به سوی اورشلیم.

متأسفانه من نمیتوانم به خود ببالم که هرگز در زندگیام کار بزرگِ خوبی انجام داده‌ام. با این وجود در قلبم خاطرۀ چند روزِ زیبای تابستان از دوازده سالگیامْ مانند انعکاس طنین دورِ یک ناقوس زندگی میکند، که در آنها من برای کسب بالاترین منزلتی که در این جهان وجود دارد تلاشی صادقانه میکردم.
زیرا ... من میخواستم مقدس شوم. البته نه تنها من! این جرقۀ الهی در قلب دوستم اشتینلی هِس هم افتاده بود.
البته این قصدِ قابل ستایش مانند یک منبع الهی از یک نیستی در روحمان نپریده بود، بلکه این قصدْ پیدایش خود را مدیون یک کتابِ بسیار عجیب بود که آن هم از مسیری کاملاً عجیب و ممنوعه به دستمان رسیده بود.
در نیمۀ تابستان بر روی روستای ماْ عصرِ یک یکشنبۀ شرجی قرار داشت. در افقْ ابرهای بزرگ خود را مچاله میساختند. یک رعد و برق در راه بود.
من پیش اشتینلی هِس بودم. ما در زیر سایهبان در طبقه سوم نشسته بودیم و از ارتفاعِ سرگیجهآورْ گاهی به باغهای میوه و رود خروشان نگاه میکردیم، گاهی به کوهها، جائیکه تودههای تاریک ابر مرتب خود را تهدیدآمیزتر منقبض میساختند.
اشتینلی از یک عمۀ بسیار شریف تعریف میکرد که جائی در ایتالیا ساکن بود و سال گذشته چند هفته نزد آنها زندگی کرده بود. او میگفت که این عمه مانند شاهزاده‌ها صاحب چیزهای خوبیست. آدم نمیتواند قبل از دیدنشان اصلاً زیبائی آنها را تصور کند، و بیشتر آنها در یک اتاق کوچک در طبقۀ زیر شیروانی در دو چمدان بزرگ نگهداری میشوند.
فانتزیام فوراً شعله‌ور میگردد. دو چمدان غریبه با چیزهای باشکوهی که آدم نمیتوانست اصلاً تصورشان را بکند! اوه، این مرا بسیار علاقهمند میسازد.
هنگامیکه اشتینلی این را متوجه میشود آهسته میگوید: "آیا میخواهی یک بار بالا برویم؟ یکشنبه‌ها هیچ انسانی آن بالا نیست. آنجا میتوانیم همه چیز را بیرون بیاوریم و نگاه کنیم."
خدای من! این یک فکر عالی بود! من خیلی سریع با او موافقت میکنم.
بنابراین ما مسلح گشته با کلیدهای ضروری به طبقۀ زیر شیروانی صعود میکنیم.
طبقۀ زیر شیروانی که خود را در سراسر ساختمان گسترانده بود مانند یک دخمۀ پر پیچ و خم دیده میگشت. ما مانند افراد نابینا از میان الوارها و تیرهای زیر شیروانی، از میان لباسهای شسته شدۀ آویزان بر طناب، از میان جعبهها و سبدها به سختی عبور می‎کردیم.
کاملاً در پایان انبار، جائیکه سقف یک شیب رو به پائین به خود میگیرد، اشتینلی یک در را باز میکند، و ما به یک اتاق کوچک داخل میشویم که در آن یک تخت، و در زیر آن دو چمدان چرمی بزرگ قدیمی قرار داشت.
اشتینلی با احتیاط درِ اتاق را میبندد، سپس یک تختۀ کوچکِ کنار دیوار را به کنار میکشد، و فوری یک نور نیمه تاریکِ عرفانیِ مناسبِ قصدمان فضا را پر میسازد.
ما برای نزدیک ساختن چمدانهایِ سنگین به سمت نور آنها را میکشیدیم و هل میدادیم. و سپس آنها باز میشوند، و من باید اعتراف کنم این برای اولین بار بود که انتظاراتِ بالای زندگیام به یأس مبدل نگشت.
آنچه را که  آنجا در کنار هم قرار داشت، و در حققیقت در نظمی نمونهوار، به سختی میتوانم توصیف کنم. این فراتر از جسورانهترین تصورات من از چیزهای عالی بود. دو لباس توری به رنگ سیاه و بنفش! پارچههای ابریشمی در تمام رنگها، شالگردن با طرحهای نادر، جورابهای ابریشمی، یک جفت دمپائی تُرکی سبز و یک جفت قرمز رنگ، روبانهای طلائی، جعبههای کوچک و بزرگ، در تعدادی از آنها دگمههای زیبا قرار داشت و در بقیه منجوقهای رنگی، دستکش، یک بادبزن از پر شترمرغ، یک دستپوش کوچک نقرهای‌ـ‌خاکستری رنگ، یک آلبوم با جلدی پوشیده شده از مخمل و بسیاری، بسیاری چیزهای دیگر!
ما هر قطعه را بیرون میآوردیم، آن را شگفتزده از همه طرف لمس میکردیم و بعد بر روی تخت قرار میدادیم. عاقبت یک بستۀ مربع شکل مییابیم که در یک دستمال ابریشمیِ بنفش پیچیده شده و با نوار زرد رنگی به نحو زیبائی بسته شده بود. ما آن را کنجکاوانه باز میکنیم.
آن یک کتاب بود با زیباترین جلدی که من تا آن موقع دیده بودم. درخشان به رنگ آبی آسمانی و ستارهای کوچک طلائی فراوان، در وسط جلد در زیر اشعه‌های یک خورشیدِ بزرگ با حروفی به رنگ سرخ نوشته شده بود:
زندگی الیزابت مقدس
و
مبارزان مسیح
من کمی کتاب را ورق میزنم و در آن عکسهای فراوانی مییابم که بخاطر رنگهای درخشانشان بسیار مورد علاقهام واقع میگردند. سپس چند خط را بصورت تصادفی از وسط کتاب میخوانم ... و چند خط دیگر ... خدای من! ... چیزهای عجیبی آنجا نوشته شده بود:
"او در زمان کودکیاش، وقتی در خانه میچرخید، آنچه را که از غذا و نوشیدنی میتوانست به چنگ آورد میدزدید و آنها را به فقرا میداد. چون آشپزها و خدمه آن را اطلاع میدادند، بنابراین یک روز ارباب خودش مراقبت میکند، و وقتی او از آشپزخانه خارج میشود و دامنش را پر ساخته بود، در این وقت ارباب جلو میآید و میگوید: "دختر کوچک عزیزم، در دامنت چه حمل میکنی؟ در این وقت او میگوید: من گل رز حمل میکنم و میخواهم با آنها برای خودم یک تاجگل بسازم. در این هنگام ارباب میگوید: گلهای رز را به من نشان بده! زیرا میدانست که در دامن او نان و گوشت است. در این وقت دختر دامنش را باز میکند و نشان میدهد، آنجا گلهای سرخ و سفیدِ رُز بودند، که در دستان فقرا دوباره به نان و گوشت تبدیل میشوند. در این وقت ارباب به آشپزها و خدمه میگوید: من به شماها دستور میدهم: هرچه را که او میخواهد از شماها بردارد و به فقرا بدهد،مانع از آن نشوید!"
این داستان بیشتر از عکسها مورد علاقهام بود، و من به اشتینلی پیشنهاد میکنم که تمام کتاب را با هم بخوانیم، چون به نظر میرسد که خیلی زیبا باشد.
اشتینلی میگوید: "قبول، اما باید اول چیزها را دوباره داخل چمدان بگذاریم." بنابراین ما پارچههای ارزشمند ابریشمیِ عمه را مانند یک دسته شاخ و برگِ از درخت ریخته شده از روی تخت به داخل چمدانها پائین میکشیم، آنها را میبندیم و به گوشهای هل میدهیم و با کتاب بر روی تخت مینشینیم.
سپس به نوبت برای همدیگر میخوانیم، و از ورقهای کتاب چنان چیزهای عجیبِ زیبا و دوستداشتنیای به بالا صعود میکرد که ما به زحمت در اطراف و بالای سر خود یک رگبار وحشتناکِ همراه با رعد و برق را میشنیدیم.
ما میخواندیم و میخواندیم، تا اینکه تاریکی فرا میرسد. هنوز خیلی مانده بود که کتاب تمام شود، اما قلب ما را چیز تازه و بزرگی پُر ساخته بود.
و به این دلیل ما از آن به بعد روز به روز در اتاق کوچکِ طبقۀ زیر شیروانی یک قطعه از کتاب را میخواندیم، حتی زندگی مبارزان پرهیزکار مسیح و همچنین آخرین بخش را که شامل یک سخنرانی طولانی میگشت. ما بعد از یک هفته خواندن کتاب را به پایان میرسانیم.
در روح جوان ماْ چیزهای فهمیده گشته و چیزهای درک نگشته از کتابْ نامنظم و در هم قرار داشت، اما از ته ماندۀ آن چیزی مانند یک گلِ لطیف در ما رشد میکرد. یک اشتیاق عمیق برای آن کارهائی که افرادِ نام برده شده در کتاب انجام داده بودند.
حال ما طوری بود که انگار نسیمی از زندگی شاهزاده الیزابت از تورینگنْ با عبور از میان قرنها به قلبمان نفوذ کرده است. در هر حال میدانم که من یک هفته تمام نمیتوانستم شبها از شیفتگی مذهبی بخوابم. چیزی در درونم کار میکرد و فشار میآورد، که من البته آن را درک نمیکردم و مایل نبودم در باره آن با کسی صحبت کنم.
اما سپس ناگهان ایده‌ای به ذهنم می‌رسد. من ناگهان یک هدف و همچنین راه رسیدن به آن را میبینم.
من و اشتینلی هِس در بعد از ظهر یک روزِ یکشنبه کنار یک پشتۀ بزرگ کاه در باغ میوۀ خانهُ ما دراز کشیده بودیم. گاوها در اطراف ما صلحآمیز میچریدند، زنگولههایشان طنین دوستداشتنیای میانداخت. در غیر اینصورت آنجا آرام بود.
این ساعتی بود که من میتوانستم از آنچه مانند باری بر قلبم سنگینی میکرد صحبت کنم.
من شروع میکنم: "اشتینلی، کتاب خیلی باشکوه بود و این الیزابت واقعاً یک مقدس بود."
این را اشتینلی تایید میکند: "این زیباترین کتابی بود که من تا حال خوانده بودم."
مدتی سکوت برقرار میشود، اما سپس در حالیکه من تقریباً مجذوبِ بزرگی افکارم بودم دوباره شروع میکنم: "اشتینلی، اگر ما بخواهیم، اگر واقعاً بخواهیم ... ما هم میتوانیم خیلی راحت مقدس بشویم."
اشتینلی به من نگاه میکند، لحظهای میاندیشد و میگوید: "این خیلی خوب میشود، اما من نمیدانم چطور باید آن را شروع کنیم."
وقتی میبینم که او چه سریع با ایده‌ام موافق استْ خیالم راحت میشود و حالا نقشهام را برایش شرح میدهم.
"اشتینلی، ما کاری میکنیم که تا حالا کسی در سراسر سوئیس انجام نداده است، کاری که حتی الیزابتِ مقدس هم انجام نداد، و پس از آن ما مقدس هستیم ... این کار همانطور که من مایا نامیده میشوم شدنی است."
در حالیکه او حالا کنجکاو شده بود اصرار میکند: "بله، اما چه کاری؟ خوب صحبت کن!"
من به او نگاه میکنم، و در من احساسی بود که انگار آخرین کلمۀ رهائی را به این جهان میگویم: "ما با هم پیاده به اورشلیم سفر میکنیم. آنجا بر سر گورِ عیسی مسیح دعا میخوانیم و دوباره به خانه برمیگردیم."
سپس اشتینلی کمی وحشتزده میپرسد: "راهِ رفتن به آنجا را چطور پیدا میکنیم؟"
حالا من موقعیت برتری داشتم، و آرام و مطمئن توضیح میدهم: "این بطور وحشتناکی ساده است. اول از روی کوهها. بعد ما در ایتالیا هستیم. آنجا آدرس را میپرسیم. یک قایق ما را از راه دریا میبرد. این هیچ هزینهای ندارد، و بعد از جاده مستقیم تا اورشلیم میرویم."
"و کجا غذا میخوریم و میخوابیم؟"
اما همچنین برای آن هم یک جواب داشتم که میتوانست تمام نگرانیها را از بین ببرد: "غذا را گدائی میکنیم. فقط لازم است بگوئیم که ما برای <پاداش الهی> درخواست غذا میکنیم، سپس هر کس به ما چیزی میدهد. و برای خوابیدن یک بار در یک اصطبل میخوابیم و بار دیگر در یک غار. حالا تابستان است و می‌شود سختی‌ها را تحمل کرد، در غیر اینصورت آدم هرگز مقدس نمیشود."
به این ترتیب ما مدتی طولانی از این و آن صحبت میکنیم، و عاقبت برای سفر به اورشلیم چنان شعلهور بودیم که کاملاً بشاش به دور پشتۀ کاه میرقصیدیم و در این حال ترانۀ قدیمیِ کودکانه میخواندیم که حالا با قصد مقدس شدن و برای سن و سال ما اصلاً مناسب نبود:
"وقتی یک بار سفر کردم،
به اورشلیم سفر کردم.
آنجا کوچکترین بودم
سنجاب نامیده میگشتم.
سنجاب میتواند برقصد،
یک و دو و سه و چهار!
او میتواند تا اورشلیم برقصد."
روزهای بعدْ از گفتگوهای بیپایان پُر بودند، اما ما هیچکس را از کاری که در پیش داشتیم آگاه نمیساختیم. عاقبت شروع سفر را یک روز شنبه تعیین میکنیم.
من مدت کوتاهی پس از نهار خوردن پیش مادربزرگ به آشپزخانه میروم و بدون هیچ نگرانی بخاطر قلبم که میخواست مقدس بشود به دروغ به او میگویم که میخواهم با اشتینلی هِس به آسیاب بروم و بعد در خانۀ آنها قهوه بنوشیم.
میتوان گفت که این دروغ اولین قدم به سمت اورشلیم و به سمت آرزوی بزرگِ فرشته گشتنم در آینده بود.
و دومین قدم این بود که هنگام ترک خانهْ سریع به محل خرمنکوبی میروم و در گوشهای دست در سبدِ میوۀ فروخته شدهای فرو میکنم و دو گلابی باشکوه برمیدارم.
در کنار کلیسا با دوستم ملاقات میکنم، یکی از گلابیها را به او میدهم و سپس با آرامش و شاد به سمت اورشلیم به راه میافتیم. ما در جهت جنوب به راه میافتیم، کاملاً همانطور که چلچلهها وقتی در پائیز هنگام ترک کردن ما انجام میدهند. به زودی روستای ما از برابر نگاه‌هان محو میشود. ما سبُک و تازه از طریق باشکوهترین و زیباترین کوهِ جهان راهپیمائی میکردیم. سمت چپ ما در آن پائین رود راین میخروشید، و سمت راست ما جنگل و صخره رو به آسمان صعود میکرد.
اولین ایستگاهِ قابل توجهِ سفر ما محلی به نام تویفلزگرابن بود. در آنجا جاده کاملاً مانند جهنم از یک مسافت طولانی در تاریکی و ترسناکی از میان یک صخره میگذشت.
در این محل یک خانهُ کوچکِ آجری قرار داشت که کارگران جاده وسائل کارشان را در آنجا نگاه میداشتند.
ما به محض دیدن این خانه خود را بطور معناداری به همدیگر میچسبانیم، به در نزدیک میشویم، گوشهای خود را تیز و با دقت استراق سمع میکنیم.
استراق سمع کردن در کنار این در بیتجربگی ما را در چیزهای زمینی طوری افشاء میکرد که آدم فقط میتوانست تعجب کند که ما خود را با مشکلات عظیمی مانند مقدس شدن و راهپیمائی به سوی اورشلیم مشغول ساختهایم.
دانشآموزان کلاسهای بالاتر یک روز با شرط محرمانه نگاه داشتنْ برای‎مان فاش ساخته بودند که زنهای روستای ما در صورت لزوم بچههای کوچک را از این خانۀ کوچک آوردهاند، و اینکه آدم میتواند همیشه از میان این در صدای فریاد بچه بشنود. من البته دوازده ساله بودم، اما من آن را کاملاً قابل باور مییافتم، و به این دلیل ما هم مدتی دراز با قلبانی که به شدت میتپیدند آنجا در مقابل درِ مرموز ایستاده بودیم ... اما ... اینجا بطور عجیبی همه چیز ساکت بود.
اشتینلی میگوید: "آنها حتماً آخرین بچه را برداشته و با خود بردهاند." و ما کمی ناراضی و متفکر به رفتن ادامه میدهیم.
به زودی به یک روستای جذاب با چمنزار سبز و جنگل در پسزمینه میرسیم.
با رسیدن به روستا خانهها را پشت سر میگذاریم، به پل سرگیجهآوری میرسیم و رود راینِ خروشان را گاهی در سمت راست و گاهی در سمت چپِ زیر پای خود داشتیم.
عاقبت دوباره یک روستا در برابر ما ظاهر میشود. این روستا از روستای قبلی بزرگتر بود، و درست در کنار محل ورود به روستا یک مهمانخانه قرار داشت. نام آن <هتل به سمت آلپنروزه> بود، و من از میان پنجرۀ بازی یک ساعت میبینم که سه بعد از ظهر را نشان میداد. بنابراین ما تقریباً دو ساعت راهپیمائی کرده بودیم.
ما از داخل مهمانخانه سر و صدای بشقابها و فنجانها را میشنیدیم. گارسونها میزها را میچیدند، و ما به یاد میآوریم که حالا در خانه زمان قهوه نوشیدن است.
ناگهان تشنگی سوزانی احساس میکنیم، و چون پاهای ما درد میکرد، بنابراین در مقابل مهمانخانه آرام میایستیم.
"اشتینلی، نظرت چیست، ما ابتدا اینجا درخواست قهوه میکنیم."
او سر تکان میدهد و ما تا پلههای مهمانخانه داخل میشویم. در این وقت یک مرد جوان در حال سوت زدن میآید ــ احتمالاً یک گارسون ــ و ما را میبیند.
من به خودم قوت قلب میدهم و میپرسم: "آیا ما میتوانیم اینجا یک قهوه دریافت کنیم؟"
او چشمانش را کمی ریز میکند و پاسخ میدهد: "پول دارید؟" و من کاملاً متواضعانه و پرهیزکارانه پاسخ میدهم: "نه، ما برای <پاداش الهی> درخواست قهوه  میکنیم."
من به این فکر نمیکردم که با چه آلمانی پیچیدهای آنجا حرف میزدم. برایم فقط استفاده از کلمۀ <پاداش الهی> مهم بود، زیرا امیدوار بودم که مانند یک کلمۀ جادوئی اثر خواهد کرد.
اما متأسفانه اینطور نبود. مرد جوان نیم دوری میزند و در این حال میگوید: "حرکت کنید و بروید، در غیر اینصورت <پاداش الهی> را به شما نشان خواهم داد!"
اوه، انسانها چطور میتوانستند چنین خشن و نفرتانگیز باشند! این ما را واقعاً تکان میدهد. چه دور، آه چه دور و بالا ما در نیتِ مقدس خود در برابر چنین اشخاصی ایستادهایم!
ما به مرد جوان بخاطر تباهی درونیاش یک نگاه غمگین میاندازیم و ساکت به رفتن ادامه میدهیم. ما با کمال میل نفرت و شرارت انسانها را تحمل میکردیم، زیرا همچنین او، آقا و ناجی ما، و بسیاری از مقدسیناش بر روی زمین مورد آزار و اذیت و مضحکه واقع گشتند.
ما به آرامی به رفتن ادامه میدادیم. آخرین خانه در روستا دوباره یک مهمانخانه بود. بر بالای درِ آن یک پرندۀ طلائی با منقاری خمیده آویزان بود که چنگالهای تیز و بالهای نیمه گشوده داشت و در زیر این نشانۀ زیبا با حروف بزرگی نوشته شده بود: "هتل به سمت عقاب سنگی."
در کنار پنجره یک زن با دستانی بر روی هم گذارده تکیه داده بود و ملال انگیز به خیابان نگاه میکرد.
من ضربه آرامی به اشتینلی میزنم و میگویم: "شاید او به ما یک قهوه بدهد."
اشتینلی که بسیار پریشان دیده میگشت شانهاش را بالا میاندازد. در این وقت من به زیر پنجره میروم و میپرسم: "آیا میتوانیم در پیش شما قهوه بنوشیم؟"
زن پاسخ میدهد: "اگر پول داشته باشید" و پس از خمیازه کشیدن اضافه میکند: "اگر پول داشته باشید میتونید هرچقدر بخواهید قهوه بنوشید."
من میخواستم پاسخ دهم: "ما برای <پاداش الهی> درخواست قهوه میکنیم" اما به موقع تجربۀ بد در مهمانخانۀ آن سر روستا را به خاطر میآورم و فقط بریده میگویم: "نه، ما پول نداریم."
در این وقت زن خود را کمی راست میسازد و با چهرۀ عصبانی میپرسد: "شما دو نفر فراری اصلاً از کجا میآئید؟"
فراری  ... من تکان شدیدی میخورم و اشتینلی دامنم را میگیرد و با ترس فراوان به من هشدار میدهد: "بیا بریم! با این زن نمیخواهیم هیچ کاری داشته باشیم."
و ما بدون پاسخ دادن از آنجا میرویم، اما با وحشت زیادی میشنویم که زن پشت سر ما فریاد میزند: "شما شرورها، فقط مواظب باشید که پلیس دستگیرتان نکند و به خانه بازنگرداند!"
ما از آنجا مانند بال درآوردهها در خیابان میدویدیم، طوریکه انگار پلیس واقعاً در حال تعقیب کردن ما است.
ناگهان ما در محلی از جاده که پیچ میخورد خود را در مقابل یک کلیسا مییابیم.
آه، یک کلیسا! این برای اشتیاق تقدس ما مناسب بود! الیزابت مقدس هم در دوران کودکی همیشه دوست داشت در نزدیک کلیسا باشد.
من میگویم: "اشتینلی، ما شب را در کلیسا میگذرانیم. آنجا امنترین جا است. از یک کلیسا نمیتوانند ما را بیرون کنند، و همچنین هیچ انسانی در آن نیست."
ما خود را به در نزدیک میسازیم، آن را باز میکنیم و پنهانی داخل میشویم.
این یک کلیسای کاتولیک بود با تمام زیور معمول، با تمام نیروی رمز و رازی که بر روح کودکان تأثیر میگذارد. ما با احترام کامل داخل میشویم.
پنجرۀ بلندِ رنگین که نور را به یک غم جادوئی مبدل میساخت، ستونهای طلائی، یک محراب با صلیب درخشان و گلهای سفید در جامی باریک، یک سقفِ تیره با تصاویری از زندگی خانوادههای مقدس ... همه چیز نزدیکی به خدا و تقوا را جاری میساخت.
اینجا واقعاً برای ماندن خوب بود، و ما میتوانستیم همچنین با خیال راحت بخوابیم. اما زمین از تخته‌سنگ تشکیل شده بود و نیمکتها سخت و باریک بودند و دعوت به استراحت نمیکردند.
بنابراین ما برای یافتن یک محل بهتر در این فضای مقدس آهسته به جستجو میپردازیم.
ما پس از کشف یک درْ درِ سمت راستِ محراب آن را با احتیاط باز میکنیم. در پشت آن یک اتاق کوچک بود با یک نیمکت با جای نشستن نرم، یک صندلی راحتی و یک میز که بر رویش یک صلیب و یک کتاب مقدس قرار داشت. در مقابل یک پنجرۀ بزرگ نردۀ آهنی قرار داشت که به دورش گیاه پیچندۀ انبوهی بالا رفته بود.
ما فوری تصمیم می‌گیریم که شب را در این اتاق کوچک بگذرانیم. اینجا این تأثیر را میگذاشت که انگار جهان به پایان رسیده است، و انگار آدم در برابر تمام نیروهای شیطانیِ زمین حفاظت می‎شود. اشتینلی بر روی صندلی راحتی مینشیند، و من بر روی نیمکت دراز میکشم. سپس گلابی خود را از جیب بیرون میآوریم و شروع به خوردن میکنیم. مزه خوبی میداد، فقط قادر نبود گرسنگی ما را آرام سازد.
با این حال ما خود را دوباره کاملاً سرحال احساس میکردیم، ما شروعِ راهپیمائی را اصلاً خیلی بد نمی‌یافتیم و معتقد بودیم که اگر همینطور پیش برود قطعاً به گورِ مقدس خواهیم رسید.
در این وقت ــ خدای من! ــ در انگار با دستان ارواح باز میشود!
یک پیرمرد، احتمالاً خادم کلیسا، در دمپائی نمدی با یک کلاه مخملی بر سر، یک دسته کلید در یک دست و یک وسیلۀ گردگیریِ بزرگ در دست دیگر مقابل ما ایستاده بود.
او هم مانند ما وحشتزده به نظر میرسید، زیرا او بر سینه خود صلیب رسم میکند و میگوید: "خدای بزرگ، شما اینجا چه میکنید!"
ما از جا میجهیم و در مقابل او مانند افسون شدهها میایستیم. پس از یک ثانیه چشم دوختن به همدیگر چنین به نظر میرسد که او بر خود مسلط شده است.
او به سمت ما میآید و لعنت میکند: "متجاوزین لعنتی! شماها در این اتاق چکار میکنید؟"
ما حرف زدن را به کلی از دست داده بودیم و مانند درخت بید میلرزیدم.
در این وقت او در را میبندد و فریاد میکشد: "هی، نمیخواهید جواب بدهید؟"
ما در ادامه دادن به سکوت پافشاری میکنیم. در این وقت او به انتهای اتاق میرود، دری را که ما اصلاً به آن توجه نکرده بودیم باز میکند، دوباره برمیگردد و با بلند کردنِ وسیلۀ گردگیری و با قرار دادن خود در مقابل ما دستور میدهد: "حرکت کنید! خارج شوید! شماها را به حرف زدن میاندازیم!"
ما پشت سر هم با ترسی مرگبار از در خارج میشوم و از میان بوتههای مسیر باریک باغ میرویم، پیرمرد در حال غرغر کردن پشت سر ما در حرکت بود، تا اینکه ما در برابر یک خانۀ کوچک با یک درِ قدیمیِ قوسی شکل و دو پنجره توقف میکنیم.
سه پله به یک راهروی کوچک منتهی میگشت. پیرمرد در سمت راستِ راهرو یک در را باز میکند، ما را به جلو هل میدهد و با کلمات: "خب، حالا خواهیم دید." در را پشت سر ما میبندد.
ما خود را در یک اتاق غریبۀ زیبا مییابیم. من اما جرئت نمیکردم به اطراف نگاه کنم. آنچه را که با یک نگاه ثبت کردمْ یک میز بود، یک ارگ و یک عکس بزرگ از سر مسیح.
در اتاق هیچ روحی نبود. در پشت سر ما یک ساعت تیک تاک میکرد، و ما به شدت میترسیدیم.
ناگهان در پسزمینه یک در باز میشود، و یک آقا در لباس کشیشها به جلو میآید. او بسیار بزرگ بود، یک عینک به چشم زده بود و بر روی سر انبوهی مویِ مانند برف سفید و فرفری داشت.
من او را میبینم که مانند چیزی فرازمینی به سوی ما میآمد. حالا به ترسِ من یک احترام مضطربانه نیز افزوده میگردد، زیرا او مانند یک انسان مقدس دیده میگشت.
حالا او در برابر ما ایستاده بود، او بر روی سرهای‎مان دست میگذارد و دوستانه میپرسد: "بچهها، حالا به من بگید، شماها در اتاق من چه میخواستید؟"
یک سکوت طولانی در پی میآید. او مشوقانه میگوید: "خب؟" در این وقت اشتینلی پاسخ میدهد: "هیچ چیز."
او شگفتزده میگوید: "که اینطور؟" و لحن صدایش خوب و نرم بود. "پس چرا شماها آنجا رفته بودید؟"
هیچ جوابی.
"شما دو نفر اصلاً از کجا میآئید؟"
هیچ جوابی.
"آیا میخواهید به من بگوئید که چه نام دارید؟"
هیچ جوابی.
"هوم ... اگر شماها اصلاً نمیخواهید صحبت کنید، برایم راهی باقی نمیماند بجز آنکه پلیس را در جریان بگذارم."
این مؤثر واقع میگردد. ما هر دو همزمان شروع میکنیم به گریه کردن.
آقا خیلی مهربانانه میگوید: "بنابراین حداقل میفهمید که به شماها چه گفته میشود ... بگوئید ببینم، آیا برای قهوه نوشیدن تشنگی دارید؟"
خدای بزرگ! چه سؤالی. ما سرمان را تکان میدهیم و با پشت دست چشمهایمان را خشک میکنیم.
در این وقت او به سمت در میرود و به سمت بیرون بلند میگوید: "کریستینه، به این دو کودک یک فنجان قهوه و چیزی برای خوردن بدهید، و سپس آنها را دوباره پیش من بفرستید."
بنابراین ما به آشپزخانه میرویم ... تقریباً مانند برههای کله شق.
این یک آشپزخانۀ تمیز، کوچک و روشن با یک میز مانند برف سفید بود. ما پشت میز مینشینیم، و کریستینه، یک خدمتکار سالخوردهُ مهربان، در برابر هر یک از ما یک لیوان دسته‌دار قرار میدهد. بر روی لیوانها لالههای سرخ و آبی با برگهای درازِ سبز رنگ نقاشی شده بود.
کریستینه برای ما قهوه با شیر فراوان میریزد و در کنار هر لیوان یک شیرینی بزرگ قرار میدهد.
ما ساکت و عمیقاً اندیشناکْ آهسته میخوردیم و مینوشیدیم. خستگی، تحمل وحشت و این برکتِ ناگهانی که به ما بدون <پاداش الهی> داده شده بود، محل غریبه، انسانهای غریبه ... همۀ این چیزها در روح مغشوش ما وحشیانه و در هم میچرخیدند.
پس از خوردن شیرینی و نوشیدن قهوه باید دوباره پیش آقای سالخورده میرفتیم. او پشت میز تحریر نشسته بود.
او بلافاصله پس از داخل شدن ما بلند میشود، به سمت ما میآید و انگشتهای اشارهاش را زیر چانههای ما قرار میدهد، صورتمان را کمی بالا میآورد و میپرسد: "حالا سیر شدید؟ خوشمزه بود؟"
ما همزمان میگوئیم: "آه بله." در این وقت او یک صندلی جلو میکشد، در برابر ما مینشیند، و سپس تقریباً این مکالمه انجام میگیرد:
"حالا حتماً به من خواهید گفت که نامتان چیست؟"
دوست من فوری پاسخ میدهد: "اشتینلی هِس."
او سرش را به سمت من می‌چرخاند: "و تو؟" در من اما هنوز یک صدا هشدار میداد: "ما اما میخواهیم به اورشلیم برویم، و اگر خود را لو بدهیم هرگز به آنجا نخواهیم رسید." به این خاطر من سکوت میکنم.
او نتیجه میگیرد: "بنابراین تو دارای نام نیستی ..."
از دهانم با عصبانیت خارج میشود: "من دارای نام هستم."
"آه ... و آن چه است؟"
"مایا ..."
"بَه بَه! این حتی نام بسیار زیبائیست." البته من کمی از این حرف خوشم میآید، اما تصمیم می‌گیرم هشیار باقی بمانم.
"و خانهتان کجاست؟"
در "فالس". آه این اشتینلی! او چنان سریع و بلند پاسخ میداد که انگار فقط انتظار میکشد اسرار جهان را افشا کند.
"که اینطور، پس از آنجا هستید؟ و کجا میخواهید بروید؟"
در این وقت ناگهان برقراری ارتباط در من هم بیدار میشود. من نمیدانم که آیا این بخاطر بزرگ نشان دادن تصمیم‎مان بود یا بخاطر عصبانیتم، چونکه این مردِ سالخوردۀ مهربان تمام توجه خود را به دوستم معطوف ساخته بود. در هر حال شاد و رُک میگویم: "به اورشلیم."
او مانند کسی که خوب نشنیده و مایل است به این خاطر معذرت بخواهدْ کاملاً نرم میپرسد: "به کجا؟"
من تکرار میکنم: "به اورشلیم."
در این وقت او خیلی مهربانانه و بسیار شکیباْ طوریکه انگار با یک بیمار صحبت میکند میپرسد: "فرزندم، به کدام اورشلیم؟"
و من پاسخ میدهم: "اورشلیم در فلسطین."
او شگفتزده میگوید: "که اینطور ...؟" و یک لبخند بر صورتش مینشیند. "شماها اما یک جفت پرندۀ نادر هستید ... و میخواهید در اورشلیم چکار کنید؟"
ما تمام احتیاطها را فراموش کرده و همزمان پاسخ میدهیم: "می‌خواهیم مانند الیزابت مقدس در آنجا مقدس شویم." و چهرۀ متدیانه به خود میگیریم.
مرد سالخورده عینکش را از روی چشم برمیدارد، شیشههای آن را با دقت پاک میکند، دوباره آن را بر چشم میگذارد و در حال فکر کردنْ مدتی ما را با چشمانِ بزرگ آبی رنگش نگاه میکند.
"آیا پدر و مادرتان میدانند که شماها ... منظورم این است که در خانه میدانند که شماها کجا هستید؟"
در این وقت من ناگهان وحشت‎زده فریاد میزنم: "نه! نه! اما به خاطر خدا ما را لو ندهید، در غیر اینصورت ما هرگز به گورِ مقدس نمیرسیم، و ما باید به آنجا برویم."
او آهسته تقریباً به خودش میگوید: "که اینطور؟ شماها باید به آنجا بروید؟"
او سپس مدتی سکوت میکند، نگاهش را از ما برمیدارد و از پنجره به بیرون نگاه میکند، اما دوباره به ما نگاه میکند و میگوید: "می‌دانم، شماها واقعاً فکر میکنید که باید به آنجا بروید، اما اول بگذارید که برایتان چیزی تعریف کنم. شماها باید اما به من قول بدهید با دقت گوش کنید، و با ارادۀ خوب سعی کنید آنچه را که به شماها میگویم با قلبتان بفهمید. در صدها سالِ پیش هم کودکانی وجود داشتند که دقیقاً مانند شماها میخواستند به اورشلیم بروند و مقدس شوند، و آنها مانند شماها دو نفر نبودند، بلکه هزاران نفر بودند. آنها از خانۀ پدر و مادر به راه میافتند و به سمت مقصدِ ناشناس راهپیمائی میکنند و راهپیمائی میکنند، اما چه فکر میکنید، این کودکانِ بیچاره راه درازی را نپیمودند. گرسنگی، خستگی، سرمای شبانه و انواع بیماریها مانند رگباری بر آنها میبارد، و آنها درمانده و رها گشته در راه بیمار میشوند و میمیرند. و این دقیقاً برای شماها هم اتفاق خواهد افتاد، زیرا اورشلیم در فاصلۀ بسیار دوری قرار دارد. کوهها، دریاها، کشورها و بیابانها در سر راه قرار دارند، و آدم هرگز به آن نمیرسد.
اما اگر یک کودک بخواهد واقعاً مقدس شود، اگر یک چنین عشقی به ناجی و مقدسین احساس میکند، اگر مایل است از آنها تقلید کند، اگر میخواهد خود را واقعاً با تمام روح به خدای متعال اختصاص دهد، بنابراین اصلاً احتیاجی ندارد به سمت اورشلیم راهپیمائی کند. بلکه این کودک میتواند برای مقدس گشتنْ کاملاً آرام و فروتنانه در خانه، در مدرسه و در خیابان شروع کند، دقیقاً همانطور که الیزابت مقدس هم انجام داد، زیرا گفته میشود که او به عنوان دختری کوچک در تمام کلماتش دوستانه، در دعاهایش قلبانه، در برابر همبازیانش صلحآمیز و دوستانه و در برابر فقرا رحیم بوده است.
شماها هم میتوانید دقیقاً همین کار را انجام دهید. بنابراین حالا شما به راهپیمائیتان در جادههای غریبه ادامه نخواهید داد، بلکه برمیگردید و پیش پدر و مادرتان میروید، و البته قبل از آنکه هوا تاریک شود و قبل از آنکه قلب پدر و مادرتان بخاطر غم و اندوه بشکند. شماها کاملاً عاقلانه دوباره به خانه برخواهید گشت و سعی خواهید کرد بهترین فرزندان شوید. شماها باید کاملاً قلبانه برای ناجی عزیز دعا کنید، از پدر و مادر و معلمتان حرفشِنوی داشته باشید، با رفتار خوب آنها را خوشحال سازید، جائیکه چیزی برای کمک کردن وجود داشته باشد کمک کنید و فقرا را از یاد نبرید. این کارها به همان اندازۀ مقدس گشتن است، بله، این صد بار بیشتر از سفر به اورشلیم ارزش دارد."
او ساکت میشود و یکی از کشوهای میز تحریرش را باز میکند و دو عکسِ مشابه خارج میسازد. به هر یک از ما یک عکس میدهد و میگوید: "من این عکس را برای یادآوری این روز به شماها هدیه میکنم. مردی که آن جلو زانو زده وندِلین مقدس است. هر بار که چیزی از او طلب کنید به شماها یاری خواهد رساند."
سپس او بلند میشود، یک کلاه بزرگِ سیاه بر سر میگذارد و دستهای ما را میگیرد. به این ترتیب او با ما تا خیابان میآید و میگوید: "ساعت پنج است، و دلیجانِ پست میتواند هر لحظه برسد. شما میتوانید با آن برگردید و سپس همه چیز طوری دیده خواهد گشت که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است."
ما مانند پرندهای که بالهایش را کوتاه کرده باشند رام بودیم.
کلماتِ این آقای غریبه واقعاً بینش بهتری در ما بیدار ساخت، و ما هیچ احساس دیگری نداشتیم بجز آنکه باید به خانه پرواز کنیم.
پس از مدت کوتاه دلیجانِ پست می‌رسد. آقا به راننده برای نگاه داشتن یک علامت میدهد. به سمت راننده میرود، با او صحبت میکند و به او چیزی میدهد. احتمالاً پول سفر ما را.
او قبل از آنکه ما سوار شویم بر بالای سرمان با انگشت صلیب رسم میکند، بعد آهسته دوباره به سمت کلیسا میرود.
ما اما ساکت و پر از سعادتِ غریبی به سمت خانه میراندیم. در راه با دقت به عکس وندِلین مقدس نگاه میکردیم. عکس بسیار زیبائی بود. در سمت راستِ پس‎زمینهْ یک صلیب چوبیِ سادۀ قدیمی و در برابرش یک تاج پادشاهی بسیار زیبا قرار داشت. در چمنزار اما در میان گلهاْ وندِلین مقدس در لباسِ آبی رنگِ چوپانی زانو زده بود. کلاه و عصای خود را به سینه فشرده، کف دستها را بر روی هم قرار داده و به دور سرش هالهای از نور بود. در پشت سر او گوسفندانش میچریدند، و کاملاً در دوردست یک شهر کوچکِ قدیمی در نورِ شب میتابید.
هنگامیکه ما به خانه رسیدیم هوا هنوز روشن بود. در خانۀ ما هیچکس از غیبتم سؤال نکرد و من تجربۀ بعد از ظهرم را در عمقِ قلب خود پنهان ساختم.
اما شب وقتی ما دور میز نشسته بودیمْ مادربزرگ چند بار من را کاملاً متعجب نگاه میکند، و عاقبت میپرسد: "چه شده است، چهرهات طوری دیده میشود که انگار یکشنبه است."
من به سؤال او پاسخ سربالا میدهم: "من به یک داستان زیبا که یک بار خواندهام فکر میکنم."
در این وقت مادربزرگ لبخندی میزند و یک تکه نانِ کره زده شده و سوسیس زیادی روی بشقابم میگذارد.
من اما با افکارم پیش کشیشِ غریبه بودم، و حالم طوری بود که انگار واقعاً در اورشلیم بودهام.
من بعد از این صادقانه تلاش میکردم از کلماتِ آن کشیش پیروی کنم، اما با این وجود یک انسان مقدس نگشتم. برای این کار کاستیِ قلبم بزرگ بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر