سقا.

<رابطۀ عید قربان و آنفولانزا> را در مرداد سال 1388 و <افسوس و سقا> را در آذر سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

سقا
از بیکاری و تنها نشستن در اتاق خیالاتی شده بود. کم کم وهم برش داشت که قرار است سقف بر روی سرش آوار شود. باید کاری می‌کرد، از دیوانگیِ زودرس بیزار بود. سال‌ها از پی هم می‌گذشتند و بازنمی‌گشتند و مرد از پشت شیشۀ پنجرۀ اتاقیکه سقف‌اش دشمن شمارۀ یک او شده بود گذر زمان را می‌دید. باید هرچه زودتر کاری پیدا می‌کرد، هر کاری که می‌خواهد باشد.

مرد به صفحۀ نیازمندی‌های روزنامه با دقت نگاه می‌کند، یکی از آگهی‌ها نظرش را جلب می‌سازد، فوری آدرس را بر روی یک تکه کاغذ می‌نویسد و در جیب پیراهنش می‌گذارد. بعد نگاهی به جعبۀ کفشِ بالای کمد می‌اندازد و مانند جنگجوئی که قصد یورش به دشمن دارد از جا می‌جهد، صندلی‌ای را نزدیک کمد قرار می‌دهد، بر روی صندلی می‌ایستد، جعبه را پیش می‌کشد و خاکِ نشسته بر روی آن را با فوتِ محکمی محو می‌سازد. با گشودنِ درِ جعبهْ طپانچه‌ای نمایان می‌گردد، آن را در جیب شلوارش جامی‌دهد، دوباره درِ جعبه را می‌بندد و از صندلی پائین می‌آید.

حالا او در مقابل مسئولِ استخدام که وحشتزده به او نگاه می‌کند ایستاده است، طپانچه را بسوی او نگاه داشته و تهدیدکنان می‌گوید: "تمام شرایطِ شما را قبول می‌کنم. هر کاری را بدون نق زدن انجام می‌دهم. بجای حقوقِ ماهیانه می‌توانید هر سه ماه یک بار به من حقوق بدهید. اگر مایل باشید حتی حاضرم شانزده ساعت در روز کار کنم. آخر و اول هفته همیشه برایم برابر بوده است، با کمال میل هر هفت روزِ هفته را کار خواهم کرد و از حق مرخصیِ ماهیانه و سالیانه هم صرفنظر می‌کنم." در این لحظه لهجۀ تهدید کننده‌اش بیشتر رنگِ التماس به خود می‌گیرد و ادامه می‌دهد: "یا استخدامم می‌کنید و یا با شلیک یک گلوله در حلقْ خودم را خواهم کشت." سپس لحظه‌ای با کنجکاوی به مرد نگاه می‌کند و بعد فاتحانه می‌پرسد: آیا فکر نمی‌کنید که خون من شاید بتواند نام معتبرِ این شرکت را به کثافت بکشد؟"

دهسال از آن زمان می‌گذرد. مرد در همان روز به استخدامِ <شرکت آبِ برادران زمزم> در آمد.
او باید هر روز دستکش پارچه‌ایِ سفید رنگی به دست کند، یک سینی به رنگ طلا را که بر رویش یک شیشه آبِ شرکتِ برادران زمزم و چند عدد لیوانِ یکبار مصرف قرار دارد بدست چپ گیرد، مانند مجسمه‌ای جلوی درِ ساختمانِ شرکت بی‌حرکت بایستد و به هر فردی که قصد وارد شدن به ساختمان را دارد سلام دهد و محترمانه یک لیوان آب زمزم تعارف کند.
***
افسوس
"خیر سرش مثلاً می‌خواد مهربونیشو بهم نشون بده! بخوره تو اون سرت با این مهربونی کردنت. دیشب دست می‌کشید به بازوم، هی می‌لرزید و می‌گفت: <بلوریِ من!> منم از حرص دامَنَ‌مو دو وجب بردم بالا، رونامو نشونش دادم و گفتم: <مگه پاهام چشونه که تو همش دست می‌کشی به بازوم!؟>
با دیدن رونام آب از دهنش جاری شد. رعشه به جونش افتاد. ولی من فوری دامَنو دوباره دادم پائین تا جونش دربیاد."

هر دو زن می‌خندیدند.
زنِ جوان که از زن دیگر ده/بیست سالی جوانتر بود از ماجراهائی که شبِ قبل بین او و شوهرش اتفاق افتاده بود تعریف می‌کرد و از تهِ دل می‌خندید.
در تهِ چشم زنِ مسن‌تر اما غم سوسو می‌زد و در حال گوش دادن، دزدکی به پوست سفید، به پستان‌ها و پاهای خوش‌تراشِ هووی خود می‌نگریست.
***
رابطۀ عید قربان و آنفولانزا
در کنفرانس مطبوعاتی امروز که به خاطر شایعۀ کشف واکسن آنفولانزای خوکی برگزار شده بودْ ابتدا نمایندۀ گاوهای جهان شرح مبسوطی در بارۀ فوائد گیاهخواری دادند و پس از سرفه‌ای خشک و طولانی که نشان از سرماخوردگی ایشان می‌داد با صدای گرفته‌ای گفتند: "این بار، این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست! بخصوص اگر کسی در عید قربانِ امسال گوشت گاو، گوشت گوسفند و گوشت خوک مصرف کندْ بیشتر از چند ساعت طول نخواهد کشید و مبتلا به آنفولانزای خوکی خواهد گشت و بعد از یکی دو روز به جمع مردگان خواهد پیوست.
در این جلسۀ مطبوعاتی تعدادی از نمایندگان گوسفندان و مرغ‌ها به سؤالات خبرنگاران خارجی و داخلی پاسخ دادند.
نمایندۀ مرغ‌ها بعد از شرح فداکاریِ یاران خود در طی سال‌های اخیر اذعان داشت: "امسال 25 میلیون نفر از کسانیکه به اخطار نمایندۀ گاوها اعتنایی نکنند و همچنان به خوردن گوشت حیوانات ادامه دهند به آنفولانزای خوکی دچار می‌شوند و هزاران نفرشان در حالِ فین کردن به دیار باقی خواهند شتافت."
نماینده مرغ‌ها بعد از تشکر از خوک‌های جهان، به اتحادِ محکم‌تر گاوها و گوسفندها سفارش کرد و برای نمایندۀ خروس‌‌ها که از خجالت تاجش سرخ شده بود ابرو بالا انداخت؛ به این معنی که صنف بی‌بخاری هستید.
این حرکت باعث رنجشِ خاطر نمایندۀ خروس‌ها می‌گردد، قوقولی ‌قوقویِ بلندی سرمیدهد و خشمگین سالن را ترک می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر