سرانجام اودیسئوس.

صد خواستگارِ ملکه پنه‌لوپه کشته شده و اجسادشان پیچیده شده در فرشْ یکی پس از دیگری از سالنِ جشن به بیرون حمل گشته بود. با آنکه پاسی از نیمه‌شب میگذشت اما خانه پس از واقعۀ وحشتناک هنوز در حرکت کامل بود؛ پنجرهها به بیرون در شبْ نور پخش میکرد‌ند، و خدمتکاران به این طرف و آن طرف میدویدند. آدم میشنید که چطور در سالنِ بزرگْ خون از روی کاشیهایِ سنگی جارو میگشت.
اودیسئوس در اتاق خوابِ نورانی در کنار همسرش پنه‌لوپه دراز کشیده بود. و بعد از آنکه آنها در عشقْ خود را دوباره یافته بودندْ او مستقیم مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن از ماجراجوئیهای بیست سالهاش؛ از نزاع پادشاهان در اردوگاه؛ از بازگشت به خانه و شگفتیهای دریاهای دور. اما هنگامیکه او به قسمت هیولای دریائی سکولا و گردباد خاروبدیس میرسدْ متوجه میشود که پنهلوپه در کنار او به خواب رفته است. در این هنگام او فکر میکند: "زن بیچاره امروز خیلی تحمل کرد، من فردا برایش به تعریف کردن ادامه خواهم داد." و سرش را کنار سر همسر خود بر روی بالش ارغوانی رنگ قرار میدهد.
*     *
*
در قصرِ پادشاهی باید ابتدا کارهای زیادی انجام و تنظیم میگشت، زیرا مردم جوان با روحیۀ وحشیشان همه چیز را از نظم و ترتیب انداخته بودند. اودیسئوس پس از طرح یک نقشهْ میگذارد مدیرانش به او گزارش دهند و مشغول کار میشود.
او دستور می‌دهد سالن بزرگ را با سنگهای مرمر تازه بپوشانندْ تا آخرین خاطرۀ شرابِ ریخته شده و همچنین خونِ ریخته شده محو گردد. نیمی از زیرزمینها و انبارهایِ غذا خالی بودند و باید دوباره تکمیل میگشتند؛ سال‌ها می‌گذشت که آسیابهای روغن که قبلاً افتخارِ اقتصاد سلطنتی بودند مورد استفاده قرار نگرفته و بازسازی آنها زمان و زحمت لازم داشت.
خواستگاران گذاشته بودند تا در پشت خانه یک باغ بزرگ گل ایجاد کنند، و برای مراقبت از آن یک باغبان سوریهای استخدام شده بود. در آنجا گل نرگس و میخک کشت میگشت و از آن گلهایِ رز صد گلبرگ که پرورشش با موفقیت انجام شده بود. با این گلها خواستگاران میز ضیافت را تزئین می‌کردند و دستهگلهای بزرگی برای ملکه میآوردند، تا لطف او را به خود جلب کنند. پنه‌لوپه اما این هدایای گل را با کمال میل میپذیرفت و با آن گلدانهای برنزیای را تزئین میکرد که بر روی لبۀ بیرونیِ پنجرۀ اتاق خوابش قرار داشتند.
حالا اودیسئوس میگذارد تا باغ گل را خراب کنند و بجای آن کلم کاشته میشود، با کانالهای آبیاری سِمنتی، به همان شکل که او در مصر دیده بود. کلم قمریها خوب رشد میکنند و برای چندین ماه غذای گاوها را تضمین می‎کنند. اما گلدانهای برنزیِ ملکه از حالا به بعد خالی میمانَد.
*     *
*
اودیسئوس در سفر طولانی بازگشت به خانه بیشتر از همه به این خاطر خوشحال بود که چطور تمام این ماجراجوئیها را به همسرش تعریف خواهد کرد و چگونه همسرش مشتاقانه در حال قطع کردن تعریف او با پرسشهایش به دهان او آویزان خواهد ماند.
اما او باید خیلی زود متوجه میگشت که همسرش شنوندۀ با دقتی مانند مردمِ فایاکس نمی‌باشدْ که دو روز تمام گزارش ملودیک او را گوش می‌کردند.
وقتی او برای پنه‌لوپه شروع به تعریف میکرد، او ساکت با گلدوزی طلائیِ یک پارچه خود را مشغول میساخت یا پریشان از میان پنجره بیرون را نگاه میکرد؛ یک بار، وقتی اودیسئوس یک پرسش مطرح میکندْ باید درمیافت که همسرش غولهای لستریگونن را با اهالی لوتوفاگن اشتباه گرفته است؛ و این او را به درد میآورد، زیرا او با دقت گوش کردن به تجربههایش که هرچه از مدتشان میگذشت آنها را بیشتر دوست میداشتْ اهمیت میداد.
فقط وقتی از نیمفی به نامِ کالیپسو تعریف میکرد، به نظر میرسید که پنه‌لوپه دقیق‎تر گوش میکند. و این مشارکت او را هیجانزده میساخت، طوریکه آن قسمت از سرگردانیاش را با جزئیات بیشتری شرح میداد: جزیرۀ متروک، و جنگل شگفتانگیزی که بر روی درختانش پرندههای دریائی لانه میکردند، و غار معطرِ کالیپسو.
همسرش یک بار از او میپرسد: "چه مدت تو پیش این کالیپسو ماندی؟"
او پاسخ میدهد: "هفت سال."
پنه‌لوپه خود را بر روی پارچه گلدوزی خم میسازد و چشمانش تاریک میشوند.
*     *
*
تا زمانیکه اودیسئوس هنوز بازنگشته بود، هر شب در ساعات روشن کردن چراغهاْ جشنِ خواستگاران در سالن بزرگ شروع میگشت. و سپس  پنه‌لوپه در اتاق تاریک و در فاصلۀ دور از سالن واقع گشتۀ خودْ شلوغی جشن، صدای فلوت و صدای شادی مردانی را میشنید که به او ارادت داشتند.
گاهی با پوشاندن صورت خود توسط حجابْ به راهروی ستونداری که دور تا دورِ بالایِ سالن قرار داشت میرفت و مخفیانه از پشت یکی از ستونهاْ مردها را که بر روی صندلیهای طلائی نشسته بودند تماشا میکرد: آنتینوس را که چشمهایش مانند شب بودند، یوریماخوس محترم را، و منون را که هنوز یک پسر جوان بود.
حالا نواختن فلوت متوقف شده بود، و همه چیز در خانه مسیر منظمی را طی میکرد. اما همیشه وقتی ساعات روشن کردن چراغها فرا میرسیدْ ملکه ناآرام می‌گشت، و به نظر میرسید که انگار صدای فلوت و صدای مردان شادِ سالن را که حالا همگی مرده بودند کم داشت. و یک بار نتوانست مقاومت کند؛ مانند آن زمان با حجاب صورتش را میپوشاند، به راهروی بالای سالن میرود و به پائین نگاه میکند. آنجا صندلیها در ردیفِ طولانی در کنار دیوار قرار داشتند، و هر صندلی با پارچهای خاکستری رنگ پوشانده شده بود.
و در میان سکوت از بیرون صدای شوهرش را میشنود که میگفت: "ایومایوس، تو اجازه نداری دیگر خوکها را در شب بیرون بگذاری؛ هوا شروع کرده است به سرد شدن."
*     *
*
یک بار هنگامیکه در سر میز غذا یکی از آن پنیرهایِ بُز گِردی قرار داده میشود که مانندش در تمام جزایر دریای مدیترانه وجود داردْ باید اودیسئوس ساکت برای خودش میخندید. پنه‌لوپه از او دلیل خندهاش را نمیپرسد و بنابراین او خودش شروع میکند:
"این پنیرِ بُز من را به یاد غار غول یک چشم میاندازد. او هزارها از این نوع پنیر بر روی تختههائی در کنار دیوارهای سنگی داشت. و هنگامی که حالا ما، همراهِ وفادارم و من به داخل غار هجوم برده بودیم، در این وقت من گفتم ..."
پنه‌لوپه حرف او را قطع میکند: "دوست من، به نظر میرسد که نمیدانی این داستان را چهار بار برایم تعریف کردهای. من حالا آن را خوب میشناسم و می‌دانم که چطور شماها پیرمرد بیچاره را مست کردید، که چطور شماها ــ ده نفر بر علیه یک نفر ــ تنها چشم او را کور ساختید، این را من اغلب شنیدهام، بیشتر از آنچه برایم مطلوب بوده است. من خیلی بیشتر مایلم از تو بشنوم که این ده سال را پیش کالیپسو چکار می‌کردی."
او پاسخ میدهد: "هفت سال."
"تو دیروز گفتی ده سال؛ دوست بیچارهام، تو در سفرهایت بقدری باید دروغ میگفتی که نمیتوانی دیگر حالا هم حقیقت را بگوئی. اما مهم نیست ده سال یا هفت سال، در هر صورت زمانی طولانی بود، و به نظر میرسد که تو در آنجا احساس سعادت میکردی؛ بنابراین به پرسش من پاسخ بده: تو در این مدت آنجا چکار میکردی؟"
حالا او باید به همسرش پاسخ میداد: "زن، من در تمام این سالها مشتاق دیدار تو بودم؛ من تمام این سالها در کنار ساحلِ جزیرۀ دور نشسته بودم، به بالای دریا نگاه میکردم و از خدایان ملتمسانه می‌خواستم بگذارند که من فقط یک بار دیگر بتوانم دودِ دودکش خانهات را ببینم."
او باید اینطور پاسخ میدادْ اما وقتی دید که چشمان همسرش سرد و سخت بر او دوخته شدهاندْ آن را پنهان میسازد. و همسرش هرگز از دلتنگی بزرگش مطلع نگشت.
او آرام پاسخ میدهد: "من آنجا بسیار شراب نوشیدم. شراب آن جزیره خوب است و کمی ترش."
*     *
*
یک سال پس از بازگشت اودیسئوس به خانهْ پدرش لائرتز میمیرد. این ضربۀ سنگینی برای او بود، زیرا او پیرمرد را دوست داشت، پدری را که برایش در این خانۀ ویران مانند یک دوست بود.
همچنین لائرتز تنها کسی بود که اودیسئوس میتوانست به او از ماجراجوئیهایش تعریف کند. و یک تعریفِ رنگین از تجارب خود و آنچه به هم میبافتْ برایش ضروری بود. اما دایۀ سالخورده یوریکلایا کَر بود و پسرش تلماخوس نگرانیهای دیگر داشت. به این خاطر اودیسئوس دوست داشت بیرون در پشت حیاط پیش لائرتز بنشیند و با حرکات پر جنب و جوشْ از غولها و شاهزاده خانمها تعریف کند، حتی وقتی متوجه میگشت که پیرمرد روی برگردانده و با افکار خود مشغول است و دیگر به او گوش نمیکند.
او پدر را در کنار ساحلِ دریا به گور میسپرد و برایش یک مقبره به شکل هرم از سنگ جلا داده شده می‎سازد که در مقابل درِ ورودیش دو دختر از جنس برنز ایستاده بودند. او آنجا اغلب تنها و در خود فرو رفته مینشست. او حالا پنجاه ساله بود و موهای فرفری طلائی رنگش که خدایان دوست داشتندْ شروع کرده بود به خاکستری گشتن.
در این زمان تلماخوس از پدر و مادرش خداحافظی میکند. خونِ ناآرام پدر احتمالاً در او به فعالیت افتاده بود، همچنین امکان داشت که جوّ نامطلوبِ خانه برایش جالب نبوده باشد، و به این ترتیب او با یک کشتی فنیقی که جزیره را به سمت دریای شرق ترک کرد از آنها جدا میشود.
و اودیسئوس از سقف خانه، از جائیکه میشد دریایِ آن سمتِ تپههای جنگلی را نگاه کردْ به حرکت کشتی نگاه میکند. باد نمیوزید، و کشتی روزها در جای یکسانی در افق قرار داشت؛ سپس وقتی سطحِ دریا توسط باد تاریک میشودْ در بادبانهای روشن باد میپیچید و کشتی را به ماجراهای فاصلههای دور میکشاند.
*     *
*

سالهای طولانی اودیسئوس یک صدف کوچکِ دریائی آبی رنگ با خود حمل میکردْ که از جزیرۀ کالیپسو بود. او آنجا یک بار در ساحل نشسته بود و از بالای امواج به دور دست نگاه میکرد. در این حال دستش در ماسه به این صدف برخورد کرده بود؛ از آن زمان او این صدف را به عنوان یادگارِ آن ساعات شیرین با خود حمل میکرد. همچنین وقتی او پس از طوفانی که قایقش را خُرد ساخت و باید روزها در دریا شنا می‌کردْ این صدف پیش او بود، بسته شده به کمربندش.
پنه‌لوپه به زودی متوجۀ آن چیز کوچک و اینکه چقدر برای اودیسئوس دوستداشتنی بود میشود.
پنه‌لوپه از او میپرسد: "تو این صدف را از کجا آوردی؟"
"من آن را از جزیرۀ کالیپسو دارم."
"پس حالا میفهمم که چرا آنقدر برایت عزیز است."
او بیصبری خود را کنترل میکند و میگوید: "نه، تو هیچ چیز نمیفهمی، تو همه چیز را اشتباه فکر میکنی." پنه‌لوپه کارش را به کناری میاندازد و به سمت در میرود. اودیسئوس او را صدا میزند: "زن، آیا نمیخواهیم با هم صحبت کنیم؛ آیا باید دیو بیاعتمادی میان ما محکم بنشیند؟" اما پنه‌لوپه در سکوت در را پشت سر خود میبندد.
اودیسئوس شبها قبل از خوابْ صدف کوچک را بر روی لبۀ پنجره کنار تختخوابش قرار میداد. و هنگامیکه یک روز او بیدار میشودْ صدف ناپدید شده بود. او همه جا را جستجو میکند، در حالیکه پنه‌لوپه در سکوت او را نگاه میکرد، و وقتی آن را پیدا نمی‌کندْ تمام خدمتکاران را میخواند و وعده میدهدْ کسی که صدف را برایش بیاورد یک معدن طلا میگیرد.
پنه‌لوپه میگوید: "آیا به مدرک دیگری نیاز دارم؟ حالا نشان داده میشود که چه زیاد به تمام چیزهائی که تو را به یاد آن فاحشه میاندازد وابستهای."
در این وقت اودیسئوس عصبانی میشود: "او فاحشه نیست؛ او در سالهای پریشانی به من کمک کرد؛ و من سپاسگزاریم نسبت به او را حفظ خواهم کرد."
پنه‌لوپه با لبخند نفرتانگیزی میگوید: "سپاسگزاری، من میدانم برای چه."
اودیسئوس متوجه میشود که چه نامساعد پنه‌لوپه در این لحظه دیده میگردد، بنابراین آرام میشود و میگوید: "تو نمیتوانی آن را درک کنی. اما من نخواهم گذاشت که تقدسِ رنجهایم را ناپاک سازند."
*     *
*
و او حالا روزها تنها در ساحل دریا در بین صخرهها میماند. در رابطهاش با دریا یک تغییر عجیب رخ داده بود. ابتدا، پس از بازگشت به خانه دیگر نمیخواست دریا را که در آن بسیار چیزها را تحمل کرده بود ببیند؛ او آن زمان می‌گفت، فقط آنجائی خوشبخت هستی که مردم پاروئی را که تو بر روی دوش حمل میکنی برای یک بیل به حساب آورند. حالا او دوباره دریا را دوست داشت و بر روی سنگها نشسته بود و به صدای بلند امواج گوش میدادْ که از آن یک احساس شیرین دردناکِ رفاقت صعود میکرد.
و او آنجا باید فکر میکرد: که چطور همه چیز خود را چرخانده است؛ آنجا در جزیره آرزوی بودنِ در خانه را داشتم؛ و حالا من خانه را دارم، و در ساحل میان سنگ‌ها نشسته و دلتنگ بیوطنیام.
اما در شکوهی افسانهوارْ تمام ماجراجوئیهای بیست ساله در درونش میدرخشیدند. و در حالیکه چشمانش افق را جستجو میکردندْ لبهایش مدام فقط برای خود اوْ گزارش جاودانه را زمزمه میکردند: از جنگ پادشاهان، از کشتیرانیهای شبانه از میان تنگههای دریا و از جزایر نیمف‌ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر