تصویر فرهنگی از روسیه.
(طبق یک رویداد واقعی.)
ملک سوباتچنیکوف یکی از زیباترین املاک در استان اسمولنسک است. این نام از اولین
صاحب ملک از خانواده سوباتچنیکوف گرفته شده است و البته معمولاً <سوباکا> نامیده
میگشت، که چیزی شبیه به سگ معنی میدهد. و او یک سگ بود.
کشاورزان فقط به این دلیل که او مانند تمام زمیندارانِ قبلی مشروب نمینوشید و
قمار بازی نمیکرد علیه او بودند، زیرا آدم هرگز اجازه نداشت چیزی از حالِ خوشش توقع
داشته باشد. او اصلاً خُلق نداشت و فقط دارای یک حرص و طمع شکستناپذیر بود. همچنین
یک زن زیبا از روستا باید به او تعلق داشته باشد مانند زمین خوب کشت گشتۀ یک کشاورز.
بنابراین برای رسیدن به هدف استفاده از همه وسائل را برای خود مجاز میدانست. او به
کشاورزها بدون آنکه مانند یهودیِ مهمانخانهچی بهرۀ بالا بگیرد پول قرض میداد، اما
وقتی کشاورزها نمیتوانستند بدهی خود را بپردازند او آنها را بیرحمانه از خانه میراند
یا سختترین شرایط را برایشان تعیین میکرد.
نیمی از روستا به این ترتیب به تصرف او درآمده بود و اکثر کشاورزها مانند بردهها
رعیتهای او بودند. تنها تفاوت این بود که آنها از او شلاق نمیخوردند. در عوض اما
همچنین هیچکس در زمستان به کشاورزان رسیدگی نمیکرد و آنها باید کارشان را به تنهائی
پیش میبردند. وقتی سپس گرسنگی بدنشان را مانند معتادانِ به آب باد میکرد و آنها از
سطل زباله زمیندار مقداری آشغال برای خود بیرون میکشیدند، سپس برخی برای یک بشقاب
سوپ کلم داغ چند ضربه شلاق بر خود هموار میکرد.
بعلاوه سوباکا به ندرت دیده میشد. شاید این سیاست بود. اما بچهها گاهی در میان
روستا میآمدند، در درشکه، با معلم فرانسوی و انگلیسیشان، در پشت آنها یک دسته سگ
به بزرگی گرگ. وقتی درشکه چهار اسبه با صدای زنگولههای آویزان به اسبها و پارس سگها
از میان روستا با سرعت میگذشت، سپس کودکان خود را صاف بر روی زمین میانداختند و بینی
کثیفشان را بر روی زمین فشار میدادند، زنها با ترس بر سینه صلیب رسم میکردند و
مردها کلاهِ پوست گوسفندیشان را از سر برمیداشتند. گاهی وقتی بچههای ارباب سکههای
مسی از درشکه پرتاب میکردند سپس یک فریاد و کشمکش وجود داشت که اغلب به نزاعهای خونین
تبدیل میگشت. رفتار بزرگترها مانند بچهها میشد، و بچهها از سکههای به غنیمت گرفتۀ
خود مانند یک غول دفاع میکردند. برخی بدنبال درشکه میدویدند تا اینکه نفس نفسزنان،
نیمهمُرده از خستگی در هم میشکستند.
مرد فرانسوی به زبان فرانسوی میگفت: "این شیاطین بیچاره" و زن انگلیسی
تحقیرآمیز میگفت: "این واقعاً افتضاح است."
این یک شادی کوتاه برای بچهها بود و برای روستا یک رویداد؛ فرصتی برای یک خوشبختی،
یک موضوع گفتگو برای هفتهها، یک امید به آینده، یک خاطرۀ زیبا. در طول سالها این
هم متوقف و در روستا کاملاً ساکت میشود. دوشیزههای کوچک سوباکا به موسسههای سلطنتی
در پترزبورگ و ارباب جوان به دانشکده افسری فرستاده شده بودند. تا زمانی که صدای خنده
بچههای ارباب شنیده میگشت آدم نمیخواست از دلسوزی پدرشان ناامید شود، این خنده برای
مردم فقیر یک پُل به نظر میرسید که آنها میتوانستند بر رویش مسیرِ به سمت فردِ مخوف
را پیدا کنند. وقتی با رفتن فرزندان سوباکا به پترزبورگ خنده برای آنها متوقف میگرددْ
امید هم دیگر جرأت نمیکرد ظاهر شود.
سوباکا مرتب حریصتر میگشت، مرتب خشنتر. حالا زیباترین دهان دختر هم نمیتواست
توسط خواهش چیزی بدست آورد. طوری بود که انگار او میخواست تمام روستا را از گرسنگی
بکشد، هر چوب حصار و هر زمین خوب را برای خود چنگ بزند، گوئی هر خوشه گندم که در زمین
او رشد نمیکند یک ننگ است. برخی از کشاورزها چندین شب در کمین او نشسته بودند تا او
را با چماق بزنند، اما این فاش میشود، و حالا آنها خودشان در اداره پلیسِ نزدیکترین
شهر با پنجاه ضربه شلاق مجازات میشوند. این آنها را رام میکند و برای مدتی طولانی
هوس انتقامگیری را از ذهنشان دور میسازد.
از آن زمان سوباکا احتمالاً گستاختر میشود، چنان گستاخ که او حتی معمولیترین
احتیاط را رعایت نمیکرد. پول او را مست میساخت، بیشتر از مشروبی که باعث مستی کشاورزها
میگشت. او دیگر هیچ چیز نمیدید و دیگر هیچ چیز نمیشنید. بدبختی در روستا مرتب بزرگتر
میگشت ...
سالها میگذرند. پسرانِ نوجوان تبدیل به مردان بالغ میشدند. آنها از مردم پیر
باهوشتر بودند، به خوبی میدانستند که با زور و خشونت هیچ کاری نمیشود کرد. بنابراین
منتظر میماندند. آنها انتظار فرصتی را میکشیدند، انتظار یک تصادف را ... آنها به
خدا و به عدالت ایمان داشتند.
در این وقت، در یک روز تابستان، یک مرد جوانِ دانشجو در پیش کشاورزی یک اتاق اجاره
میکند. اغلب اتفاق افتاده بود که مردم شهرنشین فقیر و بیمار در پیش کشاورزان بهبودی
جستجو کرده بودند. آنها غذای ساده خود را تقسیم میکردند، به همراه کشاورز به مزرعه
میرفتند، بد کار میکردند و باعث سرگرمی پنهانی روستائیان میگشتند و تلاش میورزیدند
خود را در هیچ چیز از کشاوزان متمایز نسازند. البته اکثر کشاورزان بدگمان و ناباور
رفتار میکردند، لباس آلمانی شهرنشینان را که نه برای افراد نظیر خودشان و نه برای
مردم منظم شایسته میدانستند مسخره میکردند، و با آنها با اهانتی سادهلوحانه اما
حداقل مهربانانه رفتار میکردند، همانطور که سگهای بزرگ عادت دارند با سگهای کوچک
رفتار کنند. همچنین با دانشجو هم در ابتدا بهتر رفتار نمیشد، اما شاید به این خاطر
که او زبان آنها را صحبت میکرد، شاید هم به این خاطر که در انطباقش اصلاً هیچ چیز
از ژست قرار نداشت موفق شده بود اعتماد آنها را جلب کند. او در نور کم غروب برای آنها
از کتاب کوچک قرمز با جلد سبز رنگ میخواند که در چمدانِ کوچک با خود آورده بود. و
در این کتاب کوچک حتی کلمات تسلیدهنده در مورد حقوق بشر، برادری و آزادی وجود داشت.
مردها در حال نالیدن آه میکشیدند، و زنها نهرهای اشگ میریختند، زیرا در باره آنها
هم در کتاب کوچک نوشته شده بود. زنها نباید دیگر برده باشند، بلکه کمکرسانان مردها،
مرد نباید دیگر زن را با شلاق به اطاعت کردن مجبور سازد، بلکه در آنها مادر نسل تازهای
را ستایش کنند که برای نجات خلق بدبخت روسیه از فقر و زحمت مأمور شده بود. همچنین برای
جوانان هم کلمات طلائی وجود داشت: جوانان باید پدر و مادر و خاک گرانبهای وطن را از
تمام استبدادها آزاد سازند، باید خواهرانشان و عروسها را در برابر مشت خشن ارباب محافظت
کنند!
هنگامیکه دانشجو عزیمت میکند تمام موارد اتهام علیه سوباتچنیکوف را در دست داشت،
و نیمی از روستا با هزاران دعای خیر او را بدرقه میکنند.
یکشنبۀ بعد سوباکا کاملاً برخلاف عادتش در میخانه ظاهر میشود. صورت زرشکی رنگش
از میان قابِ یقه سیاه بیدسترانیاش مانند گویِ آتشین به بیرون میدرخشید، و صدایش
مانند طوفان بر روی کشاورزان وحشتزده میغرید.
"شما سگهای حقهباز لعنتی، شما میتوانید مشروب بنوشید، اما نمیتوانید به
تعهداتان عمل کنید! باند راهزنها، بیخداها! و این چه آدم آنارشیستی بود که شماها
به او جا دادید، هان؟ فتنۀ سیاسی هم که میکنید؟! من به شماها یاد خواهم داد! همه را
به زندان میفرستم! باید آنقدر به شما شلاق بزنند که دیگر نتوانید حرکت کنید! آیا فکر
میکنید که من به شماها احتیاج دارم؟ همین را کم داشتم! من صدها کارگر تابستانی بدست
میآورم، صدها نفر از شهرستان میآیند، من میتوانم شما را با یک عطسه از بین ببرم!
شما میتوانید از گرسنگی بمیرید! من مانند شن خوردتان میکنم، میفهمید؟ زیر پا لهتان
میکنم، فهمیدید؟ شما پدرسگها!"
کشاورزها با ترس و لرز به خانه میروند. همه چیز از دست رفته بود، دانشجو آنها
را لو داده بود، حالا باید آنها با بدبختی از بین بروند!
زمستان شروع میشود ... تسلیناپذیرتر از معمول، بعد از یک برداشتِ بدِ محصول،
با برف بیپایان و بیست درجه زیر صفر. حوالی کریسمس اولین گاو میمیرد، سپس دومین گاو
... مردم شروع میکنند قرصهای نان را یک هفته زودتر تقسیم کنند. قحطی شروع شده بود.
بدتر از همه حال پدر آنتون بود، پرورشدهندۀ زنبور عسل، که بیرون از روستا در حاشیه
جنگل در کنار جاده بزرگ، با یک زن ضعیف و شش فرزند در یک کلبه نیمهویران ساکن بود.
یک بار دیگر نعمت صاحب بچه شدن به او داده شده بود، و بنابراین پیرمرد فرزند کوچکش
را بر روی زانو تکان میداد. وقتی آخرین تکه نان خانگی خورده شده بود او یک گونی برزنتی
بر پشتش میاندازد تا نان برای هفته بعد در روستا گدائی کند. ظاهر گشتنش ترس و نگرانی
برمیانگیزد: وقتی ابتدا کشاوزها گدائی کنند سپس کار تمام شده بود، سپس آدم میتوانست
بگذارد خود را دفن کنند. در حالیکه گونیاش را پُر میساختند از او از اخبار جدید میپرسند
ــ او در کنار جاده بزرگ زندگی میکرد، آنجا همیشه چیزی برای دیدن وجود داشت، گاهی
همچنین چیزی برای شنیدن از تاجرین مسافر. او گزارش میدهد که در این اواخر درشکههای
زیبای زیادی از آنجا رانده بودند که در آنها آقایان در اونیفورم و صورتهای جدی دیده
میشدند؛ که همه به سوی خانه مالک راندند و بعد از یکی دو ساعت دوباره برگشتند. او
یک بار در حال گذر گفتگوی دو کارمند اسبسوار را شنیده بود ــ آنها در این مورد نزاع
میکردند که اگر در مذاکره با سوباتچنیکوف همه چیز خوب پیش برود چه کسی باید ملک را
بدست آورد، سپس در باره نامهها و گزارشهای زیادی که باید به پترزبورگ فرستاده میشدند
ناسزا میگفتند."
کشاورزان نگاههای معنی داری رد و بدل میکردند. آیا باید واقعاً نجات نزدیک باشد؟
آنها دیگر به سختی جرأت میکردند به آن امیدوار باشند ... با دستهای لرزان هرچیزی
را که میتوانستند از آنها صرفنظر کنند در گونی پیرمرد میانداختند. شاید حالا بزودی
از بلای شیطانیشان رهائی مییافتند، شاید حالا زمانهای بهتری شروع میگشت. کلمات
پیرمرد به آنها دوباره مقداری شجاعت داده و آنها را سپاسگزار و خوشقلب ساخته بود.
دو هفته بعد پدر آنتون دوباره به راه میافتد. برف چنان بلند نشسته بود که بیرون
رفتن خطر مرگ را افزایش میداد. اما کودکان گرسنه بودند، او چاره دیگری نداشت.
اولین کلبهای که او وارد میشود حاوی یک جسد بود. یک پسر پانزده ساله قربانی بیماری
گرسنگی شده بود. کسی با اشاره میگوید که او باید به رفتن ادامه دهد ــ اینجا محلی
برای بخشندگی نبود. در یک کلبه دیگر یک زن در آخرین نفسها دراز افتاده بود، در کلبه
سوم مادری که دیگر قادر نبود شیر دهد برای نوزاد مُردهاش میگریست. مرگ بزرگ از میان
روستا میگذشت. و آنقدر ناگهانی مرگ آمده بود که بر روی همه مانند وحشتی فلج کننده
قرار داشت، طوریکه تازهترین اخبار آنتون به زحمت میتوانست مردم را از رخوتشان تکان
داده و بیدارشان سازد. سوباکا کارش تمام است؛ مطمئناً تمام، همچنین پریستا (ستوان پلیس)
بیپروا از آن صحبت میکرد: تمام فسادهای سوباکا کشف شده بود، دیگر هیچ چیز نمیتوانست
او را نجات دهد ــ او به سیبری فرستاده خواهد شد، برای ده سال، شاید هم بیشتر. ارباب
جوان هم از پترزبورگ آمده بود، و اگر نه امروز، بنابراین فردا پدر را توقیف خواهند
کرد، تحت اسکورت، با حداقل صد قزاق!
حالا زندگی به مردم وارد میشود. امروز باید او را توقیف کنند، امروز! و آنجا به
هیچ قزاقی احتیاج نبود، خود آنها با شلاق به صف خواهند ایستاد، او از دست آنها نمیتواند
فرار کند. چرا فقط اینقدر طول میکشید؟ برای دستگیر کردن یک مرد فرومایه اینقدر تشریفات
لازم نیست!
آنتون میگوید: "خواست خدا" و مومنانه بر سینه صلیب میکشد. هفته بعد
یکی از فرزندانش میمیرد، چند روز دیرتر زنش. از آنجا که او باید برای خاکسپاری کودک
پنجاه کوپک بپردازد و حالا هیچ سکه مسی در خانه نداشت، بنابراین جرأت نمیکرد به کشیش
مُردنِ زنش را گزارش کند. او میخواست صبر کند تا اینکه به نحوی مقداری پول کسب کند
و زن را تا آن زمان در زیر برف پنهان سازد. در این وقت وحشت او را در برمیگیرد، وقتی
او به روباهها که انگار جنازه را بو کشیده باشند به دور خانه میچرخیدند فکر میکند.
او تصمیم بزرگی میگیرد. از آنجا که کشاورزان دیگر نمیتوانستند به او کمک کنند،
میخواست به صاحب ملک مراجعه کند؛ شاید حالا، زمانیکه خودش هم ترس دستگیر شدن را شناخته
است مهربانتر شده باشد.
اما خدمتکاران به او اجازه عبور از آستانه در را نمیدهند: "راهت را بگیر
و برو! تو فقط اینجا کم بودی!"
او مانند حیوان زخمی بلند زوزه میکشد و خود را بر روی برف پرتاب میکند.
یک مرد جوان با صورت رنگپریده و تاریک به سراغ پیرمرد میآید. آنتون در او پسر
صاحب ملک را میشناسد و زانویش را محکم میگیرد: "ارباب نانآور، رحم کن! فرزند
من مُرده است، زن من مُرده است! هیچ نانی و نمکی در خانه ندارم!"
"تو که هستی؟"
"آنتون، ارباب عزیز! آنتون پرورشدهندۀ زنبور عسل! من تمام عسلهای شیرین
را به پدرت فروختم ... عسل بسیار شیرین و ارزان! مدت بیست سال تمام!"
مرد جوان ابتدا دست در جیب میبرد، سپس فکر میکند:
"تو دروغ میگوئی!"
"باید استخوانهایم بخشکند! باید زمین من را ببلعد اگر من دروغ بگویم!"
مرد جوان متفکر به روبرو خیره میشود؛ پیرمرد اما ناامیدانه و آهسته برای خودش
زمزمه میکند.: "من نمیتوانم آنها را دفن کنم، زنم را! دو روز است که آنجا دراز
قرار دارد ... باید او را کجا ببرم؟"
"خوب، من خواهم دید چه کاری میشود برایت انجام داد! من یک ساعتِ دیگر پیش
تو خواهم بود ــ برو بالا و چیزی برای خوردن بردار!" با این حرف به خدمتکاران
که پرسه میزدند یک علامت میدهد، و آنها با عجله به پیرمرد مواد غذائی میدهند.
برای اولین بار بعد از ماهها در کلبۀ آنتون نهار خورده میشود. اما چند ساعت میگذرد
و ارباب جوان دیده نمیشود. آنتون در پیش همسر مُردهاش نشسته بود و در حالیکه قطرات
بزرگ اشگ از گونهاش جاری میگشت یک استخوان ژامبون چرب زیر بینی زن نگهداشته بود.
"بو بکش، پیرزن، بو بکش! این چیز خوبیست، چیزی عالی!"
و چون این او را به شدت آزار میداد که زنش از تمام این چیزهای خوب هیچ چیز نداشت،
او یک قطعه ژامبون میان لبهای آبی زن قرار میدهد و آن را به داخل دهان فرو میکند.
"بخور، پیرزن، بخور! به سلامتی!"
بچهها بر روی اجاق گرم دراز کشیده و خوابیده بودند؛ همچنین آنتون خستگی زیادی
در اندامش احساس میکرد. ارباب خوبِ جوان نیامده بود؛ اما اگر او به کشیش دو تخم مرغ
سفت پخته شده و استخوانهای ژامبون برای یک سوپ ببرد، بنابراین شاید زنش را دفن کند
و برایش یک دعا بر سر گور بخواند، یک دعای کاملاً کوتاه، و ظرف صَمغ کُندر را یک بار
تکان دهد، یا حداکثر دو بار ... سه بار، اما این کار را واقعاً نمیتوانست از او درخواست
کند!
ناگهان کسی آهسته به پنجره میکوبد. آنتون با عجله به سمت در میرود. در بیرون
در طوفانِ برف اربابِ جوان ایستاده بود.
پیرمر فریاد میزند: "ای نیکوکار!" و میخواست به پایش بیفتد.
مرد جوان توسط یک حرکت سختِ دست هر کلمه دیگر را قطع میکند و بدنبال پیرمرد به
اتاق وارد میشود.
یک تراشه چوب کاج سوزان نور کمی پخش میکرد. مرد جوان در اثر دود سُرفه میکند.
آنتون متواضعانه میگوید: "ارباب، زنم آنجا قرار دارد" و روی میز را
نشان میدهد که بر رویش زن مُردهاش قرار داشت و طبق رسوم قدیمی باید قرار میداشت
تا اینکه او را در خاک دفن کنند.
ارباب جوان مدتی دراز به حالتِ سفت و سخت شدۀ مُرده نگاه میکند، سپس ــ بدون آنکه
به آنتون نگاه کند ــ میپرسد: "آیا مردم میدانند که زنت مُرده است؟"
پیرمرد اندوهگین سر را تکان میدهد: "چه کسی باید بداند؟ من به هیچکس نگفتهام،
و مردم در روستا با مشکلات خودشان مشغول هستند ــ آنجا کسی میتواند آخرین گاوش و آخرین
فرزندش را از دست بدهد اما هیچکس به آن اهمیت نمیدهد. البته فردا باید پیش کشیش بروم،
باید اطلاع دهم که زنم مُرده و یک خاکسپاری مسیحی التماس کنم."
"من میخواهم ترتیب خاکسپاری را بدهم. جسد را به من بده ــ من سیصد روبل برای
آن به تو میدهم. تو باید اما به صلیب قسم بخوری که به هیچکس یک کلمه نخواهی گفت. همچنین
نخواهی گفت که زنت را از دست دادهای. بعد از چند روز میتوانی منطقه را ترک کنی و
در محل دیگری ساکن شوی. من میخواهم بعداً هزینه فرزندانت را به عهده بگیرم. تو فقط
باید سکوت کنی. اگر سکوت نکنی به سیبری فرستاده خواهی شد، اگر کاری را که از تو خواهش
میکنم انجام ندهی با فرزندانت بدبخت خواهی شد. بسیار خوب، تصمیم خودت را بگیر!"
پیرمرد مدت زیادی فکر نمیکند؛ او خداپسندانه بر سینه صلیب رسم میکند و در برابر
جسد زانو میزند:
"میبینی زن، حالا تو باشکوه دفن خواهی شد! بچهها اجازه دارند هر روز نهار
بخورند، و سیصد روبل هم سود برایم آوردهای. این سیصد روبلی است که پدرت برای تو بعنوان
جهیزه باید میداد، اما قبلاً آن را برای میگساری خرج کرد! هیچ مهم نیست! ــ من نگذاشتم
تو آن را جبران کنی! در عوض تو هم باید حالا به من اجازه بدهی ــ به من و بخاطر بچهها!"
او سه بار صلیب بر سینه رسم میکند، سپس بلند میشود و پیشانی مُرده را میبوسد.
"خوب، ارباب، حالا خداحافظی کردم. او همچنین شسته شده است و یک پیراهن تمیز
هم بر تن دارد. احتیاج ندارد خجالت بکشد. حالا من میتوانم بچهها را از خواب بیدار
کنم که از مادرشان خداحافظی کنند."
مرد خشن دستور میدهد: "این کار را نکن! بچهها احتیاج ندارند هیچ چیز بدانند!
من در بیرون بر روی جاده سورتمه کوچکم را دارم. جسد را بگذار پشتات و او را به بیرون
حمل کن. بقیه کارها را خودم انجام میدهم."
مرد جوان وقتی دویست روبل اسکناس و صد روبل سکه نقره و مس را میشمرد سبز کمرنگ
بود، و دستهایش شدیداً میلرزید. "بله، و سپس آنچه من میخواستم هنوز بگویم:
که تو به میخانه نمیروی یا خریدهای بزرگ نمیکنی! و ... وقتی تو دو روز دیگر به مراسم
خاکسپاری پدرم میآئی ..."
پیرمرد در هم میشکند: "ارباب، پدرت مُرده است؟"
سوباتچنیکوفِ جوان چشمان سیاهش را تهدیدآمیز به پرورشدهندۀ زنبور عسل میدوزد:
"بله، پدرم مُرده است. امروز. کاملاً ناگهانی. در اثر یک تب مُسری، و هیچ انسانی
آن را هنوز نمیداند! اما مطمئناً بسیاری از روستا برای خاکسپاری خواهند آمد. تو احتیاج
نداری غایب بمانی. فقط زیاد صحبت نکن."
پیرمرد دستپاچه سر را خم میکند: "بسیار خوب، ارباب، ... بسیار خوب."
و در حالیکه او اندام سفت و سخت شدۀ زنش را در پوست گوسفند میپیچید طوری آهسته
زمزمه میکرد که نمیتوانست دیگران را بشنود: "پیرزن، آرزوهای بدْ تابوتِ تو را
به گور دنبال خواهند کرد! اما من میخواهم بگذارم برایت دو شمع بزرگ و ضخیم در کلیسا
روشن کنند و بچهها باید برایت دعا کنند ... خدایا گناهان من را ببخش!"
"خب آنتون، آیا تمام شدهای؟"
"بله، ارباب."
مردها آهسته اتاق را ترک میکنند، در حالیکه شعلۀ دود کنندۀ تراشه چوب کاج در جریان
هوا با شعلۀ نامنظم میسوخت و بر بچههای به خواب رفته میتابید که از عید پاک، از
نان سفید، ژامبون و تخممرغ خواب میدیدند.
*
مرگ ناگهانی بوباکایِ پیر یک وجد واقعی در روستا به راه میاندازد. کشاورزها به
سختی هنوز گرسنگی کاوش کننده در دل و روده را احساس میکردند. این خبرِ شاد آنها را
سیر ساخته بود، چشمهایشان دوباره میدرخشید، گونههایشان به خود رنگ گرفته بود. یک
گاری بزرگ پُر شده با انواع مواد غذائی از ملک زراعتی به سوی روستا میراند و در مقابل
هر کلبهای میایستد؛ نان، شیر و تخممرغ توزیع میگشت. میخواستند مردم را خوش خلق
سازند و از سخنان خصمانه در گورستان جلوگیری کنند، زیرا باید این یک تدفین باشکوه میگشت،
و اسقف برای برکت دادن جنازه پیشنهاد شده بود.
البته در تابوت بر خلاف عرف قدیمی بسته بود، تا ــ آنطور که گفته شد ــ از خطر
واگیر جلوگیری شود. مردم اما پچ پچ میکردند که سوباکا خودکشی کرده است، او برای جلوگیری
از دستگیری زخمهای وحشتناکی به خودش زده بود و ده سال سیبری، این حداقل مجازاتی بود
که بعد از بسیاری از اعمال شنیعاش میتوانست انتظار او را بکشید.
نیمی از روستا در مراسم خاکسپاریِ باشکوه شرکت کردند؛ همچنین آنتون هم در آن غایب
نبود. آدم تا حدودی شگفتزده بود که او چنین زیاد مشتاقانه دعا میکرد، که قطرات درشت
اشگ در ریش ژولیده خاکستریاش میچرخیدند. او بچه شده بود، پیرمرد! اما البته ... نیازِ
آخرین ماهها موهای سیاه را سفید کرده بود، چشمان روشن را کدر و حتی ممکن است به عقل
این و آن نیز صدمه رسانده بوده باشد! ــ ــ ــ
بعد از خاکسپاری خانواده سوباتچنیکوف ملک را ترک میکند و مدیریت آن را به یک آلمانی
سختگیر اما عادل میسپارند. بزودی کشاورزها خود را از ویرانیای که بیماری گرسنگی باعث
گشته بود بهبود میبخشند و طی چند سال بعد دوباره به قدرت و رفاه میرسند. سوباکا اما
فقط بعنوان شخصیت افسانهای در داستانهائی که آنها برای کودکانشان تعریف میکردند
زنده بود. ــ ــ ــ
در دو تابستان قبل سوباتچنیکوفهای جوان دوباره به ملک بازگشته بودند. آنها مردمی
با محبت و خوشپوش هستند که یک زمین بزرگ در اطراف خود دارند، مهمانیهای زیادی میدهند
و کشاورزها را با <شما> خطاب میکنند.
در قسمت قدیمی قصر یکی از اقوام قدیمی آنها زندگی میکند ــ یک مرد کوچک، در واقع
یک مرد خشکیده. در روزهای گرم آدم او را میدید که ساعتها در مزارع راه میرود و خوشههای
گندم را میشمرد. شبها باید او اغلب توسط یکی از خدمتکاران مانند یک پسر کوچکِ بازیگوش
گرفته شود، بار دیگر او را در گورستان مییافتند. او در آنجا بین گورها قدم میزند،
نوشته روی سنگ قبرها و تاریخ مرگ را میخواند و در مقابلِ گور سوباکای پیر مدت درازی
توقف میکند. گاهی صلیب بزرگ سفید مرمری گور را نوازش میکند که نام مالک مُرده بر
آن حک شده است، و مانند احمقها برای خودش میخندد.
کشاورزها در روستا میگویند که او یک <مرد ساده> است، و آنها برایش متأسف
هستند، زیرا او حتی یک مرد کوچک بیچاره و وحشت کرده است. فقط پریستا (ستوان پلیس) گاهی
با پیرمرد شوخی میکند، با تعظیم بلند بالایِ اغراقآمیزی از او میخواهد یک لیوان
کوچک عرق با او بنوشد. این سرگرم کننده است و کنجکاوی در کمین نشستهاش را ارضاء میکند.
آقای پریستا حدسهای خود را دارد. اما اینطور نمیشد به پیرمرد نزدیک شد و از زیر زبانش
حرف کشید ... او هنوز هم براندی نمینوشد! در عوض خوشههای گندم را میشمرد! اما او
فقط تا 173 میشمرد، سپس افکارش مشوش میشوند و او دستهایش را باز میکند، طوریکه
انگار مایل است شکوه و جلال شکوفای آنجا را در آغوشش فشار دهد، آنها برای همیشه دارائی
او محسوب میشوند.
یک بار دیگر آقای پریستا آن را طور دیگر سعی میکند.
او میگوید: "صبح بخیر، آقای سوباتچنیکوف! مدت درازی مسافرت بودید."
مرد کوچک رنگش میپرد و شروع به لرزیدن میکند.
او با لکنت میگوید: "نه، نه، من مُردهام ... واقعاً، آقای پریستا، من قسم
میخورم ... من مُردهام! فقط روی صلیب سفید را بخوانید، آنجا نوشته شده است!"
و او میدود، چنان سریع تا جائیکه پاهایش میتوانستند او را حمل کنند.
از آن روز به بعد این راز فاش گشت.
سوباکا زنده است.
پریستا آرام میگوید: "بگذار زنده بماند." این برای او فقط یک سرگرمی
بود!
اما به کشاورزها باد مانند نسیم سردی از یک سردابه میوزد، و وقتی آنها به
<مرد ساده> برخورد میکنند، با ترس سلام میدهند و با فشار از کنارش رد میشوند.
آنها او را دیگر سوباکا نمینامند بلکه مرد مُرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر