<بوی بِه> را در خرداد سال
1385 و <روز نامگذاری> را در آبان سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
نیمی از سر کوچک و زیبایش را از سوراخِ دایره شکلِ لانۀ تخمگذاری خارج میکند،
با ترس و شگفتی به اطراف نگاهی میاندازد و سریع سر را دوباره داخل لانه میسازد.
من به خود میگویم که عروس را باید دم حجله چند بار ماچ محکم کرد! و درِ لانه
را باز میکنم، بچه را که در گوشهای از لانه از وحشت سعی در فرو کردن خود در دیوارِ چوبیِ لانه داشت، در کمال مهارت و مهربانی در یک لجظه
کوتاه در مشت میگیرم و از لانه طوری بیرون میآورم که دنیای روشنِ بیرون چشمش را آزار
ندهد.
بعد او را در میان دو دستم که به شکل پیله در آورده بودم قرار میدهم. نور
هنوز از میان انگشتانم میگذشت و دلیل ترسش میگشت. دو کفِ دستم را ده میلیمتر به
هم نزدیک میکنم و به بدنِ ظریف و گرمش که از ترس کمی در لرزش بود فشار میآورم. در یک آن
انگار که هنوز در جنین به سر میبردْ حس اعتماد و آسایش به او بازمیگردد و پس از
لحظهای گردنش را کمی دراز میکند، به انگشتم تکیه میدهد و به اطرافش نگاه میکند.
سرش را با ناخنِ انگشت اشاره آرام میخارانم. بالهای زیبا و نازش را با فشارِ نامحسوسِ نوکِ انگشت ماساژ میدهم، سپس دستم را مانند ننوئی آرام به این سو و آنسو حرکت میدهم و چشمان بچه بسته میشوند.
هنگامیکه مادر بچه پس از صبحانه خوردن به لانه بازمیگردد و میبیند جا تر است
و بچه نیست، از داخلِ لانه با فریاد بقیه را در جریان میگذارد.
دو دائی و یکی از عمههای بچه فوری با سر و صدا او را صدا میزنند.
مسیح اما در اثر تجربه میدانست که کار کارِ من باید باشد، بنابراین فوری با پسر
بزرگش به پرواز میآیند و بر لبۀ قاب عکسِ بالایِ سرم مینشینند. من بلافاصله دستم را کمی
باز میکنم، نوزاد را نشانشان میدهم و آنها را مطمئن میسازم که بچه سلامت است و خوابیده. اما
ناگهان یکی از عموها مانند عقابی خشمگین بالای سرم به پرواز میآید و میگوید:
"اوهوی! چکار میکنی؟ بجه رو بذار سر جاش."
من قبل از انجام این کار از مریم، مادر طفل، میپرسم دوست داری اسم بچه رو چی بذاریم؟
مریم میگوید: "هرچی بابا جونم بگه!"
از مسیح میپرسم اسمشو چی بذاریم؟
مسیح میگوید: "چون از پنج تا تخم فقط این یکی سر از تخم در آوردهْ پس خوبه که اسمشو <یکی یکدونه> بذاریم!"
خندهام میگیرد و میگویم: "خوب مرد حسابی میخواستی کارتونو درست
انجام بدین که لازم نباشه دخترت تخمهای بیخاصیت بذاره. اگه کارتونو صحیح انجام میدادید این بچه الان تنها نبود و دو سه تا برادر و خواهر کوچلو داشت و دیگه لازم نمیشد
اسم خندهداری براش انتخاب کنی!"
مسیح مزاح و خندهام را با خنده پاسخ میدهد و میپرسد: "یکی یکدونه کجاش خنده داره؟"
من همچنان در حال خنده جواب میدهم: "همه جاش" و بیشتر فرصت چانهزنی به او نمیدهم و میپرسم: "نوزاد چطوره؟ هم لغتِ <نو> توشه هم
<زاد>!"
مسیح با خوشحالی میگوید: "اوه، خیلی عالیه، تلفظش هم مثل <یکی یکدونه> وقتگیر نیست!"
<نوزاد> را چند بار میبوسم و آرام دوباره در لانه قرار میدهم. مادر فوری
داخل لانه میشود و بعد از اطمینان از سلامتی کودک آرام میگیرد، مینشیند، <نوزاد> را با نوکش زیر بال میکشد و سپس آهسته آهسته پلکهایش روی هم قرار میگیرند.
***
بوی بِه
نمیدانم گل لاله بود یا گل یاس
یا بوی بِه بود که مرا یادت انداخت
عصر بود، بوی
نمِ خاکِ باغچه پیچیده بود توی حیاط
فشارِ شستِ دستم بر سرِ شیلنگ آب
گاهی برای گلها و پروانهها رنگینکمانِ کوچکی میساخت
آره گل لاله بود، خودشه
بوی سیب
بوی انجیر
بوی نمِ خاکِ باغچه
توی قابِ روی طاقچه
منو یاد تو مینداره.
نکنه بوی به بود که منو یاد تو انداخت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر