مقالۀ او.

آندره والون، سی ساله، زیبا؟ ــ آه، نه، اما گیرا و خوش برخورد. او نویسنده است و با وجود جوان بودنش معروف است. نوشتههایش مدرن هستند و تقریباً چیزی بیمارگونه در آنها قرار دارد.
ژورژت والون، بیست و پنج ساله، دختر شاعر معروف لئوپولد برونس، که پایان تراژیکش شناخته شده است. او مانند پدرش یک چهرۀ خوشتراش دارد، با چشمان بزرگ رویائی و دهان کودکانۀ خوش فُرم.
صحنه: باغ یک ویلایِ کوچک در شهر ری‌ـ‌ملمیزون است که در کنار یک ایستگاه تراموایِ بخاری قرار دارد. تابستان است. به دنبال روزِ طوفانیْ شب ملایم گشته است. گلها تازه آبپاشی شدهاند و حالا هوا را هزار بار بیشتر با عطر مطبوعشان پُر میسازند.
در زیر یک درخت کالسکهای قرار دارد که در آن نوزادی خوابیده است. یک دختر کوچکِ چهار/پنج ساله بر روی زمین با یک عروسک بزرگ بازی میکند و در کنارش یک دایه با کلاه لبهدار سفید نشسته و در حال دوختن است.
ژورژت به استقبال شوهرش که از تراموا پیاده شده است میرود:
"خب؟"
آندره: "همه چیز درست است."
ژورژت: "قرارداد بسته شد؟"
آندره: "بله، من یک قرارداد یکساله امضاء کردم ــ چهار مقاله در ماه ــ درست همانطور که من میخواستم. آیا راضی هستی؟"
ژورژت: "آه بله، خیلی."
(آندره داخل باغ میشود و در را پشت سر خود میبندد، سپس با قرار دادن بازویش به دور کمر همسر خودْ به او یک بوسه میدهد.)
آندره: "بچه چکار میکند؟" (او میخواهد به سوی بچه برود.)
ژورژت: "آه بیدارش نکن، آندره. ماری و من خیلی به خود زحمت دادیم تا اینکه به خواب رفت. طوفان صبح او را عصبی کرده بود و اصلاً نمیخواست بخوابد. اما او خیلی خوب شیر نوشید و کاملاً سیر است."
آندره (به دختر کوچکش که کاملاً غرقِ در بازی‎ست و اصلاً متوجه آمدن او نگشته است نگاه میکند): "و سوزان؟"
ژورژت: "او <مادر بازی> میکند. همانطور که میبینی بسیار سربراه است. ــ میخواهی اینجا در بیرون بمانی یا داخل بروی؟"
آندره: "آه، من دوست دارم هنوز مدتی اینجا بمانم." (او بر روی یک نیمکت مینشیند، همسرش خود را در کنار او جای میدهد و سپس از سبدِ دوخت و دوزی که در کنارش بر روی میز قرار دارد یک پارچۀ گلدوزی برمیدارد. آندره در حال باد زدن خود با کلاهْ چهرۀ آرام او را ساکت تماشا میکند.)
آندره: "خدای من، هوا گرم است! هوا در تراموا تا حد بیهوش شدن گرم بود."
ژورژت: "میخواهی چیزی بنوشی؟" (و میخواهد بلند شود.)
آندره: "آه نه، به خودت زحمت نده. بعداً مینوشم! (مکث.) اما عزیزم بگو ــ"
ژورژت: "چی؟"
آندره: "تو واقعاً عجیبی. اصلاً خوشحال نیستی که من همکار روزنامه شدهام، آن هم  اولین روزنامۀ پاریس؟"
ژورژت: "اما من به این خاطر کاملاً خوشحالم، آندره."
آندره: "خوشحال؟ اما آدم این را در تو نمیبیند. ــ تو حتی از جزئیات جریان نمیپرسی؟"
ژورژت: "اما من میدانم که تو از سؤالات زیاد خوشت نمیآید."
آندره: "از پرسشهای غیرضروری. اما امروز چیز دیگری است. هزار و دویست فرانک بیشتر یا کمتر در ماه، این چیز کوچکی نیست!"
ژورژت: "برای هر مقاله این مقدار پول میگیری؟"
آندره: "برای هر مقاله سیصد فرانک، درست همان اندازه که من درخواست کردم."
ژورژت: "و البته نوشتههایت در صفحۀ اصلی چاپ میشوند؟"
آندره: "خب البته."
ژورژت: "و در یک روز مخصوص؟"
آندره: "بله، در روز یکشنبه. هر یکشنبه مقالهای از من منتشر میشود. ــ این مناسبترین روز است. تمام مردمی که در طول هفته برای روزنامه خواندن وقت ندارندْ روز یکشنبه آن را جبران میکنند. و در این وقت آدم سریعتر شناخته میشود."
ژورژت: "آیا سردبیر مهربان بود؟"
آندره: "حتی بطرز باور نکردنی مهربان! او به خاطر آورد که ما زمانی در <هفته‌نامۀ کشاورزی> همکار بودیم."
ژورژت: "خب بله، از آن زمان شما دو نفر راه خودتان را رفتید. به ویژه تو. ــ امیدوارم که او چیزی در بارۀ استعدادت گفته باشد؟"
آندره (به شوخی): "آه، او گفت که من یک نابغه هستم و سپس من را <استاد جوان> نامید." (او دستهایش را بلند میکند و مهیج میگوید): "یک نابغه! ــ حالا عزیزم، اما من باید برای نابغه بودن یک پاداش بگیرم. بیا، به شوهر نابغهات یک بوس زیبا بده."
ژورژت (خود را بر روی آندره خم میسازد و با لطافت و تقریباً مادرانه پیشانی او را میبوسد): "تو مرد خودپسند. ــ حالا، کی برای روزنامه شروع به کار خواهی کرد؟ از این هفته؟"
آندره: "آه نه. ابتدا ماه دیگر. باید ابتدا کمی تبلیغ بشود. تو که میفهمی: <ما خوشبختانه در موقعیتی هستیم به خوانندگانمان اطلاع دهیم که نویسندۀ با ذوقْ آندره والون را به عنوان همکار روزنامۀ خودمان برنده گشتهایم.> و غیره. وانگهی من هنوز با نمایشنامهام <تراژدی یونانی> تمام نشدهام. راستی، آیا تو تصادفاً یک عکس پیدا نکردی؟"
ژورژت (لرزان): "یک عکس؟"
آندره: "خب بله."
ژورژت (با صدای تغییر کرده): "عکس یک زن لخت؟"
آندره (حرف او را تصحیح می‌کند): "در لباس کش‌باف."
ژورژت: "بله، من آن را پیدا کردم ــ وقتی پالتویت را برای خاکگیری تکان میدادم ــ"
آندره: "مانند یک درخت آلو که آدم با تکان دادن آن میوه به دست میآورد ــ کی پیدا کردی؟"
ژورژت: "دوشنبۀ قبل."
آندره: "چرا آن را دوباره فوری به من ندادی؟"
ژورژت: "زیرا ــ"
آندره: "من آن را همه جا جستجو کردم. ــ و اگر من خودم از آن نمیگفتم ــ"
ژورژت: "آه، ممکن است که تو کاملاً ساکت باشی. عکس نمیتوانست گم شود. من قصد داشتم امروز آن را به تو بدهم. ــ میبینی (او در سبدِ دوخت و دوزش جستجو میکند و بعد به او یک پاکت میدهد)، بفرما این هم عکس."
آندره (پاکت را میگیرد، بدون آنکه به عکس نگاه کند): "متشکرم. (مکث.) تو حتماً فکر میکنی ــ"
ژورژت (کوتاه): "بله!"
آندره: "اما تو اشتباه میکنی. جریان آنطور نیست که تو فکر میکنی. بگذار برایت توضیح دهم ــ"
ژورژت (نرم): "نه، هیچ چیز به من توضیح نده. خواهش میکنم هیچ چیز به من نگو، اینطور برای من بهتر است ــ"
آندره: "اما من میخواهم آن را برایت توضیح دهم. (او عکس را از پاکت خارج میسازد.) این یک هنرپیشۀ آمریکائی است که می‌خواهد در نمایش <تراژی یونانی> نقش بازی کند. به این خاطر برایم نامه نوشته و همراه آن عکس خود را فرستاده است. من میخواهم نامه را به تو نشان دهم تا به تو ثابت شود ــ" (او میخواهد کیفش را از جیب خارج کند، اما ژورژت مانع او میشود.)
ژورژت: "به چه خاطر؟ اما تو که میدانی من در نهایت همۀ گناهانت را میبخشم. بگذار که بیشتر از آن صحبت نکنیم."
آندره (خشک): "هر طور تو میخواهی. من فقط تعجب میکنم که تو دو روز تمام از عکس یک کلمه هم حرف نزدی. میدانی عزیزم، وقتی تو خود را طور دیگر نشان میدهی من احساس خوبی نمیکنم."
ژورژت (کاملاً نرم): "آندره عزیزم، اولاً من عکس را نه دو روزْ بلکه پنج روز تمام بدون آنکه به تو از آن چیزی بگویم نگهداشتم. تو آن را شب دوشنبه گم کردی و امروز جمعه است. بنابراین من پنج روز تمام سکوت کردم. بله، من توانستم موفق شوم این مدت سکوت کنم ــ باید به تو بگویم، چرا؟"
آندره (کمی طعنهآمیز): "بله، لطفاً."
ژورژت: "من سکوت کردم، زیرا تو کار میکردی. تو باید پنجشنبه مقالهات را به هیئت تحریره تحویل میدادی و من میترسیدم اگر از تو یک توضیح درخواست کنم ممکن است جر و بحث درگیرد و نتوانی دیگر کار کنی. من خوب میدانم که تو چقدر عصبانی هستی و چقدر همه چیز تو را به هیجان وامیدارد. فقط به آن فکر کن که روز پنجشنبه در چه شرایطی بودی، تو حتی نهار نخوردی و چون فکر می‌کردی مقاله‌ات خوب نشده است تمام  شب را بسیار غمگین و ناامید بودی. آیا هنوز میدانی، ما تا ساعت دو صبح بدون چراغ در سالن نشسته بودیم و تو مرتب به من میگفتی: <میبینی، دیگر کاری از دستم برنمی‌آید، من دیگر نمیتوانم هیچ چیز بنویسم>. من تو را در آغوش گرفتم و احساس کردم که چطور قلب بیچارهات میتپد. فکر میکنی آیا من شجاعت داشتم تو را دراین لحظه با یک صحنۀ حسادت عذاب دهم، در حالیکه تو آنطور خسته و ناامید بودی؟ نه، من این کار را نمیتوانستم. صبح روز بعد دوباره برای نوشتن مقالهات نشستی و این بار موفق شدی. آه و تو بسیار راضی بودی! آیا من باید این لحظه را که تو در آن پس از آنهمه عذاب، پس از آنهمه تلاش عاقبت نفس راحتی میکشیدی و این شادی سخت به دست آورده را دوباره از بین میبردم؟ نه من این را نمیخواستم، آندره!"
آندره: "و پنجشنبه؟"
ژورژت: "تو تمام روز پنجشنبه را در پاریس بودی. ــ من در صبح به آن فکر کردم با تو در باره عکس حرف بزنمْ اما دوباره دلم نیامد این کار را بکنم، من خوب میدیدم که تو با چه نگرانی به نتیجۀ مذاکرهات با سردبیر فکر میکردی، که چطور تو از  شکستِ احتمالی این مذاکره وحشت داشتی."
آندره (تلخ): "اگر تو من را واقعاً دوست میداشتی ــ"
ژورژت: "اگر من تو را دوست میداشتم؟ (با گرما) آندره، من تو را خیلی دوست دارم ــ تو دیگر از من چه میخواهی؟ ــ آیا میخواهی که من با تو جر و بحث راه بیندازم؟"
آندره (همچنین با گرما): "بنابراین فقط برای اینکه مزاحم کارم نشوی؟"
ژورژت: "بله، برای اینکه مزاحم کارت نشوم. من مدیون کار تو هستم که فرزندانم اجازه دارند اینجا این هوای باشکوه را تنفس کنند. ــ و سپس به این هم فکر کردم که چقدر یک شاعر بزرگ دیگر ــ پدر بیچارهام ــ باید عذاب میکشید. مادرم هیچ احترامی برای کار او قائل نبود ــ چه عذابی مادرم با اتهام زدن و با استهزاء کردنِ دائمیش به او داد. تو همچنین میدانی که پایان او چطور بود. پدر بیچارهام خود را کشت."
(حالا ژورژت رنگپریده از هیجان از جا برمیخیزد و دخترش را صدا میزند. سوزان با عجله میدود و خود را به گردن پدرش آویزان میکند.)
آندره: "سلام سوزان."
سوزان: "سلام پاپا. (بعد او به عکس اشاره میکند:) پاپا، اون چیه؟"
آندره (کودک را بر روی زانویش مینشاند، سپس عکس را هزار تکه میکند): "هیچ چیز، عزیز من!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر