کانت و سیب‌زمینی.

در وسطِ پیادهرو خیابانِ کانت در منطقۀ شارلوتنبورگْ یک سیبزمینی افتاده است. احتمالاً کسی آن را همین حالا گم کرده؛ زیرا این بعید است که یک سیبزمینی بتواند برای مدتی طولانی بر روی پیادهرو باقی بماند.
شاگردِ آرایشگر از داخل آرایشگاه چشمش به سیبزمینی میافتد. آدم از میان شیشۀ پنجره می‎تواند ببیند که چطور او سریع دستهایش را خشک میکند تا با عجله بیرون بیاید و آن را بردارد. یک مرد سالخوردۀ عینکی هم چشمش به سیبزمینی افتاده و قدمهایش را سریع ساخته است. اما من یک موقعیت بهتر دارمْ که حریف گشتن با آن ممکن نیست: من با برداشتن دو قدم به سیبزمینی میرسم؛ آن را برمیدارم و در کیفِ مدارکم قرار میدهم ...
این کیفهای مدارک به این دلیل بسیار سودمندندْ چون هیچکس از خارجِ کیف نمیتواند تشخیص دهد چه چیزی داخل آن است. اگر کسی حالا من را با کیف مدارک ببیندْ شاید فکر کند که من اوراق قرضۀ معادن مسِ اوتاویِ خودم راْ در آن حمل میکنم.  
در حقیقت کیف مدارکم حاویِ چند روزنامۀ قدیمی است که جمع میکنم و آنها را کیلوئی می‌فروشم؛ علاوه بر آن یک شاهماهی اطلسیِ دود داده شده برای شام امشب؛ کتاب ضیافت افلاطون در نسخۀ عالی از گ. اشتالباوم؛ و حالا هم یک سیبزمینی از خیابان کانت.
این را از خارجِ کیف هیچکس متوجه نمیشود؛ اما اگر هم کسی آن را متوجه شودْ برایم مهم نیست و احتمالاً باعث هیچگونه اغتشاشی نمیگردد. حالا روزنامههای قدیمی، شاهماهی اطلسی، ضیافت افلاطون و سیبزمینیْ خوب با هم هماهنگی میکنند و یک تصویرِ صحیح از وضع فعلیِ زندگی معنوی آلمانیها پس از جنگ میدهند ...
آه، ایمانوئل کانتِ بزرگ، تو که در خیابانت امروز این کشفِ شادی‌بخش نصیبم گشت، در آینده نیز دستان برکتدهندهات را بر بالای سر مردمِ منطقه‎ات نگهدار، زیرا آنها باید برای زنده ماندن سخت مبارزه کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر