شاهزاده آکاب پسر شاهزاده دونار آکاب،
و شاهزاده دونار آکاب خدمتکار در نزد گراف ریمیتجف در مسکو بود.
شاهزاده دونار آکاب که به اختصار <کِنای> نامیده میگشت یک روش فوقالعاده
برای درخشان کردن پارکت با برس داشت. این راز او بود، رازی که نه گراف ب ... برای یک
سکه بیست مارکی و نه زن جذابِ اولین رایزن سفارت فرانسه برای یک لبخندِ فریبنده نمیتوانست
آن را بخرد. شاهزاده دونار فسادناپذیر بود. او به زبان تاتار/روسیِ شکسته میگفت:
"من خود را نمیفروشم." و منظورش 50000 روبلی بود که دولت روس به او پیشنهاد
داده بود، تا او از ادعای مضحکِ وارث تاج و تختِ یک امپراتوری کوچکِ تاتارِ تحت حمایت
قفقاز انصراف دهد.
تقریباً چهل سال پیش قزاقهای دُن در قفقاز بسیاری از شاهزادگان تاتار را از
تاج و تختِ چوبی جارو کرده و دور ریخته بودند. به افرادی که مایل بودند پول داده شده
بود تا به سمت شهرهای بزرگ نقل مکان نموده و بتوانند یک مغازه باز کنند و با پارچههای
ابریشمی کم نظیر، فیروزههای گرانبها و اسلحههای با سنگهای قیمتی تزئین شده به تجارت
بپردازند.
پدربزرگ شاهزاده آکاب اما مایل نبود. و به این خاطر در قلمرو کوچک او دست به
قتل و آتشسوزی زده میشود، خانواده شاهزاده را با ننگ و شرمندگی و چند ضربه تازیانه
بر پشت بیرون میرانند. اما مدتی بعد چون شاهزادۀ خشمگین موفق شده بود یک نبرد کوچک
را طراحی و رهبری کند که به نفع او پایان یافت، بنابراین مجبور به مذاکره با او میشوند.
آنها آماده بودند به شرطی که او از ادعای وارث تاج و تخت بودن انصراف دهد به او
50000 روبل بپردازند.
شاهزاده میگذارد برادر کوچکش به <تزار بزرگ> سلام برساند و در یک میدان
بزرگ تمام اولاد خود را تا ششمین نسل نفرین میکند، اگر که آنها به ذهنشان خطور کند
از سرزمین و تاج و تخت پدرانشان دیگر محافظت نکنند. این یک نفرین وحشتناک بود ــ زنها
تارهای موی خود را میکشیدند و میکندند، و مردها لباسهای خود را پاره میکردند. اما
قزاقها میخندیدند، میگذاشتند نوارهای چرمی تازیانهشان با خوشحالی در هوا زوزه بکشد
و سرزمین را <پاکسازی> میکردند.
خانواده سلطنتی فقیرانه زندگی میکرد، اما مغرور از سودِ صد لیتر شیر اسب و
طراحی کردن برنامههای ماجراجویانه برای بدست آوردن دوباره املاک قلمرو کوچک خویش.
پسر یاغی ــ شاهزاده دونار ــ همانطور که او خود را مینامید، ابتدا دیرتر ازدواج
میکند، پس از مرگ پدر گله اسبها و کلبه چوبی را میفروشد و در یک تفریحگاه ساحلی
جذاب و کوچک قفقازی سکنی میگزیند، جائیکه او بزودی بعنوان راهنمای غریبهها، خدمتکار
و گارسون درآمد خوبی بدست میآورد.
همچنین در آنجا او خود را با افتخار <شاهزاده دونار> مینامید، و به ذهن
هیچکس خطور نمیکرد به این عنوان اعتراض کند. او بزودی یک شخصیت شناخته شده و محترم
میشود و مانند آب گرم، سنگ مالاکیت و خیابانِ درختان خاس به دیدنیهای محل تعلق میگیرد.
گراف ریمیتجف، یک مرد محترم اهل مسکو، به تاتار اصیل علاقهمند میشود و به
او پیشنهاد میکند بعنوان خدمتکار در خانهاش مشغول شود. دونار این پیشنهاد را میپذیرد.
او اخیراً بیوه شده بود، و بزرگترین آرزویش این بود که بگذارد پسر کوچکش یک آموزش خوب
ببیند. هنگامیکه گراف حالا قول میدهد که برای تحصیل <شاهزاده آکاب> کوچک یک
جای خالی در دبیرستان فراهم کند، در این وقت برای پیرمرد دیگر جای هیچ شکی باقی نمیماند.
شاهزاده دونار بطرز باشکوهی به موقعیت شغل غیرمعمولیاش عادت کرده بود و با
وقار بینظیر و خوشپوشی طبیعی فراک سیاه رنگ میپوشید ــ او هرگز خود را بعنوان یک
دربان هتل به حساب نمیآورد. خدمتکاران او را <کِنای> مینامیدند و اربابش هم
هرگز او را طور دیگر خطاب نمیکرد. او اتاق خود را داشت و به تنهائی پشت میز چیده شدهای
غذا میخورد.
شاهزاده آکاب حالا در دبیرستان تحصیل میکرد. او یک جوان بسیار زیبا، با استعداد،
با یک حالت کوچکی از بیرحمی بر دهان خوش ترکیب بود. او یکشنبهها در مقابل پدرش پشت
میزِ با رومیزی سفید پوشیده شده مینشست. سپس آنها پیلاو (پلو با گوشت قرمز) میخوردند،
که پدر خودش طبق دستورالعمل بومی آن را میپخت، و پدر از سرزمینی صحبت میکرد که در
آن شیر و عسل جاری بود، و اینکه آنجا به آنها تعلق داشت، که از آنجا آنها را غیرقانونی
بیرون رانده بودند، و باید آنها آنجا را دوباره پس میگرفتند، اگر هم که به قیمت جانشان
تمام شود.
شاهزاده آکاب کوچک با چشمان درخشان گوش میکرد، زیرا او در سنی بود که آدم میخواهد
یا درشکهچی شود یا ژنرال.
سپس او به اتاق بازیِ گراف ریمیتجفهای کوچک برده میشد، و او در آنجا جنگ بازی
میکرد. کاکو و تاتا قزاقها بودند، مبل چربی بزرگ ــ شاهزادهنشین تهدید شدهاش. او
با شمشیر چوبی تا زمانی به اطراف خود ضربه میزد تا اینکه کاکو و تاتا پُر از ترس و
لرزان در یک گوشه میخزیدند؛ سپس او خود را تمام قد بر روی مبل چرمی فتح گشته میانداخت
و فریاد میزد:
"من از هیچ قزاقی نمیترسم، من
همه آنها را میکشم، همه را ... زیرا پدرم یک شاهزاده بزرگ است ... بله، یک شاهزاده
بزرگ ..."
یک روز تاتا و کاکو خیلی متفاوتتر از همیشه بودند. اصلاً ترسی نداشتند. آنها
به تهدیدهای بلند آکاب میخندیدند، و وقتی او قصد داشت خود را با عصبانیت بر رویشان
پرتاب کند تا آنها را به زانو زدن مجبور سازد، در این وقت آنها برایش شکلک درمیآورند
و فریاد میزنند:
"تو اصلاً شاهزاده نیستی، پدر
تو اصلاً شاهزاده نیست، این فقط یک شوخی سرگرم کننده است. کِنای فقط خدمتکار ما است
..." آکاب ساکت میشود و رنگش میپرد. او بدون آنکه دیگر به کودکان نگاه کند خارج
میشود.
شاهزاده دونار در اتاق کوچکش پشت میز نشسته بود و قرآن میخواند. این یک کتاب
قدیمی و کاملاً پاره بود که قبلاً آن را پدربزرگش میخواند.
"پدر، آیا تو یک شاهزادۀ واقعی
هستی؟"
پیرمرد تکان تندی میخورد. سپس بلند میشود:
"البته که من شاهزاده هستم. این
چه سؤال احمقانهای است؟ و تو وارث تاج و تخت هستی. این چه سؤالی است که تو میپرسی؟"
"من میپرسم، چون آنها تو را در
اینجا خدمتکار مینامند. خدمتکار بودن خیلی پست است."
صورت دونار تا لبها رنگپریده میشود.
او کوتاه میگوید: "خود را فروختن کار پستی است." ناگهان اما عصبانیت
بر او مسلط میشود، و رگهای پیشانیاش تهدیدکنان متورم میگردند.
"ما از شاهزادگان نسل قدیمی هستیم.
این را هرگز فراموش نکن ــ هرگز، میشنوی! قسم به نفرین پدرم!"
او در چشمهایش چیزی تازه و بیرحمانه برق میزد، بله چنان بیرحمانه که دانشآموز
بافرهنگِ کوچک دبیرستانی خود را در حال لرزیدن در یک گوشه پنهان میسازد. او همانجا
ایستاد تا اینکه پدر دست او را گرفت و به مدرسه فرستاد.
"حالا برو، پسرم، و بیاموز. تو
باید یک شاهزاده بزرگ شوی، یک شاهزاده قدرتمند ... بیاموز ...!"
شاهزاده آکاب با کمال میل به مدرسه میرفت، زیرا او شاگرد اول کلاس بود، و شاگردها
با آنکه او تاتار بود برایش احترام قائل بودند. آنها از زبان تیز و مشتهای قویاش
میترسیدند.
آنها اما یک روز مطلع میشوند که پدرش در نزد ریمیتجف بعنوان خدمتکار استخدام
شده است، و حالا جسارتِ مهار شده خود را نشان میدهد. یک دانشآموز در خوابگاه از آکاب
میخواهد که چکمههای او را از پا دربیاورد، همانطور که کِنای دونار چکمههای گراف
ریمیتجف را درمیآورد. نتیجه آن یک نزاع بود که باعث هشت روز بازداشت آکاب میشود،
اما او را یک بار برای همیشه از تمسخر بیشتر نجات میدهد.
بعلاوه دیگر هیچ چیز نمیتوانست او را وادار سازد که با کودکان گراف بازی کند،
و وقتی گراف ناگهان میمیرد و پدرش شغل دیگری را در خانۀ یک تاجر ثروتمند شروع میکند
او احساس میکرد که واقعاً نجات یافته است.
همچنین آنجا هم پدر کِنای دونار نامیده میگشت، یک عنوان که مانند طنینِ تمسخر
در گوش آکاب میپیچید. به همان خوبی آدم میتوانست او را پیتر یا پائول بنامد. دیگر
این یک عنوان نبود، بلکه یک نام بود که با آن هیچ تصور معینی پیوند نداشت. با وجود
این، گرچه دونار اتاق مخصوص به خود نداشت، بلکه اتاق خدمتکاران را با درشکهچی و آشپز
تقسیم کرده بود، اما غیرقابل دسترس بودن و آگاهی تزلزلناپذیر شاهزادهگیاش را حفظ
کرده بود. او وضعیت فعلی خود را فقط بعنوان یک زمانِ امتحان در نظر میگرفت. او یک
پسر داشت، یک پسر که تلاش خواهد کرد تمام حقوق او را بگیرد، سرزمینش را به او پس دهد.
و هر روز او دعا میکرد: امیدوارم الله قلب آکاب را تصفیه کند، ذهنش را بالغ و بازویش
را قوی سازد ...
آکاب افتخار دبیرستان بود. وزیر آموزش و پرورش که تصادفاً در آخرین امتحانات
شرکت داشت متوجه او میشود، از مقامات مسئول شرایطش را پرس و جو میکند. عجب که اینطور
... آکاب دونار ... بله، بله، در بایگانی پترزبورگ یک قضیه مضحک وجود داشت ... و پول
واقعاً موجود بود ... البته ... البته ... آنجا باید چند صد هزار روبل وجود داشته باشد.
"مرد جوان، من به شما تبریک میگویم،
با استعدادتان و ثروت همۀ درها به روی شما باز است. فقط بزودی به پترزبورگ بیائید و
قضیه را مرتب کنید. من میخواهم شما را به یاد آورم و حل قضیه را در پیش مقامات مسئول
تسریع کنم."
آکاب تعظیم عمیقی میکند، چنان عمیق که لرزش گوشه دهانش را نمیشد دید.
چگونه او باید قضیه را مرتب کند؟ پدر هرگز رضایت نخواهد داد. اما او به سن قانونی
رسیده، آیا اجازه ندارد بدون اطلاع پدر برای خود عمل کند؟
او به نفرین پدر بزرگش آکاب دونار فکر میکند و کمی میلرزد.
این هنوز خون تاتاری در او بود که او از آن تنفر داشت، که او را در چشم دیگران
پَست میساخت، آیا مگر تربیت مدرنی که از آن برخوردار شده بود این قدرت را نداشت او
را از تمام پیشداوریها نجات دهد؟ او مدتها بود که دیگر نماز نمیخواند. از سالها
پیش، البته بدون اطلاع پدرش در کلاسهای مذهبی همشاگردیهایش شرکت میکرد. و حالا او
تصمیمش را گرفته بود: او به دانشگاه پترزبورگ نقل مکان میکند.
پدر هنگام خداحافظی به او میگوید: "بزرگ و قدرتمند برگرد. دشمنان ما در
پترزبورگ زندگی میکنند، از آنها قویتر باش، به سرزمینمان فکر کن."
شاهزاده دونار صبورانه ده سال انتظار بازگشت پسرش را میکشد. او میدانست: کارهای
بزرگ محتاج زمان بودند. او در این بین پیر و خاکستری میشود، اما دلسرد نبود. برعکس،
او با گذشت هر سال مغرورتر و امیدوارتر میگشت.
روزی فرا میرسد که در آن دونار دستهایش را برای برکت دادن بر روی سر پسرش
قرار میدهد، زیرا او بازگشته بود، قدرتمند و بزرگ، همانطور که پدر به او دستور داده
بود. آکاب با درشکه شخصیاش پدر را از خانه غریبه به همراه خود میبرد. او را از پلههای
باشکوه خانهای به دو اتاق روشن هدایت میکند که پدر از آن به بعد باید در آن زندگی
میکرد.
در یک صندوقچه ارزشمندِ حکاکی گشته لباسهای سنگین ابریشمی قرار داشتند، که
مانندش را شاهزادگان تاتار میپوشیدند. در میان اتاق یک فرش ابریشمی ایرانی پهن شده
بود. بر روی یک میز کوتاه از چوب برزیلی با عاج تزئین گشته یک قرآن تازه قرار داشت
که گوشههای جلدش با فلز نقره پوشیده شده بود.
شاهزاده دونار به خانه پسرش نقل مکان کرده بود.
او آماده بود برای نقل مکان کردن به سرزمین پدرانش هنوز ده سال دیگر انتظار
بکشد ...
پسرش طفرهآمیز میگوید: "آن زمان هم فرا خواهد رسید."
تنها چیزی که دونار در بارهاش تعجب میکرد این بود که پسرش هرگز او را وقتی
به محلۀ فقیرانه تاتارها میرفت همراهی نمیکرد. و تنها چیزی که او را میرنجاند این
بود که هیچکس در محلۀ تاتارها از پسر او نمیپرسید، گرچه او خیلی مایل بود این پرسش
را از جعفر پیر بشنود.
جعفر هم یک شاهزاده رانده شده بود که اما حالا تجارت فرش میکرد و در بین هموطنانش
از احترام زیادی برخوردار بود. سالها این رویای دونار بود که پسرش را با دختر زیبای
جعفر، کاتیچا پاکدامن به ازدواج هم درآورد. اغلب به این خاطر او دعا کرده بود، هم در
زمانیکه که او در نزد مردم غریبه خدمت میکرد، و هم اکنون، جائیکه او بر روی فرش ایرانی
ارزشمند به سوی خدا فریاد میکشید.
اما به نظر میرسید که آکاب اشارات او را درک نمیکند، یا با یک شوخی از آن
عبور میکرد. بنابراین شاهزاده دونار یک روز تصمیم میگیرد که اصل ماجرا را کشف کند. او سوار درشکه میشود، در بین راه یک فیروزه
بزرگ میخرد، او میخواست آن را طبق رسوم کهن پدران به دختر جوان هدیه کند، تا رضایتش
را به او نشان دهد، و به سراغ جعفر پیر میرود. او بعد از سلام و احوالپرسی معمولی
میگوید:
"پسر من، شاهزاده آکاب، باید حالا
بزودی ازدواج کند."
جواب این بود: "آرزوی خوشبختی و آرامش برایش دارم، دونار."
"جعفر، دختر تو کاتیچا مورد علاقهام
است، این سنگ را به او بده، تا اینکه حلقهاش را پسرم به او هدیه کند."
تاتار پیر با عصبانیت به دونار نگاه میکند، سپس کوتاه میگوید: "شوخی
را کنار بگذار، شاهزاده. پسر تو با هیچ دختر تاتاری ازدواج نمیکند، همانقدر کم که
یک دختر تاتاری با پسر تو ازدواج میکند."
دونار آهسته بلند میشود.
"این یعنی چه؟"
جعفر او را از پائین رو به بالا نگاه میکند.
"آیا تو این را نمیدانی؟ آیا
تو تنها کسی هستی که آن را نمیداند؟"
"نه ... چه چیز را ...؟ خب صحبت
کن."
جعفر با تندی میگوید: "پسر تو روسی شده است، به کلیسای روسی میرود و
صلیب بر سینهاش رسم میکند."
دونار تلو تلو میخورد.
"چی ... این کار را پسر من میکند
...؟ میراث سرزمین من؟"
مرد تاتار شانه بالا میاندازد و میگوید: "از او بپرس سرزمین تو کجا است!
ــ ... سرزمین تو در بانک است، خانه او سرزمین توست، دو اتاقت سرزمین توست، فرش ایرانیات
که تو از آن برایم تعریف کردی، قرآن تازه که جلدی با گوشههائی از فلز نقره دارد
... این سرزمین توست! آنجا، آنجا ... درشکه در بیرون و اسب جلوی آن ... این سرزمین
توست! ..."
"بس کن ... بس کن ..."
دونار بر روی زمین دراز افتاده بود، کلمات از لبهای آبیاش با ناله خارج میگشتند.
شدیداً بیمار او را به خانه میبرند. پسر درِ اتاقش را به صدا میآورد.
پیرمرد فریاد میکشد: "اگر داخل شوی، مانند یک سگ هار میکشمت."
"پدر، به من گوش کن ..."
"من دیگر پدر تو نیستم ... نفرین
به تو برخورد کرده است ... نفرین! ..."
آکاب تکان شدیدی میخورد، سپس کوتاه میخندد. "داستان بچهگانه! اگر آدم
همه چیز را باور کند! ..." او با گامهای سریع خود را دور میسازد و منتظر رسیدن
فردا میشود. پیرمرد تا فردا خود را آرام خواهد ساخت. و بعد او میتواند همه چیز را
به پدر توضیح دهد و توهماش را از بین خواهد برد. بله پدر باید پی ببرد که او کار درستی
کرده است. او هیچ لحظه از آنچه انجام داده پشیمان نیست. او توانست تحصیل کند، به سفر
برود ... ... نامش در دنیای علم طنین خوبی دارد ... نه، او از هیچ چیز متأسف نیست.
تمام شب صدای نفرینهای وحشتناکی در میان خانۀ ساکت طنینانداز بود. نفرینهائی
به زبان تاتاری، نفرینهائی چنان وحشتناک که انگار باید از نفرینهای پدربزرگ آکاب
دونار پیر بوده باشند.
نوه در تختخوابش دراز کشیده و گوشهایش را گرفته بود.
صبح روز بعد دونار بدون هیچ ردی ناپدید شده بود. او هیچ چیز از خانه لعنتی با
خود نبرده بود، نه حتی قرآن تازه را.
آکاب میدانست که جستجوی پدر و دعوتش به بازگشت به خانه بیفایده است. بنابراین
در همان خانه به تنهائی زندگی میکند.
او یک سال بعد ازدواج میکند. زنش جوان بود، زیبا، ثروتمند، از یک خانواده معروف
تاجر روسی. بزودی بعد از آن به او مقام پروفسور برای شیمی در دانشگاه مسکو پیشنهاد
میشود، و وقتی زنش بعد از یک سال به او پسری هدیه میکند دیگر هیچ کمبودی از نظر خوشبختی
نداشت، و وقتی به نفرینِ بربرمنشانۀ پدرش فکر میکرد یک لبخند دلسوزانه از صورتش پاورچین
میگذشت.
کودک دو ساله بود، وقتی پرستار یک روز باناامیدی به خانه آمد و فریاد کشید که
کودک را گم کرده است. کودک در باغ بزرگ آلکساندر بازی میکرد، مدام در مقابل چشمان
او با کودکان دیگر بازی میکرد، و ناگهان، او کمتر از یک دقیقه برای چیدن گل سرش را
برگردانده بود، سپس کودک ناپدید شده بود.
یک گروه قوی از پلیس برای یافتن کودک فراخوانده میشود ــ بیهوده. مادر بیمار
میشود و یک هفته بعد در اثر سکته قلبی میمیرد.
پروفسور مرخصی میگیرد و به خارج سفر میکند. او از درد نیمهدیوانه شده بود.
در این هنگام در روسیه انقلاب شروع میشود. یک تلگراف او را به بازگشت فرامیخواند.
به نظر میرسید ثروتش که او عمدتاً در اوراق بهادر سرمایهگذاری کرده بود بطور جدی
به خطر افتاده است.
او در میان غرش توپ و تیربار وارد مسکو میشود؛ او بیست و هشت ساله بود و موهای
کاملاً سفیدی داشت. گامهایش او را بطور غریزی به سوی محلۀ تاتارها هدایت میکنند.
درهای خانهها مسدود شده بودند، او فریاد کودکان و خندۀ کودکان را میشنید. ضربان قلبش
متوقف میشود؛ حالش طوری بود که انگار از پشت یکی از درهای بسته صدای فرزندش را شنیده
است. او با مشت مانند دیوانهها بر در چوبیِ با آهن پوشانده شده میکوبد، تا اینکه
پلیسها و سربازها به سمت او میجهند و او را به رفتن وامیدارند.
او فریاد میزد: "پدرم در این خانه است ... کودکم در آنجاست."
مردم به او میخندیدند، زیرا او یک آقای لباس شیک پوشیده بود با عینک بدون دستۀ
نشسته بر روی بینی و یک ساعت با زنجیر طلائی. او چگونه میتواند یک پدر و یک کودک در
محله کثیف تاتارها داشته باشد؟ او احتمالاً بیش از حد الکل نوشیده یا ترس از توپها
او را دیوانه ساخته است!
او تلوتلو میخورد، بدون آنکه به فریادهای ایست نگهبانان توجه کند در میان مردمِ
در حال فرار، قزاقهای سوار بر اسب و بیحس در برابر ضربات و فشارها میدوید ... او
پیوسته میدوید، مستقیم به سمتی که سر و صدای شلیک گلولهها وحشتناکتر بود.
صداهای خشن به او فریاد میکشیدند: "به کجا ... به کجا؟ برگرد!"
و او واقعاً رو به عقب تلو تلو میخورد.
از خانه زیبا و روشنش شعلههای آتش به آسمان زبانه میکشیدند و ابرهای دودِ
سیاه به بالا صعود میکردند.
او هیچ چیز در این لحظه بجز قرآن که هنوز در اتاق پدر قرار داشت به یاد نمیآورد.
او باید قرآن را نجات میداد، کتاب مقدس را که او از آن روی برگردانده بود. بیست سال
آخر عمرش چه خاموش شده بود: او دوباره آکابِ کوچکی بود که برای شاهزاده دونار، پدرش،
با خجالتی مقدس کتاب مقدس را آورده بود، برای مرد مسلمان مؤمنی که به آداب و رسوم مردمش
وفادار بود و جان خود را برای ایمانش فدا میکرد.
"به من اجازه بدهید ... این خانۀ
من است!"
او به جلو هجوم میبرد و خندۀ ناهنجار قزاقها او را همراهی میکرد.
آنجا ... حالا او در اتاق پدر بود، دود چشمهایش را میسوزاند و او را به خفه
شدن تهدید میکرد. او از آن صبح، بعد از ناپدید گشتن پدر دیگر به این اتاق داخل نشده
بود. اما او گذاشته بود آنجا را منظم نگاه دارند، طوریکه انگار پدر میتواند هر لحظه
بازگردد. آنجا هنوز فرش ایرانی که بر رویش دونار اغلب برای او دعا میکرد پهن بود،
و اینجا بر روی میز قرآن قرار داشت. او به سمت کتاب هجوم میبرد و آن را پیروزمندانه
بلند میکند. از میان پنجره فریاد و ندا به داخل اتاق نفوذ میکرد و خود را با طنین
توپها در هم میآمیخت، صدای ترق ترق مسلسلها ، سر و صدای تیرکهای چوبی سقف و ــ
ناگهان ... سقف با حرکت وحشیانهای فرومیریزد.
شش ساعت بعد جسد پروفسور در زیر آوار سیاه کشف میشود. او در میان تیرکهای
سنگین له شده، اما نه تغییر شکل یافته دراز افتاده بود، سر بر روی قرآن نیمه سوخته
قرار داشت.
نفرین شاهزادگان قدیمی برآورده شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر