نوشدارو.

<نوشدارو را در بهمن سال 1384>، <از خود دور شدن> را در آذر سال 1385 و <سیگار و قرص آرامبخش> را در دی سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

سیگار و قرص آرامبخش
صدای ونگ و ونگ بچه اعصاب داغونمو خُردتر می‌کنه. بالش رو از زیر سرم با حرص می‌کشم و سرمو زیرش پنهان می‌کنم. با هر دو دست روی بالش فشار میارم تا صدای کمتری تو گوشام نفوذ کُنه. بیفایده بودن این کار بیشتر عصبانیم می‌کنه، از همون زیر داد می‌زنم: "چرا کسی نمیاد ببینه این بچه چه مرگشه آخه؟!"
از دیروز که شنیدم قیمت قبر گرون شده اعصابم درست و حسابی بهم ریخته. قرص‌های آرامبخشم هم دو روزی می‌شه که ته کشیده و پولی هم برای خرید سیگار ندارم.
تمام جیبای کُت و شلوارمو ده دفعه هم بیشتر جستجو کردم، به جز چند تکه کاغذِ مچاله شدۀ کثیف و بیمصرف و کشف سوراخِ جدیدی در جیب بغل کُت و جیبِ چپِ شلوارمْ چیزی عایدم نشد. از اولش هم می‌دونستم که قرار نیست چیزی عایدم بشه! ولی همیشه در این مواقع مثل آدمای دیوونه‌ای رفتار می‌کنم که هر هفته بلیت لاتاری می‌خرن تا شاید یک بار شانس بهشون رو بیاره و برنده شن!
خدا نور به قبر پدرم ببارونه، اون فلک زده هم همیشه از بدشانس بودنش می‌نالید و فغانش گوش فلک رو کر می‌کرد. نور بباره به قبرت پدر که اسم بی‌مسمائی برام انتخاب کردی، و با این کارِت مایۀ دست‌انداخته شدن بین رفیق و نارفیقم ساختی. آخه شانس‌الله هم اسم بود که تو روی من گذاشتی؟ فکر کردی با این کارِت شاید من برات شانس بیارم؟ آخه مرد ساده اگه من شانس داشتم که به این دنیا پا نمی‌ذاشتم. اگه یک بار هم که شده به حرف زنت گوش می‌کردی چی می‌شد؟ مگه تو دست و پات نیفتاد که اسم این بچه رو شانس‌الله نذار شگون نداره و مثل اون یکی شیشماهش نشده عزرائیل جونشو می‌گیره!
هنوزم به اون برادر خدابیامرزم که حتی عکسشو هم ندیدم حسودیم می‌شه! چه ماهرانه و زود دستِ روزگارو خوند و تو شیشماهگی قال قضیه رو کَند و رفت.
اگه اسممو می‌ذاشتی بدبخت‌الله یا رضا بدبخت از خدائی خدا چیزی کم می‌شد؟ نور به قبرت بباره که تو هم مثل من بدبخت به دنیا اومدی و مثل بقیۀ بدبختای دنیا هم از دنیا رفتی.
آسمون هم داره به حالم اشگ می‌ریزه، اونم چه اشگ ریختنی، تو این دو ساعتی که از اومدن بارون بیشتر نمی‌گذرهْ سقف اتاقِ دو تا از همسایه‌هارو رویِ سرشون خراب کرده و از این زندگی خراب نجاتشون داده. اینم از شانس من! آسمون به حال و بدبختی من زار می‌زنه ولی همسایه‌هام سودشو می‌برن. نور به قبرت بباره پدر که هرچه می‌کشم از صدقه سری تو می‌کشم.
در روز بیشتر از صد دفعه به این زنم می‌گم الکی تو اتاق راه نرو شیرت خشک می‌شه! مگه دیگه زنای امروزه به حرف مردشون گوش می‌دن! آخه این دو متر اتاق که دیگه از صبح تا بوق شب پاک کردن نداره! هرچی بهش می‌گم به جای اینکارا بشین یه گوشه تا <بدبخت علی> از بی شیری مثل ماها ضعیف نشهْ به گوشش نمی‌ره. هروقت هم می‌گم کار اصلیِ تو شیر دادن و تربیت این بچۀ مفنگیه، از یه گوش می‌شنفه و از اون یکی گوش در می‌کنه و مشغول پاک کردن اتاق می‌شه.
خدا مادر بدبختم رو بیامرزه، زن هم زنایِ زمان مادرم! پدرم هنوز حرف (آ) از دهنش خارج نشدهْ مادرم لیوان آب رو می‌داد دستش. بگذریم از اینکه خیلی وقتا چون آب تو خونه نداشتیم هم مادرم کتک می‌خورد و هم من.
چه دستای سنگینی داشتی پدر! اصلاً به اون هیکل استخونیت نمیومد که چنین قدرتی تو دستات باشه! نور به قبرت بباره که کتک زدن رو لااقل از پدربزرگِ بدبختم به ارث بردی. خوب که فکر می‌کنم و بدبختیِ خودم و خونه‌وادهمو با بدبختیِ پدر و مادرم و بدبختیای پدربزرگ و مادربزرگم مقایسه می‌کنمْ می‌بینم که من از همشون بدبخت‌ترم! چراش هم خبلی واضحه: چون نه پدرم اهل سیگار و قرص آرامبخش بود و نه پدربزرگم. مادرم هم با اینکه در بدبختی کامل به سر می‌برد اما لااقل پستونای پُر شیرتری از این زن خُل و چل من داشت.
"زن به جایِ این دیوونه‌بازیا <بدبخت علی> رو بگیر بغل تا آروم شه، بعدشم بپر برو ببین می‌تونی یه نخ سیگار از کسی برام قرض بگیری؟ موقع اومدن هم چند تکه چوبِ خشک پیدا کن با خودت بیار تا گوشۀ این خرابشده آتشی روشن کنیم، بجُنب زن مُردم از سرما.
***
از خود دور شدن
ساعت شش صبح را نشان می‌داد. پلک چشم چپم تا نیمه باز مانده و چشم راستم از بیخوابی و خستگی انگار در دریاچه‌ای از خون دست و پا زده باشد سرخ سرخ به نظر می‌آمد. خواب در حال آماده ساختنِ جشنِ پیروزیش بر حواسم بود.
تجربه به من ثابت کرده که اگر در این حالت به خواب تسلیم شوم حتماً بعد از یکی دو ساعت با گردنی کج و پُر از درد بیدار خواهم گشت.
کتابی را که مشغول خواندنش بودم به کناری می‌گذارم و به دستشوئی می‌روم. صورتم را با آب خنک می‌شورم، وقتی در آینه به خود نگاهی می‌اندازم صورت و کلِ اجزای داخلش را تار و کج و کوله می‌بینم.
باز هم چند مشت آب خنک به صورت می‌پاشم و به اطاق برمی‌گردم. <لئو ناوراتیل> را نمی‌شد زباد منتظر گذاشت، کتاب معروفش به نام <اسکیزوفرنی و زبان> کنجکاویم را برانگیخته بود.
می‌نشینم و به خواندن ادامه می‌دهم. می‌دانستم که اگر خواب بروم به جای دیدن حوریان بهشتی کابوس‌های آنچنانی خواهم دید و به بیزاریم از هرچه خواب و خواب دیدن است اضافه خواهد گشت.
درست رأس ساعت شش و سی دقیقه وقتی عقربۀ بزرگ ساعت خودش را مانند مست‌ها با آن هیکلِ درازش بر رویِ عقربۀ کوچک ساعت می‌اندازدْ مژه‌های چشمانم هم خودشان را روی همدیگر قرار می‌دهند و <خواب> بر بیداری‌ام پیروز می‌گردد.
در میانۀ خواب و بیداری، زمانیکه خواب من را هنوز به عمق خود نکشانده بود، شبحی بالای سرم ظاهر می‌شود و می‌گوید: "بیدار شو، تا دیر نشده باید برویم."
من خواب‌آلوده می‌گویم: "حالا چه عجله‌ای دارید شما؟ من همین الان پیش پای شما به خواب رفتم."
شبح خم می‌شود و با عصبانیت لالۀ گوشِ چپم را وشگونِ محکمی می‌گیرد و آن را می‌کشد.
من با درد و تعجب می‌بینم که کسی شبیه به خودم از کالبدم خارج می‌شود، نگاهی به من می‌اندازد و همراهِ شبح به راه می‌افتد.
با ترس و هیجان فریاد می‌زنم: "کجا می‌رید بدون من؟ صبر کنید منم میام." و سعی می‌کنم از جا بلند شوم، اما انگار که جسمم از سنگِ صد تُنی تراشیده شده باشدْ تقلایم به جائی نمی‌رسد و نمی‌توانم از جایم جُم بخورم، بنابراین با صدای بلندتری فریاد می‌زنم: "آهای کجا می‌بری منو بدون من؟
شبح سرش را به سمت من برمی‌گرداند، پوزخندی می‌زند و می‌گوید: "اگه همون موقع که گفتم بلند شو از خواب بیدار می‌شدی تو را هم با خود می‌بردیم، اما حالا خیلی دیر شده، بگیر تا دلت می‌خواهد بخواب، دیگه کسی بیدارت نمی‌کند و مزاحم خوابِ نازت نخواهد شد!"
بعد دستش را طوری می‌دهد به دستِ کسی که از کالبدم بیرون کشیده بود که انگار سال‌هاست با هم رفیق هستند و آرام آرام از من دور می‌شوند.
***
نوشدارو
در نبودت نیستم من
وقتی هستی کیستم من
وقت رفتن از بَرَت
می‌رود جان و تنم
بیمار منم، دارویِ درمانِ تنم
باک زیستن نیست مرا
نوشدارو شو ای مَهَم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر