قناری بازیگوش.

<تمنا> را در دی سال 1384 و <قناری بازیگوش> را در آذر 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

یکی از قناری‌هایم مدتی به سرماخوردگی مبتلا شده بود و باید برای مداوا به دکتر می‌بردمش.
دکتر هنگام معاینه و در حال گوش کردن به ضربان قلب قناری مرتب چپ چپ نگاهم می‌‌کرد، بالاخره طاقت نیاورد و گفت: "آقا چرا شما از قناریتان خوب نگهداری نمی‌کنید؟!"
من کمی ناراحت شدم و با تعجب گفتم: "آقای دکتر، این چه فرمایشیِ که شما می‌کنید؟ من از مرغای عشقم بهتر و بیشتر از سلامتی خودم مراقبت می‌کنم."
دکتر پس از پایان معاینه به دستیارش می‌گوید که از قناری خون بگیرد و با کمی عصبانیت به من می‌گوید: "اگه حقیقت اینطوره که شما می‌گیدْ پس چرا شما سرما نخوردید و سالمید؟!"
جریان داشت کم کم به مرزِ سه شدن نزدیک می‌گشت و اگر دلیل قانع کننده‌ای تحویل دکتر نمی‌دادم گناهِ بیمار شدن قناریم به حساب من نوشته می‌شد، بنابراین خیلی حق به جانب جواب می‌دهم: "آقای دکتر گناه از من نیست، خودش مقصره که مدام کنارِ پنجرۀ بازِ اتاق می‌شینه. روزی صد بار بهش تذکر می‌دم که هوا سرده و سرما می‌خوره، ولی کو گوش شنوا؟"
دکتر پوزخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: "آقای محترم اینکه نشد دلیل قانع کننده! خوب وقتی می‌بینید که به حرف شما گوش نمی‌ده پنجره رو باز نکنید. در هر صورت من باید جریان رو به ادارۀُ حمایت از حیوانات گزارش کنم!"
با این حرف متوجه می‌شوم که جریان از مرز سه شدن گذشته و وارد فازِ خیط بودن شده است، و اگر زبانم لال برای مرغ عشقم اتفاقی بیفتدْ آقای دکتر سر پیری کار دستم خواهد داد. بنابراین اجباراً کلک رشتی را به کار می‌گیرم، خودم را کمی عصبانی نشان می‌دهم و می‌گویم: "آقای دکتر این که درست نیست شما حرف بذارید تو دهن این پرنده! چه کسی گفته که من پنجره رو باز می‌کنم؟ این پرنده‌ها خودشون یک پا پنجره باز کن هستند! ماشاءالله تعداشون هم یکی دو تا نیست که آدم بتونه از پَسشون بربیاید! جلوی یکیشون رو می‌گیرم اون یکی می‌پره و پنجره رو باز می‌کنه! شما خودتون مطلعید که این پرنده‌ها چه مخلوق بازیگوشی هستند!"
نگاه عاقل اندر سفیهِ دکتر مرا به دوران کودکیم می‌کشاند و به یاد نگاه‌های پدرِ به آن دیار سفر کرده‌ام می‌اندازد. مواقعی که به سؤالاتش جواب‌های آبدوغ‌خیاری می‌دادمْ نگاهش رنگِ <خر خودتی> به خود می‌گرفت و زمانیکه از شنیدنِ حقیقت از زبانم ناامید می‌گشت با کمی عصبانیت و مخلوطی از غرور به خاطر داشتنِ چنین فرزندی می‌گفت: "کافیه پسر، من خودم ختم چاخانای دنیا هستم!"
با صدای بلند دکتر که به فریاد شبیه بود از رویا خارج می‌شوم: "آقای محترم حواستون کجاست؟ از این شربت ده قطره به آب خوردنش اضافه کنید و فردا برای گرفتن جواب آزمایشِ خون دوباره تشریف بیارید، متوجه عرایضم شدید؟"
با گفتن بله و تشکر کردن از مطب خارج می‌شوم.
مرغ عشقم که در مطب شاهد نگرانی‌ام شده بود در راه بازگشت به خانه به من دلداری می‌دهد و می‌گوید: "نگران نباش، تا فردا حتماً دوباره سالم می‌شم."
***
تمنا
به آن چشم سیاه آفتابیت
به آن خالِ سیاه ماهتابیت
به گیسویِ بلندت لاله‌زارهاست
به آن لب‌هایِ گویایت بهارهاست
ترا بینم چه از نزدیک چه از دور
به خود آیم رها گردم ز هر رو
نمی‌دانی نباشی لاله پُر سوز
نمی‌دانی نیایی ماه بی نور
نمی‌دانی نبودی کور بودم
تو آفتاب و من بی نور بودم
خدایا من ز خود هر دم رها کن
بهارانم خدایا لاله‌زار کن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر