرا تو وقتی دوستت آمد دست از نماز خوندن کشیدی؟ مگه هنگام نماز با خدا در ارتباط
نیستی؟"
الله کمی خجالتزده میگوید: "سعید کارای اقتصادی اینجا خیلی دنگ و فنگ
داره. میدونم تعجب کردی و چی میگی. من خیلی از اوقاتِ روزم رو باید به این خاطر از
دست بدم، ولی خوب کاری هست که باید انجام بشه."
من میگویم: "آره منم تو رو درک میکنم، ولی خوب جریانهای اقتصادی
اونم در حین نماز خوندن یه جورائی با هم نمیخونن! این عبادتگاه هم نام علی رو
همراه خودش یدک میکشه، علی هم اونطور که گفته میشه سر نماز سرش دو شقه شد. فکر
کنم اون زمان هم موضوع اقتصاد برای مردم از اهمیت خاصی برخوردار بوده باشه."
محمد در حالیکه با سینی چای داخل میشود به الله میگوید: "بفرما، دیدی
درست گفتم. آخه اینم درویشه! تا حالا دیدی درویشی به مراجعینِ آقا سفارش کنه به جای رفتن پیش آقا باید رفت پیش دکتر متخصصِ قلب؟ تو هم با این رفیقت!" و سینی چای را روی زیلو میگذارد، لبخندی دوستانه به من میزند و درحال خارج
شدن میخواند: "هر آنکس بی شیخ ما شیخ گشت، شیخ گشت." سپس چشمکی تحویلم میدهد و میگوید: "دَم شما گرم درویش!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر