<عینکفروش> را در مهر سال
1386، <ملاقات با خدا> را در آبان سال 1386 و <گفتگوی دو خُل یا یک بحث
فلسفی> را در بهمن سال 1387 در بلاگفا نوشته بودم.
گفتگوی دو خُل یا یک بحث فلسفی
میگه آخه گوزو تو اصلاً خدا رو میشناسی که انقدر خدا
خدا میکنی؟
نمیذارم متوجه بشه که حرفش منو به فکر فرو برده و میگم:
"لطفاً کمی نزاکت رو رعایت کن! گوزو چیه که تو زرت و زرت به کار میبری؟ نه،
نمیدونم خدا چیه و یا کیه، ولی دارم سعی میکنم لااقل خودمو بشناسم. اینم که از
قدیم گفتن اول خودتو بشناس تا بتونی خدا رو بشناسی نمیدونم تا چه حد میتونه درست
باشه. من خیلیها رو میشناسم که میگن خودشونو میشناسن ولی اینکه آیا خدا رو هم
میشناسن یا نه برام ثابت نشده."
با تمسخر میگه: "حالا گرفتیم تو خودتو صد در صد
شناختی. خب، این به چه دردی میخوره؟ این شناختِ از خود چه مسئلهای رو حل میکنه؟"
داشت حرفاش روی اعصابِ درب و داغونم رژه میرفت، ولی باز
هم اجازه نمیدم متوجه بشه که با گفتههاش منو مجبور به اندیشیدن میکنه و میگم:
"ببین دوست عزیز؛ نمیدونم چرا تو همش از کار مردم ایراد میگیری، آیا منظورت
اینه که این کار بیفایدهس؟ خب، به نظر تو پس باید آدمِ بیکاری مثل من چه کاری
انجام بده تا فکر کنه داره کارِ مثبتی تو زندگیش انجام میده؟"
پوزخندی میزنه و میگه: "من نمیدونم چرا تو و
امثال تو همش از کارِ مثبت حرف میزنید؟ اصلاً کی گفته کدوم کار مثبته و چه کاری
منفی؟ تازه گرفتیم اینو هم دونستیم، خوب آخرش چی؟ مگه غیر از اینه که آخرش همه میمیرن؟
حالا تو چه کار مثبت بکنی و چه کار منفی. مثلاً وقتی تو میگی باید با حیوونا
مهربون بود، یعنی داری کار مثبت میکنی دیگه، مگه غیر از اینه؟"
با خوشحالی میگم: "حالا این شد یه چیزی. بله، وقتی
من میگم باید با حیوونا مهربون بود یعنی دارم کار خوب و مثبتی انجام میدم که در
نهایت باعث خشنودی خودم میشه. مثل این که کم کم داره دوزاریت میافته!"
اینبار پوزخند طولانیتری میزنه و میگه: "آخه
گوزو! این کجاش مثبته وقتی تو راه به راه گوشتِ انواع و اقسام حیوونا رو میخوری
که معتقدی باید با مهربونی باهاشون رفتار کرد؟ میبینی؟ برای همینه که میگم خودشناسی
نه تنها فایده نداره بلکه ضررش بیشتره! تو هم به خودت دروغ میگی و هم بهاطرافیانِت!
خب این چه نوع خودشناسی هستش که باید به خداشناسی ختم بشه؟ بعد مینالی که چرا
اوضات این ریختیه! من مطمئنم که بقیۀ کارات هم اینجوریه!"
با دلخوری میگم: "نمیدونم تو چرا بند کردی به
حیوون میوونا؟ مثال دیگهای نداری بزنی؟"
میگه: "خب این نوع کاراست که اوضاتو به این صورت
درآورده دیگه، مگه دروغ میگم؟ به بچهت میگی: <باباجون نکنه یه وقت گربه رو
با سنگ بزنی، نکنه به سگ لگد بزنی، نکنه گنجیشکارو با تیرکمون بکشی، خدا از این
کارا اصلاً خوشش نمیاد.> بعد بچه میبینه اِهه، مرغ بریون، بوقلمون پخته شده،
گوشت گاو و گوسفند و ماهی سرخ شده، حلزون، خرچنگ و خلاصه از هر نوع حیوونی سر سفرۀ
غذا مهیاست. خب، این بچه گهگیجه میگیره دیگه. عقلش قاط میزنه و دیگه نمیتونه
تشخیص بده که آیا این حیوونا با سنگِ تیرکمون کشته شدن و یا با یک وسیلۀ دیگه! و
دیگه نمیفهمه وقتی مردم میگن دو دو تا میشه چهار تا منظورشون چیچیه!
و در درس حساب هم همش تجدید میشه و بعد تو و امثال تو تعجب میکنین که چرا حساب
بچهمون انقدر ضعیفه!"
با عصبانیت از جام بلند میشم و میگم: "جمش کن
گوزو تو هم با این بحث کردنت!" و بدون خداحافظی کافه رو ترک میکنم.
***
عینکفروش
چانهاش را با انگشت اشاره آرام کمی به طرف بالا هدایت
کردم. با آنکه چشمانِ سبز رنگ زیبایی داشتْ نمیدانم چرا لبانش چشمم را خیرۀ خود ساخت. لبانش قلوهای بودند و
مثل شاتوت سرخ رنگ. لب بالایی با آن لرزش خفیفِ گوشۀ سمتِ راستش لبانم را به
بوسیدن خویش دعوت میکرد. لب پائینیاش هوس گاز زدن آرام از شاتوتی آبدار و سرخ را
به سرم میانداخت.
دهانش را آرام گشود تا چانه بزند و لبانش مانند دو گلبرگ
از هم باز شدند. بردباری از کف میدهم و لبانش را میبوسم.
در پاسخ به اعتراضش: "اِوا... خاک عالم به سرم!،
این چه کاری بود که شما کردید؟" یک بار دیگر سیر و سریع میبوسمش و میگویم:
"چشمانت خیلی زیباست، لبانت اما زیباترند، من متأسفانه عجله دارم و باید
بروم."
سپس پا به فرار میگذارم و دختر هاج و واج در حال لمس
کردن لبانش با خود زمزمه میکند: "پس چرا پول عینکشو از من نگرفت!؟"
***
ملاقات با خدا
بهار بود یا شاید هم روزی مانند بهار، من و خدا برای
اولین بار در باغی پُر میوه قرار دیدار داشتیم. آسمان آبی بود، بادی ملایم میوزید
و بوی خوشی به همراه داشت.
خدا چهره زیبایش را آرایش کرده و زیباتر از هر بار که به
خوابم میآمد دیده میگشت. لبهایش که انگار با آبِ دانههای سرخ انار رنگین شده
بود دهانم را آب میانداخت. مژههای سیاهش بلند بودند و پاروهایی را میمانستند که
با باز و بسته شدنِ پلکهایشْ کشتی رویایی چشمانش را در
اقیانوسی آبی رنگ به حرکت میانداختند. رنگِ چمنی پلکهایش با هر پارو زدنِ مژگانش
میغلتید در آبیِ اقیانوس چشمانش و هوش از سر میبرد. زیبایی و تأثیر رنگها
وقتیکه در هم میرفتند بی کیش دادن ماتت میکرد و زمان از حرکت میایستاد. گردنِ
باریک و زیبایش را که نگاه میکردیْ خواهشِ اینکه کاش تمام
بدنش لخت میبود از یادت میرفت. پوستِ تیره رنگش در زیر تشعشع آفتابِ بهاری میدرخشید
و در جنگلِ انبوهِ موهایش میتوانستی خود را تا ابد پنهان سازی و من مست از زیبایی
او پا به پایش میرفتم و دهانم قفل شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر