همسایه‌ها.

گرچه من در کودکی چیزی کمتر از یک فرشتۀ صلح نبودمْ اما یک بار این فرصت به من داده شد که نقش چنین فرشتهای را بازی کنم، هرچند کاملاً ناخواسته، و به این خاطر اثری که این کار بر جای گذاشت هیچکس را بیشتر از من شگفتزده نساخت.
خانۀ ما دارای دو درِ ورودی بود. یکی از درها از میان آغلها و درختان باغ و محوطۀ خرمنکوبی و از آنجا به راهروی بالائی راه داشت. درِ دیگر اما در پشت خانه بود و از میان یک حیاط بزرگِ سنگفرش که در سمت راستش یک پلکانِ روشن قرار داشت که دوباره به سمت محوطۀ خرمنکوبی می‌رفت و در سمت چپ یک پلکان مارپیچیِ کاملاً تاریک به خانۀ همسایه منتهی میگشت، زیرا خانۀ ما در کنار کوهْ با یک خانۀ دهقانیِ کوچکِ دیگر با هم ساخته شده بود.
حیاط بزرگِ تاریک که در هر دو سمت آن انبار و زیرزمین قرار داشت متعلق به ما بود، اما همسایۀ ما حق عبور را داشت. احتمالاً این دو خانه در قدیم یکی بودهاند و یک مالک داشته است. در هر حال من اینطور تصور میکردم، زیرا در غیر اینصورت نمیتوانستم این را بفهمم که چرا مکرراً تأکید میگشت که همسایۀ ما برای استفاده از حیاط باید ابتدا حق عبور میخریدند. من هنگام چنین حرفهائی اغلب با تعجبی آرام و پنهانی فکر میکردم: "من مایلم فقط بدانم که در غیر اینصورت افراد همسایۀ ما چطور باید داخل خانه خود میرفتند؟ شاید از میان پنجره یا حتی از طریق دودکش؟" اما خوب حالا اینطور بود و نه طور دیگر، و من باید آن را باور میکردم. مردمی که در کنار ما زندگی میکردند حق عبور از این تنها راه به خانۀ خود را از ما خریده بودند.
در خانۀ همسایهْ در انتهای پلکانِ مارپیچ تیرهْ یک در قرار داشت. وقتی آدم این در را از طرف خانۀ همسایه باز میکردْ به این ترتیب خود را دوباره در محوطۀ خرمنکوبی ما مییافت. این در فقط می‎توانست از سمت ما توسط یک کلون قفل شود. اما از آنجا که بین ساکنین این دو خانه رابطۀ خوبی برقرار بودْ بنابراین یک ریسمانِ بسته به کلون توسط یک سوراخ بر روی دیوار به سمت دیگر دیوار برده شده و رو به پائین درب آویزان بود. به این ترتیب همسایهها میتوانستند شب‌ها بدون طی کردن یک مسیر طولانیْ با گشودن این در پیش ما به مهمانی بیایند.
این همسایهها تشکیل شده بودند از یک پیرمرد، پسرش و همسر پسرش. پیرمرد آبراهام نامیده میگشت. او یک مرد مهربان و کوشا بود و یک ریش سفید و بلند داشت. او در تابستان و زمستان یک شنل قهوهای، شلوار خاکستری و کفش چوبی میپوشید و یک چپق دسته کوتاهِ تنباکو در دهانش قرار میداد.
حالا یک شب چنین اتفاق میافتد که در خانۀ همسایه یک کودک متولد میشود. پدر جوان بعد از مدتی با شادی بزرگی یک کالسکۀ بسیار زیبا میخرد. مادر که کودکش را بعد از هر ناهار در آفتاب بیرون میبردْ از حالا به بعد این کار را البته در کالسکۀ براقِ جدید انجام میداد.
یک کالسکه اما نمیتواند راه برود، بلکه باید آن را راند. و مشکل ماجرا در این بود. زیرا همسایهها فقط حق عبور از حیاطِ تاریک را داشتند و نه حق راندن در آن را.
اما با این حال به نظر میرسید که این اختلاف برای زن جوان هیچ اهمیتی ندارد. او روز به روز هر موقع که مناسب مییافت با کالسکۀ کوچک به خارج می‌راند و از بیرون به داخل حیاط میراند.
من هم آن را کاملاً درست میدانستم، اما مادرم صبح یک روز در حال نوشیدنِ قهوۀ صبحانه به مادربزرگم میگوید: "اگر اینطور ادامه پیدا کند ما حق خود را از دست میدهیم، و آنها میتوانند در آینده با هر ماشینی که بخواهند به داخل برانند و خارج شوند." و مادربزرگ هم بسیار جدی آن را تایید میکند: "این حقیقت دارد، دیگر اجازه نداریم مدت درازی بیتفاوت باشیم."
اما همسایهها همچنان با کالسکهشان بدون رعایت حق و قانونْ از حیاط به بیرون و از بیرون به داخل حیاط میراندند. با عصبانی‌تر و هیجانزدهتر شدن فضای خانۀ ماْ سلام کردن مادر و مادربزرگ نیز مرتب کوتاهتر و سردتر میگشت.
و یک شب مادرم مصمم میگوید: "خب! اما حالا به آنجا میروم و با آنها رُک صحبت میکنم."
و او واقعاً به آنجا میرود، و من بخاطر مادرم وحشتزدهْ نوک پا به دنبالش تا درِ گشودۀ اتصال دو ساختمان به راه می‎افتم. آنجا توقف میکنم و انتظار میکشم. ناگهان من میشنوم که سر و صدا شروع میشود.
زن جوان فریاد میکشید: "شاید باید هر بار شیطان را صدا بزنم که کالسکه را برای بیرون بردن از حیاط روی شاخهایش حمل کند؟" و مادرم بسیار عصبانی پاسخ داد: "هر کار که میخواهید بکنید، اما دیگر در حیاط کالسکه رانده نمیشود، در غیر اینصورت ما شکایت میکنیم."
زن جوان زهرآگین میگوید: "هرچقدر میخواهید شکایت کنید! بعد خواهیم دید که حق با کیست!"
مدتی به این ترتیب میگذرد، اما عاقبت مادر دوباره سالم از اردوگاهِ دشمن برمیگردد. او ناراحت بود، و در خانۀ ما از عصر تا شروع شب در این باره صحبت گشت.
هشت روز بعد از این حادثه در خانۀ ما یک گاری بزرگ ایستاده بود، کاملاً بار شده با چوب. که همسایهها ظاهراً با هدفِ بداندیشانه به داخل حیاط رانده بودند. تمام حیاط از چوبهای عظیم چنان پر شده بود که آدم به زحمت میتوانست از کنارشان رد شود، و در ضمن چوبها فوری از گاری پائین آورده نشدند، بلکه آنها همراه گاری سه روز در حیاط قرار داشتند.
مادر خشمگین بود و مادربزرگ به اندازۀ کافی کار برای آرام کردن او داشت. آنها در آن روزها به سختی به من توجه میکردند، و تمام حرفها از صبح تا شب فقط در بارۀ گاری بود که مانند جادو شدهها در حیاط قرار داشت.
در این زمان این اتفاق هم میافتد که گنجینۀ لغات من به نوعی غیر معمول و حتی متصل با تصورات مبهمْ غنی میگردد. من برای اولین بار لغاتی مانند دادگاه، وکیل، حکم، قرارداد و اسناد میشنیدم، و من بخاطر امکان وقوع یک فاجعهْ مدام در ترسِ بزرگی زندگی میکردم.
تنش میان ساکنین دو خانه به بالاترین سطح خود رسیده بود. دیگر هیچکس به دیگری سلام نمیداد. بله، آنها از برخورد اجتناب میکردند و ترجیح میدادند همدیگر را مسموم سازند.
صبح یک روز مادرم به آبراهام که با ظرفِ شیر بُز از آغل بیرون آمده بود دستور میدهد: "گاری را از حیاط بیرون ببرید!"
پیرمرد از کنار مادرم رد میشود و با خشم به ریشش دست میکشد و میگوید: "به محض اینکه مناسب ما باشد."
در این وقت مادر به آخرین وسیله مبادرت می‎ورزد. او به روستای همسایه بر روی کوه میرود، بسیار دیر به خانه بازمیگردد و حرف برای تعریف کردن بسیار داشت، در حالیکه کلماتِ قاضی و وکیل ده بار تکرار میشوند. به نظر میرسید که مادر از موفقیت در اقدامش بسیار راضی است، زیرا او پیروزمندانه به آینده نگاه میکرد.
چند روز بعد از آن حقیقتاً <دادگاه> را در خانه داشتیم. من در هیجان و ترس غیرقابل وصفی بودم. در حالیکه تمام بدنم میلرزید آهسته به انبار زیر شیروانی میروم و از دریچهای به پائین نگاه میکنم.
مستقیم در زیر من دو کشاورز در لباس یکشنبه بالا و پائین میرفتند، و همه چیز را آنطور که مادر میگفت میسنجیدند، از پلههای پشتی پائین میرفتند و از پلههای جلوئی بالا میآمدند، درها را نگاه میکردند، کاغذهائی را که مادرم به آنها داده بود میخواندند، و به زودی بدون آنکه حرف زیادی بزنند میروند.
هشت روز بعد از آنْ بطور عجیبی آرامش در خانه ما برقرار شده بود. من چیزی از <حکم قانونی> میشنیدم و مادر و مادربزرگ تعادل روانی خود را دوباره پیدا کرده بودند، اما هوائی که از یک خانه به خانۀ دیگر می‌وزید ضخیم و خشن بود.
مدتها بود که دیگر همسایهها به همدیگر سلام نمیدادند. حتی بُزها هم که صبحها از آغل بیرون آورده میشدندْ اجازه نداشتند در کنار هم به خیابان بروند. هر بار از باغ همسایه یک سنگ یا یک قطعه چوب به دنبالشان به پرواز میآمد، اگر آنها بدون اهمیت دادن به نفرت صاحبان خودْ مسالمتآمیز در کنار هم به محل تجمع میرفتند. اغلب علفهای هرز و زباله به باغ درخت ما پرتاب میگشت، و از آشپزخانه یک سطل آب کثیف به باغ سبزیجات ما ریخته میشد.
حالا همسایهها خیلی بیشتر از معمول با سر و صدا از طریق درِ اتصالِ دو خانه میآمدند و از محوطۀ خرمنکوبی به سمت چاهی میرفتند که ملک شخصی ما بود و آنها برای استفاده از آن کوچک‎ترین حقی نداشتند.
حالا این برای مادربزرگ هم عاقبت بیش از حد میشود و یک روز ریسمان درِ اتصالِ میان دو خانه را قطع میکند، سوراخ را با یک چوبپنبه پر میسازد و به این وسیله راه عبور همسایهها به خانۀ ما را مسدود میکند.
وقتی آنها متوجه این اقدام میشوند، انواع لعنتها و ناسزاها گفته میشود، و مادربزرگ گوشهایش را نگاه میداشت که بخاطر توهینها مجبور به شکایت نشود.
این گلاویز شدنها اما مدت زیادی طول نکشید. انسان با گذشت زمان با همه چیز دست و پنجه نرم میکند ... همچنین با ناسزایِ بیفایده، و به زودی آبِ طوفانی جوشانِ خشمِ متقابلْ کاملاً ساکت و آرام جریان مییابد، اما هیچ چیز فراموش نشده بود. آنطور که ما و همسایه‌ها رفتار میکردیمْ دشمنان خونی نمیتوانستند بدون کلمات با تحقیر بزرگتری با هم رفتار کنند.
زمستان نزدیک میگشت. محصولات در همه جا انبار شده بودند. همسایهها کیسههای سیبزمینی و ذرت خود را بر پشت به خانه حمل کرده بودند. ما اما با گاریِ دو اسبه میوههای مزرعه را به حیاط آورده بودیم.
اولین برف میبارد. زمستان شروع میشود، و با آن یک افسردگی بزرگ و سکوت عجیب و غریب در خانه ما میآید. در بالاترین کشویِ میز تحریر ماْ نامۀ بیمۀ آتشسوزیْ تهدیدکنان قرار داشت، اما ما پول نداشتیم آن را بپردازیم و نگرانی به طرز سنگینی به روح فشار میآورد.
من یک روز بعد از ظهر کاملاً خجول میپرسم: "آدم باید این کاغذ را فوراً بپردازد؟"
مادربزرگ آهی میکشد و میگوید: "بله، فردا آخرین روز است. اگر ما نپردازیم ...، سپس دیگر نمیدانم بعد چه اتفاق میافتد."
این برای من به شدت دردناک بود، و در ذهنم تصاویر واقعیِ بدبختی ظاهر میشوند. من میبینم که آقایان از دادگاه میآیند و همۀ ما را بیرحمانه از خانه بیرون میکنند، و ما در شبِ سرد زمستانیْ گرسنه، در حال یخزدن و بیخانمان در جاده ایستاده‌ایم. آه ... یک بدبختی بی حد انتظار ما را می‌کشید ... حداقل در تخیل من.
با نیاز قلبانهْ شروع میکنم به فکر کردن که با چه کاری میتوان پول را برای فردا تهیه کرد. من فکر کردم و فکر کردم، و هیچ ایدهای نمیخواست به ذهنم برسد. هنگامیکه اما کاملاً ناخشنودْ دست از فکر کردن کشیدمْ ناگهان ایدهای به ذهنم خطور می‎کند.
این تصمیم تقریباً چیز غیر عادیای بود، بله، چیزی تقریباً عجیب و غریب، اما من کاملاً آماده بودم برای کمک کردن هر کاری، همچنین سختترین کارها را بکنم.
من فکر میکردم، یک بار باید آنها ببیند که من هم قادرم کار بزرگی انجام دهم. و آنها چه خوشحال خواهند گشت وقتی من این بیست و پنج فرانکِ تلخِ ضروری را به آنها میدادم و میگفتم: "بفرمائید این هم پول. بروید و به شزکت بیمهتان بپردازید!" بعد مانند یک خیرخواه، یا حداقل مانند یک انسانِ نجیب آنجا خواهم ایستاد، و خانه و حیاط توسط من نجات مییافت.
من به ساعت نگاه میکنم. ساعت چهار بعد از ظهر بود. من با گفتن "عصر خوش ... پس از نوشیدن قهوۀ عصرانه" خود را با آرامش و بیباکی تجهیز می‌کنم، میگذارم شعلۀ آمادگیِ کمک کردنم بخوبی شعلهور شود و از پلهها پائین میروم.
خدای من! حالِ من طوری بود که انگار در درونم ناگهان همه چیز خم میشود و میچرخد. اگر فقط نقشهام موفق شود! آدم نمیتوانست هرگز بداند!
من بنابراین درِ اتصالِ دو خانه را که ماههای طولانی بسته بود باز میکنم و پیش آبراهام میروم. من با ضربان شدید قلب به در میزنم. صدای اطمینان‌بخشِ <داخل شوید> شنیده میشود. چطور من از آستانه در وارد گشتم و جرأت حرف زدن به دست آوردم را دیگر کاملاً به یاد نمیآورم. در هر حال صدای پیرمرد را که در کنار پنجره نشسته بود و روزنامه میخواند میشنوم که با تعجب فراوان از من میپرسد: "تو اینجا اصلاً چه  میخواهی؟"
من مقابلش می‌ایستم و می‌گویم: "آبراهام عزیز! آیا میتوانید آدم خوبی باشید و به ما بیست و پنج فرانک قرض بدهیدْ تا بتوانیم پول بیمۀ آتشسوزی را بپردازیم. ما فعلاً پول نداریم، شاید شما بتوانید به ما کمک کنید."
آبراهام ابتدا چیزی نمیگوید، احتمالاً او چیزی برای گفتن نمییابد. سپس روزنامه را بر روی لبۀ پنجره میگذارد و عینکش را در کنار آن. عاقبت او میپرسد: "آیا مادربزرگت تو را اینجا فرستاده؟"
من جواب میدهم: "نه ... من خودم آمدم ... اما او حتماً از شما تشکر خواهد کرد ..."
او پس از یک سکوت طولانی میگوید: "برو دوباره به خانه! من میخواهم ببینم که آیا این مقدار پول در خانه دارم. من تقریباً فکر میکنم که پولِ کافی داشته باشم. من خودم شب پیش شما میآیم!"
قلبم شاد میشود. من تشکر میکنم و به سمت در هجوم میبرم، از پلکان تیره پائین و به خیابان میروم. مانند یک پرنده که در هوای بهاری اوج میگیرد سبک بودم. مادربزرگ چقدر خوشحال خواهد گشت! آبراهام واقعاً یک انسان خوب بود. حالا فشار این روزها به پایان میرسند، و من به تنهائی این کار را انجام داده بودم. من چنان خوشحال بودم که نتوانستم مدتی طولانی در خیابان بمانم. من باید این را به مادربزرگ میگفتم.
دروناً رفیع گشته از خوشحالیْ از پلهها بالا رفتم و داخل اتاق گشتم ... و در آنجا ناگهان طوری بود که انگار کسی گلویم را میفشرد و انگار باید برای نفس کشیدن هوا را بقاپم.
من شگفتزده بودم ... و شگفتزده بودم ... و واقعاً هم دلیل برای شگفتزده شدن آنجا بود.
مادر و مادربزرگ بسیار خوشحال دور میز نشسته بودند و شادترین چهره‎ای را داشتند که آدم میتوانست فکرش را بکند، و در مقابلشان تودۀ کوچکی پول قرار داشت ... بیش از آن مقدار پولی که باید برای بیمۀ آتشسوزی پرداخت می‌کردند ...
حالم فوری تغییر میکند و با وحشتی مرگبار با لکنت میپرسم: "از کجا ناگهان اینهمه پول آوردید؟" و می‌شنوم که برایشان بطور غیر منتظره یکی از پولهای فروش میوه پرداخت شده است، و مادر بلند میشود و میگوید: "حالا اما من میخواهم فوری به روستای جدید بروم و پول را بپردازم."
من مانند درهم شکستهها بودم. حالا چی؟ تمام فکر کردن و عذابهایم، کنترل خودم، آماده بودنم برای کمکرسانی، لرزش و تردیدم در خانۀ همسایه، شادیام به این خاطر که مادربزرگ را از اضطراب عمیقی رها ساختهام، این آرزویِ رضایت بی‌حد در برابر مادر ... همه حالا از بین رفته بودند ... مانند حباب صابون در هوا منفجر شده بودند ... آه و نه تنها این!
یک وحشت جدید بر من مسلط میشود. حالا باید خدای عزیز به من کمک کند، زیرا آبراهام که ما با او چنین دشمن بودیمْ میتوانست هر لحظه وارد اتاق شود، و زمانیکه آدم دیگر به کمک او احتیاجی نداشت!
آنچه را که من قبلاً در نظر نگرفته بودم، یعنی، وضعیت وحشتناکِ شرمآوری را که من برای مادر و مادربزرگْ توسط رفتنم به خانۀ همسایه و اعترافم در آنجا به وجود آورده بودمْ به یکباره برایم مانند خورشید روشن بود. من از نگرانی نمیدانستم دست به کاری بزنم. من مدتی در وسط اتاق مانند آدم گناهکارِ غل و زنجیر شدهای ساکت ایستاده بودم.
این وضع مدت درازی طول نمی‌کشد و فاجعه واقعاً به وقوع میپیوندد. صدای گامها در راهپله شنیده میشود، گامها پر سر و صدا از راهرو میگذرد و محکم به در کوبیده می‎شود ...
مادر که تصمیم داشت بیرون برود در را باز میکند و با تعجب خود را عقب میکشد.
آبراهام از آستانۀ در داخل میشود. پس از سلام و احوالپرسی، یا هرچیز که بین همسایگانِ دشمن اتفاق افتاد را من فراموش کردهام. من فقط میدانم که حالم طوری بود که انگار زمین زیر پایم در آتش قرار دارد.
من از کنار پیرمرد به سمت در میدوم و داخل آشپزخانه می‌شوم. آنجا با قلبی که به شدت میتپید می‌ایستم و دعا می‌کنم: "خدای عزیز! هه چیز را دوباره روبراه کن!"
من مأیوس به سمت اتاق گوش میسپارم، اما بجز صداهای درهم چیزی نمیشنیدم. پس از لحظهای اما درِ آشپزخانه باز میشود. من وحشتزده میشوم. این مادر بود.
او وارد آشپزخانه میشود، و پس از ورودش برای چند ثانیه یک صحنۀ عجیب بین من و مادرم بازی میشود. او به من نگاه میکند ... و من به او نگاه میکنم ... و یک سکوتِ گویا در اطراف ما بود ... همه چیز واضح بود! و همه چیز بیشتر از شرمساری بود، زیرا نگاه مادر هنوز هم بر من دوخته شده بود، نافذ، بزرگ و تقریباً شفیقانه. خدای عزیز! این وضع هنوز چه مدت ادامه پیدا میکند؟ من به سختی می‌توانستم خودم را بر روی پاها نگهدارم. در این وقت عاقبت ... عاقبت یک حرکت در آن بالا. مادر سرش را تکان میدهد و با لحنی کاملاً کشیده مانند یک تعجب بی‌پایان میگوید: "تو یک برۀ بیگناهی ..." دیگر هیچ چیز. سپس از پلهها پائین میرود و از خانه خارج میشود.
خدا را شکر! من نفس عمیقی میکشم. اولین ترس تمام شده بود.
من دوباره به سمت اتاق گوش میسپارم. آبراهام حالا احتمالاً با مادربزرگ تنها بود. چه میتوانستند آنها با هم صحبت کنند؟
پس از مدتی اما در دوباره باز میشود. آبراهام و پشت سر او مادربزرگ خارج میشوند.
هنگامیکه آبراهام از پلهها پائین میرفتْ مادربزرگ به دنبال او میگوید: "بنابراین میخواهید فردا ذبح کنید؟ اگر شما چاقوی گوشت لازم داشتید، بیائید و آن را بگیرید."
جواب داده میشود: "خدا عوض بدهد، نه لازم ندارم!" و مادربزرگ داخل آشپزخانه میشود.
این دومین وحشت بود. او هم مدتی دراز و بسیار عجیب من را نگاه میکند، و سپس شانهام را میگیرد و من را به سمت نور میچرخاند و میگوید: "بچه! بچه! چه چیزهائی به فکر تو میرسد!" اما بیش از این چیز دیگری نگفت، بلکه من را باقی میگذارد و برای انجام کارش به اتاق میرود.
و به این ترتیب همه چیز مسیر کاملاً عجیبش را طی می‌کند. آنچه را که می‌خواستم با قلبی آمادۀ کمک انجام دهم دود شده و آنچه که فکرش را نمیکردم مانند یک شکوفه گشوده گشته بود. در بین دو همسایه دوباره صلح و هماهنگی برقرار شده بود.
آنها شب روز بعد یک بشقابِ بزرگ سوسیس برای ما میفرستند، و مادربزرگ که پختن شیرینی برای کریسمس را تمام کرده بودْ این محبت را با یک نان شیرمال بزرگ جبران میکند.
بله، زندگی کردن در این جوّ جدیدِ پر از حسن نیت و دوستیِ متقابل واقعاً لذتبخش بود.
به این نحو تقریباً چهارده روز تمام میگذرد. سپس آبراهام ناگهان بیمار میشود. مادربزرگ اغلب به خانه همسایه میرفت، این و آن چیز را به آنجا میبرد، و هر بار خیلی جدی میگفت که حال بیمار خیلی بد است، او دچار یک ذاتالریۀ سخت شده است.
چند روز به کریسمس مانده بود که من در یک نیمه‌شب از خواب پریدم و مانند روز بیدار بودم. یک صدای عجیب من را بیدار ساخته بود.
در نزدیک دیوار اتاق خواب ما یک پلکان به طبقه پائینِ خانۀ همسایه منتهی میگشت. بر روی این پلهها چیزی کشیده میشد، به دیوار برخورد میکرد، پائین برده میشد، سُر میخورد، آهسته صحبت میگشت و سپس دوباره هل داده میشد و به دیوار برخورد میکرد. شنیدن اینها در شبِ کاملاً سیاه، بدون آنکه بدانم چه معنی میدهدْ کاملاً ترسناک بود. این چه میتوانست باشد؟ سارقین؟ ارواح؟ من مستقیم مانند شمع بر روی تخت مینشینم و فریاد میزنم: "مادر! تو چیزی نمیشوی؟ ... این چه است؟"
در این وقت مادر زمزمه میکند: "کاملاً ساکت باش! آبراهام مرده است، و آنها جسد را برای پائین بردن از اتاق خارج میکنند."
واقعاً همانطور بود که مادر گفت. آبراهام مرده بود، و او در یک روز زمستانی وقتی برف سختی میبارید به خاک سپرده میشود. مادربزرگ و مادر به مراسم خاکسپاری میروند و کاملاً ساکت و جدی به خانه بازمیگردند.
در شبِ این روز ما هنوز در اتاق با هم بودیم. من پشت میز نشسته و مشغول انجام تکالیف مدرسه بودم. مادر کاموا میبافت و مادربزرگ نخ میریست، و هر دو در بارۀ همسایه صحبت میکردند، همچنین اینکه میخواهند فردا یک جین تخممرغ تازه برایشان بفرستند.
سپس آنها مدتی طولانی سکوت میکنند. فقط چرخ ریسندگی غژغژ میکرد، و گهگاهی اصابتِ میلههای بافندگیِ مادر به همدیگر صدای جرنگ جرنگ به راه میانداخت.
اما ناگهان آنها دوباره شروع به صحبت میکنند، و در حقیقت کاملاً آهسته. احتمالاً من نباید میشنیدم، اما من هر کلمه را میفهمیدم، و این خوب بود. زیرا فقط به این خاطر است که هنوز هم امروز این رویداد مانند یک گل در باغ کوچکِ معجزۀ خاطراتم شکوفا می‌شود.
زیرا مادربزرگ می‎گفت: "آنا، میدانی، این خیلی خوب بود که این کودک در آن زمان به خانۀ همسایه رفت. به این ترتیب حداقل دو خانواده با هم آشتی کردند ... واقعاً، این یک انگشت اشاره از بالا بود."
و سپس پس از یک مکث طولانیْ این جمله تقریباً خود به خود از لبهای مادربزرگ خارج میشود: "زیرا هیچکس نمیداند چه زمان مرگش فرا میرسد ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر