مرگ برمکیان. (4)

بی‌خطر
تصویر مکه خود را کمی بلند می‌سازد و طوریکه انگار آن را هُل داده باشند از سمت چپ می‌رود؛ مسجد ناپدید می‌گردد، بازار ناپدید می‌شود و زائرین هم همینطور.
و کویر جلو می‌آید ــ با شترها و کفتارها.
اما کویر ثابت نمی‌ماند، آن هم به سمت چپ می‌رود ــ و در حقیقت مدام سریع‌تر ــ مرتب شتابناک‌تر.
واحه‌ها با درختان نخل، صخره‌ها و چشمه‌ها به سرعت می‌گذرند. تمام صحرای عربی چنان به سرعت از کنار اروپائی‌ها می‌گذرد که انگار آنها در یک قطار سریع‌السیر اروپائی نشسته‌اند و نه در سرزمین سوریه.
و از میان صحرای عربی فوج سواران رنگارنگ از سمت چپ به سمت راست چهارنعل می‌تازند ــ آنها جنگجویانِ وحشی هارون متعال هستند!
سواران بیشتری بر روی صحنه ظاهر می‌شوند ــ یک ارتش کامل! و در بین آنها افراد پیاده‌نظام بدون چکمه با شمشرهای براق و چشم‌های خون‌آشامِ درخشنده می‌دوند.
همه جنگجویانِ هارون تا دندان مسلح‌اند. نوک نیزه‌های بادیه‌نشینان در نور خورشید می‌درخشند، فرماندهان دشنام می‌دهند ــ و همه چیز پُر از شهوت جنگ است.
منظره مرتب به سمت چپ و جنگجویان به سمت راست می‌روند و در نتیجه طولانی‌تر دیده می‌شوند. کاروان‌های طویلی توده ارتشی را دنبال می‌کنند؛ شترها هم می‌دوند، طوریکه افراد پیاده به زحمت می‌توانند همراه شوند.
و سپس هارون با فرماندهان ظاهر می‌شوند.
رنگ‌های بیشمار توده‌های ارتش که مانند یک طوفان گُل سریع می‌گذشتند چشم‌های اروپائی‌ها را خیره می‌ساختند ــ اما این هنوز هیچ چیز نبود ــ زیرا هارون با همراهانش یک مستی خیره کنندۀ رنگین روشن می‌سازد ــ که بسیار بسیار رنگارنگ‌تر از تمام جهان است و می‌درخشد، چون اعراب ثروتمندِ همراه هارون الماس و سنگ‌های قیمتی زیاد استفاده می‌کنند.
خلیفه بزرگ، که پهن‌تر و قوی‌تر از تمام همراهانش است، بر روی یک اسب سیاه نر قوی نشسته است، که سینۀ بسیار قوسدارش را یک کمربندِ چرمی به رنگ قهوه‌ای روشن با یاقوتِ کبودِ آبی رنگ پوشانده است. رکاب‌ها، زین و لگام نیز قهوه‌ای روشن هستند و با یاقوت کبود پوشانده شده‌اند ــ همه چیز آماده است، بزرگ و محکم مانندِ خودِ هارون. پیکر قدرتمندش با لباس‌هائی از طلا بافته گشته پوشیده شده است که همچنین همه جایش با یاقوت‌های کبود بزرگ آبی تیره رنگ سنگین شده‌اند. در بالا در وسط عمامۀ سبز رنگ یک یاقوت بزرگ می‌درخشد. اما چشم‌های سیاه در چهرۀ قهوه‌ای پُر خلیفه قوی‌تر از سنگ‌های قیمتی می‌گدازند؛ او با دست چپ ریشش را نوازش  و با دست راست شمشیر کج خود را بلند می‌کند.
خلیفه با یک فشارِ ران اسب سیاهش را مهار می‌کند و فرمانده‌هانش را فرامی‌خواند.
و چشم‌انداز ساکت ایستاده است.
فرمانده‌هانِ درخشان می‌آیند ــ جلاد با لباس کاملاً سرخ داخل صف می‌شود ــ و همه ــ سوار بر اسب ــ یک تصویر رنگارنگِ درخشان ایجاد می‌کنند.
هارون در وسط آنها سرشار از سعادت است ــ او از مبارزه با شورشیان لذت می‌برد.
پس از سخنرانی کوتاهِ خلیفه سوارانِ باشکوه با شمشیرهای از غلاف بیرون کشیده سریع می‌تازند ــ و از سمت راست می‌روند.
زمینِ کویر به آرامی بالاتر و بالاتر صعود می‌کند و در اوج ناپدید می‌گردد ــ اروپائی‌ها در زیر آن در فاصلۀ دور در بغداد باغِ سایه‌دارِ قلعۀ خلیفه را با یک دجلۀ آبی رنگ و یک کوشکِ کوچک می‌بینند.
در کوشک عاباساه نشسته است و انتظار جعفرش را می‌کشد، اما جعفر نمی‌گذارد مدتی طولانی انتظارش را بکشند ــ او ظاهر می‌شود، او لباس برده‌ها را بر تن دارد، دامن کوتاه کتانیِ زرد رنگی که فقط تا زانو می‌رسد و بازوها را آزاد می‌گذارد؛ پاهای قهوه‌ای و بازوها کمی گَرد و خاکی دیده می‌شوند. عاباساه به معشوقش دوستانه سر تکان می‌دهد، و جعفر در کوشک سربند زرد رنگش را برمی‌دارد، به پاهای عاباساه می‌افتد و همانجا دراز می‌کشد. عاباساه در حال نگاه کردن به دجلۀ آبی رنگ موهای سیاه جعفر را نوازش می‌کند.
اما تصویر بلافاصله در اعماقی که از آن بیرون آمده بود فرو می‌رود، و زمینِ کویر دوباره پائین می‌آید و همه چیز را می‌پوشاند.
و باز هم کوبیده شدنِ سُم اسب‌ها و علاوه بر آن فریاد وحشیانۀ جنگ: از سمت چپِ جبهۀ درازِ بیکران جنگجویان یحیی ابن عبداللهِ شورشی هجوم می‌آورند، و از سمت راست هارون با نیروهایش وارد می‌شود. در وسط خطوط نبرد به هم برخورد می‌کنند. غوغای جنگ وحشتناک است! حدود صد هزار مرد در حال جنگیدن هستند.
ابرهای عظیمِ گرد و خاک رو به بالا می‌چرخند و تصویر را می‌پوشانند. کوبیده شدن سُم اسب‌ها غرش خفیفی ایجاد می‌کند که از میانش صدای شمشیرها و سپرها طنین می‌اندازند. زمین می‌لرزد.
بعد از سقوط ابرهای گرد و خاک اروپائی‌ها می‌بینند که در کنار اسب‌های سقط گشته مردان بیشمار کشته و زخمی شده‌ای میدان جنگ را پوشانده‌اند. غرش خشمگین جنگجویانِ در حال مرگ بطرز وحشتناکی در آسمان می‌پیچد.
در پس‌زمینه جنگ پر سر و صدا ادامه دارد.
چشم‌انداز اما دوباره به حرکت می‌افتد و با تمام جنگ از سمت چپ می‌رود.
دوباره واحه‌ها و صخره‌ها، درختان نخل، چشمه‌ها و کاروان‌ها از کنار چشم‌های اروپائی‌ها به سرعت می‌گذرند ...
سپس ناگهان حرکت کندتر می‌شود، و یک اردوگاه بزرگ با چادرهای بی‌شمار بر روی صحنۀ طبیعی توقف می‌کند. همه جا توده‌های چوب و مشعل‌ها می‌سوزند.
هارون با بالاتنۀ لخت مقابل یکی از بزرگ‌ترین چادرها نشسته و می‌گذاد بازوی زخمی دست چپش را پانسمان کنند، با دست راست شمشیرِ از خون کاملاً سرخ شده‌اش را می‌جنباند و با آن یک بره بریان را می‌برد و سپس بی‌اعتنا به دو پزشکِ سمتِ چپ خود شروع می‌کند با اشتیاق به خوردن. سینۀ بسیار پهنِ پوشیده از مو خیلی سریع بالا و پائین می‌رود، زیرا او بعد از جنگ اصلاً استراحت نکرده است. گوشت سرخ شدۀ بره برایش خیلی خوشمزه است؛ اروپائی‌ها به وضوح می‌شنوند که چگونه استخوان‌های بره در دهان خلیفه با صدای بلند خُرد می‌شوند.
در اطراف زندگی ناآرامِ اردوگاهی ــ آشپزها و پزشکان کارهای زیادی برای انجام دادن دارند ــ جنگ داغ بود.
بر بالای چادرها یک صفحۀ بزرگ سفیدِ نور خود را نشان می‌دهد که به جلو و عقب تکان می‌خورد. و ناگهان تمام اردوگاه فرو می‌رود، طوریکه فقط هنوز نوکِ سقف چادرها قابل دیدن هستند. صفحۀ نورانی بی‌حرکت می‌ایستد.
نیمه پائینی صفحه خود را به یک دریاچۀ تاریک تبدیل می‌کند که فقط در کنار ساحل توسط نور ماه روشن می‌شود. و در کنار ساحل از نیزار یک قایق بیرون می‌آید ــ که در آن جعفر و عاباساه نشسته‌اند ــ آنها همدیگر را محکم در آغوش گرفته‌اند و در گوش همدیگر کلمات عاشقانه زمزمه می‌کنند. اروپائی‌ها باید لنز دوربین‌های مخصوص اپرا را برای بهتر دیدن بیشتر به بیرون می‌پیچاندند و سمعک قیفی را پهن‌تر می‌کردند.
عاباساه پُر شور می‌گوید:
"گوش کن، جعفر، آنجا یک بلبل فلوت می‌نوازد ــ چه فریاد شادی می‌کشد! حالا مایلم نوازندگانِ سازِ لوت خود را در اینجا داشته باشم. آنها می‌توانستند اینجا در نیزار بنوازند. چرا تو به این نیندیشیدی؟ تو اصلاً به هیچ چیزی فکر نمی‌کنی!"
تصویر گِرد بعد از این کلمات مانند یک ماه سقوط کرده به ژرفا می‌افتد، و همزمان نوک سقف چادرها ناپدید می‌شود ــ در عوض در پائین غوغای یک صدای وحشی قابل شنیدن می‌شود، شیهه اسب‌ها و صدای شمشیرها.
و تصویر یک صحنۀ جنگ خود را از زمین بلند می‌سازد ــ این حتی وحشیانه‌تر از دیگریست. این توسط نور ماه روشن می‌شود و توسط ابرهای گرد و خاک پوشانده نمی‌شود.
بادیه‌نشینان با نوک‌های درخشان نیزه در شتابی وحشیانه با سرعت می‌گذرند، پرچم‌ها در اهترازند، فرماندهان وحشتناک دشنام می‌دهند.
سوارها به همدیگر ضربه می‌زنند و با شمشیر می‌کشند، اسب‌ها سقوط می‌کنند، صدای خفیف طبل طنین می‌اندازد ــ و در وسط آدم دوباره هارون عظیم‌الجثه را بر روی اسب جنگی‌اش می‌بیند ــ او با یک تبرِ خیلی بزرگ می‌جنگد ــ همه چیز می‌غرد ــ پرده می‌افتد.
*

شیرها لبخند می‌زنند، زیرا در برابر پاهایشان غذای مورد علاقه آنها قرار دارد: مارهای زنگی با سُس وزغ. اینها بخصوص در شب خیلی خوشمزه هستند.
اروپائی‌ها از پردۀ تازه که از بالا تا پائین با گلدوزی‌های طلائیِ باشکوهی پوشیده شده است شگفتزده‌اند. ساقه‌های باریکِ قدرتمندِ در هم گره خوردۀ خمیده‌ای با تخمدان‌های ضخیم و بینی‌های عقابیِ انسان‌ها بر پرده نقش بسته است!
در وسط پرده یک زن سیاهپوست چاقِ بزرگِ نفرت‌انگیز نشسته و با چشمانی غمگین به اروپائی‌ها خیره شده است. پوست زن چاقِ لخت مانند درخت آبنوس عمیقاً سیاه است. اما این زن سیاه را نمی‌شود زیبا نامید، زیرا اعضای بدنش چنان پُر مایه‌اند که آدم باید بخاطر یک انحلال ــ یک جریان از هم جدا شونده ــ بترسد.
شیرها با لذت فراوانی غذا می‌خورند، اما آنها در این حال صحبت کردن را به هیچوجه فراموش نمی‌کنند.
پلوسا با برداشتن یک تکه بزرگ از گردن مار با پنجۀ دست راست جدی می‌گوید:
"برادران، ما ارواح واقعی هستیم و هرگز مانند انسان‌ها غمگین نیستیم؛ هنوز یک اشگ، همانطور که انسان‌ها گریه می‌کنند، بر روی گونه‌های ما جاری نشده است ــ و این تا ابد هم رخ نخواهد داد. ما همیشه حتی اگر چیزی ما را به درد آورده باشد فوری دوباره شوخ هستیم. شماها من را به درد آوردید ــ اما من دوباره شوخ هستم. بله من خیلی ابله هستم، بنابراین شماها به من بگوئید که چرا باید زن‌ها مانند مردها آزادی نداشته باشند؟ من هنوز این را نفهمیده‌ام."
فریم با عجله یک قاشق از سُسِ وزغ قورت می‌دهد و خشمگین پاسخ می‌دهد:
"تمام جنجال‌ها معمولاً فقط از زن‌ها سرچشمه می‌گیرد ــ اینها تمام نزاع‌ها و اختلاف‌ها را در جهان می‌آورند. بنابراین آدم باید این جنسیت را حبس کند ــ و بعد همه چیز خوب خواهد شد. اعمالِ تولیدِ مثل همیشه خطرآفرین و تهدید کنندۀ زندگی هستند ــ بنابراین نباید به زن‌ها به اندازۀ مردها آزادی داده شود. هر عشق آزاد روابط بسیار کثیفی ایجاد می‌کند ــ  فقط کافیست که آدم به اروپا نگاه کند! اروپائی‌ها باید عاقبت علیه کل ماهیت تنفروشی و تمام چیزهای وابسته به آن با تمام انرژی مبارزه کنند. نجابت این را درخواست می‌کند. مرد اجازه ندارد اما دوست صمیمی یک تنفروش شود ــ او هیچ کجا نقش یک قهرمان را بازی نمی‌کند. باید قبل از هر چیز روابط جنسی تنظیم شوند. روابط نامشخص و بی‌نظم برای افراد شایسته مناسب نیست. آزادی زن حق تنفروشی را معمول می‌کند و به این خاطر غیراخلاقیست."
کِنافِ خوب با لذت یک جین استخوان مار را خُرد می‌کند و سپس خشن فریاد می‌زند:
"حق تنفروشی را معمول کنید! براوو! حق تنفروشی که البته با حق زنانِ دیگر یکسان نیست! این را فقط کم داشتیم! انسان و انسان یکسان نیستند، زیرا همانطور که مشهور است اسب و اسب هم یکسان نیستند. زن‌ها بطور کلی انسان‌های درجه دو هستند ــ تنفروشان اما فقط انسان‌های درجه سه، چهار یا پنج هستند، بنابراین به اندازه بقیه انسان‌ها حق ندارند."
اُلی آرامبخش می‌گوید: "اما صبر کن! تو اجازه نداری جریان را فوری چنین شرورانه لمس کنی. تو مانند یک زنِ درجه اول نفرت‌انگیز صحبت می‌کنی!"
بقیه شیرها هماهنگ می‌گویند: "اما اُلی!" و پیکس با لحنی بسیار جدی می‌گوید: "این خیلی مهم است به اروپائی‌ها به کرات تأکید کنیم که ما زن را بعنوان نگهدارندۀ نژاد به هیچوجه دست کم نمی‌گیریم. بنابراین بسیار غیرضروری بود که کِناف در مقابل دوستانمان زن‌ها را بعنوان انسان درجه دو توصیف کند. این اعتیادِ خود را یک مدیر مدرسه فرض کردن می‌تواند در چشم‌ اروپائی‌ها به ما آسیب برساند. زمین چیزی بیشتر از یک مدرسه است."
شیرها مارهایشان را خورده و فقط سر مارها را باقی‌گذارده بودند ــ آنها حالا طبق عادت با چند مویِ آبی از یالِ خود سر مارها را به نوک دم‌هایشان محکم می‌بندند. 
اُلی در حال انجام این کارِ پیچیده افکار تیزهوشانه‌اش در مورد پیامدهای تنفروشی را بیان می‌کند:
"اگر مردها زندگی جنسی زن را با شیوه‌ای سهل‌انگارانه کنترل کنند و به این ترتیب به تنفروشی یاری رسانند، بنابراین برای انتخاب پرورشِ بی‌نظم و بی‌فکر در و دروازه گشوده می‌شود، که نمی‌تواند هرگز برای اصلاح نژاد کار مفیدی باشد ــ و اصلاح نژاد مهم است. اروپائی‌ها مطمئناً می‌دانند که انتخاب پرورش منظم و فکر گشته همچنین برای سگ‌ها و اسب‌ها نتایج بهتری از انتخاب پرورش سادۀ طبیعی نشان  می‌دهد. بنابراین چرا باید در نزد انسان‌ها متفاوت عمل شود؟ اگر آدم به زن که اغلب به اصلاح نژاد فکر نمی‌کند در امور جنسی ارادۀ زیادی ــ یا حتی هر اراده‌ای ــ بسپارد، بنابراین این به معنای یک بازگشت به زمان پیش از طوفان نوح است که در آن مادر رئیس خانواده بود و هیچ کودکی نمی‌دانست به چه کسی باید پدر بگوید. چنین نیاسانی را هیچ انسان عاقلی نخواهد خواست. بنابراین عشق آزاد به کجا هدایت می‌کند؟ به تنفروشی. و تنفروشی به کجا هدایت می‌کند؟ به یک وضعیت پیش از طوفان نوح که در هر زمان برای یک وضعیت بسیار پست به حساب آمده است. اینها پیامدهای تنفروشی هستند! من به شماها این را به زبان خودتان گفتم! امیدوارم که شماها من را فهمیده باشید، اینطور نیست؟"
اروپائی‌ها خجول زمزمه می‌کنند: "بله!"
پلوسا شروع می‌کند به خندیدن وحشتناکی و بعد می‌گوید:
"کسی من را به تعجب می‌اندازد! آزادی زن یک شرارت است! خوب! آزادی مرد اما بخاطر فرزندان ضروری است، زیرا که تنفروشان سیستم جنسی مردها را هر از گاهی تحریک می‌کنند. بنابراین آیا وجود داشتن زنان آزاد نیز یک ضرورت نمی‌باشد؟ آیا بنابراین تنفروشان حداقل مانند مادرانِ به زنجیر کشیده شده یک اهمیت بزرگ و حق وجود داشتن ندارند؟ اینها نمی‌توانستند بدون آنها اصلاً وجود داشته باشند! شماها در این مورد چه می‌گوئید، شما باهوش‌ها؟"
چهار شیر دیگر دُم‌هایشان را تکان می‌دهند و متفکرانه به شنِ کویر نگاه می‌کنند ــ در این حال دُم‌هایشان را با سرهای مار به صورت پلوسا نزدیک می‌سازند و ــ ناگهان یک ضربه! در این وقت پلوسایِ همیشه گستاخ چهار سر مار را در چشم‌ها و در سوراخ‌های بینی دارد ــ و ناگهان یک ضربۀ دیگر! طوریکه او باید عطسه کند و از چشم‌ها اشگ بریزد.
و در باره این حادثه باید اروپائی‌ها در حالیکه پلوسا از درد می‌غرد بطرز وحشتناکی بخندند.
با این حال ــ خندۀ اروپائی‌ها شیرها را بطور وحشتناکی عصبانی می‌سازد، طوریکه آنها در حال غریدن می‌جهند و با دُمشان سر مارها را به سر اروپائی‌ها می‌کوبند ــ و از تماشاگران که در غیراینصورت همیشه ساکت بودند صدای فریادِ ناله بلند می‌شود.
رایفو این را می‌شنود، سرش دوباره بر بالای پرده ظاهر می‌شود، و صدایش در میان کویر بطور قدرتمندی طنین می‌اندازد ــ او تهدیدکنان می‌گوید:
"این بچه‌بازی‌ها چه معنا می‌دهد؟ آیا نمی‌دانید که چه کاری باید انجام دهید؟ خب؟ شروع کنید!"
و شیرها با چند جهش دوباره در وسط پرده می‌پرند و آن را در حال غرش کردن به دو قسمت پاره می‌کنند.
*
نهمین نمایش شروع می‌شود:

مرگ برمکیان. (3)


آتش‌پرستان
پس از مدتی در تاریکی سه ستون شعلۀ آتش سرخ پهناور آهسته از زمین بیرون می‌آیند. آنها بطور واضحی بزرگتر می‌شوند و بصورت عمودی به بالا صعود می‌کنند. بدنۀ ستون شعله‌ها کاملاً آرام می‌سوزد. فقط نوک‌های نازک شعله‌ها مانند مارماهی‌های مهاجری که بر خلاف جریان آب شنا می‌کنند تکان می‌خورند. شعله‌های پرشکوه در آسمانِ شب بی‌صدا زبانه می‌کشند.
هر دو ستون شعله‌های آتشِ مشتعلِ جانبی پهناورتر و بزرگ‌تر به نظر می‌رسند، زیرا که آنها بیشتر در پیش‌زمینه قرار دارند. ستون آتش وسطی در پشت می‌سوزد، و در مقابلش یک سنگِ قربانیِ گردِ بزرگ قرار دارد؛ در کنار و پشت این سنگِ قربانی پیکر انسان‌ها نمایان می‌شود.
اینها کشیش‌های ایرانی هستند. آنها زیاد صحبت می‌کنند. اما آنچه آنها می‌گویند هیچ ارتباطی با شعله‌های مقدس ندارند. این کشیش‌ها اصلاً به قربانی و عبادتِ دسته‌جمعی فکر نمی‌کنند. آنها در مورد اوضاع قلعۀ خلیفه صحبت می‌کنند. همچنین یک پیرمرد زندیقی، یک منکر خدا، در میان آنها است ــ آنها به او زمزمه‌کنان و با قیافه‌های جدی توضیح می‌دهند که چه کسی در واقع در قلعۀ خلیفه فرمانروائی می‌کند.
یکی از کشیش‌ها می‌گوید: "اوضاعِ دربار در بغداد خیلی بهتر از اوضاعِ بقیه دربارهای مشرق‌زمین نیست. همه جا جنگِ سخت و مشابهی است. و این البته هیچ جنگ صریح و صادقانه‌ای نیست. همه می‌خواهند در حکومت سهیم باشند. هر کارمندِ قلعۀ خلیفه می‌خواهد در حکومت سهیم شود. این را حتی هر خواجه‌ای می‌خواهد ــ حتی فرومایه‌ترین اسطبل‌دار این را می‌خواهد. اما یک چیز مسلم است: فقط تعداد کمی اهداف بالاتری در نظر دارند ــ اکثر مردم با چند هزار دِرهَم کاملاً راضی هستند. پوزه‌شان را با طلا پُر کن و آنها برای هر کاری آماده‌اند. برمکی‌ها اما، که هرگز فراموش نمی‌کنند مانند ما ایرانی هستند، در حال حاضر بزرگترین قدرت را در دست‌هایشان دارند ــ باور کن!"
صدای بلند یک قرولند مکالمه را قطع می‌سازد. سی مرد برمکی در کنار ستون شعله پشتی ظاهر می‌شوند. آنها با حرارت مورد استقبال قرار می‌گیرند. آنها افراد جوان و پیری هستند که بیشترشان با وزرا خویشاوندند. فضل جلوتر از بستگانش حرکت می‌کند. در دستش حلقۀ پیروزی بزرگ خلیفه که هنوز هم بزرگ‌ترین قدرت را در خود دارد می‌درخشد.
در ابتدا در باره شش میلیونی که هارون به روی سر خواننده‌های زن ریخته بود با حرارت صحبت می‌شود. در این باره به شدت فحش داده می‌شود، نگهداشتن اینهمه پول نقد در خزانۀ دولت را غیرمسئولانه به حساب می‌آورند، و دولت را صریحاً متهم به سهل‌انگاریِ فاحش می‌کنند.
فضل از مدیران خزانه‌داری دولت دفاع می‌کند و در پایانِ سخنانش اظهار می‌دارد:
"آموختن هنر حکمرانی چندان راحت نیست. شماها هنوز ما را درک نمی‌کنید. شش میلیون دِرهَمِ ناقابل ارزش صحبت کردن ندارد. هارون دوباره شروع به احمقانه‌ترین داستان‌ها کرده بود: او عصبانی شده بود که دستوراتش آنطوری اجرا نشده‌اند که دستورات برمکیان اجرا می‌شوند. بنابراین باران طلا به هیچوجه برای ما نامناسب نبود؛ این کار دوباره اعتماد به نفس خلیفه را محکم ساخت. در غیراینصورت شش میلیون دِرهَم هم پول خوبی بود. شماها می‌دانید که خواهر هارون، خوانندگان زن را زیر نظر خود دارد، آنها را هدایت و محافظت می‌کند. و شماها همچنین می‌دانید که قبیلۀ حاکم مایل است حرف زیادی برای گفتن داشته باشد و فوق‌العاده حریص است. این رامشگان حالا برای مدت طولانی دهان گستاخ‌شان پُر شده است. آیا این یک خوشبختی بزرگ نیست؟ بعلاوه هارون دوباره به فکرهای دیگری افتاده که احتمالاً نمی‌توانند ضرر برسانند. او اما هنوز هم این تمایل مسخره را دارد و می‌خواهد در همه امور دولت حرفی برای زدن داشته باشد. عادات غیرمحترمانه‌اش باید توسط عادت بی‌خطری جایگزین شود. یک خلیفه باید امور دولتی را فراموش کند. این می‌تواند چند میلیون هزینه داشته باشد ــ خیلی بیشتر از شش میلیون ــ هیچ راه دیگری وجود ندارد. آدم باید همچنین به انسان‌هائی که می‌خواهد بر آنها حکمرانی کند تا آنجا که ممکن است آزادی‌های زیادی بدهد تا متوجه میلۀ فرمان نشوند. هر شاهزاده‌ای باید همیشه تصور کند که همه چیز با سوت زدنش می‌رقصد. او باید همیشه خود را کاملاً مستقل نگهدارد. فقط یک احمق که قاطعانه معتقد است اجازه هرکاری را دارد می‌تواند به یک عروسک خیمه‌شب بازی تبدیل شود."
در جمع سکوت برقرار می‌شود.
کشیش‌ها جام شراب قدیمی را دست به دست می‌چرخانند.
فضل دستورات زیادی می‌دهد، شایعات می‌پراکند و اسرارآمیز عمل می‌کند، فتنه برمی‌انگیزد و تهمت می‌زند، بدگمانی علیه بیگناه‌ترین‌ها می‌آفریند، احکام بازداشت و دستورات فراوان دیگری می‌نویسد، همیشه با تمام گوش استراق سمع و در این حال بی‌اعتنا وراجی می‌کند. اما او خودش می‌داند که وراجی می‌کند. او فقط می‌خواهد که دیگران هم وراجی کنند، کاری که آنها هم البته انجام می‌دهند ــ و نه کم. او دروغ می‌گوید و می‌گوید که دروغ می‌گوید. او به حقیقت اغلب یک رنگ غیرقابل باور می‌مالد. او همیشه عمداً حقایق‌ها و دروغ‌ها را با هم مخلوط می‌کند و می‌گوید که او این کار را می‌کند. او گیج می‌سازد و سر حال می‌آورد ــ اما او همه را جذب می‌کند تا سخنانش را فراموش نکنند. او بسیار سرزنده و بسیار مرتب است. پیرمرد زندیقِی از وزیر خرسند است. آنها آسوده شراب قدیمی می‌نوشند، چهارزانو بر روی سنگِ قربانیِ قدیمی می‌نشینند و چنان خلق و خوی شادی دارند که انگار بدون هیچ قصدی دور هم جمع شده‌اند ــ در حالیکه اما هر نفر با پشتکار فقط بدنبال برآوردن خواسته‌های خاص اوست.
جامعه بسیار باهوش است ــ اما بر باهوشی خود تأکید نمی‌ورزد.
وزیر با پیرمرد زندیقی به شیوه‌ای بسیار خاص و مؤدب صحبت می‌کند. تقریباً خودمانی می‌گوید:
"بله، اگر ما برادرمان جعفر را نمی‌داشتیم ــ سپس کجا می‌بودیم؟ یک برادر بی‌آزار بیشتر از یک دوست بی‌آزار ارزش دارد. تو در باره ازدواج شنیده‌ای، اینطور نیست؟ خب، الله را شُکر! من را بخاطر شیوه بیانم ببخش! وحشتناک‌ترین چیز فقط حرص و طمع سیری‌ناپذیر قبیله‌های مختلف است ــ و سپس اعتیاد به اسراف آنها! جعفر در آنجا کار مناسبی انجام می‌دهد. قبیلۀ زُبیده باید حالا خیلی تیزتر مراقب باشد و همه جا مشکوک شوند. زُبیده تنها زنی‌ست که برای هارون دو کودک بدنیا آورده است که به راحتی یک حق ارث دارند. هر دو پسر او امین و مأمون گیاهان کوچک زیبائی هستند ــ آنها پیروان خود را دارند که همچنین بزودی دوباره به حمایت نیازمند خواهند شد. این دو شاهزاده را ما فقط کم داشتیم. با این وضع باید آدم روحیه خود را حفظ کند. فراموش نکن به زُبیده مشکوک شوید!"        
پیرمرد زندیقی می‌خواهد چیزی پاسخ دهد، او محتاطانه می‌گوید:
"بنابراین همه خود را در کاخ موظف می‌دانند سپاسگزار همدیگر باشند!"
وزیر در این وقت می‌گوید: "قدردانی یک سکۀ قدیمی‌ست که با آن باید هنوز پرداخت شود. اگر از ذهن کسی بگذرد با این سکه باج ندهد بنابراین خیلی ساده ثروتِ تحویل داده شده را دوباره از او می‌گیرند و او را به جهنم می‌فرستند. اما ببخشید ــ پاپا دارد می‌آید!"
یحیی ابن خالد ابن برمکی پیر واقعاً در حال نزدیک شدن است، و همه چیز با عجله با احترام به استقبالش می‌رود.
یحیی در ناراضی‌ترین وضعیت روحی‌ست.
او ترشرو می‌گوید: "بله شماها خارق‌العاده خوشحالید! و در این وضع علی ابن یحیی ابن عبدالله علیه هارون برآشفته گشته و او را به قیام مسلحانه تهدید می‌کند. احتمالاً جنگی رخ خواهد داد."
همه خود را با چشمان بزرگ به نزدیک پیرمرد فشار می‌آورند، و او غیردوستانه ادامه می‌دهد: 
"ما اما نمی‌خواهیم فقط امیدوار باشیم که کار به جنگ بینجامد. ما می‌خواهیم آنچه را که می‌توانیم انجام دهیم تا کار به جنگ بکشد. این یک خوشبختی‌ست که این علی ابن یحیی آنجا است ــ او را باید شماها حالا درست و حسابی تحریک کنید. من برایتان نوشته‌ام که شماها باید چکار کنید."
او به هر نفر بدون استثناء یک طومار کوچک می‌دهد و با همه با قاطعیت صحبت می‌کند.
یحیی بعد از پخش کردن طومارها طوریکه همه می‌بینند و می‌شنوند با این کلمات فضل را مخاطب قرار می‌دهد:
"فضل، خوشحال باشیم که این یحیی ابن عبدالله زنده است. اگر او آنجا نمی‌بود باید یک نفر دیگر را به قهرمان شورشیان تبدیل می‌کردیم ــ، همانطور که تو می‌دانی این کار آسانی نیست. هارون باید هر از گاهی با شورشیان بجنگد، وگرنه حالش خوب نیست. او همچنین توسط جعفر و عاباساه هم بیش از حد هیجانزده است. هیچ انسانی نمی‌تواند هر روز جشن بگیرد. هر انسانی باید اسب چوبی کودکانه خود را داشته باشد که بتواند بر رویش استراحت کند. بنابراین هارون به شورشیان احتیاج دارد، جعفر باید زن‌ها را داشته باشد، فضل باید دسیسه کند ــ و من باید پسران باشکوهم را داشته باشم ــ باید خودم را بعنوان پاپای پیر احساس کنم ــ بله! بله! به این ترتیب هر نفر اسب چوبی کودکانۀ خود را دارد."
فضل سر را تکان می‌دهد و چشمک می‌زند.
کشیش‌ها و برمکیان با حرارت طومارهایشان را مطالعه می‌کنند؛ پیرمرد زندیقِی هم یک طومار دارد.
هر سه ستون شعله آتش در این بین کوچک و ناگهان خاموش می‌شوند. ــ ــ ــ
دوباره شبِ مانند قیر سیاه که در آن هیچ چیز دیده نمی‌شود.
اما به محض وزیدن هوای خنکِ شب به اروپائی‌ها خورشیدهای کوچک گداخته‌ای در تاریکی پیدا می‌شوند.
شعله‌های خورشیدِ گداخته وقتی باد از سمت راست می‌وزد به سمت چپ حرکت می‌کنند.
شعله‌ها مانند موهای سرخِ لرزان زبانه می‌کشند.
ستاره‌های غول‌پیکر خورشیدها هستند که لرزان در آسمانِ شب می‌سوزند.
اروپائی‌ها از خود می‌پرسند که آیا آتشبازی یا مشعل‌های جنگ این آتش را افروخته‌اند. در پایان آنها فکر می‌کنند که این شعله‌های غول‌پیکر مقدسِ آتش‌پرستان است.
اروپائی‌ها اما افکارشان را بلند صحبت نمی‌کنند؛ آسمان آتشین چنان وحشتناک ساکت است که کلمه بر روی لب‌ها می‌میرد.
تابش سوزنده آفتاب هیچ صدائی از خود خارج نمی‌سازد، حتی ترق و تروق هم نمی‌کند.
در تمام گیتی مانند گور سکوت برقرار است، درست شبیه به شب‌ها در مسجدِ سرد.
یک جهان پُر از آتش، و در عین حال یک جهانِ خاموش.
*

صدای شیرها وقتی آنها دوباره با سخنرانی‌هایشان شروع می‌کنند بسیار بلند طنین می‌اندازد.
پیکس، شیر چاق، در حالیکه به اروپائی‌ها با دقت نگاه می‌کند می‌گوید:
"آدم این را یک فصل از سیاستِ بالاتر می‌نامد! به نظر می‌رسد که شماها برای آن درک خیلی زیادی داشته باشید. آدم متوجه می‌شود که شماها عادت دارید روزنامه‌های کاغذی‌تان را با دقت بخوانید. در واقع شماها می‌توانید در اروپا چیز بهتری بخوانید ــ اما شماها هرگز هوشمند نخواهید گشت. شماها حداقل طوری شایسته رفتار می‌کنید که اجازه دارید با همدیگر آهسته صحبت کنید. شماها می‌توانید همچنین گاهی اوقات اگر چیزی را نفهمیدید از ما سؤال کنید."
پیکس بعد از این سخنرانی با یک نیزه قدیمیِ سوریه‌ای دندان‌هایش را خلال می‌کند. برادران پیکس با چاقوی ژامبون پنجه‌هایشان را تمیز می‌کنند.
اروپائی‌ها به یکدیگر چیزی زمزمه می‌کنند. اما هیچکس جرأت نمی‌کند حالا با یک پرسش شیرها را مخاطب قرار دهد؛ شیرها بیهوده انتظار پرسش را می‌کشند.
خورشیدهای گداخته بتدریج خاموش می‌شوند ــ تک تک ــ آهسته ــ و هرگز دو خورشید در یک زمان.
شیرها پنجه‌هایشان را تمیز می‌کنند.
اروپائی‌ها زمزمه می‌کنند.
هوا دوباره کاملاً تاریک می‌شود.
*
هفتمین نمایش شروع می‌شود:
 
خیانت
در بالا هوا روشن‌تر می‌شود. در پائین سایه‌های برگ قابل دیدن می‌گردند؛ درختان تیرۀ نخل خود را به سمت آسمانی که مرتب روشن‌تر می‌شود می‌کشانند. در وسط یک دیوار قدیمی با یک برج مربع شکل از زمین به بیرون رشد می‌کند.
و همه چیز مرتب شفاف‌تر می‌شود؛ نور ماه از میان همه جا نفوذ می‌کند و مرتب قوی‌تر می‌گردد.
بزودی در آنجا برج مربع شکل در درخشان‌ترین نور ماه ایستاده است ــ اما ماه خودش دیده نمی‌شود.
نور ماه برگ‌های درختان نخل را روشن و درخشنده می‌کند.
در بالا بر روی برج به آرامی یک زن خود را به سمت بالا می‌کشد ــ این عاباساه است. در کنار او جعفر ظاهر می‌شود. مرد برمکی پیشانی خواهر خلیفه را می‌بوسید و نرم نوازش می‌کند.
آنها بازو در بازو مدتی طولانی به شکوهِ ماه نگاه می‌کنند و سپس همدیگر را رها می‌سازند و نفس عمیقی می‌کشند، طوریکه انگار بار سنگینِ زنجیری از آنها برداشته شده است؛ آنها در سکوت بازوان و دست‌ها را طوریکه انگار خود را برای اولین بار بدون زنجیر احساس می‌کنند به بالا کش می‌دهند.
عاباساه فریاد می‌کشد: "حالا من آزادم!"
مرد برمکی آهسته می‌گوید: "تو خیلی بامزه‌ای!" و لبخندزنان هر دو دست او را می‌بوسد. اما زن زیبا بسیار خشمگین می‌شود.
عاباساه می‌گوید: "چی؟ من بامزه‌ام؟ چون حالا آزاد هستم بامزه‌ام؟ جعفر، آیا من برای تو بیشتر از هر زن دیگری نیستم؟ آیا عشق من برای تو فقط یک شوخی بود؟ آیا من بیشتر از آنچه زن‌های حرمسرایت به تو می‌دهند نداده‌ام؟ آیا می‌خواهی به من دشنام بدهی؟ جعفر، من را عصبانی نکن! من بردۀ تو نیستم، من همچنین معشوقۀ تو نیستم! من یک زن آزادم! و من خودم را بدون اجبار و بعنوان یک زن آزاد به تو بخشیدم، چون من در تو مرد آزادی را شناختم که <عشق آزاد> من را می‌تواند درک کند. آیا تو نمی‌دانستی چرا من تو را دوست دارم؟ دروغ نگو! تو می‌دانی چه چیز ما را متحد می‌سازد. چون زندگی با انزجاری بیش از حد ما را پُر ساخته است ــ به این خاطر ما همدیگر را دوست داریم. تو این زندگی را مانند من تحقیر می‌کنی ــ به همین دلیل ما به همدیگر تعلق داریم. چرا صحبت نمی‌کنی؟ جعفر، ما می‌خواهیم بالاخره انسان‌های آزادی باشیم. بله، من زن تو هستم، اما من زن <آزادِ> تو هستم! من این زندگی را مانند تو تحقیر می‌کنم! جعفر، این ما را متحد می‌سازد!"
او در مقابل جعفر زانو می‌زند و بدنِ او را در آغوش می‌گیرد.
و مرد برمکی پدرانه و جدی صحبت می‌کند:
"کودک عزیز، تو با این توحش زندگی را تحقیر می‌کنی؟ با اشتیاق زندگی را تحقیر می‌کنی؟ تو اشتباه می‌کنی! آدم با چنین شکل شدیدی این زندگی را تحقیر نمی‌کند. نه ــ برای تو زندگی هنوز یک ارزش بزرگ دارد. تحقیر زندگی ما را متحد نمی‌سازد. چیز دیگری ما را متحد می‌سازد."
عاباساه آهسته می‌گوید: "جعفر، تو همیشه بسیار مطمئن دیده می‌شوی، بسیار شاد و آرام ــ و با این وجود در چشمت چیزی می‌درخشد که به من مانند ناامیدی وقیحانۀ وحشیانه‌ای خیره شده است. ناامیدی وقیحانۀ وحشیانه‌ای که تو را هرگز از چنگال‌هایش رها نمی‌سازد و برای هر کاری تو را قادر می‌سازد ــ با من هم همین کار را کرد. من خون یکسانی مانند خون تو دارم، من را هم دیوانه ساخت. طبیعت‌مان ما را تحریک می‌کند، ما باید هر دو همیشه بی‌مبالات باشیم ــ بدون ترس ــ مانند گاوهای تحریک گشته ــ ــ و این ما را متحد می‌سازد."
جعفر پاسخ می‌دهد: "خوب! خیلی خوب! فوق‌العاده خوب! ما مانند دو آدم رذلی هستیم که دقیقاً می‌دانند که از چوبه‌دار نمی‌توانند فرار کنند و بنابراین هرگز به این فکر نمی‌افتند خود را اصلاح کنند. ما دو پشه‌ایم که حتی اگر هم خیلی دور پرواز کنند کاملاً دقیق می‌دانند در فانوس بعدی خواهند سوخت. هوس چوبه‌دار ما را متحد می‌سازد، که تو نباید آن را براحتی <ناامیدی وقیحانۀ وحشیانه> بنامی. تو دیوانگی ما را کمی بیش از حد جدی می‌گیری. علاوه بر این چرا تو اینهمه از آزادی حرف می‌زنی؟ چرا تو می‌خواهی همیشه <آزاد> باشی؟ این خیلی بامزه است اگر آدم هنوز آن را بخواهد. ما هرگز آزاد نخواهیم بود."
عاباساه پاسخ می‌دهد: "چیزی من را عذاب می‌دهد، من نمی‌دانم این چه است. این تنها هارون نیست. او به من آزادی زیادی داده. بله! بله! اما این چه آزادی‌ای بود! این آزادی مانند یک فشار بر روی سینه‌ام قرار دارد. من گاهی فکر می‌کردم که تمام هوای این کاخ در آن مقصر است. من مایلم اغلب بیرون بروم ــ بیرون! آیا من را درک نمی‌کنی؟ من همیشه چیزی می‌خواهم. اما من در واقع اصلاً نمی‌توانم بگویم آن چه است ... من می‌خواهم آزاد باشم! جعفر، من تو را دوست دارم! و عشق من به تو من را آزاد ساخت. باور کن! تو ناجی من هستی!"
فرزند باشکوه برمکیان در پاسخ می‌گوید: "خب، پس همه چیز خوب است! بنابراین حالا تو اما حداقل آزاد هستی! فوق‌العاده است که این برای تو آسان است. فقط هرگز فراموش نکن که تو آزاد هستی ... بله، ما چرا می‌خواهیم خود را آزاد نسازیم؟ ما می‌خواهیم همیشه در داخل آسمان قدم بزنیم، اما نمی‌توانیم. بالاخره ما معتقدیم که یک زندگی دیوانه‌وار ما را به این کار قادر می‌سازد. اما همه اینها بی‌معنی‌ست ــ دیوانگی‌ست! ما آزاد نیستیم ــ تو هم نیستی."
عاباساه با خشونت فریاد می‌زند: "اما! حالا من خود را آزاد احساس می‌کنم، و بنابراین آزاد هستم. عشقم من را آزاد می‌سازد!"
جعفر پاسخ می‌دهد: "اشتباه قدیمی! متأسفانه این کافی نیست. وقتی ما مُرده باشیم ــ سپس شاید بتوانیم آزاد باشیم. فقط مرگ ــ مرگِ خنده‌دار ــ می‌تواند ما را آزاد سازد."
زن فریاد می‌زند: "در آغوش تو!"
جعفر شانه زن را می‌گیرد و آن را بالا می‌کشد، او از اینکه زن مدتی طولانی جلوی او زانو زده بود عصبانی است و ادعا می‌کند که چنین وضعیتی بری زنانِ آزاد مناسب نیست.
اما ناگهان متوجه می‌شود که عاباساه لباس‌های برده‌اش اونابا را پوشیده است، بنابراین اونابا از گردهمآئی بر روی برج قدیمی مطلع است.
جعفر زیر لب آهسته زمزمه می‌کند: "داستان زیبائی است! عزیزکم، سر من تکان می‌خورد. حالا ما نمی‌خواهیم در برابر مرگ وحشت کنیم. ما هر دو این زندگی را بی‌پایان تحقیر می‌کنیم، این زندگی با چنین انزجار بی‌حدی ما را پُر می‌سازد. بله! بله! حق با توست! در جلوی تابوت زندگی باید انسان عشق بورزد. بله، عشق آزاد می‌سازد ــ وقتی سر کسی بخاطر تشکر از آن از بدن قطع می‌شود. عاباساه، دوباره به قلب من برگرد! شب مهتابی خنک است. ما می‌خواهیم به داخل سالن برویم. من در آنجا مشعل می‌بینم."
زن زیبا زمزمه می‌کند: "ترسو! بردۀ خواجۀ تو محتاطتر از بردۀ لباسم انتخاب شده است. حق با توست! انسان‌های آزاد باید در برابر برده‌هایشان مراقب خود باشند ــ من بی‌احتیاط بودم. بیا، ما می‌خواهیم تابوت‌مان را جستجو کنیم ــ اینجا در برج باید یکی باشد. جعفر، عشق‌بازی در تابوت ــ هِی! این بهتر از در جلوی تابوت است ــ این آدم را آزاد می‌سازد! اینطور نیست؟ بیا زیرزمین! من دقیقاً می‌دانم: آنجا هنوز یک تابوت خالی قرار دارد ــ آماده است! جعفر، در آن عشقِ آزادمان را جشن می‌گیریم ــ سریع بیا!"
هر دو در برج ناپدید می‌شوند.
بالای درختان نخل ناگهان یک تصویر روشن ظاهر می‌شود ــ مکه با گور پیامبر و زائران بی‌شمار! تصویر در هوا می‌لرزد.
چشم‌انداز ماه با درختان نخل و برج مربع شکل با قیل و قالی رعدآسا به اعماق زمین فرو می‌روند.
و مکه با یک حرکتِ سریعِ ناگهانی به پیش‌زمینه می‌آید.
اروپائی‌ها بازار و مسجدِ بزرگ را کاملاً بزرگ و شفاف می‌بینند. زائران در  گروه‌های بزرگ با شتاب عبور می‌کنند.
نور شدید خورشید تصویر متحرک را کاملاً روشن می‌سازد.
*

شیرها با خندهای خروشان ظاهر می‌شوند.
شیرها در شن‌های کویر غلت می‌زنند و ناگهان بر روی پنجه‌های جلوئی می‌ایستند و پنجه‌های پشتی را آنقدر در هوا بلند می‌کنند که می‌توانند با چنگال‌هایشان تقریباً نوک دُم‌های سر به فلک کشیده شده را لمس کنند.
یک منظره برای خدایان!
طنین خنده در میان کویر سوریه مانند یک توپ جنگی اروپائی منفجر می‌گردد ــ اروپائی‌ها احساس ناراحتی می‌کنند.
خوشبختانه بعد از آرامشِ شادیِ بی‌حدِ اروپائی‌ها ابتدا پیکس حرف را شروع می‌کند، کاری که به آرامش اروپائی‌ها یاری می‌رساند.
پیکس با غرش می‌گوید: "بنابراین ما بالاخره حالا در وسط داستان هستیم! اروپائی‌ها، من به شما می‌گویم: داستان می‌تواند خوب شود! تنباکوی قوی! تنباکوی قوی! آزادی زن یک آزادی بسیار عالی‌ای است. بچه‌ها، حالا ما می‌خواهیم یک کم در صحبت شرکت کنیم! کِناف، در بارۀ زنِ آزاد چه فکر می‌کنی؟ صحبت کن، برادر عزیزم!"
کِناف می‌گوید: "پیکس! من خیلی عصبانی هستم. این اعتیاد به آزادی هیچ چیز نیست بجز شهوت روسپی‌گری. این عاباساه یک زن کاملاً گستاخی است. من را بخاطر این کلمات خشن ببخش ــ اما من نمی‌توانم به خودم کمک کنم! هارون هم بدون شک یک نمرۀ خوب است. اینجا در مشرق‌زمین با زن‌ها بطور کلی بسیار تحسین‌برانگیز رفتار می‌شود: آدم آن‌ها را ساده در خانه حبس می‌کند. و سپس هارون می‌خواهد زن‌ها را دوباره در آزادی کامل ببیند، بجای خوشحال بودن از اینکه آنها توسط رسوم خوب و اصیلِ حرمسرای مشرق‌زمین مصون مانده‌اند. هارون یک شهوتران زشت رفتار است، او باید بداند که هر نوع از آزادی برای زن‌ها به منطقۀ کثیفِ بی‌اخلاقی منتهی می‌گردد. اینکه در نزدِ نبردهای آزادیخواهانۀ زنانه سخنرانی‌های قهرمانانه انجام می‌شود اجازه ندارد ما را به تعجب اندازد ــ صحبت هوشمندانه در نزد آن کسانیکه می‌خواهند با تلاششان نظم و پرورش قدیمی را زیر و رو کنند همیشه دستور روز بوده است. من فقط باید تعجب کنم که از کجا گاهی زن‌ها دانششان را بدست می‌آورند. عاباساه گاهی با وجود وراجی کردنِ زیاد به همان اندازه معقول مانند یک کتاب صحبت می‌کند. او از کجا تمام این دانش را آورده است؟"
در این وقت اما اُلیِ زیرک فریاد می‌زند: "اما کِناف! چطور می‌توانی فقط چنین ساده‌لوحانه بپرسی! تو بسیار کوته‌بین مانند یک فیلِ کور هستی! زن‌ها دانششان را همیشه از مردها دارند، از کسانی که عاشقانه به آنها تعلق دارند. عاباساه هم استثناء نیست. تولدِ آموزشِ زن‌ها همیشه به شیوه یکسان پیش می‌رود. داستانِ آزادی را عاباساه از هارون دارد ــ بقیه‌اش را از جعفر. حالا عاباساه سعی می‌کند هر دو تأثیر را با همدیگر مخلوط کند. این خیلی ساده و شفاف است. کِناف، من باید خیلی تعجب کنم که تو چنین پرسش‌های ناپخته‌ای را بلند بر زبان می‌آوری. من فکر می‌کنم تو هنوز اصلاً نمی‌بینی چه وحشتناک است که هر دو مرد اینهمه عاباساه را ستایش می‌کنند ــ در کل داستان این در واقع غم‌انگیزترین است. بله، این دو بخاطر ارزیابی زیادِ زن تقریباً مانند اروپائی‌هایِ بیچاره بسیار شدید رنج می‌برند."
بعد از این کلمات فریم آروغ بسیار بلندی می‌زند و می‌گوید:
"برای من غم‌انگیزترین چیز در کل داستان این واقعیت است که آزادی‌ای که فقط خیانت را هدف قرار می‌دهد نه می‌تواند محترم و نه حتی شایسته به حساب آید. فقط خیانت آزاد می‌سازد: این مهمترین دانش زن‌ها است. من دوست ندارم خود را با چنین داستان‌های ناپاکی مشغول سازم."
فریم تنبلانه با دُم می‌کوبد و آهسته به سمت جنوب می‌رود، پیکس با لحنی دوستانه می‌گوید:
"ما نمی‌خواهیم از خروج محترمانۀ فریم بیچاره برنجیم. ما هم مانند شما لذت نمی‌بریم که در اینجا نقش بامزۀ مدیر مدرسه را بازی کنیم. اروپائی‌های عزیز من، شماها در غیراینصورت انسان‌های کاملاً خوبی هستید، اما مایه تأسف است که شماها از تمام چیزهائی که توسط‌شان مشرق‌زمین برای همیشه موقعیت تزلزل‌ناپذیر جهانی‌اش را بنا نهاده است بی‌خبرید. مشرق‌زمین بخصوص در مورد زن‌ها از هزاران سال قبل کلمۀ تعیین کننده را بیان کرده است. مشرق‌زمین زن‌ها را به سه طبقه تقسیم کرده: مادر، صیغه‌ای و خودفروش؛ زن طبقه اول و دوم در حرمسرا جا دارند و زن طبقه سوم در فاحشه‌خانه ــ و همه چیز خوب و زیباست. ما در ادامۀ نمایش هنوز فرصت خواهیم داشت برتری برخورد مشرق‌زمین به تمام مسائل زن‌ها را در تمام سطوح زیبا و قدرتمند روشن سازیم."
حالا پلوسا می‌غرد: "اینطور عجله نکن! به نظرم نمی‌رسد که چنین داستانی در مشرق زمین خیلی هموار پیش می‌رود؛ تمام این چیزها به این سادگی هم نیست. به نظر می‌رسد که برادر درخشان من می‌خواهد مراحل مختلف اهلی کردن زن‌ها را زیاده از حد با رنگ‌های صورتی نقاشی کند. در هر صورت سیستم جلوگیری از بارداری در مشرق‌زمین بسیار به درد بخور است. اصلاً هیچ مهم نیست که زن در انتخاب تولید مثل شرکت کند ــ اما این موضوع نمی‌تواند برایش کاملاً بیتفاوت باشد."
حالا پیکس در حالیکه از هیجان کاملاً آبی مایل به تیره می‌شود می‌غرد: "تو داری دوباره کاملاً بیشرم می‌شوی. اینطور به نظر می‌رسد که داری برادران خود را مسخره می‌کنی. ما این کار را بطور جدی ممنوع می‌کنیم. اروپائی‌ها، به گوش دادن ادامه دهید! مردهای مشرق‌زمین با محروم ساختن زن‌ها از زندگی اجتماعی آنها را پاک نگهمیدارند، و این آن رمان‌های عاشقانۀ کسل کننده‌ای می‌شوند که پیش شماها در اروپا یک چنین نقش نامطلوبی در زندگی هنری را کاملاً نابود می‌سازد. این رمان‌های عاشقانه فقط یک محصول تک همسری هستند. مشرق زمین تمام شلوغی عشق را چنان ساده کرده است که رمان‌های کسل کننده بر اساس مدل اروپائی در اینجا نمی‌توانند هرگز ریشه بدوانند!"
پلوسا با صدای شفافش پاسخ می‌دهد: "در آن هم مایلم مؤدبانه تردید کنم. ما باید در صحبت‌های مدیر مدرسه‌ای‌مان کمی محتاطتر باشیم."
اما پلوسای گستاخ هنوز حرفش را به پایان نرسانده بود که چهار شیر دیگر پشتش را می‌چرخانند و چنان با پنجه‌های عقبی در حال چنگ انداختن او را می‌زنند که شن زرد کویر در ابرهای در حال چرخش در بینی، در گلو، در گوش‌ها و در چشم‌ها پرواز می‌کنند.
پلوسا اما این عملِ چهار شیر را مبتذل و فرومایه می‌یابد.
او با خشم فریاد می‌زند: "بی‌دست و پاهای خام!"
*
هشتمین نمایش شروع می‌شود:

مرگ برمکیان. (2)

عشق ممنوعه
از زمین داغ و لالِ کویر کوه‌ها به بیرون رشد می‌کنند ــ کوه‌هائی از سنگ‌های سبز تیره. آنها تا آسمان رشد می‌کنند و خورشید را می‌پوشانند، طوریکه سایه‌ها همه جا است ــ سایه‌های خنک!
و در وسط بتدریج یک غار تشکیل می‌شود و در کنار آن غارهای کوچک‌تری.
به محض اینکه صخره‌های بیرون زدۀ جلوئی دوباره فرو می‌روند، آدم در وسط غار جعفر را می‌بیند، مرد برمکی را، بر روی یک تخت سفید کتانی: او در غار حمام خود دراز کشیده و رویا می‌بیند.
آب خنک آهسته از صخره‌ها به پائین به درون یک وان بزرگ آبی رنگ می‌پاشد. وان از لاجورد ساخته شده است و در مقابلش جعفر، برمکی، رویا می‌بیند.
غار در بالا خود را گسترش می‌دهد، و در کنار آبشارهای باریک کوچک حالا طوطی‌های بی‌شمارِ هندی در حلقه‌های طلائی تاب می‌خورند ــ آنها کاملاً رنگارنگ هستند ــ آبی، قرمز و زرد.
در غارهای کوچک‌تر برده‌های زیادی با لباس شنا از پله‌های پیچ در پیچ بالا و پائین می‌روند؛ برده‌ها یک کلمه هم صحبت نمی‌کنند.
در جلوی پاهای جعفر یک دختر سفید رنگ با گونه‌های سرخ، چشم‌های سیاه و موهای سیاه چمباته زده است.
مرد برمکی از عاباساه رویا می‌بیند و این را به دختری می‌گوید که با چشم‌های مشتاق به او ثابت و پارسامنشانه خیره شده است.
او می‌گوید: "گوش کن، کودک! من عاشق شده‌ام! ــ بطور وحشتناکی عاشق! من عاشق عاباساه زیبا هستم! می‌دانی چطور است وقتی آدم عاشق باشد؟ برایم تعریف کن که چگونه است!"
دختر آسان پاسخ می‌دهد: "من می‌دانم وقتی آدم عاشق باشد چگونه است! وقتی کسی عاشق است تمام جهان طور دیگر به نظرش می‌رسد. همه چیز تغییر کرده است. درخت‌ها دیگر درخت نیستند. بوی گل‌ها قوی‌تر و طور دیگر است. سنگ‌های سخت مانند موم نرمند. و آب اغلب بسیار سخت مانند سنگ است. آدم گرسنه است اما نمی‌خواهد غذا بخورد. آدم در باغ صداهای زیادی می‌شنود ــ آنها آنچه را که او نمی‌تواند بگوید بیان می‌کنند. و ستاره‌های آسمان بسیار نزدیک هستند ــ تقرییاً در دسترس. و ... و ..."
دختر شروع می‌کند به لرزیدن و باید شدیداً گریه می‌کرد. او پای جعفر را می‌بوسد و پاها از قطرات اشگ کاملاً خیس می‌شوند.
مرد برمکی لبخند می‌زند و سر تکان می‌دهد، او موهای دختر گریان را نوازش می‌کند، به عاباساه می‌اندیشد و آه می‌کشد.
او زمزمه می‌کند: "دلاک‌ها را بیاور! من می‌خواهم یک بار دیگر در کاخم حمام کنم ــ بعد هارون به اینجا نقل مکان می‌کند. این مردِ خوشبخت! اما ... ها! ها! ... ما خواهیم دید چه کسی خوشبخت‌تر است!"
او بر روی حوله‌های سفید لم می‌دهد و در این حال با انگشت اشارۀ دست راست به وان آبی رنگ ساخته شده از لاجورد می‌زند ــ وان به صدا می‌افتد.
دختر برده بلند شده بود و آهسته به سمت چپ می‌رود و مدام به اطراف نگاه می‌کند ــ اما صاحبِ والامقامش این را نمی‌بیند ــ او فقط به عاباساه می‌اندیشد ــ و علاوه بر آن سوت می‌زند.
او می‌گوید: "من می‌خواهم گل داشته باشم!"
و شاخه‌های بلند با گل‌های کوچکِ سفید در جلوی غار آهسته پائین می‌افتند و در حال تاب خوردن آویزان می‌مانند؛ بزودی شاخه‌های گل سفید آنقدر زیاد می‌شوند که تمام غارها پوشانده می‌شوند.
یک دیوار گُلی لرزانِ سفید جعفر را، طوطی‌ها و برده‌ها، سنگ سبز و تمام چیزهای دیگر را ــ نامرئی می‌سازند ــ ــ ــ ــ ــ
اما فوری یک دندان‌قروچۀ آهسته شنیده می‌شود، و بعد از چند لحظه دیوار خود را تقسیم می‌کند؛ شاخه‌های گل سفید توسط بادی دو جانبه به سمت راست و چپ به حرکت می‌افتند.
و حالا در وسط یک باغِ انبوه یک تالار آلاباستری قرار دارد ــ که عاباساه می‌خواهد در آن حمام کند.
برده‌ای به نام اونابا آینه‌های فلزیِ کوچک و بزرگ‌تر را با جدیت تمیز می‌کند و برق می‌اندازد.
عاباساه هم بر روی یک حوله سفید کتانی دراز کشیده است و رویا می‌بیند ــ او از جعفر رویا می‌بیند، از مردِ برمکی.
هزاران بوی خوش از تالار آلاباستری مستانه به بیرون می‌روند. اروپائی‌ها با صدای بلند با بینی نفس می‌کشند ــ چنین چیزی آنها هرگز بو نکشیده بودند.
حمام‌های عاباساه همیشه بوی خوب بسیار قوی می‌دهند.
او فقط بخورهای گران قیمت و فقط صابون‌های بسیار ارزشمند دوست دارد. در وان بزرگ آلاباستری‌اش هرگز یک قطره آب نبوده است. در وان فقط شیر گرم بُز با عسل و گیاهان جنگلی و روغن گل رز شنا می‌کنند. و وقتی نوبت استحمام می‌رسد، هنوز چیزهای فراوان دیگری داخل وان می‌شود؛ همه آنها چنان معطر و مست کننده‌اند که در بیرون گل‌های باغ عطرشان را از دست می‌دهند. ادویه‌جات فراوانی در گلدان و بطری‌های رنگی بی‌شمار در کنار دیوارها قرار دارند؛ تقریباً مانند دکان خُرده‌فروشی دیده می‌شود. فقط دیوارهای باشکوه که کاملاً از آلاباستر هستند به یاد می‌آورند که آدم در باغ‌های کاخ خلیفه است.
و عاباساه به برده‌اش می‌گوید:
"اونابا، این یک شب وحشتناک بود. آه، زندگی هیچ چیز نیست. جعفر من را بوسید. شوهر واقعی من آنقدر مهربان بود که بگذارد جعفر من را ببوسد ــ بیش از حد مهربان! من عالی هستم! آینه را به من بده!"
اونابا به او یک آینه کوچک دستی می‌دهد و مکارانه لبخند می‌زند.
برده می‌پرسد: "چه مدت برمکی شما را بوسید؟ هنگامیکه شما را بوسید چه فکر می‌کردید؟"
عاباساه غرولند می‌کند: "به هیچ چیز!"
اما بعد از یک مدت کوتاه آهسته می‌گوید:
"اونابا، تو اجازه نداری این را به کسی بگوئی: بعد از آنکه من با هارون تنها بودم، فقط به جعفر فکر می‌کردم ــ من فکر می‌کنم که عاشق جعفر باشم."
برده متفکرانه پاسخ می‌دهد: "من در حال حاضر آن را باور نمی‌کنم. اگر شما حقیقتاً عاشق شوهر جدیدتان که بر ملکش اما در حقیقت یک حق دارید، بنابراین شما امروز اینطور آرام نبودید. شما در هر صورت می‌توانید کاری را بکنید که مناسب شماست و احتیاجی ندارید بخاطر هارون پیر دلواپس باشید. نه، شما هنوز جعفر را دوست ندارید! هنوز خیلی مانده است که عاشق او باشید!"
بانوی والامقام خندان می‌گوید: "چقدر تو باهوشی! پس من چطور باید رفتار می‌کردم اگر حقیقتاً عاشق جعفر می‌بودم؟"
برده باهوش می‌گوید: "اوه، کاملاً متفاوت! شما مشت خود را می‌فشردید، آینه را به طرف سرم پرتاب می‌کردید، روشن می‌خندیدید و فوری دوباره مانند یک کودکِ کتک خورده گریه می‌کردید. شما لباس ملال‌آور سفیدتان را پاره می‌کردید ــ و الماس‌هایتان را به من هدیه می‌کردید ــ به گردنم می‌افتادید ــ و با من کشتی می‌گرفتید ــ و در این حال از خشم دوباره گریه می‌کردید ــ و دوباره می‌خندیدید! شما من را با لباس به داخل وان پرتاب می‌کردید! شما سپس من را دوباره می‌بوسیدید ــ و موهایم را خشک می‌کردید ــ همچنین من را دوباره کتک می‌زدید ــ و عاقبت لباسم را از تن پاره می‌کردید ــ و من را گاز می‌گرفتید ــ و ــ"
عاباساه نفس نفس‌زنان فریاد می‌زند: "اونابا، بس کن! تو من را دیوانه می‌کنی! من می‌خواهم حمام کنم و به جعفر لعنت بفرستم و زندگی کنم. سریع! دلاک‌ها را خبر کن!"
بانوی والامقام متشنج آینه فلزی‌اش را به سینه می‌فشرد.
اونابا به بیرون می‌دود؛ آدم صدایش را که دستور می‌داد می‌شنود.
در باغ زنده می‌شود.
عاباساه می‌خواهد لباس سفیدش را پاره کند ــ اما لباس محکم است ــ خیلی محکم.
دلاک‌های زن می‌آیند.
پرده می‌افتد.
*

شیرها کمی بصل‌النخاع کرگدن می‌خورند.
اروپائی‌ها به پرده نگاه می‌کنند.
پرده سرخ آتشی رنگ است. در وسط آن یک مردِ راست ایستاده مانند مُرده‌ها رنگ‌پریده نقاشی شده است که در بزرگ‌ترین خلسه چشم‌هایش را می‌چرخاند و هزار دستِ کاملاً دراز و باریک حریصانه مانند پاهای عنکبوت به سمت بالا و به سمت پهلوها گسترانده است، طوریکه انگار می‌خواهد با آنها چیزی را در آغوش بگیرد. لباس‌ها نامشخص هستند ــ هم از نظر رنگ و هم از نظر شکل.
شیرها در باره پرده چند نکات هنری انتقادی را بیان می‌کنند که متأسفانه بی‌اهمیت‌اند.
اروپائی‌ها از دوربین‌های مخصوص اپرای خود با پشتکاریِ حسادت‌برانگیزی استفاده می‌کنند.
اُلی، زیرک، با حالت چهرۀ استادانه و در حالیکه با پنجه‌هایش کمی بصل‌النخاع از سبیلش می‌خراشد می‌گوید:
"آدم فوراً احساس می‌کند، که کل داستان در درجه اول برای مردم نمایش داده می‌شود، بر روی مردم محاسبه شده است. این فقط غم‌انگیز است که با این حال داستان برای اروپائی‌ها هنوز در برخی جهات بیش از حد بالا است."
او بشقاب خالی‌اش را به گارسون‌های چالاکِ ویَنی می‌دهد. شیرهای دیگر هم بشقاب‌هایشان را تحویل می‌دهند.
پنجاه مرد همیشه یک بشقاب را با خود حمل می‌کردند.
کِناف کج خلق می‌گوید:
"دفعه دیگر دستمال برای پوزه پاک کردن فراموش نشود! به اندازه کافی آنجا وجود دارد!"
پلوسا با صدای بلندِ واضحش می‌گوید:
"این هارون! این انسانی که می‌خواهد عرف را زیر پا بگذارد! که به خود می‌نازد! باور نکردنی است! شور و شوق جوانی! امیال غیراخلاقی!"
آنگاه کِناف دوباره بی‌پروا دنبال حرف را می‌گیرد: "و این هماهنگی فوق‌العادۀ روح‌های عاشق! چطور آنها از یکدیگر همه چیز را تقلید می‌کنند! این گوارا بود! و هارون هر دو را دوست دارد! این باید احتمالاً همچنین <عشق آزاد> باشد. اروپائی‌ها، دقت کنید، این قطعه نمایش هر نوع <عشق آزاد> را یک بار برای همیشه برایتان بدمزه خواهد ساخت. شماها باید بالاخره میل به آزادی را به زن‌هایتان پمپاژ کنید! حرمسرا را عاقبت در اروپا معمول سازید!"
فریمِ فاضل می‌غرد: "خوب حالا دیگر کافی است! ما حالا هنوز اجازه نداریم بگوئیم که چه می‌شود!"
بقیه شیرها می‌غرند: "چرا نه؟"
فریم می‌غرد "اما رایفو فقط می‌خواهد برای حرمسرا تبلیغ کند!"
و شیرها ناراحت می‌شوند. آنها به فریم فاضل سخت حمله می‌برند، با پنجه‌هایشان به صورتش می‌زنند و با دُم بطرز وحشتناکی می‌کوبند.
اما در این وقت از بالای پرده دوباره صورت ریشدار رایفو ظاهر می‌شود.
او به تندی می‌گوید: "ساکت! اینقدر سر و صدا نکنید! پرده را دو پاره کنید!"
شیرها خُر خُر کنان به وسط پرده می‌جهند، آن را با پنجه و دندان می‌گیرند و با چنان خشمی از هم می‌درند که از پشت سقوط می‌کنند و از هر دو طرف یک قطعه از پرده بر پشت شیرها کشیده می‌شود و تأثیر درمانده‌ای در تماشگران ایجاد می‌کند.
اروپائی‌ها لب‌هایشان را به دندان می‌گیرند.
*
پنجمین شماره نمایش شروع می‌شود.
 
اشگ شوق
"جهان بسیار بزرگ است ــ و روز بسیار باشکوه!"
و خورشید هنگام غروب کردن آفتابی‌ترین است.
در پشت قصر آفتابیِ هارون خورشید غروب می‌کند.
یک آبِ ساکتِ تیره و سبز وسط و پیش‌زمینه را پُر می‌سازد. و از هر دو سمت آب در تراس‌ها با پرچین‌های فراوان، دیوارها، غارها و پله‌ها رو به بالا می‌روند. بالا در سمت راست و سمت چپ باغ‌های آویزان با گل‌های رنگین و شاخ و برگ‌های فراوان سبز رنگ هستند.
آب توسط پل قوسی بیشتر به سمت عقب کشیده می‌شود. و بر روی این پل قوسی کاخ خورشیدیِ سبک و بادخورِ هارون خود را بلند می‌سازد.
در زیر پل قوسی در عمق تنگه خورشید غروب می‌کند.
بالای پل قوسی در کاخ بین چند ستون چوبیِ باریک و در بین جعفر و عاباساه هارون ایستاده است، خلیفۀ قادر متعال.
هارون بازوهایش را بالا می‌برد، طوریکه دست‌هایش تقریباً به سقف چوبی کمی قوس‌دار کاخ می‌رسند.
کاخ از اروپائی‌ها چشم‌انداز زیادی نمی‌رباید، آنها می‌توانند همه جا ــ از میان ستون‌های کاخ آسمان شب را ببینند که بتدریج در سایه‌روشن رنگ‌های زرد و سرخ می‌سوزد.
و خلیفه بطرز وحشتناکی شاد است. او بسیار صحبت می‌کند، اما همیشه یک چیز را می‌گوید. جعفر با ناراحتی او را متهم می‌کند.
عاباساه شیفته را مست به حساب می‌آورد.
اما مرد عاشق نمی‌گذارند به آسانی مزاحمش شوند. او ناگهان در آب پشت تنگه رنگ‌های کاملاً وصف‌ناپذیری پیدا می‌کند و می‌خواهد آنها را برای زنش و دوستش توصیف کند. اما آن دو البته درک نمی‌کنند که منظور او چیست.
او همه چیز را طور دیگر و خیلی بیشتر می‌بیند. او باید به این خاطر بارها و بارها بلند تعجب کند ــ کاری که شادی‌اش را برای رفقا بزودی ملال‌انگیز می‌سازد.
هارون متوجه خلق و خوی بد آنها نمی‌شود. او حالا به تمام آخرین زمانی که او زن و دوست را همزمان در کنار خود داشت فکر می‌کند. و آنچه هارون احساس و فکر می‌کند ــ باید اروپائی‌ها هم بدون آنکه در کاخ یک کلمه از آن صحبت شود احساس و فکر کرده باشند، ــ سمعک‌های قیفی شکل اینطور بی‌حد دقیق هستند.
آن سه نفر به اروپائی‌ها پشت کرده‌اند و به رنگ زرد و سرخ غروب کردن خورشید خیره شده‌اند.
آخرین ساعات بسیار شاد انعکاس می‌یابند. یک مستی ملایم می‌لرزد و بر روی پل قوسی که با خطوط قصر در مقابل ابرهای شعله‌ور تاریک به نظر می‌رسد تاب می‌خورد.
هارون به این خاطر که یک دوست دارد و می‌تواند خود را بی قید و شرط به او هدیه کند خود را بسیار خوشبخت احساس می‌کند. هنوز هیچ ردی از بی‌اعتمادی به دوستی که از همه چیز لذت می‌برد ضمیر آگاهش را کدر نساخته است.
خلیفه احساس می‌کند: او تنها نیست ــ او از هیجان می‌گرید.
اروپائی‌ها هم کاملاً متأثر می‌گردند، زیرا آنها همه آن چیزی را می‌بینند و احساس می‌کنند که خلیفه می‌بیند و احساس می‌کند، گویی آنها هم بر روی پل قوسی ایستاده‌اند ــ دوربین‌های عالی مخصوص اپرا به آنها در این کار کمک می‌کند.
حالا از عمق تنگه صدای آهسته ترانه‌های محلی به سمت جلو طنین می‌اندازد، و اشگ شوق بر روی گونه‌های قهوه‌ای خوشبخت‌ترین فرمانروای جهان می‌غلتند.
او خود را می‌چرخاند. شادی او مرتب بزرگ‌تر می‌شود. او به سختی می‌تواند این افزایش شادی را تحمل کند.
او عمامه‌اش را به کناری پرت می‌کند و بازوانش را مانند یک کشیش به سمت سقف چوبی با قوس اندک بلند می‌سازد.
او کودکی‌اش را به یاد می‌آورد، اسب‌های سیاه و شکار ببرهای وحشی را، مادرش را و اولین شمشیر دمشقی را که او روزی پنهانی در زرادخانه به دست گرفت و گذاشت در زیر نور خورشید بدرخشد ــ این هم در آن زمان در جادوی رنگ‌های یک خورشید غروب بود.
صدای آوازها بلندتر می‌شود، آنها نزدیک‌تر می‌آیند. هارون جعفر را در آغوش می‌گیرد، بهترین دوستش را، و عاباساه به این خاطر سرش را تکان می‌دهد.
خواننده‌های زن با قایق‌های کوچک زیادی خود را نزدیک می‌سازند.
از باغ‌های معلق آوازهائی پاسخ می‌دهند که مانند پژواکِ آوازهائیست که از اعماق تنگه مرتب نزدیک‌تر می‌آید.
احساسات بی‌اندازه پُر شورِ هارون افزایش می‌یابد.
قایق‌های کوچک با خواننده‌های زن بزودی در زیر پُل قوسی هستند؛ چند قایق که در قسمت جلو یک سر چوبی حیوان حمل می‌کنند، کاملاً نزدیک پیش‌زمینه می‌رانند و خود را مورب در سمت راست و چپ ساحل قرار می‌دهند.
صدای کودکان به سمت تراس‌ها، در غارها و در پشت پرچین‌ها هجوم می‌آورند.
و ترانه مورد علاقه هارون از هزار حنجره به آسمانِ شبانۀ زرد و سرخ طنین می‌اندازد.
یک مستی سادۀ احمقانه خلیفه را در برمی‌گیرد.
او برده‌هایش را پیش خود می‌خواند و دستور می‌دهد گنجینه دولتی‌اش را بیاورند.
برده‌ها گنج را که در جعبه‌های آهنی زیادی قرار دارند، با عجله به آنجا می‌آورند.
مرد قدرتمند می‌گذارد در کنار پاهایش گنجینه دولتی را بشمرند.
سکه‌های طلا مانند سنجِ انگشتی در میان ترانه آوازها به صدا می‌آیند.
شش میلیون دِرهَم در گنجینه دولت وجود دارند ــ شش میلیون دِرهَم! یک توده زیبای طلا!
و هارون می‌گذارد این شش میلیون را از روی پل انبوه انبوه بر روی سر خوانندگان زن پائین بریزند.
البته بیشتر سکه‌های طلا در آب می‌افتند، که خوشبختانه عمیق نیست.
و زن‌ها به این خاطر در حال فریاد کشیدن از قایق‌ها بیرون می‌جهند، و داخل آب گل‌آلود و خیس می‌شوند، بخاطر طلا با هم گلاویز می‌گردند، جیغ می‌کشند و با همدیگر کشتی می‌گیرند، به همدیگر از بالا تا پائین آب می‌پاشند ــ و جیب‌هایشان را از طلا پُر می‌سازند.
لباس‌های زیبای دخترها خیس و گل‌آلود می‌شود.
هارون باید بطرز وحشتناکی می‌خندید.
همچنین عاباساه باید می‌خندید، جعفر هم می‌خندد.
و یک شادی حالا تمام تصویر شب را پُر می‌سازد که قابل تعریف نیست.
تمام آسمان مانند پوست یک ببر راه راه زرد و سرخ می‌شود.
آب‌های گل‌آلود می‌پاشند و کف می‌کنند، قایق‌ها چپ می‌شوند، و زن‌ها نزدیک است تقریباً غرق شوند.
از باغ‌های معلق و از همه سو همه تا حد امکان سریع پائین می‌دوند و با سر درون آب طلا می‌پرند.
متأسفانه قایقران‌ها جستجو و جمع کردن را بهتر درک می‌کنند.
صدای جیغ و خروش و تقریباً خندۀ شیهه‌وار!
اشگ‌های بی‌معناترین خشم و اشگ‌های بی‌معناترین وجد!
همه چیز نامرتب می‌چرخد، گویی ده هزار خواسته‌های بی‌معنی برآورده می‌گردند.
یک درگیری بی‌نظم بی‌پایان!
اروپائی‌ها خیلی مایلند آنجا باشند، همچنین در آب بپرند و طلا جستجو کنند. اما شیرهای آبی مراقب هستند. بنابراین نمی‌شود هیچکاری کرد. هارون هم همان احساسات اروپائی‌ها را دارد، مایل است خود را از روی نرده‌ها به پائین پرتاب کند ــ فقط آگاهی از موقعیت سلطنتی‌اش او را از این کار بازمی‌دارد.
اما حالا ناگهان از فواره‌های بزرگ آب به بالا می‌پاشد ــ به تمام اطراف ــ همچنین بی‌نظم!
و شُر شُر آب پاشیدن فواره‌ها بزودی چنان بلند می‌شود که آدم دیگر صدای جمعیت وحشی در زیر پل قوسی نمی‌شنود ــ همزمان دیگر آنها را نمی‌بیند، زیرا بالا و پائین جهیدن ستون‌های آب فواره یک دیوار کف‌آلودِ سفیدِ پهن ــ یک پردۀ باشکوه تشکیل می‌دهد.
*

حتی شیرها شگفتزده‌اند.
آنها اما کاملاً شگفتزده‌اند، وقتی ناگهان از سمت راست و از سمت چپ نوری سبز و آبی رنگ خود را در دیوار کف‌آلودِ چرخان می‌ریزد و یک بازی از رنگ‌ها را منفجر می‌سازد که لال کننده است.
دوازده جادوگر به پائین فرود می‌آیند و به آرامی بر بالای سر شیرها در میان هوا قدم می‌زنند و همچنین با تعجب بازی آب‌ـ‌آتشیِ درخشان را نگاه می‌کنند.
شیرها فراموش می‌کنند دنبال کلمه را بگیرند ــ آنها گم شده‌اند.
اروپائی‌ها چشم‌هایشان چنان زده شده است که نمی‌دانند چه بر سرشان می‌آید. ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
فقط آهسته ــ کاملاً بتدریج ــ چرخش درخشنده رنگ‌های آبی و سبز از بین می‌روند.
جادوگرها دوباره به بالا صعود می‌کنند.
یک تاریکی سیاه خود را مانند پارچه سیاهی که به دور اجساد می‌پیچانند در آنجائی می‌گستراند که تا همین حالا این همه نور مست کنندۀ رنگ‌ها شعله‌ور بود.
همه چیز کاملاً سیاه می‌شود.
*
ششمین نمایش شروع می‌شود.
ــ ناتمام ــ