<خاله سوسکه> را در آبان 1388 و <چیستان> را در آذر 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
خاله سوسکه
خاله سوسکه را همه میشناسند. وقتی آرام آرام با اندام چاق و کوتاهش از
کنار مورچهها میگذرد، برق پوستِ بدنش چشم آنها را خیره میسازد و دهانشان را آب میاندازد، اما فوری هشدار عنکبوتِ پیر به یادشان میافتد: "هر کدومتون به
خاله سوسکه نگاهِ چپ بندازه، ایل و تبارشو تارپیچ شده بالای درِ اتاق آویزون میکنم
تا هیچ جنبندهای دیگه جرأت چنین کاری به سرش نزنه!"
خاله سوسکه چند ماه پیش بطور اتفاقی همراه مقداری سبزیخوردن به خانهام راه
یافت. او هم مانند من تنهاست و فقط گاهی با من میپرد. هر بار حوصلهاش سر میرود، چند دقیقهای را در کنارِ آشیانۀ مرغ عشقِ تازه به دنیا
آمدهای میگذراند که بر روی میز قرار دارد، چند لحظهای با پدر و مادر صحبت میکند و جویایِ حال نوزادشان میشود.
وقتی مرغان عشقم از او سؤال میکنند چرا تنهایی زندگی میکند، شانهاش را
بالا میاندازد، خداحافظی میکند و در حال رفتن میگوید: خدا با اون عظمتش تنهاست،
چه برسه به من!
عنکبوت عاشقِ خاله سوسکه شده است و در هر فرصتی برای نشان
دادن علاقهاش بر رویِ تارهایی که بالای سر او میبافد مشغول رقص و هنرنمائی میشود
تا شاید بتواند دلش را با این کار ببرد. ولی تجربۀ خاله سوسکه بیشتر از این است که
عنکبوت میپندارد. خاله سوسکه خوب میداند که عاقبتِ دوستی با او اسیری در تارهایش
است و همیشه میگوید: "عنکبوت مهربان و شوخ است، اما اخلاقش به عقرب رفته."
چند لحظۀ پیش دستهای مورچه یکی از پاهایِ خاله سوسکه را بالای سر بُرده و
به سوی قبرستان حمل میکردند و عدهای هم در حال بگو و مگو با عنکبوتِ پیر بودند.
عنکبوت مثل ابر بهار اشگ میریخت و مدام قسم میخورد که او از جریان بیخبر است.
من تمام اتاق را به دنبال باقی ماندۀ جسد گشتم، اما موفق به یافتن نگشتم. چنین
بنظر میآمد که خاله سوسکه قبل از آب شدن یک پایش را برای معشوق به یادگار نهاده و
بعد به زمین فرو رفته است.
***
چیستان
با خوشحالی میگوید: یک ماه میشه که از اون کارا نکردم.
نمیدانستم منظورش کدام کار است، اما با این حال برای آنکه فکر نکند
کارهایش برایم بیاهمیتاند میگویم: باریکلا، مبارکه!
او: تازه فهمیدم چرا و به چه دلیل من اون کار رو میکردم.
من: واقعاً؟ خب چرا اون کار رو میکردی؟
او: تشخیص دادم هر وقت که بیکارم دست به اون کار میزدم.
من: باریکلا، چه کشف جالبی!
او: آره، ولی هنوز پی نبردم چرا همیشه وقتِ بیکاری اون کار رو میکردم؟
من: مگه میخواستی در حال کار کردن یا غذا خوردن هم میتونستی اون کارو
بکنی؟
او: اگه میشد بد نمیشد.
من: بد نمیشد خیلی کمه، عالی میشد!
او بعد از کمی فکر کردن میگوید: ولی مثل اینکه در حین کار کردن یا آشپزی
هم میشه واقعاً اون کار رو کرد.
من: خوب کاری انجام بده که با اون کار همخونی داشته باشه تا احساس بیکار
بودن نکنی!
او: مثلاً چه کاری؟
من: مثلاً عکاسی و یا فیلمبرداری! در حال انجام دادن این کار بدون اینکه
اون کار رو بکنی خود به خود راحت میشی!
او: راست میگیا.
من: معلومه که راست میگم! نه چک زدی نه چونه، عروس اومد تو خونه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر