مصاحبه با ایتوریل.

دوستم اِنگل ایتوریلْ دیروز قبل از ظهر برای ملاقاتم به سلولِ زندان آمد. زیرا او یکی از اندک دوستانیست که در دوران اسارت به من وفادار باقی مانده.
او هنگامی که من هنوز در زمان صلح آزاد بودمْ تقریباً هفتهای یک بار میآمد، و در حقیقت فرصتها و حالات خاص را دوست داشت. شبهای زمستان تقریباً در حدود ساعت چهار، وقتی من در کنار بخاری دیواری مینشستم، و چراغ هنوز روشن نشده بود؛ سپس ناگهان او بر روی صندلیِ مخملی روبرویم مینشست و با من از چیزهای مختلف صحبت میکرد. همچنین در صبحِ ساکتِ روزهای یکشنبهْ وقتی ناقوسِ دور کلیسا زمزمه میکرد، و خورشیدْ ردیفِ کتابهایِ کتابخانه را زراندود میساختْ او اغلب در اتاق کارم بود.
اما بیشتر زمانی میآمد که من شبها در کافۀ هوهنتسولرن نشسته و مشغول نوشیدنِ دهمین یا دوازدهمین گیلاس کنیاک بودم. او سپس همیشه یک لباس ورزشیِ زیبای انگلیسی میپوشید، کنارم مینشست و بسیار خوش صحبت بود. پیشخدمت که من را همیشه همراه با این مردِ جوان میدیدْ ما را همجنسگرا به حساب میآورد و به این خاطر با احترام کاملی با ما رفتار میکرد.
حالا او در اسارت هم مرا فراموش نکرده و دیروز به ملاقاتم آمد. این پیش از ظهر یکشنبه بود، صدای آواز از کلیسائی دور در سکوتِ زندان شنیده می‎گشت، و من در سلولم با یک بطر عرق نیشکرِ خریداری شده از یک قاچاقچیِ اهل کورسیکا تنها نشسته بودم. هنگامیکه در حال نوشیدن دهمین گیلاس بودمْ هنوز میتوانستم بشنوم که چگونه ناقوسهای کلیسایِ روستاهای کوهستانی شروع به نواختن میکنند، و در این وقت با لکنت میگویم: "ای رفیقِ ستارگان، این ساعت برای توست؛ بیا، انگشت نقرهایت را بالا ببر و آموزشات را که مانند موسیقی زیبا و خوب است بگو." و حالا او در برابرم نشسته بود، ساکت و هشیار مانند همیشه.
من اول شروع میکنم به صحبت کردن، زیرا من یک پرسش در دل داشتم.
بنابراین شروع میکنم: "به من بگو، شماها در بیرون در مورد تمام این چیزها چه فکر میکنید؟ آیا شماها هم اینطور فکر نمیکنید که این یک زمانِ خشن است، خشنترین زمانِ تاریخ؟" ساکنان زمین هزاران سال دیگر به ما با شگفتی و همدردی نگاه خواهند کردْ همانطور که ما به معاصرانِ جنگهای آزادیبخش نگاه میکنیم، اما جنگ واترلو در مقابل ما چه میباشد؟ بله، حتماً یک جهان جدید با مردم جدید و آداب و رسوم متفاوت آغاز خواهد گشت، و آنچه را که آینده خواهد آوردْ آیا توسط سرنوشت و افکار ما تحت تأثیر قرار خواهد گرفت؟!"
ایتوریل در حال لبخند زدن میگوید: "من پانزده دقیقۀ قبل از کنار سیارۀ زحل گذشتم و به اینجا آمدم؟"
من پاسخ میدهم: "ممکن است." و بدون منحرف گشتن ادامه میدهم: "اما به این هم توجه کن: همانطور که ما بر آینده تسلط مییابیم، به گذشته نیز واکنش نشان میدهیم. تاریخِ کل جهان باید از نو نوشته شود، زیرا ابتدا حالا روشن میشود که حوادثِ تاریخ بر چه جنایتهائی استوار بودند. همچنین نمیتوان یک درام را درک کردْ وقتی آدم فاجعۀ آخرین بخش را نشناسد. سزار منطقۀ گالیا را رومی ساخت؛ بسیار خوب؛ ابتدا حالا، چون ما میدانیم این کار به کجا منتهی گشته استْ متوجه شدهایم که آیا عملش عاقلانه بود یا برعکس. بنابراین ما در کنار تغییر بزرگترین و مهمترین دوران تاریخ شگفتزده ایستادهایم."
اِنگل دوباره لبخند میزند و کتابی را به سمتم دراز میکند که من تا حالا متوجه آن در دستش نشده بودم.
او میگوید: "باز کن و بخوان."
من کتاب را باز میکنم و متوجه میشوم در زبان غریبهای چاپ شده است که من اما فکر میکردم آن را میفهمم." من میپرسم: "این چه است؟"
"این خلاصهای از تاریخ فرهنگ است که در سال 32897 میلادی در چین نوشته خواهد گشت. با خیال راحت بخشی را که باز کردهای بخوان."
و من میخوانم: "نیمۀ اول قرن بیستمِ به اصطلاح دوران مسیحی، یعنی از سالهای 1900 تا 1950 کاملاً خالی و بدون واقعه گذشته است. اما شخصیت گوستاو مولر یک درخشش ابدی بر روی این دورانِ دور میاندازد، که حالا هنوز هم پس از چنین مدت طولانیْ توسط افراد با فرهنگ به عنوان یکی از برجستهترین شاعرانِ تمام قرنها ستایش میشود. گوستاو مولر تقریباً در سال 1890 در اروپا، و در حقیقت در استانِ امروزی ما پایـپوـپان متولد شده است که در آن زمان آلمان نامیده میگشت و قوم ژرمن در آن ساکن بود. او در شهرِ کوچک لایپزیک به دنیا آمد که خرابههایش مدتی قبل کشف شده است. ما در بارۀ زندگی این شاعر بزرگ تقریباً هیچ چیز نمیدانیم. بر طبق برخی از گزارشات باید شغل او دستیارِ پست بوده باشد، اما زبانشناسان در این باره متفقالقول نیستند که از این کلمۀ تیره چه باید درک شود.
تنها سند معاصری که از شخصیتِ گوستاو مولر صحبت میکندْ به عنوان یک گنجینۀ ارزشمند در کتابخانۀ سلطنتی پکن نگهداری میشود.
این سندْ گزارشِ یک مأمور اجرایِ دادگاه و بدین شرح است: <توقیف اموال در نزد گ. مولر بدون نتیجه به پایان رسید، چون فردِ نامبرده بجز لباسش فقط دارای یک قناری یک پا است که ارزشِ توقیف آن باید بسیار ناچیز ارزیابی میگشت. امضاء: برندِکه، مأمور اجرای دادگاه>. از تمام این چیزها می‌توان نتیجه گرفت که معاصرانِ گوستاو مولرْ نه تنها از این شاعر جهانی قدردانی نمیکردند، بلکه او را به سختی میشناختند. او جوان میمیرد، در سال 1917، و در واقع به نظر میرسد در نزاعی کشته شده باشد که بین قوم ژرمن و همسایهشان فرانسوی‌ها (حالا استان غربی ما پیـپوـپان) رخ داد. و ابتدا مدتها پس از مرگش دو شعر زیبای او به نام‌های <ته‌آنو> و <عشق پس از مرگ> در خرابههای یک مغازۀ سوسیس فروشی پیدا شده‌اند.
زمانۀ گوستاو مولر آرام و صلحآمیز بوده و جنگهای حقیقی در آن دوران هنوز وجود نداشته است، فقط اختلافات مرزی میان قبایل بومی. نزاعی که گوستاو در آن زندگیاش را از دست داد فقط چند سال طول کشید و فقط ده میلیون انسان کشته بر جا گذاشت، بنابراین با معنائی که از جنگ در ذهن ما است نمیتوان چنین چیزی را به عنوان یک جنگ در نظر گرفت."
من نگاهم را احمقانه بالا میبرم؛ اِنگل رفته و کتاب از دستم ناپدید شده بود. فقط بطریِ عرق نیشکر هنوز آنجا قرار داشت که با وجود خالی گشتن سه چهارمش اما هنوز هم کاملاً هشیار بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر