<بهار> را در دی سال 1384 و <من و دیگر ضمایر
شخصی> را در خرداد سال 1386 در بلاگفا نوشته بودم.
من و دیگر ضمایر شخصی
میگه: "آخه چه مرگته؟ آب نداری که داری! غذا هم که همیشه برای خوردن
داری، دیگه ناله و شِکوه کردنت برای چیه؟"
میگم: "آخه داشتن نون و آب که دلیل نمیشه آدم از ناله و شکایت دست
بکشه!"
میگه: "میخوای بگی که چیزای دیگهای هم هست که بودنشون باعث
نارضایتی و ناله میشن؟"
میگم: "آره دیگه! آب و غذا جسم رو زنده نگه میداره، اما من روحم
تشنه و گشنهست."
میگه: "خوب این همه درخت و پارک و جنگل و کوهستان اطرافته، برو توشون
کمی قدم بزن تا روحت هم سیر بشه."
میگم: "تو هم که همه چیز رو ساده میگیری، آخه..."
میگه: "تو هم بند کردی همش به آخه، خوب نوع سختشو میخوای برو تو
کویر قدم بزن اونجا هم روحتو جلا میده."
میگم: "تو اصلاً انگار نمیخوای منو درک کنی!"
میگه: "پس چه مرگته؟ سرپناه نداری که داری، هوای پاک نداری که داری،
کفش و لباس و جوراب هم که داری، آب و غذاتم که روبراهه، خودتَم که میگی وضع جسمانیت میزونه،
پس دیگه چه دردته؟"
میگم: "همۀ اینارو که گفتی درست، ولی این خیل عظیم از مردم که تمام
این چیزایی رو که تو شمردی ندارن پس چی، این خودش باعث میشه که نتونم خوشحال
باشم، نتونم خوب بخوابم."
میگه: "خوب به تو چه ربط داره کی گرسنهست و کی سیر! مگه وکیل و وصی
گرسنهها و بیخانمانا هستی؟ تا حالا یکی از همین بدبختا اومده بگه حالت چطوره؟
یا بگه دستت درد نکنه که تو به خاطر بیخانمانی من شَبا خوابت نمیبره؟ تا حالا
اصلاً دیدی که از میون همین گرسنهها و پابرهنهها یکی پیدا بشه تا فکری اساسی به حال خود و بقیۀ افراد مثل خودش کُنه و مهار هدایتشونو تو دست بگیره؟"
با دستمالِ خیسی چند بار محکم رو آینه میکشم تا پاک شِه، شاید به این ترتیب تصویرش محو شِه و من از دستش راحت شَم. آینه برق میافته و دوباره شفافتر تو آینه ظاهر میشه.
میگم: "تو که هنوز اینجایی! چرا نمیری دنبال کارت؟"
میگه: "منو بگو که خیال کردم چون میدونستی چند روزِ خودمو نشستم
داری آینه رو پاک میکنی تا کمی تر و تمیز شَم! تو هم دست کمی از بقیۀ
مردم نداری و فقط به فکر منافع خودتی!"
میگم: "مشکل من و تو اینه که تو همه چیز رو به شوخی برگزار میکنی و
به مشکلاتی که یقۀ میلیونها انسان رو گرفته و ول هم نمیکنه جدی برخورد نمیکنی."
میگه: "بازم داری ادای روشنفکرای این جهان رو در میاری! بگو ببینم
کدومِ این روشنفکرایی که در جهان بودن و تو میشناسی و خیلی هم جدی به
مشکلات جهان و مردمِ بیپناه اندیشیدنْ تونستن مسائل این بدبختا رو تا حال حل کنن؟ آیا مارکس و لنین مسائل پابرهنگان و بیخانمانها رو در جهان حل کردن؟ آیا گاندی و موسی و مسیح و محمد
مسائل گرسنگی و بیماریِ بیچارگان را حل کردن؟ یانگ و فروید و رازی و کوروش و داریوش
و یا رستم و کاوۀ آهنگر کدامیک از معضلات این جهان رو حل کردن؟"
نمیدونم جدی صحبت میکنه یا داره بازم باهام شوخی میکنه، در هر صورت
احساس عصبیت شدیدی بهم دست میده، دستمو به شکلِ مشت در میارم و به طرفش نشونه
میگیرم که در این لحظه ناگهان دستی با دستکشِ بوکس از آینه خارج میشه و محکم میکوبونه تو
دماغم. با دماغ خونین پخش زمین میشم و آینه مانند آواری از جاش کنده میشه و رو
صورتم میافته.
خیس عرق از خواب میپرم، دستی به دماغم میکشم و سریع خودمو به دستشویی میرسونم.
آینه به زمین افتاده و به هزار تیکه تقسیم شده بود! و تو هر تیکش عکس یک نفر از
کسانی رو که میشناختم جا گرفته بود، درست مثل عکس کودکیام توی
قاب.
***
بهار
بهار را دیدن و ناز کردن
عاشقی جستن جفا کردن
به دنبال گلی رفتن خَسی یافتن
به سیم تار چنگ انداختن
ولیکن گوش خود بستن
به راه عشق پای نهادن
دَم به دَم بیراهِ جستن عشق گم کردن
راه و رسم عاشقی جُستن خود نیافتن
بیهوده در رَهش دل باختن سر باختن
بجَه بیرون ز خود در راه بهار بین و به خود بازگرد
بگرد باغ و ز خَسهایش گلستانی دگر ساز گر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر