<فالگوش> را در آذر سال 1388 در بلاگفا نوشته
بودم.
داخل اتوبوس گرم بود و من خسته از بیخوابیای که چند روزیست گریبانم را
گرفته کوشش میکردم چشمم را باز نگاه
دارم تا جریان دیروز دوباره تکرار نشود.
دیروز هم هوا مانند امروز سرد بود و وقتی بعد از چند ساعت پیادهروی
برای بازگشتِ به خانه داخل اتوبوس شدم، هوای گرم و مطبوع داخل آن مرا دعوت به لذت
بردن و رفع خستگی با چشم بسته کرد. من در حال لذت بردن بودم که احساس کردم گریبانم را
انگار کسی گرفته و تکانم میدهد. با گشودن چشمانم رانندۀ اتوبوس را در کنارم دیدم که با عصبانیت شانهام را تکان میداد و میگفت: "بیدار شو، اینجا
آخر خطه!" حتماً گمان کرده بود که بیخانمانم و زمانِ خواب را در وسائل نقلیه
شهری میگذرانم! من با خجالت عذرخواهی کردم و سریع از اتوبوس خارج شدم.
حالا کنار پنجره نشستهام و به خیابان نگاه میکنم. سعی میکنم چشمانم بسته
نشوند، اما حرکت سریع ماشینها پلکهای یالائیم را سنگینتر میکنند. تکانهای اتوبوس یاد
گهواره را در من بیدار میسازد و هوای گرم و مطبوعِ داخل آن مکارانه گَردِ خواب در
چشمان خستهام میپاشد.
در خواب و بیداری صدای گفتگوی زن و مردی حواسم را به خود جلب میکند. با
زحمتِ زیاد پلک یکی از چشمهایم را اندکی باز میکنم و به صحبتشان گوش میسپارم.
مرد طوریکه زن ناراحت نشود میگوید: "بقول معروف، انسان انسانه، تو هم
از دست مردمی که روحتو آزار میدادن به این اجتماع پناه آوردی. حالا اگه نتونی با
مردمی که به تو آزاری نمیرسونن کنار بیائی و زندگی کنی، بنابراین باید مشکل رو تو خودت جستجو
و براش راه حلی پیدا کنی."
زن از شیشۀ اتوبوس به بیرون نگاه میکند، آه کوتاهی میکشد و اندوهناک میگوید:
"شاید حق با تو باشه، من که دیگه قادر به فکر کردن نیستم، تا میام در بارۀ
موضوع مشخصی فکر کنمْ فوری هزار تا فکر دیگه میاد تو سرم و یادم میره اصلاً به چی
میخواستم فکر کنم."
مرد سعی میکند زن را متوجه سازد که از شنیدن این خبر متأسف شده
است و همدلانه میگوید: "تا حالا از این موضوع خبر نداشتم، خب چرا سعی نمیکنی
با کمک پزشک این مشکل رو حل کنی!؟"
زن موهایش را با پنج انگشتِ دست راستش به عقب شانه میکند، لبخندِ تلخی میزند و میگوید: "فکر میکنی کار سادهایه؟ تا حالا دکتر اعصابم ده نوع قرص برام تجویز کرده، مگه اثر میکنه!؟ دیروز که پهلوش بودم دوباره از بیاثر بودن قرصها
شکایت کردم که ناگهان عصبانی شد و مثل خُلها داد زد: خانم من از دست
شما کلافه شدم، اصلاً لازم نیست شما به چیزی فکر کنید. یک هفته فکر نکنید و
به جای یک قرص در هر وعده سه قرص مصرف کنید!"
زن بغضش را قورت میدهد و با عجله سرش را برمیگرداند و به خیابان نگاه
میکند.
مرد کنجکاوانه میپرسد: "چه قرصهایی دکتر برات
تجویز کرده؟" و بعد از پاسخ زن با تعجب میگوید: "چه جالب! منم همین قرص
رو میخورم. ولی عجیبه که در تو اثر نمیکنه! من با یه دونهش تا ده ساعت گیج و
منگم. نمیفهمم چطور تو سه تا رو با هم میخوری و باز هم هزار تا فکرِ فرعی علاوه بر فکرِ اصلی میاد تو سرت!؟"
در این لحظه پلکِ به زحمت نیمهباز نگاه داشتهام آرام آرام بسته میشود و
من فقط صدای موتور اتوبوس را که مانند زمزمۀ آرامِ لالائی مادرم به گوش میآمد میشنوم.
تکانهای آرام اتوبوس برایم همان تکان پاهای مادر بود، پاهای خستهای که مرا رویش
قرار میداد و به خواب دعوت میکرد.
تکانِ پاهای مادر خوابم را سنگین و سنگینتر میسازد. بعد کم کم تکانِ پاهای خستهاش آرامتر میگردد و مرا که به خواب عمیقی فرو رفته بودم ترک میکند.
با کشیده شدنم به روی کفِ اتوبوس چشم باز میکنم. لازم نبود حدس بزنم که اتوبوس
از ایستگاهی که باید پیاده میشدم رد شده است و من به آخرین ایستگاه یا همان آخر
خط رسیدهام. رانندۀ عصبانی همان رانندۀ دیروز بود و من بینزاکتی
امروزش را درک میکردم. بعد از پرت شدن از درِ اتوبوس به بیرون، بدون نگاه کردن به
پشت سرم، مانند مستها، خوابآلوده به سمت خانه براه میافتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر