آتشپرستان
پس از مدتی در تاریکی سه ستون شعلۀ آتش سرخ پهناور آهسته از زمین بیرون میآیند.
آنها بطور واضحی بزرگتر میشوند و بصورت عمودی به بالا صعود میکنند. بدنۀ ستون شعلهها
کاملاً آرام میسوزد. فقط نوکهای نازک شعلهها مانند مارماهیهای مهاجری که بر خلاف
جریان آب شنا میکنند تکان میخورند. شعلههای پرشکوه در آسمانِ شب بیصدا زبانه میکشند.
هر دو ستون شعلههای آتشِ مشتعلِ جانبی پهناورتر و بزرگتر به نظر میرسند، زیرا
که آنها بیشتر در پیشزمینه قرار دارند. ستون آتش وسطی در پشت میسوزد، و در مقابلش
یک سنگِ قربانیِ گردِ بزرگ قرار دارد؛ در کنار و پشت این سنگِ قربانی پیکر انسانها نمایان میشود.
اینها کشیشهای ایرانی هستند. آنها زیاد صحبت میکنند. اما آنچه آنها میگویند
هیچ ارتباطی با شعلههای مقدس ندارند. این کشیشها اصلاً به قربانی و عبادتِ دستهجمعی
فکر نمیکنند. آنها در مورد اوضاع قلعۀ خلیفه صحبت میکنند. همچنین یک پیرمرد زندیقی،
یک منکر خدا، در میان آنها است ــ آنها به او زمزمهکنان و با قیافههای جدی توضیح
میدهند که چه کسی در واقع در قلعۀ خلیفه فرمانروائی میکند.
یکی از کشیشها میگوید: "اوضاعِ دربار در بغداد خیلی بهتر از اوضاعِ بقیه
دربارهای مشرقزمین نیست. همه جا جنگِ سخت و مشابهی است. و این البته هیچ جنگ صریح
و صادقانهای نیست. همه میخواهند در حکومت سهیم باشند. هر کارمندِ قلعۀ خلیفه میخواهد
در حکومت سهیم شود. این را حتی هر خواجهای میخواهد ــ حتی فرومایهترین اسطبلدار
این را میخواهد. اما یک چیز مسلم است: فقط تعداد کمی اهداف بالاتری در نظر دارند ــ
اکثر مردم با چند هزار دِرهَم کاملاً راضی هستند. پوزهشان را با طلا پُر کن و آنها
برای هر کاری آمادهاند. برمکیها اما، که هرگز فراموش نمیکنند مانند ما ایرانی هستند،
در حال حاضر بزرگترین قدرت را در دستهایشان دارند ــ باور کن!"
صدای بلند یک قرولند مکالمه را قطع میسازد. سی مرد برمکی در کنار ستون شعله پشتی
ظاهر میشوند. آنها با حرارت مورد استقبال قرار میگیرند. آنها افراد جوان و پیری هستند
که بیشترشان با وزرا خویشاوندند. فضل جلوتر از بستگانش حرکت میکند. در دستش حلقۀ پیروزی
بزرگ خلیفه که هنوز هم بزرگترین قدرت را در خود دارد میدرخشد.
در ابتدا در باره شش میلیونی که هارون به روی سر خوانندههای زن ریخته بود با حرارت
صحبت میشود. در این باره به شدت فحش داده میشود، نگهداشتن اینهمه پول نقد در خزانۀ
دولت را غیرمسئولانه به حساب میآورند، و دولت را صریحاً متهم به سهلانگاریِ فاحش
میکنند.
فضل از مدیران خزانهداری دولت دفاع میکند و در پایانِ سخنانش اظهار میدارد:
"آموختن هنر حکمرانی چندان راحت نیست. شماها هنوز ما را درک نمیکنید. شش
میلیون دِرهَمِ ناقابل ارزش صحبت کردن ندارد. هارون دوباره شروع به احمقانهترین داستانها
کرده بود: او عصبانی شده بود که دستوراتش آنطوری اجرا نشدهاند که دستورات برمکیان
اجرا میشوند. بنابراین باران طلا به هیچوجه برای ما نامناسب نبود؛ این کار دوباره
اعتماد به نفس خلیفه را محکم ساخت. در غیراینصورت شش میلیون دِرهَم هم پول خوبی بود.
شماها میدانید که خواهر هارون، خوانندگان زن را زیر نظر خود دارد، آنها را هدایت و
محافظت میکند. و شماها همچنین میدانید که قبیلۀ حاکم مایل است حرف زیادی برای گفتن
داشته باشد و فوقالعاده حریص است. این رامشگان حالا برای مدت طولانی دهان گستاخشان
پُر شده است. آیا این یک خوشبختی بزرگ نیست؟ بعلاوه هارون دوباره به فکرهای دیگری افتاده
که احتمالاً نمیتوانند ضرر برسانند. او اما هنوز هم این تمایل مسخره را دارد و میخواهد
در همه امور دولت حرفی برای زدن داشته باشد. عادات غیرمحترمانهاش باید توسط عادت بیخطری
جایگزین شود. یک خلیفه باید امور دولتی را فراموش کند. این میتواند چند میلیون هزینه
داشته باشد ــ خیلی بیشتر از شش میلیون ــ هیچ راه دیگری وجود ندارد. آدم باید همچنین
به انسانهائی که میخواهد بر آنها حکمرانی کند تا آنجا که ممکن است آزادیهای زیادی
بدهد تا متوجه میلۀ فرمان نشوند. هر شاهزادهای باید همیشه تصور کند که همه چیز با
سوت زدنش میرقصد. او باید همیشه خود را کاملاً مستقل نگهدارد. فقط یک احمق که قاطعانه
معتقد است اجازه هرکاری را دارد میتواند به یک عروسک خیمهشب بازی تبدیل شود."
در جمع سکوت برقرار میشود.
کشیشها جام شراب قدیمی را دست به دست میچرخانند.
فضل دستورات زیادی میدهد، شایعات میپراکند و اسرارآمیز عمل میکند، فتنه برمیانگیزد
و تهمت میزند، بدگمانی علیه بیگناهترینها میآفریند، احکام بازداشت و دستورات فراوان
دیگری مینویسد، همیشه با تمام گوش استراق سمع و در این حال بیاعتنا وراجی میکند.
اما او خودش میداند که وراجی میکند. او فقط میخواهد که دیگران هم وراجی کنند، کاری
که آنها هم البته انجام میدهند ــ و نه کم. او دروغ میگوید و میگوید که دروغ میگوید.
او به حقیقت اغلب یک رنگ غیرقابل باور میمالد. او همیشه عمداً حقایقها و دروغها
را با هم مخلوط میکند و میگوید که او این کار را میکند. او گیج میسازد و سر حال
میآورد ــ اما او همه را جذب میکند تا سخنانش را فراموش نکنند. او بسیار سرزنده و
بسیار مرتب است. پیرمرد زندیقِی از وزیر خرسند است. آنها آسوده شراب قدیمی مینوشند،
چهارزانو بر روی سنگِ قربانیِ قدیمی مینشینند و چنان خلق و خوی شادی دارند که انگار
بدون هیچ قصدی دور هم جمع شدهاند ــ در حالیکه اما هر نفر با پشتکار فقط بدنبال برآوردن
خواستههای خاص اوست.
جامعه بسیار باهوش است ــ اما بر باهوشی خود تأکید نمیورزد.
وزیر با پیرمرد زندیقی به شیوهای بسیار خاص و مؤدب صحبت میکند. تقریباً خودمانی
میگوید:
"بله، اگر ما برادرمان جعفر را نمیداشتیم ــ سپس کجا میبودیم؟ یک برادر
بیآزار بیشتر از یک دوست بیآزار ارزش دارد. تو در باره ازدواج شنیدهای، اینطور نیست؟
خب، الله را شُکر! من را بخاطر شیوه بیانم ببخش! وحشتناکترین چیز فقط حرص و طمع سیریناپذیر
قبیلههای مختلف است ــ و سپس اعتیاد به اسراف آنها! جعفر در آنجا کار مناسبی انجام
میدهد. قبیلۀ زُبیده باید حالا خیلی تیزتر مراقب باشد و همه جا مشکوک شوند. زُبیده
تنها زنیست که برای هارون دو کودک بدنیا آورده است که به راحتی یک حق ارث دارند. هر
دو پسر او امین و مأمون گیاهان کوچک زیبائی هستند ــ آنها پیروان خود را دارند که همچنین
بزودی دوباره به حمایت نیازمند خواهند شد. این دو شاهزاده را ما فقط کم داشتیم. با این وضع
باید آدم روحیه خود را حفظ کند. فراموش نکن به زُبیده مشکوک شوید!"
پیرمرد زندیقی میخواهد چیزی پاسخ دهد، او محتاطانه میگوید:
"بنابراین همه خود را در کاخ موظف میدانند سپاسگزار همدیگر باشند!"
وزیر در این وقت میگوید: "قدردانی یک سکۀ قدیمیست که با آن باید هنوز پرداخت
شود. اگر از ذهن کسی بگذرد با این سکه باج ندهد بنابراین خیلی ساده ثروتِ تحویل داده
شده را دوباره از او میگیرند و او را به جهنم میفرستند. اما ببخشید ــ پاپا دارد
میآید!"
یحیی ابن خالد ابن برمکی پیر واقعاً در حال نزدیک شدن است، و همه چیز با عجله با
احترام به استقبالش میرود.
یحیی در ناراضیترین وضعیت روحیست.
او ترشرو میگوید: "بله شماها خارقالعاده خوشحالید! و در این وضع علی ابن
یحیی ابن عبدالله علیه هارون برآشفته گشته و او را به قیام مسلحانه تهدید میکند. احتمالاً
جنگی رخ خواهد داد."
همه خود را با چشمان بزرگ به نزدیک پیرمرد فشار میآورند، و او غیردوستانه ادامه
میدهد:
"ما اما نمیخواهیم فقط امیدوار باشیم که کار به جنگ بینجامد. ما میخواهیم
آنچه را که میتوانیم انجام دهیم تا کار به جنگ بکشد. این یک خوشبختیست که این علی
ابن یحیی آنجا است ــ او را باید شماها حالا درست و حسابی تحریک کنید. من برایتان نوشتهام
که شماها باید چکار کنید."
او به هر نفر بدون استثناء یک طومار کوچک میدهد و با همه با قاطعیت صحبت میکند.
یحیی بعد از پخش کردن طومارها طوریکه همه میبینند و میشنوند با این کلمات فضل
را مخاطب قرار میدهد:
"فضل، خوشحال باشیم که این یحیی ابن عبدالله زنده است. اگر او آنجا نمیبود
باید یک نفر دیگر را به قهرمان شورشیان تبدیل میکردیم ــ، همانطور که تو میدانی این
کار آسانی نیست. هارون باید هر از گاهی با شورشیان بجنگد، وگرنه حالش خوب نیست. او
همچنین توسط جعفر و عاباساه هم بیش از حد هیجانزده است. هیچ انسانی نمیتواند هر روز
جشن بگیرد. هر انسانی باید اسب چوبی کودکانه خود را داشته باشد که بتواند بر رویش استراحت
کند. بنابراین هارون به شورشیان احتیاج دارد، جعفر باید زنها را داشته باشد، فضل باید
دسیسه کند ــ و من باید پسران باشکوهم را داشته باشم ــ باید خودم را بعنوان پاپای
پیر احساس کنم ــ بله! بله! به این ترتیب هر نفر اسب چوبی کودکانۀ خود را دارد."
فضل سر را تکان میدهد و چشمک میزند.
کشیشها و برمکیان با حرارت طومارهایشان را مطالعه میکنند؛ پیرمرد زندیقِی هم
یک طومار دارد.
هر سه ستون شعله آتش در این بین کوچک و ناگهان خاموش میشوند. ــ ــ ــ
دوباره شبِ مانند قیر سیاه که در آن هیچ چیز دیده نمیشود.
اما به محض وزیدن هوای خنکِ شب به اروپائیها خورشیدهای کوچک گداختهای در تاریکی
پیدا میشوند.
شعلههای خورشیدِ گداخته وقتی باد از سمت راست میوزد به سمت چپ حرکت میکنند.
شعلهها مانند موهای سرخِ لرزان زبانه میکشند.
ستارههای غولپیکر خورشیدها هستند که لرزان در آسمانِ شب میسوزند.
اروپائیها از خود میپرسند که آیا آتشبازی یا مشعلهای جنگ این آتش را افروختهاند.
در پایان آنها فکر میکنند که این شعلههای غولپیکر مقدسِ آتشپرستان است.
اروپائیها اما افکارشان را بلند صحبت نمیکنند؛ آسمان آتشین چنان وحشتناک ساکت
است که کلمه بر روی لبها میمیرد.
تابش سوزنده آفتاب هیچ صدائی از خود خارج نمیسازد، حتی ترق و تروق هم نمیکند.
در تمام گیتی مانند گور سکوت برقرار است، درست شبیه به شبها در مسجدِ سرد.
یک جهان پُر از آتش، و در عین حال یک جهانِ خاموش.
*
صدای شیرها وقتی آنها دوباره با سخنرانیهایشان شروع میکنند بسیار بلند طنین میاندازد.
پیکس، شیر چاق، در حالیکه به اروپائیها با دقت نگاه میکند میگوید:
"آدم این را یک فصل از سیاستِ بالاتر مینامد! به نظر میرسد که شماها برای
آن درک خیلی زیادی داشته باشید. آدم متوجه میشود که شماها عادت دارید روزنامههای
کاغذیتان را با دقت بخوانید. در واقع شماها میتوانید در اروپا چیز بهتری بخوانید
ــ اما شماها هرگز هوشمند نخواهید گشت. شماها حداقل طوری شایسته رفتار میکنید که اجازه
دارید با همدیگر آهسته صحبت کنید. شماها میتوانید همچنین گاهی اوقات اگر چیزی را نفهمیدید
از ما سؤال کنید."
پیکس بعد از این سخنرانی با یک نیزه قدیمیِ سوریهای دندانهایش را خلال میکند.
برادران پیکس با چاقوی ژامبون پنجههایشان را تمیز میکنند.
اروپائیها به یکدیگر چیزی زمزمه میکنند. اما هیچکس جرأت نمیکند حالا با یک پرسش
شیرها را مخاطب قرار دهد؛ شیرها بیهوده انتظار پرسش را میکشند.
خورشیدهای گداخته بتدریج خاموش میشوند ــ تک تک ــ آهسته ــ و هرگز دو خورشید در
یک زمان.
شیرها پنجههایشان را تمیز میکنند.
اروپائیها زمزمه میکنند.
هوا دوباره کاملاً تاریک میشود.
*
هفتمین نمایش شروع میشود:
خیانت
در بالا هوا روشنتر میشود. در پائین سایههای برگ قابل دیدن میگردند؛ درختان
تیرۀ نخل خود را به سمت آسمانی که مرتب روشنتر میشود میکشانند. در وسط یک دیوار
قدیمی با یک برج مربع شکل از زمین به بیرون رشد میکند.
و همه چیز مرتب شفافتر میشود؛ نور ماه از میان همه جا نفوذ میکند و مرتب قویتر
میگردد.
بزودی در آنجا برج مربع شکل در درخشانترین نور ماه ایستاده است ــ اما ماه خودش
دیده نمیشود.
نور ماه برگهای درختان نخل را روشن و درخشنده میکند.
در بالا بر روی برج به آرامی یک زن خود را به سمت بالا میکشد ــ این عاباساه است.
در کنار او جعفر ظاهر میشود. مرد برمکی پیشانی خواهر خلیفه را میبوسید و نرم نوازش
میکند.
آنها بازو در بازو مدتی طولانی به شکوهِ ماه نگاه میکنند و سپس همدیگر را رها
میسازند و نفس عمیقی میکشند، طوریکه انگار بار سنگینِ زنجیری از آنها برداشته شده
است؛ آنها در سکوت بازوان و دستها را طوریکه انگار خود را برای اولین بار بدون زنجیر
احساس میکنند به بالا کش میدهند.
عاباساه فریاد میکشد: "حالا من آزادم!"
مرد برمکی آهسته میگوید: "تو خیلی بامزهای!" و لبخندزنان هر دو دست
او را میبوسد. اما زن زیبا بسیار خشمگین میشود.
عاباساه میگوید: "چی؟ من بامزهام؟ چون حالا آزاد هستم بامزهام؟ جعفر، آیا
من برای تو بیشتر از هر زن دیگری نیستم؟ آیا عشق من برای تو فقط یک شوخی بود؟ آیا من
بیشتر از آنچه زنهای حرمسرایت به تو میدهند ندادهام؟ آیا میخواهی به من دشنام بدهی؟
جعفر، من را عصبانی نکن! من بردۀ تو نیستم، من همچنین معشوقۀ تو نیستم! من یک زن آزادم!
و من خودم را بدون اجبار و بعنوان یک زن آزاد به تو بخشیدم، چون من در تو مرد آزادی
را شناختم که <عشق آزاد> من را میتواند درک کند. آیا تو نمیدانستی چرا من تو
را دوست دارم؟ دروغ نگو! تو میدانی چه چیز ما را متحد میسازد. چون زندگی با انزجاری بیش از حد ما را پُر ساخته است ــ به این خاطر ما همدیگر را دوست داریم. تو
این زندگی را مانند من تحقیر میکنی ــ به همین دلیل ما به همدیگر تعلق داریم. چرا
صحبت نمیکنی؟ جعفر، ما میخواهیم بالاخره انسانهای آزادی باشیم. بله، من زن تو هستم،
اما من زن <آزادِ> تو هستم! من این زندگی را مانند تو تحقیر میکنم! جعفر، این
ما را متحد میسازد!"
او در مقابل جعفر زانو میزند و بدنِ او را در آغوش میگیرد.
و مرد برمکی پدرانه و جدی صحبت میکند:
"کودک عزیز، تو با این توحش زندگی را تحقیر میکنی؟ با اشتیاق زندگی را تحقیر
میکنی؟ تو اشتباه میکنی! آدم با چنین شکل شدیدی این زندگی را تحقیر نمیکند. نه ــ
برای تو زندگی هنوز یک ارزش بزرگ دارد. تحقیر زندگی ما را متحد نمیسازد. چیز دیگری
ما را متحد میسازد."
عاباساه آهسته میگوید: "جعفر، تو همیشه بسیار مطمئن دیده میشوی، بسیار شاد
و آرام ــ و با این وجود در چشمت چیزی میدرخشد که به من مانند ناامیدی وقیحانۀ وحشیانهای
خیره شده است. ناامیدی وقیحانۀ وحشیانهای که تو را هرگز از چنگالهایش رها نمیسازد
و برای هر کاری تو را قادر میسازد ــ با من هم همین کار را کرد. من خون یکسانی مانند
خون تو دارم، من را هم دیوانه ساخت. طبیعتمان ما را تحریک میکند، ما باید هر دو همیشه
بیمبالات باشیم ــ بدون ترس ــ مانند گاوهای تحریک گشته ــ ــ و این ما را متحد میسازد."
جعفر پاسخ میدهد: "خوب! خیلی خوب! فوقالعاده خوب! ما مانند دو آدم رذلی
هستیم که دقیقاً میدانند که از چوبهدار نمیتوانند فرار کنند و بنابراین هرگز به
این فکر نمیافتند خود را اصلاح کنند. ما دو پشهایم که حتی اگر هم خیلی دور پرواز
کنند کاملاً دقیق میدانند در فانوس بعدی خواهند سوخت. هوس چوبهدار ما را متحد میسازد،
که تو نباید آن را براحتی <ناامیدی وقیحانۀ وحشیانه> بنامی. تو دیوانگی ما را کمی بیش
از حد جدی میگیری. علاوه بر این چرا تو اینهمه از آزادی حرف میزنی؟ چرا تو میخواهی
همیشه <آزاد> باشی؟ این خیلی بامزه است اگر آدم هنوز آن را بخواهد. ما هرگز آزاد
نخواهیم بود."
عاباساه پاسخ میدهد: "چیزی من را عذاب میدهد، من نمیدانم این چه است. این
تنها هارون نیست. او به من آزادی زیادی داده. بله! بله! اما این چه آزادیای بود! این
آزادی مانند یک فشار بر روی سینهام قرار دارد. من گاهی فکر میکردم که تمام هوای این
کاخ در آن مقصر است. من مایلم اغلب بیرون بروم ــ بیرون! آیا من را درک نمیکنی؟ من
همیشه چیزی میخواهم. اما من در واقع اصلاً نمیتوانم بگویم آن چه است ... من میخواهم
آزاد باشم! جعفر، من تو را دوست دارم! و عشق من به تو من را آزاد ساخت. باور کن! تو
ناجی من هستی!"
فرزند باشکوه برمکیان در پاسخ میگوید: "خب، پس همه چیز خوب است! بنابراین
حالا تو اما حداقل آزاد هستی! فوقالعاده است که این برای تو آسان است. فقط هرگز فراموش
نکن که تو آزاد هستی ... بله، ما چرا میخواهیم خود را آزاد نسازیم؟ ما میخواهیم
همیشه در داخل آسمان قدم بزنیم، اما نمیتوانیم. بالاخره ما معتقدیم که یک زندگی دیوانهوار
ما را به این کار قادر میسازد. اما همه اینها بیمعنیست ــ دیوانگیست! ما آزاد نیستیم
ــ تو هم نیستی."
عاباساه با خشونت فریاد میزند: "اما! حالا من خود را آزاد احساس میکنم،
و بنابراین آزاد هستم. عشقم من را آزاد میسازد!"
جعفر پاسخ میدهد: "اشتباه قدیمی! متأسفانه این کافی نیست. وقتی ما مُرده
باشیم ــ سپس شاید بتوانیم آزاد باشیم. فقط مرگ ــ مرگِ خندهدار ــ میتواند ما را
آزاد سازد."
زن فریاد میزند: "در آغوش تو!"
جعفر شانه زن را میگیرد و آن را بالا میکشد، او از اینکه زن مدتی طولانی جلوی
او زانو زده بود عصبانی است و ادعا میکند
که چنین وضعیتی بری زنانِ آزاد مناسب نیست.
اما ناگهان متوجه میشود که عاباساه لباسهای بردهاش اونابا را پوشیده است،
بنابراین اونابا از گردهمآئی بر روی برج قدیمی مطلع است.
جعفر زیر لب آهسته زمزمه میکند: "داستان زیبائی است! عزیزکم، سر من تکان
میخورد. حالا ما نمیخواهیم در برابر مرگ وحشت کنیم. ما هر دو این زندگی را بیپایان
تحقیر میکنیم، این زندگی با چنین انزجار بیحدی ما را پُر میسازد. بله! بله! حق با
توست! در جلوی تابوت زندگی باید انسان عشق بورزد. بله، عشق آزاد میسازد ــ وقتی سر کسی
بخاطر تشکر از آن از بدن قطع میشود. عاباساه، دوباره به قلب من برگرد! شب مهتابی خنک
است. ما میخواهیم به داخل سالن برویم. من در آنجا مشعل میبینم."
زن زیبا زمزمه میکند: "ترسو! بردۀ خواجۀ تو محتاطتر از بردۀ لباسم انتخاب
شده است. حق با توست! انسانهای آزاد باید در برابر بردههایشان مراقب خود باشند ــ
من بیاحتیاط بودم. بیا، ما میخواهیم تابوتمان را جستجو کنیم ــ اینجا در برج باید
یکی باشد. جعفر، عشقبازی در تابوت ــ هِی! این بهتر از در جلوی تابوت است ــ این آدم
را آزاد میسازد! اینطور نیست؟ بیا زیرزمین! من دقیقاً میدانم: آنجا هنوز یک تابوت
خالی قرار دارد ــ آماده است! جعفر، در آن عشقِ آزادمان را جشن میگیریم ــ سریع بیا!"
هر دو در برج ناپدید میشوند.
بالای درختان نخل ناگهان یک تصویر روشن ظاهر میشود ــ مکه با گور پیامبر و زائران
بیشمار! تصویر در هوا میلرزد.
چشمانداز ماه با درختان نخل و برج مربع شکل با قیل و قالی رعدآسا به اعماق زمین
فرو میروند.
و مکه با یک حرکتِ سریعِ ناگهانی به پیشزمینه میآید.
اروپائیها بازار و مسجدِ بزرگ را کاملاً بزرگ و شفاف میبینند. زائران در گروههای بزرگ با شتاب عبور میکنند.
نور شدید خورشید تصویر متحرک را کاملاً روشن میسازد.
*
شیرها با خندهای خروشان ظاهر میشوند.
شیرها در شنهای کویر غلت میزنند و ناگهان بر روی پنجههای جلوئی میایستند و
پنجههای پشتی را آنقدر در هوا بلند میکنند که میتوانند با چنگالهایشان تقریباً
نوک دُمهای سر به فلک کشیده شده را لمس کنند.
یک منظره برای خدایان!
طنین خنده در میان کویر سوریه مانند یک توپ جنگی اروپائی منفجر میگردد ــ اروپائیها
احساس ناراحتی میکنند.
خوشبختانه بعد از آرامشِ شادیِ بیحدِ اروپائیها ابتدا پیکس حرف را شروع میکند،
کاری که به آرامش اروپائیها یاری میرساند.
پیکس با غرش میگوید: "بنابراین ما بالاخره حالا در وسط داستان هستیم! اروپائیها،
من به شما میگویم: داستان میتواند خوب شود! تنباکوی قوی! تنباکوی قوی! آزادی زن یک
آزادی بسیار عالیای است. بچهها، حالا ما میخواهیم یک کم در صحبت شرکت کنیم! کِناف،
در بارۀ زنِ آزاد چه فکر میکنی؟ صحبت کن، برادر عزیزم!"
کِناف میگوید: "پیکس! من خیلی عصبانی هستم. این اعتیاد به آزادی هیچ چیز
نیست بجز شهوت روسپیگری. این عاباساه یک زن کاملاً گستاخی است. من را بخاطر این کلمات
خشن ببخش ــ اما من نمیتوانم به خودم کمک کنم! هارون هم بدون شک یک نمرۀ خوب است.
اینجا در مشرقزمین با زنها بطور کلی بسیار تحسینبرانگیز رفتار میشود: آدم آنها
را ساده در خانه حبس میکند. و سپس هارون میخواهد زنها را دوباره در آزادی کامل ببیند،
بجای خوشحال بودن از اینکه آنها توسط رسوم خوب و اصیلِ حرمسرای مشرقزمین مصون ماندهاند.
هارون یک شهوتران زشت رفتار است، او باید بداند که هر نوع از آزادی برای زنها به منطقۀ
کثیفِ بیاخلاقی منتهی میگردد. اینکه در نزدِ نبردهای آزادیخواهانۀ زنانه سخنرانیهای
قهرمانانه انجام میشود اجازه ندارد ما را به تعجب اندازد ــ صحبت هوشمندانه در نزد
آن کسانیکه میخواهند با تلاششان نظم و پرورش قدیمی را زیر و رو کنند همیشه دستور روز
بوده است. من فقط باید تعجب کنم که از کجا گاهی زنها دانششان را بدست میآورند. عاباساه
گاهی با وجود وراجی کردنِ زیاد به همان اندازه معقول مانند یک کتاب صحبت میکند. او
از کجا تمام این دانش را آورده است؟"
در این وقت اما اُلیِ زیرک فریاد میزند: "اما کِناف! چطور میتوانی فقط چنین
سادهلوحانه بپرسی! تو بسیار کوتهبین مانند یک فیلِ کور هستی! زنها دانششان را همیشه
از مردها دارند، از کسانی که عاشقانه به آنها تعلق دارند. عاباساه هم استثناء نیست. تولدِ آموزشِ زنها همیشه به شیوه یکسان پیش میرود. داستانِ آزادی را عاباساه
از هارون دارد ــ بقیهاش را از جعفر. حالا عاباساه سعی میکند هر دو تأثیر را با همدیگر
مخلوط کند. این خیلی ساده و شفاف است. کِناف، من باید خیلی تعجب کنم که تو چنین پرسشهای
ناپختهای را بلند بر زبان میآوری. من فکر میکنم تو هنوز اصلاً نمیبینی چه وحشتناک
است که هر دو مرد اینهمه عاباساه را ستایش میکنند ــ در کل داستان این در واقع غمانگیزترین
است. بله، این دو بخاطر ارزیابی زیادِ زن تقریباً مانند اروپائیهایِ بیچاره بسیار شدید
رنج میبرند."
بعد از این کلمات فریم آروغ بسیار بلندی میزند و میگوید:
"برای من غمانگیزترین چیز در کل داستان این واقعیت است که آزادیای که فقط
خیانت را هدف قرار میدهد نه میتواند محترم و نه حتی شایسته به حساب آید. فقط خیانت
آزاد میسازد: این مهمترین دانش زنها است. من دوست ندارم خود را با چنین داستانهای
ناپاکی مشغول سازم."
فریم تنبلانه با دُم میکوبد و آهسته به سمت جنوب میرود، پیکس با لحنی دوستانه
میگوید:
"ما نمیخواهیم از خروج محترمانۀ فریم بیچاره برنجیم. ما هم مانند شما لذت
نمیبریم که در اینجا نقش بامزۀ مدیر مدرسه را بازی کنیم. اروپائیهای عزیز من، شماها
در غیراینصورت انسانهای کاملاً خوبی هستید، اما مایه تأسف است که شماها
از تمام چیزهائی که توسطشان مشرقزمین برای همیشه موقعیت تزلزلناپذیر جهانیاش را بنا نهاده است بیخبرید. مشرقزمین بخصوص در
مورد زنها از هزاران سال قبل کلمۀ تعیین کننده را بیان کرده است. مشرقزمین زنها
را به سه طبقه تقسیم کرده: مادر، صیغهای و خودفروش؛ زن طبقه اول و دوم در حرمسرا جا دارند و
زن طبقه سوم در فاحشهخانه ــ و همه چیز خوب و زیباست. ما در ادامۀ نمایش
هنوز فرصت خواهیم داشت برتری برخورد مشرقزمین به تمام مسائل زنها را در تمام سطوح
زیبا و قدرتمند روشن سازیم."
حالا پلوسا میغرد: "اینطور عجله نکن! به نظرم نمیرسد که چنین داستانی
در مشرق زمین خیلی هموار پیش میرود؛ تمام این چیزها به این سادگی هم نیست. به نظر
میرسد که برادر درخشان من میخواهد مراحل مختلف اهلی کردن زنها را زیاده از حد با
رنگهای صورتی نقاشی کند. در هر صورت سیستم جلوگیری از بارداری در مشرقزمین بسیار
به درد بخور است. اصلاً هیچ مهم نیست که زن در انتخاب تولید مثل شرکت کند ــ اما این
موضوع نمیتواند برایش کاملاً بیتفاوت باشد."
حالا پیکس در حالیکه از هیجان کاملاً آبی مایل به تیره میشود میغرد: "تو
داری دوباره کاملاً بیشرم میشوی. اینطور به نظر میرسد که داری برادران خود را مسخره
میکنی. ما این کار را بطور جدی ممنوع میکنیم. اروپائیها، به گوش دادن ادامه دهید!
مردهای مشرقزمین با محروم ساختن زنها از زندگی اجتماعی آنها را پاک نگهمیدارند، و
این آن رمانهای عاشقانۀ کسل کنندهای میشوند که پیش شماها در اروپا یک چنین نقش نامطلوبی
در زندگی هنری را کاملاً نابود میسازد. این رمانهای عاشقانه فقط یک محصول تک همسری
هستند. مشرق زمین تمام شلوغی عشق را چنان ساده کرده است که رمانهای کسل کننده بر اساس
مدل اروپائی در اینجا نمیتوانند هرگز ریشه بدوانند!"
پلوسا با صدای شفافش پاسخ میدهد: "در آن هم مایلم مؤدبانه تردید کنم. ما
باید در صحبتهای مدیر مدرسهایمان کمی محتاطتر باشیم."
اما پلوسای گستاخ هنوز حرفش را به پایان نرسانده بود که چهار شیر دیگر پشتش را
میچرخانند و چنان با پنجههای عقبی در حال چنگ انداختن او را میزنند که شن زرد کویر
در ابرهای در حال چرخش در بینی، در گلو، در گوشها و در چشمها پرواز میکنند.
پلوسا اما این عملِ چهار شیر را مبتذل و فرومایه مییابد.
او با خشم فریاد میزند: "بیدست و پاهای خام!"
*
هشتمین نمایش شروع میشود:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر