مدال مجیدی. (یک داستان واقعی)

هنگامیکه عربی پاشا در جلسه میپرسدْ چه کسی شجاعت دارد به رمله برود و حاکم را بکشد، در این وقت پانزده نفر بلند میشوند. سروان مصطفی، دو گروهبان به نام سلیم و فهیم و دوازده فرد معمولی. عربی پاشا دستور میدهد آن پانزده نفر جلو بیایند و به آنها تعلیم میدهد. او مصطفی را به عنوان رهبر عملیات تعیین میکند، سلیم و فهیم را به عنوان معاونیناش. و سپس به آنها میگوید: "شماها میدانید که حاکمْ سرزمین پدری ما مصر را به غریبهها فروخته است. او انگلیسیها را به اینجا خوانده و ادارۀ پول کشور را به آنها سپرده است، با آنکه ما مصریها این کار را خیلی بهتر میفهمیم. او همچنین برای شخم زدن زمین موتورهای تازۀ بخار وارد کرده است؛ و خیابانها باید تمیز شوند، و دکترها داخل سرزمین ما شدهاند تا به ما بر ضد آبله واکسن بزنند؛ که چیزی بجز سحر و جادو نیست. بنابراین من، عربی، برگزیدۀ مردم، یک قیام در تمام مصر برپا کردم و در راه خدا قدم برداشتم. و به این دلیل باید حاکم بمیرد. ارتش و پایتختش از او جدا شدهاند، و او خودش به کاخ تابستانی در کنار دریا فرار کرده است. شماها به آنجا میروید، کاخ را تسخیر می‌کنید و دشمنِ سرزمین را به مجازات میرسانید."
عربی پاشا بلافاصله پس از پایان صحبتْ از کنار خود شمشیرش را برمیدارد، آن را میبوسد و به کمر مصطفی آویزان میکند: "این شمشیرِ خالد است، او با این شمشیر در کنار فرات بر علیه کافران مبارزه کرد. سپس احمد بن طولون که مصر را ساخته است آن را حمل میکرد؛ و در زمان ما ابراهیم در جنگهایش بر علیه مکهْ جائیکه پیامبر آرمیده است از این شمشیر استفاده کرد. من این شمشیر را از گورش برداشتم، و تو زمانی این شمشیر را برایم برمیگردانی که با خون حاکمِ خائن رنگین شده باشد." سپس مصطفی و افرادش به عبا و ریشِ پیامبر قسم میخورند که به هر نحو شده حاکم را به قتل خواهند رساند، و در همان ساعت به سمت کاخ تابستانی، جائیکه حاکم زندگی میکرد راهپیمائی میکنند. آنها در راه شمشیرهایشان را تکان میداند، مانند قاتلین فریاد میکشیدند و یک آواز دلیرانه میخواندند، طوریکه مردم توقف میکردند و به همدیگر میگفتند: آنها برای به قتل رساندن حاکم، دشمن سرزمین پدری، به رمله میروند.
حاکمی که این توطئه بر علیه او بودْ محمد توسیک مصری نامیده میگشت، و در این زمان در کاخ تابستانیاش در رمله در کنار دریا زندگی میکرد. او به آنجا عقبنشینی کرده بود و انتظار میکشیدْ ببیند که انقلاب و تمام این چیزهای تازه چگونه سپری خواهد گشت. زیرا بدون هیچ شکی یک انقلاب بزرگ در تمام سرزمین در جریان بود. دهقانانِ گرسنه پرندگان را میکشتند، مردم عامیِ خشمگین در اسکندریه مسیحیان را میکشتند؛ ارتش از بین رفته بود، و در کنار ساحلْ کشتیهای جنگی انگلیسیها قرار داشتند و منتظر لحظۀ مناسب بودند. و چون در شهر اوضاع وحشیانه پیش میرفتْ بنابراین محمد توسیک به کاخش در رمله رفته بود، از آنجا به دریا و به باغش و چشمههای درون آن نگاه میکرد و شگفتزده بود که چطور مردمِ با تقوی میتوانند چنین بی‌منطق باشند.
او توصیۀ وزیر خود را که اعتقاد داشت باید پاسخِ شورش را با آتش و شمشیر دادْ رد کرده بود. زیرا اولاً او خشونت را دوست نداشت؛ ثانیاً یک مرد با تقوا باید همیشه و همیشه آنچه را که الله در زمان خشم و مهربانی میفرستدْ فروتنانه بپذیرد. و اما در نهایت همیشه آن چیزهائی بهترین شکوفه را میدهند که به آرامی و بدون دخالت‌هایِ عجولانه و احمقانهْ مدیریت گشته‌اند.
چه چیزی میتواند بیشتر از یک سر ارزش داشته باشد، که در مورد سرنوشتش خداوند از قبل تعیین کرده است، بدون آنکه ما احمقها بتوانیم کوچکترین تغییری در آن بدهیم.
بنابراین محمد توسیک در کاخش نشسته بود و انتظار میکشید. و هنگامیکه او از پنجرهْ سروان مصطفی و بقیۀ قاتلین را در حال آمدن به سمت کاخ میبیندْ بلافاصله درک میکند که این چه معنی میدهد. زیرا آنها چهرههای بسیار خشمگینی داشتند، شمشیرهای خود را در هوا تکان میدادند و حرکاتشان وحشیانه و وحشتناک بود. آنها از میان باغِ گل سرخ به سمت کاخ میآمدند. اما آنها در امتدادِ مسیر اصلی نمیرفتند، ــ آنجا به زنجیری یک تابلو با کلمات <عبور ممنوع> آویزان بود ــ بلکه از یک بیراهه از زیر درختان شاهبلوط میآمدند. سپس پس از توقف در میدانِ بزرگْ سروان مصطفی یک بار دیگر سخنرانی می‎کند و دستور می‌دهد افرادش برای آخرین بار به شمشیرشان قسم بخورند که در برابر هیچ مقاومتی عقبنشینی نخواهند کرد، هرچقدر هم که بخواهد خون ریخته شود.
محمد توسیک بعد از دیدنِ درخشش شمشیرهای مرگبار در زیر نورِ خورشیدْ یکی از خادمین را پیش خود میخواند و به او میگوید: "علی، چند آقا دارند به اینجا میآیند و میخواهند من را به قتل برسانند. آنها را به سالن سبز هدایت کن و از آنها خواهش کن که لحظهای صبر کنند."
توطئهگران هنگامیکه درِ کاخ به رویشان گشوده میشود بسیار تعجب میکنند. آنها در واقع اینطور تصور میکردند که پس از شکستن در نگهبانانِ آنجا را قتل عام خواهند کرد. سپس از پلهها به بالا هجوم برده و حاکم را که باید بزدلانه خود را مانند موش در گوشهای مخفی ساخته باشدْ در تمام اتاقها جستجو خواهند کرد. سپس سروان مصطفی فریاد خواهد کشید: "کجا خودت را مخفی ساختهای، بدبختِ بیچاره؟ کجا خودت را با پولهایِ حرامت که بخاطرشان ما را فروختیْ مخفی ساخته‌ای، خائن سگ!" و پس از کشف کردن او در پشت یکی از درها او را به جلو خواهند کشید، وحشیانه به او فریاد خواهند زد: "تو همان هستی که سرزمینِ مصر را به خارجیها فروخته است؟ بنابراین بمیر و برو به جهنم." و بلافاصله همزمان شمشیرهایشان را در سینهاش فرو خواهند کرد.
آنها حالا بجای تمام این تصوراتْ در برابر خود یک خدمتکار پاگوندار را میدیدند که از آنها با احترام استقبال میکند و میگوید: "آیا آقایان میخواهند لطفاً چتر و عصایشان را اینجا قرار دهند."
او سپس آنها را از طریق پلههائی که با یک فرشِ ضخیم و نرم پوشیده شده بود و صدای گامها را خنثی میساخت به بالا هدایت میکند. در سالن سبز اما برایشان صندلیهائی قرار داده میشود که با پارچه ابریشمی پوشیده شده بودند، و از آنها خواهش میشود یک لحظه صبر کنند. عالیجناب فوری افتخار خواهند داد.
این همان سالن سبز کوچکی بود که آدم میتوانست از پنجرههایش به دریا نگاه کند. به دیوار عکسهائی از شاهزادگان و شاهزاده‌خانمهای قدیمی آویزان بود، که جدی و ملایم از بالا به سروان مصطفی و افرادِ قاتلش نگاه میکردند. مجسمههای مرمریْ ساکت در گوشههای سالن قرار داشتند، و در بین پنجرهها مجسمهای از پلی‌هیمنیاْ دختر زئوس قرار داده بودند که انگشت سفیدش را هشدار دهنده در کنار دهانِ ساکتش قرار داده بود. و میزها از طلا و سنگِ لاجورد بودند، و بر روی بخاریِ دیواری که از سنگهای سبزی ساخته شده بودْ یک ساعت کوچک پایهدار قرار داشت و چنان آهسته زمزمه میکرد که آدم به سختی جرأت میکرد نفس بکشد.
برای مدتی هر پانزده قاتلْ کاملاً ساکت بر روی صندلیهای ابریشمین خود نشسته بودند و خجولانه به همدیگر نگاه میکردند. سپس سلیم در حالیکه صندلیِ سرخ رنگ کنار بخاری دیواری را لمس میکرد به فهیم زمزمه میکند: "نگاه کن، این مخمل واقعی است."
فهیم زمزه میکند: "و لوستر از کریستال کوهستانیست"
سروان مصطفی زمزمه میکند: "خیلی جذاب است."
سلیم زمزمه میکند: "آیا بخاری دیواری از مرمر است؟" و سنگ سبز را با دست لمس می‌کند.
در این لحظه ناگهان در پشت سرشان یک در گشوده میشود و همهِ آنها وحشتزده از جا بلند میشوند. حاکم در میان آنها ایستاده بود.
آنها همه تعظیم میکنند. اما حاکم دوستانه میگوید: "آیا آقایان نمیخواهند بنشینند؟"
او خودش هم بر روی صندلیِ سرخ رنگ در کنار بخاری دیواری مینشیند و با حرکت دست آنها را به نشستن دعوت میکند، طوریکه آنها به عنوانِ انسانی شایسته نمیتوانستند بجز آنکه بر روی صندلیهای خود بنشینند کار دیگری انجام دهند. سپس او به رهبر گروه عملیات میگوید: "آیا شما سروان مصطفی هستید؟"
او جواب میدهد: "در خدمتم، عالیجناب."
"من شما را بخاطر میآورم؛ شما تا دو سالِ قبل در اسکندریه در گردان دوم خدمت میکردید؛ سپس اگر اشتباه نکنم به منطقۀ نوبه رفتید."
سروان مصطفی به سختی نفس میکشید. او به رفقایش نگاه میکند، سپس به شمشیر بر روی زانویش که خالد در جنگ کنار فرات و ابراهیم بر علیه کافران به کار برده بود. او لحظۀ انجام مأموریت را مناسب نمییافت. چطور باید آدم در حالیکه بر روی صندلی مخملی نشسته و با مردی صحبت میکند به او بگوید: در ضمن من این افتخار را دارم که شما را حالا به قتل رسانم.
حاکم همچنین از شرایطِ سلیم و فهیم جویا میشود. و هنگامیکه سلیم برای پاسخ دادن قصد داشت از جا بجهد و خبردار بایستدْ او دوستانه میگوید: "خواهش میکنم، راحت باشید و نشسته باقی بمانید. شما باید راهپیمائی خسته کنندهای پشت سر گذارده باشید"، و در حالیکه به همۀ آنها نگاه میکرد اضافه میکند: "هوا واقعاً گرم است؛ و در جاده یک گرد و غبار برپاست! آبپاشی اصلاً هیچ کمکی نمیکند، در لحظۀ بعد بلافاصله همه چیز دوباره خشک میشود."
دیگران هیچ پاسخی نمیدادند، و یک مکث برقرار میگردد. آدم فقط زمزمۀ آهستۀ ساعت کوچک پایهدار روی بخاری دیواری را میشنیدْ که بسیار آهسته، بسیار آهسته، بسیار آهسته بود، و با این وجود اما چنان نیروئی داشت که بتواند کلمۀ درستِ یک مرد شجاع را در گلو خفه سازد.
سپس حاکم از جا بلند میشود و به مصطفی میگوید: "آقای سروان، من واقعاً خوشحالم که شما به خودتان زحمت دادید به اینجا پیش من بیائید. زیرا من مدتها بود که منتظر این فرصت بودم تا به شما مدال مجیدی اعطاء کنم."
مصطفی در حالیکه صورتش از سرخی میدرخشید از جا میجهد. او خبردار میایستد، شکمش را به داخل میبرد و سینهاش را جلو میدهد، دقیقاً همانطور که مربیان پروس تعلیم داده بودند. حاکم دست در جیب کتش میبرد، مدال ستارهای شکل را بیرون میآورد و با دستان خود آن را به بر روی سینۀ وفاداری که خود را به او ارائه داده بود مینشاند. و آهسته و باشکوه میگوید: "من به شما ترفیع درجه می‌دهم، شما حالا سرهنگ هستید. مدال را با افتخار حمل کنید و مواظب قلب ساده و سربازیتان باشید."
سپس رو به بقیۀ جوانانِ قاتل میکند، حالت جدیای به چهرهاش میدهد و میگوید: "شماها را برای محافظت از خودم تعیین میکنم. نگهبانانی که من تا حال داشتم، ... هوم ... خلاصه کنم: من در حال حاضر دارای محافظ نیستم. و به ویژه در این زمانۀ ناآرام بیشتر از هر زمان به مردان صادق و شجاع احتیاج دارم. به این خاطر شماها از همین حالا مشغول خدمتتان میشوید. بروید نزد مأمور پرداختْ و بگذارید سه ماه حقوقِ شما را از پیش بپردازد." او با این حرفْ سلام نظامی میدهد و افرادش را مرخص میکند.
اما در این هنگام عاقبت سرهنگ مصطفی شمشیرِ خالد را از غلاف بیرون میکشد، آن را در هوا تکان میدهد و فریاد میزند: "الله حاکمِ مهربان ما را برای سالهای طولانی حفظ کند." و در حالیکه بقیه آن را تکرار میکردند شمشیرهایشان را شجاعانه در هوا تکان میدهند.
از همان ساعت محافظین جدیدِ حاکمْ در اقامتگاهشان در کاخ رمله در سالنهای خنک طبقۀ همکف که به باغ و چشمههایش منتهی میگشت مستقر میشوند. و همچنین فوری یک نهار خوب جلوی آنها میگذارندْ که البته با پول انگلیسی پرداخت شده بود، اما با این وجود به دهانشان خیلی خوشمزه میآید؛ زیرا آنها در نزدِ عربی پاشا نهار دریافت نمیکردند. نهار تشکیل شده بود از گوشت گوسفند و برنج و پنکیک با گوجهفرنگی در قطعات بریده شده، علاوه بر آن شامپاین که کاملاً سرد بود، زیرا بطریها را با یخ خنک ساخته بودند.
و به این ترتیبْ حاکم محمد توسیک مصریْ زندگی و تاج و تختش را نجات میدهد. البته انگلیسیها تمام سرزمین را از او میگیرند و خود را در آن مستقر میسازند تا دیگر هرگز از آنجا نروند. اما او در نهایت زندگیش را حفظ میکند و میتواند هنوز یازده سالِ تمامْ زمستانها در قاهره و تابستانها در دامن دریا در رمله در صلح کامل زندگی کند. او میتوانست بخورد و بیاشامد و شبها بنا به اراده‎اشْ یک دختر سوریهای یا ارمنی و یا یونانی را با خود به رختخواب ببرد. و این، اگر به آن خوب نور تابانده شود، تنها مطلب عمده‌ای‎ست که مهم می‌باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر