ماجراهای سادۀ زندگی.

من پس از بازگشت از خریدِ شلوار زمستانی

خانم اف‌بی‌آی در مقابل تختخوابم روی یک صندلی لهستانی نشسته و با شلاقِ اسبسواری بر روی زانویش رِنگ گرفته است. من روی تختخواب نشسته‌ام و اینطور به نظرم میآید که انگار چنین صحنهای را باید در فیلمی با شرکت داستین هافمن دیده باشم که در آن به جای این خانمْ مردِ سر طاسی روبرویش نشسته بود و با یک انبردست دندانهای داستین هافمن بیچاره را (که در اینجا باید دندان‌های من معنا می‌داد) یکی پس از دیگری میکشید و هر بارْ دندان کشیده را با دو انگشت مقابل صورت او نگاه میداشت، میخندید و دندان خونین را داخل دهان می‌کرد و سپس آن را قورت می‌داد.
خانم اف‌بی‌آی پس از آنکه به اندازه کافی به من که هنوز فکرم مشغولِ مرد سر طاس بود نگاه می‌کندْ خشمگین می‎گوید: "این سومین و آخرین بار است که میپرسم، قبول میکنی یا نه؟"
لحن صدای خانم اف‌بی‌آی به من که نمیدانستم جریان از چه قرار است ثابت می‌کند که باید موافقت کنمْ در غیر اینصورت حتماً خطری مرا تهدید خواهد کرد.

بدی و شاید هم خوبی خواب دیدن این است که آدم فرصت زیادی برای پژوهش ندارد و صحنهها انگار به هم چسبیدهاند و باید پشت سر هم یکی بعد از دیگری بیایند، صحنه‌ها بیتفاوت از اینکه چه فکر میکنی میآیند و تو مجبوری آنها را تماشا کنی و یا حتی خودت در آنها بازیگر باشی. و تو به عنوان بازیگر در خوابی که میبینی دارای هیچگونه حقی نیستی؛ باید حرف بزنیْ بدون آنکه از قبل نمایشنامه و نقشات را خوانده باشی، مهم نیست که خستهای یا تشنه و گرسنه، باید در نقشی که بازی میکنی کیلومترها در بیابانِ بی آب و علف بروی و بروی و ندانی که کجائی و چرا اینجائی و به کجا در حال رفتنی، و بدتر اینکه چون نمایشنامه را نخواندهای بنابراین نمیدانی که آیا در بین راه به کسی برخورد خواهی کرد، آیا کسی برای نجات تو به یاریات خواهد شتافت و .....

بنابراین به ناچار میگویم: "قبول میکنم، اما به یک شرط!"
به یک شرط گفتنم خانم اف‌بی‌آی را چنان شگفتزده میسازد که مطمئن میشوم نباید آن را در این لحظه بیان می‎کردم.
حرفۀ خانم اف‌بی‌آی به او آموخته بود که چطور باید بر خود مسلط گردد و بیدرنگ (حتما به خودش گفته بود حالا که او خارج از متن بازی میکند خوب چرا من نکنم!) میپرسد: "چه شرطی مثلاً؟"
"به شرطی که یک بار کاملاً شفاف به من بگید چه چیز را باید قبول کنم."
خانم اف‌بی‌آی بلند میشود و در حال تکان دادن سر از زاویۀ دیدم ناپدید میگردد و پس از لحظه‌ای صدای بسته شدنِ یک در که دیده نمیگشت من را از رفتن او مطمئن میسازد.
پس از رفتن خانم اف‌بی‌آیْ به اطرافم نگاه میکنم ببینم کجا هستم، صدای قار و قور کردن شکمْ به یادم میآورد که شام نه تنها غذای سنگین نخوردهام که بتواند باعث کابوس دیدنم شودْ بلکه اصلاً غذا نخوردهام. و قصد داشتم به این فکر کنم که آیا خوابیدن با شکم خالی میتواند باعث کابوس دیدن گردد که صدای باز شدنِ دری که قابل رویت نبود و داخل شدن خانم اف‌بی‌آی این فرصت را از من میرباید و مرا متمرکز او میسازد که پروندهای در دست داشت و چهرهاش حالا کمی مهربان به نظر میآمد.
حالا خانم اف‌بی‌آی پس از نشستن بر روی صندلیْ یک قرارداد دو سالۀ استفاده از اینترنت را جلویم می‎گذارد و میگوید: "بخوان و امضاء کن!"
من مانند همیشه فقط نگاهی به مبلغی که باید پرداخت شود میاندازم، سوت بلندی میکشم، سرم را بالا میآورم که بپرسم اگر امضاء نکنم چی؟ اما نگاه خانم اف‌بی‌آی من را منصرف میسازد و بدون خواندن بقیۀ نوشته و در حالیکه با خودم زمزمه میکردم: "یک امضاء که این همه شکنجه کردن نداره" قرارداد را امضاء میکنم.
***
برای خریدن تنباکو از خانه خارج میشوم، به محض باز کردن درِ ساختمانْ باد سردی پاهایم را به لرزش میاندازد. سریع در را میبندم، با عجله دوباره از پلهها بالا میروم و در خانهْ در حالِ در آورن شلوارم به خودم می‌گویم: "آخه مرد حسابی پنجاه متر راه که ارزش این همه زحمت نداره!" و بعد از پوشیدنِ جوراب شلواریِ ضخیمیْ دوباره شلوارم را میپوشم و از خانه خارج میشوم ...

دو زمستان از تصمیمم برای خریدن شلوارِ مناسبِ زمستان میگذرد. پس از خریدن تنباکو و بازگشتن به خانه به خودم قول میدهم که برای این زمستان باید خریدِ شلوار را عملی سازم.

داخل فروشگاهی که سه سال قبل شلوارم را خریده بودم احساسی مانند اینکه داخل خانۀ آشنائی شدهام به من قوت قلب میداد. از پله برقی به طبقۀ اول مخصوص لباسهای کودکانه میروم. به دنبال میزی که بر رویشان شلوارها قرار دارند میگشتم که نگاهم و نگاه خانم فروشندهای که نمیدانم چطور در برابرم سبز شده بود بدون هیچ دلیلی برای چند ثانیه، احتمالاً بیشتر از پانزده ثانیه به هم گره میخورد. در نهایت هر دو به یاد میآوریم که سه سال پیش همدیگر را دیدهایم. او خوشحال بود که مشتری قدیمیاش را دیده و میتواند امروز به او چیزی بفروشد، من اما او را چند ثانیه زودتر به یاد آورده و نگران بودم که این بار چه دروغی باید بگویم.
سه سال قبل با دیدن چهرۀ مهربان این خانم فروشندهْ لبخندزنان گفته بودم که برای پسرم شلواری به سایز خودم جستجو میکنم. (اینکه آیا او پرسیده بود که پسرم چند سال دارد را به خاطر نمیآورم) و اضافه کرده بودم که پسرم کمی قدش از من بزرگتر استْ اما سایز شلور او و من با هم یک میلیمتر هم مو نمیزند! و او گفته بود: "چه جالب!" و برایم شلواری پیدا کرد که کاملاً اندازه‌ام بود.
زمان برایم در این چند ثانیه متوقف شده بود، من تلاش میکردم دروغی بسازم که دروغ قبلی را نفی نکند و قابل باور باشد.
من خوب میدانم که دروغ دشمن جان بشر استْ و دروغگوْ هم دشمن خود است و هم دشمن خدا، اما چه کنم که شلوار به اندازۀ من در قسمتِ لباسهای مردانۀ هیچ فروشگاهی پیدا نمیشود و کفشِ مردانه از شمارۀ چهل شروع به بالا رفتن می‌کند، در حالیکه سایز کفش من سی و نه است!
شما اگر جای من بودید چه میکردید؟ بله، من هم همین کار را کردم. اگر به خانم فروشنده به دروغ نمیگفتم که شلوار را برای پسرم میخواهم، آیا به من نمیخندید و نمیگفت که شما با این ریش و پشم سفیدتان میخواهید از قسمت لباس‌های کودکان برای خودتان شلوار بخرید؟

ما پس از پانزده ثانیه مانند دو دوست قدیمی به همدیگر سلام میدهیم و من میگویم: "این بار مایلم یک شلوار مخصوص زمستان بخرم!"
خانم فروشنده همانطور که من را به جا آورده بودْ با دیدن شلواری که او با دستان خودش به من فروخته بودْ آن را هم به یاد میآورد و در حالیکه لبخند میزد میگوید: "حتماً این بار هم میخواهید شلوار را برای پسرتان بخرید؟"
این مشخص بود که من هم مانند خانم فروشنده باید می‌دانستم پسرم در این مدت حتماٌ رشد کرده و سایز دیگری از سه سال قبل دارد، بنابراین بلافاصله پاسخ میدهم: "نه، برای نوهام!"
خانم فروشنده در حالیکه همچنان لبخند می‌زدْ چشمانش از تعجب کمی گشاد میشود و میگوید: "پسرتان اما چه زود بزرگ شد و صاحب فرزند گشت!"
من که به این نکتۀ ظریف فکر نکرده بودمْ با اندکی شرم بخاطر لو رفتن میگویم: "خوب بچهها امروزه اینطورند و نمیشود کاریش کرد!"

مصاحبه با ایتوریل.

دوستم اِنگل ایتوریلْ دیروز قبل از ظهر برای ملاقاتم به سلولِ زندان آمد. زیرا او یکی از اندک دوستانیست که در دوران اسارت به من وفادار باقی مانده.
او هنگامی که من هنوز در زمان صلح آزاد بودمْ تقریباً هفتهای یک بار میآمد، و در حقیقت فرصتها و حالات خاص را دوست داشت. شبهای زمستان تقریباً در حدود ساعت چهار، وقتی من در کنار بخاری دیواری مینشستم، و چراغ هنوز روشن نشده بود؛ سپس ناگهان او بر روی صندلیِ مخملی روبرویم مینشست و با من از چیزهای مختلف صحبت میکرد. همچنین در صبحِ ساکتِ روزهای یکشنبهْ وقتی ناقوسِ دور کلیسا زمزمه میکرد، و خورشیدْ ردیفِ کتابهایِ کتابخانه را زراندود میساختْ او اغلب در اتاق کارم بود.
اما بیشتر زمانی میآمد که من شبها در کافۀ هوهنتسولرن نشسته و مشغول نوشیدنِ دهمین یا دوازدهمین گیلاس کنیاک بودم. او سپس همیشه یک لباس ورزشیِ زیبای انگلیسی میپوشید، کنارم مینشست و بسیار خوش صحبت بود. پیشخدمت که من را همیشه همراه با این مردِ جوان میدیدْ ما را همجنسگرا به حساب میآورد و به این خاطر با احترام کاملی با ما رفتار میکرد.
حالا او در اسارت هم مرا فراموش نکرده و دیروز به ملاقاتم آمد. این پیش از ظهر یکشنبه بود، صدای آواز از کلیسائی دور در سکوتِ زندان شنیده می‎گشت، و من در سلولم با یک بطر عرق نیشکرِ خریداری شده از یک قاچاقچیِ اهل کورسیکا تنها نشسته بودم. هنگامیکه در حال نوشیدن دهمین گیلاس بودمْ هنوز میتوانستم بشنوم که چگونه ناقوسهای کلیسایِ روستاهای کوهستانی شروع به نواختن میکنند، و در این وقت با لکنت میگویم: "ای رفیقِ ستارگان، این ساعت برای توست؛ بیا، انگشت نقرهایت را بالا ببر و آموزشات را که مانند موسیقی زیبا و خوب است بگو." و حالا او در برابرم نشسته بود، ساکت و هشیار مانند همیشه.
من اول شروع میکنم به صحبت کردن، زیرا من یک پرسش در دل داشتم.
بنابراین شروع میکنم: "به من بگو، شماها در بیرون در مورد تمام این چیزها چه فکر میکنید؟ آیا شماها هم اینطور فکر نمیکنید که این یک زمانِ خشن است، خشنترین زمانِ تاریخ؟" ساکنان زمین هزاران سال دیگر به ما با شگفتی و همدردی نگاه خواهند کردْ همانطور که ما به معاصرانِ جنگهای آزادیبخش نگاه میکنیم، اما جنگ واترلو در مقابل ما چه میباشد؟ بله، حتماً یک جهان جدید با مردم جدید و آداب و رسوم متفاوت آغاز خواهد گشت، و آنچه را که آینده خواهد آوردْ آیا توسط سرنوشت و افکار ما تحت تأثیر قرار خواهد گرفت؟!"
ایتوریل در حال لبخند زدن میگوید: "من پانزده دقیقۀ قبل از کنار سیارۀ زحل گذشتم و به اینجا آمدم؟"
من پاسخ میدهم: "ممکن است." و بدون منحرف گشتن ادامه میدهم: "اما به این هم توجه کن: همانطور که ما بر آینده تسلط مییابیم، به گذشته نیز واکنش نشان میدهیم. تاریخِ کل جهان باید از نو نوشته شود، زیرا ابتدا حالا روشن میشود که حوادثِ تاریخ بر چه جنایتهائی استوار بودند. همچنین نمیتوان یک درام را درک کردْ وقتی آدم فاجعۀ آخرین بخش را نشناسد. سزار منطقۀ گالیا را رومی ساخت؛ بسیار خوب؛ ابتدا حالا، چون ما میدانیم این کار به کجا منتهی گشته استْ متوجه شدهایم که آیا عملش عاقلانه بود یا برعکس. بنابراین ما در کنار تغییر بزرگترین و مهمترین دوران تاریخ شگفتزده ایستادهایم."
اِنگل دوباره لبخند میزند و کتابی را به سمتم دراز میکند که من تا حالا متوجه آن در دستش نشده بودم.
او میگوید: "باز کن و بخوان."
من کتاب را باز میکنم و متوجه میشوم در زبان غریبهای چاپ شده است که من اما فکر میکردم آن را میفهمم." من میپرسم: "این چه است؟"
"این خلاصهای از تاریخ فرهنگ است که در سال 32897 میلادی در چین نوشته خواهد گشت. با خیال راحت بخشی را که باز کردهای بخوان."
و من میخوانم: "نیمۀ اول قرن بیستمِ به اصطلاح دوران مسیحی، یعنی از سالهای 1900 تا 1950 کاملاً خالی و بدون واقعه گذشته است. اما شخصیت گوستاو مولر یک درخشش ابدی بر روی این دورانِ دور میاندازد، که حالا هنوز هم پس از چنین مدت طولانیْ توسط افراد با فرهنگ به عنوان یکی از برجستهترین شاعرانِ تمام قرنها ستایش میشود. گوستاو مولر تقریباً در سال 1890 در اروپا، و در حقیقت در استانِ امروزی ما پایـپوـپان متولد شده است که در آن زمان آلمان نامیده میگشت و قوم ژرمن در آن ساکن بود. او در شهرِ کوچک لایپزیک به دنیا آمد که خرابههایش مدتی قبل کشف شده است. ما در بارۀ زندگی این شاعر بزرگ تقریباً هیچ چیز نمیدانیم. بر طبق برخی از گزارشات باید شغل او دستیارِ پست بوده باشد، اما زبانشناسان در این باره متفقالقول نیستند که از این کلمۀ تیره چه باید درک شود.
تنها سند معاصری که از شخصیتِ گوستاو مولر صحبت میکندْ به عنوان یک گنجینۀ ارزشمند در کتابخانۀ سلطنتی پکن نگهداری میشود.
این سندْ گزارشِ یک مأمور اجرایِ دادگاه و بدین شرح است: <توقیف اموال در نزد گ. مولر بدون نتیجه به پایان رسید، چون فردِ نامبرده بجز لباسش فقط دارای یک قناری یک پا است که ارزشِ توقیف آن باید بسیار ناچیز ارزیابی میگشت. امضاء: برندِکه، مأمور اجرای دادگاه>. از تمام این چیزها می‌توان نتیجه گرفت که معاصرانِ گوستاو مولرْ نه تنها از این شاعر جهانی قدردانی نمیکردند، بلکه او را به سختی میشناختند. او جوان میمیرد، در سال 1917، و در واقع به نظر میرسد در نزاعی کشته شده باشد که بین قوم ژرمن و همسایهشان فرانسوی‌ها (حالا استان غربی ما پیـپوـپان) رخ داد. و ابتدا مدتها پس از مرگش دو شعر زیبای او به نام‌های <ته‌آنو> و <عشق پس از مرگ> در خرابههای یک مغازۀ سوسیس فروشی پیدا شده‌اند.
زمانۀ گوستاو مولر آرام و صلحآمیز بوده و جنگهای حقیقی در آن دوران هنوز وجود نداشته است، فقط اختلافات مرزی میان قبایل بومی. نزاعی که گوستاو در آن زندگیاش را از دست داد فقط چند سال طول کشید و فقط ده میلیون انسان کشته بر جا گذاشت، بنابراین با معنائی که از جنگ در ذهن ما است نمیتوان چنین چیزی را به عنوان یک جنگ در نظر گرفت."
من نگاهم را احمقانه بالا میبرم؛ اِنگل رفته و کتاب از دستم ناپدید شده بود. فقط بطریِ عرق نیشکر هنوز آنجا قرار داشت که با وجود خالی گشتن سه چهارمش اما هنوز هم کاملاً هشیار بود.

شعر سرودن واقعاً چیست؟

شعر سرودن یعنی، وقتی یک فرد ادیب طول خیابان را میپیماید و در آسمانِ آبی رنگْ ابرهای کوچکی شبیهِ بره می‌بیندْ سپس شعر خود به خود بر لبانش میآید: "اگر خدا بخواهد به کسی التفات کندْ او را به جهانِ پهناور میفرستد."
و به این ترتیب این شعر زیبا پدید میآید.
یا: یک ادیب دیگرْ عاشق آشپزِ همسایه شده است؛ او مایل است دختر را به گردشِ شبانه دعوت کند. در این وقت او پشت میز مینشیند و این شعر را میسراید: "تو مثل یک گلی، بسیار دوستداشتنی، بسیار زیبا، بسیار پاک."
بنابراین همه چیز شعر سرودن است. در واقع شعر سرودن یک فرایندِ طبیعیست؛ همانطور که سیب بر روی درخت رسیده میشود و همانطور که تخم از مرغ بیرون میآیدْ شعر نیز در شاعر رسیده می‎گردد، به حرکت می‎افتد و از او خارج میشود.

حتماً هر یک از ما در کودکی یک بار در مزرعهْ مرغی را که قصد تخمگذاریِ پنهانی خود را لو داده است تعقیب کردهایم. و کسی که تا حال چنین کاری نکرده یک انسان واقعی نیست و سهم کاملی از زندگیاش نبرده است.
بنابراین ما همه خوب می‌دانیم که با چه آرامش و با چه دقتی مرغ برای تخم گذاشتن مشغول کار میشود. او با احتیاط از پلههای مرغدانی بالا میرود، و اگر حدس بزند که زیر نظر گرفته شده است دوباره برمیگردد، زیرا اصلاً عجلهای برای تخم گذاشتن نیست. و گاهی چنان هوشمندانه مشغول کار میگردد که موفق میشود بر روی زمینِ مرغدانی پنج تخم بگذارد، که کشف آنها یک تجربۀ بسیار بزرگ است.

روشنفکر با فروتنی در کنار جاده ایستاده است و توسط ماشینِ مرسدسی که در آن آدمِ کلاهبرداری به سوی قربانیاش میراندْ به او مدفوع پاشیده میشود. اگر روشنفکر یک نابغه مانند کاتیلینا میبود، جلو میرفت و دولت را از چهار جهت به آتش میکشید؛ اما چون او فقط یک روشنفکر استْ بنابراین به اظهار نظر کردن طعنه‌آمیزی در درونش اکتفا میکند.

گریلپارتسر مینویسد: "وای بر کسی که دروغ میگوید!" و این در واقع عجیب است که گریلپارتسر اتفاقاً این حرف را زده است. او یک کارمند دولت بود، با کمری خم کرده در مقابلِ عالیجناب ایستادهْ و میبایست با همکاران عزیز با مهربانیِ کامل رفتار کند. بنابراین او باید میدانست که قاعدۀ جهان میگوید: "وای بر کسی که حقیقت را بر زبان آرد!"
بهترین اشعارْ آنهائی هستند که عشاق در آنها با هم ازدواج میکنند، زیرا این اشعار به میل جنسی روح میبخشند، که نه تنها باعث لذت است بلکه به جامعه نیز نفع میرساند. اما یک تراژدی هم میتواند جانبخش عمل کند؛ دوستداران ادبیات میدانند که پس از نمایشِ مکبثْ شنیتسلِ وینی در رستورانْ دوباره مزۀ بسیار خوبی میدهد.
شعرائی که خودسرانه مدعی بیدار ساختن احساست پُر شور در ما هستند کاملاً سزاوار سرزنشاند. اکثر آنها اصلاً نمیدانند که احساسات پُر شور یعنی چه.

اینکه هفتۀ سفید چه میباشد برای هر انسانی شناخته شده است. یک هفتۀ سفید زمانی است که همۀ فروشگاهها همزمان شروع به فروختن لباس زیر میکنند، و اگر هم یک پیراهن بجای 300 مارک فقط 299,95 ارزش داشته باشد. به این ترتیب هفتههائی هم برای اشیاء تجاری یا وسائل بالکن و غیره وجود دارند.
یک بار من در پاریس دچار یک احساس شادیِ وحشتناک گشتم، یعنی هنگامیکه فروشگاه پرَنتو اعلام می‌کندْ که کوکوت برای یک هفتهْ ارزان به فروش می‎رسد. اما حالا وقتی من با عجله به آنجا میرومْ باید یک ناامیدی را تجربه میکردم: کوکوت به زبان فرانسوی به دیگهایِ بزرگ آشپزیِ سفالی گفته میشود که آن را بر روی آتش اجاق قرار میدهند. و بنابراین این دیگها یک هفتۀ تمام ارزان فروخته میگشتند و نه آن چیزی که من انتظار داشتم.

شیلر برای فکر کردن و تیز ساختن ذهنِ خودْ راه بسیار عجیب و غریبی داشت: او سیبهای گندیده را میبوئید. و وقتی به اندازۀ کافی این کار را انجام میدادْ هیجانزده میگشت و به کاغذ هجوم میبرد تا <ماریا استوارت> را بنویسد.
رماننویس فرانسوی استاندال چند صفحه از کتاب قانون میخواند. این کار او را به هیجان میآورد.
آنچه به من مربوط میشود، فقط وقتی صبحها با تیغ ژیلت صورتم را اصلاح میکنمْ طبع شاعرانه به سراغم میآید. سپس روحْ بالِ گلگونش را میگشاید و در فضایِ جاوانۀ شعر به پرواز میآید.
و دلیل کم نوشتن و همیشه بسیار کوتاه نوشتنم این است؛ زیرا، خدای من، من که نمیتوانم تمام روز صورتم را اصلاح کنم.
و اگر ناچار به نوشتن کتابی مانند <بودنبروکها>ی توماس مَن میگشتمْ بنابراین ناگوارترین شرمندگی به سراغم میآمد.