شیخ باهوش.

 I
شیخ حامد از چند روز پیش بسیار بدخلق بود. کوسکوسی که مادر پیرش عایشه می‌توانست خیلی عالی بپزد را او تا نیمه خورده بود، با وجود مراقبت مادر به آن فلفل زیادی زده بود که تقریباً گلویش را می‌بُرید. و دیروز تقریباً چیزی برایش اتفاق افتاد که برابر با یک گناه بزرگ بود. هنگامیکه خورشید در پشت درختان نخل در صحرا فرو رفت مؤذن از مناره بالا می‌رود، پرچم سفید را می‌نشاند و با صدای تودماغی از خالق و پیغمبرش محمد ستایش می‌کند. تقریباً نزدیک بود که او، یک مسلمان متدین، یک شیخ که به خود می‌بالید از نسل مستقیم پیغمبر می‌باشد، نماز مؤذن را نشنود!
مادر پیرش دیروز با دستار عقب رفته زانو زده و برای چند لحظه در این وضعیت باقیمانده بود، مانند یک مسیحی، یک مسیحی واقعی ــ خدا ویرانش کند، حامد در پیش خود فکر کرد ــ زیرا پسرش، شیخ بزرگ و قدرتمند از قنطره خود را سخت فراموش کرده و به دلیل خواب‌آلودگی نزدیک بود نماز مؤذنِ مقدس را نشنود! او را چه می‌شد؟ اوه، عایشه آن را دقیق می‌دانست! حامد دو ماه پیش از شهر بسکره بازگشته بود، از این شهر بی‌دین، جائیکه هر مسلمان در میان شلوغی و تفریحاتِ قهوه‌خانه‌ها تعالیم محمد را فراموش می‌کرد! او بیش از یک ماه در بسکره مانده بود، و از ششصد و هفتاد و سه فرانک که او با خود برده بود یک فرانک را هم به قنطره برنگرداند.
بسکره و تفریحات شیطانی‌اش باید مقصر باشند که پسر باشکوهش حالا دوباره چنین تیره و غمگین جلویِ چادرش نشسته بود و با هیچکس بجز جوان پر سر و صدا ابن عیسی و پیرمردِ عزب سید علی ال کبیر صحبت نمی‌کرد.
چه محل وحشتناکی باید بسکره باشد! پیرزن آنچه که یک زن مؤمن در باره فعالیت نفرین شدۀ این شهر تعریف کرده بود را به یاد می‌آورد! آتش ابدی جهنم که باید کافران در آن روزی بخار شوند و زوزه بکشند باید بر روی شهر بیشرم بریزد، زیرا که این شهر با رقاصه‌های شرم‌آورش شیخ را چنین بدخلق کرده بود! تمام بسکره باید از این دختران نفرت‌انگیز پُر باشد، و در هر قهوه‌خانه‌ای باید آنها با حرکات زیبا مانند حوریان بهشتی برقصند و هوش از مردها بربایند.
عایشه پیر سرش را خم می‌کند. او می‌گذارد دخترهای قهوه‌ای رنگ قبیله‌اش از برابر چشمان درونی‌اش رژه بروند، و گاه به گاه سرش را طوری تکان می‌داد که انگار به زنی زیبا در ذهنش مهربانانه سلام می‌دهد. یک چیز در نزد او قطعی بود: او باید پسرش را برای گرفتن یک زن به حرکت وامی‌داشت. او، شیخ حامد، سی سالش شده بود و هنوز یک بار هم به مادرش نگفته بود: "هی، کبوتر، چگونه است؟ آیا تو نمی‌خواهی بپرسی که سمیلای زیبا چقدر می‌ارزد؟ یا لیلا، دختر باریک اندام با ابروهای گرد؟"
تازه خورشید در پشت مسجد سفید در حال غروب کردن بود که مناره کُروی شکل در نور سرخ آتشین می‌گداخت. درختان پرتقال در آسمان تاریک گشته خود را تیز بلند می‌ساختند، طوریکه خطوط سخت شاخه‌ها به شدت برجسته می‌گشتند؛ رنگ سبز سیر عمیق درختان زیتون تقریباً سیاه به نظر می‌آمدند، و تن‌هایشان مانند برنز می‌درخشید، در حالیکه آخرین تابش خورشید در حال غروب بر رویشان به پائین می‌لغزید. یک اسب از یک چادر در آن نزدیکی شیهه می‌کشید و چند سگ پارس می‌کردند.
اما فریادِ پرخاشگر چند شتر هم آرامش شیخ را مختل نمی‌ساخت. ابتدا وقتی یک دست آهسته بر روی شانه راستش قرار می‌گیرد، او صورتش را که رو به درخشش قرمز ابرهای شبانه نگاه داشته بود برمی‌گرداند. او صورت برنزه و پژمرده مادرش را می‌شناسد، و برای لحظه‌ای یک حالت آرام بر روی صورت تیره‌اش می‌لغزد.
او می‌پرسد: "عایشه، چه شده است!"
عایشه می‌گوید: "خدا خیرت بدهد شیخ." و مکث می‌کند و بدنبال کلمات می‌گردد. بسیار نادر اتفاق می‌افتاد که او حامد را مخاطب قرار می‌داد، زیرا برای یک زن مناسب نبود به شیخ با یک تمنا نزدیک شود، بلکه باید منتظر بماند تا شیخ از زن فروتن آنجا ایستاده سؤال کند. بنابراین عایشه ایستاده بود و بدنبال کلمات می‌گشت.
در این وقت حیله‌ای به یادش می‌افتد و با لحن سرزنده‌ای ادامه می‌دهد:
"احمد دوباره سه گلدان را شکسته است."
"چی؟ این سگ؟ سه گلدان؟" چشم‌های شیخ خشمگین می‌درخشند، زیرا حرص و طمعش بلافاصله خسارت را یک فرانک و نیم تخمین می‌زند. "به این پدرسگ شلاق بزن!" و او مشت دست راستش را گره می‌کند، انگار می‌خواهد خودش برده بیچاره سیاه‌پوست را تنبیه کند.
"شیخ، من پیر می‌شوم و ضعیف. من دیگر نمی‌توانم کار کنم. یک زن برای خودت بگیر، یک زن باریک اندام!"
حالا این گفته شده بود، و پیرزن کاملاً وحشتزده بخاطر جسارت خودش یک قدم دور می‌شود تا خشم تهدیدآمیز پسرش را دفع سازد.
اما عجیب است! او خشمگین نمی‌شود؛ او شانه عایشه را نمی‌گیرد و او را داخل چادر پرتاب نمی‌کند، بلکه عایشه حیرتزده می‌بیند که حامد سرش را از او برمی‌گرداند و دوباره به درختان زیتون و نخل و سپس به صحرای خاکستری‌ای که خود را در فضای بی‌انتهائی گم می‌ساخت خیره می‌شود.
اما وقتی عایشه پاسخی دریافت نمی‌کند، فوق‌العاده خرسند از اولین تأثیر کلماتش مانند یک سایه پاورچین به داخل چادر برمی‌گردد.
این کلمات از گوش‌هایش خارج نمی‌گشتند: "یک زن برای خودت بگیر، یک زن باریک اندام!" و او مرتب بیشتر در سستی شیرین و خیالبافی فرو می‌رفت.
یک زن باریک اندام! یک نام بی سر و صدا بر زبان هجوم می‌آورد: آسائیدی ... او آن را بیان نمی‌کرد، اما او احساس می‌کرد که نام بر روی لبانش قرار دارد و اینکه اندام باریک زن خود را در ذهن خواب‌آلودش نفوذ می‌کرد. زن رقصنده جوان از بسکره، که او را از روز اول ورودش مانند یال موجدار اسب طوفانی‌ای به زنجیر کشید کجا مانده بود؟ یک نفرین از سینه‌اش با زحمت خارج می‌شود. اوه، اگر او حالا زن را در دست‌هایش می‌داشت، می‌توانست با یک دعای متدیانه بر لب زن را خفه کند، زیرا زن یک روز با یک مرد فرانسوی از آنجا گریخته بود! و با وجود این، چشم‌های غزالیش چه زیبا بودند! چه رقصی می‌توانست بکند، آسائیدی جوان از قبیله اولادِ نایل! هیچ عضله‌ای در اندام باریکش آرام نمی‌گرفت، لباس‌ها درکنارش و اعضای لرزان بدنش پرواز می‌کردند، فقط صورت بیضی‌شکلِ قهوه‌ای بی‌حرکت می‌ماند، و چشم‌های زیبایش ساکت و ثابت نگاه می‌کردند. او در اولین روزی که زن را در حال رقصیدن دید چه حالی داشت، او از جا جهیده و یک اسکناس ده پوندی به پیشانی‌اش فشرده بود، جائی که اسکناس برای لحظه‌ای چسبیده باقی ماند، تا سپس توسط دست قهوه‌ای زن گرفته شود. آن دو چشم در چشم مقابل هم ایستاده بودند، و نفس گرمش به دور گونه‌های زن پرواز می‌کرد. وقتی زن خود را کاملاً خسته بر روی حصیرِ روی زمین انداخت او هیچ نگاهی از زن برنداشت و نشنید که چگونه یکی از کاتبان پیر و معروف به نام سید عبدالقادر شروع به تعریف کرد و جمعیت کاملاً آرام گشت. و وقتی این تعریف بی‌پایان برای دختران نِیلیژا خسته‌کننده گشت و آنها از قهوه‌خانه به بیرون هجوم بردند تا به دومین قهوه‌خانه بروند، در این وقت او تقریباً تلو تلو خوران بدنبالشان رفته بود. در آنجا او برای اولین بار شراب لعنتی را نوشید، و هیچ کدام از نگاه‌هایش از النگوهای طلای درخشان سبک‌پاترینِ کلِ رقصندگان، آسائیدی شوخ سُر نخورد. او بیش از یکماه در بسکره ماند، و زن با خرج شدن آخرین سکۀ طلایِ شیخ ناپدید شده بود، و او سحرگاه به قنطره بازگشته بود، تا مسخر بربرهای باهوشتر بسکره نصیبش نشود.
او یک زن کم داشت، قهوه‌ای و باریک اندام مانند آسائیدی. او این را احساس می‌کرد، حق با مادرش بود.
او نیمه‌بلند به داخل چادر فریاد می‌زند: "هی، عایشه!" و با چهرۀ آرام دوباره چمباته می‌زند. تاریکی افزایش یافته بود، و یک باد آهسته در میان درختان نخل می‌وزید و رایحه‌های معطر در هوای شب می‌پاشید. برگ‌های سیاه درختان زیتون حالا عمیقاً سیاه به نظر می‌رسیدند، و از مبان شاخه‌های نازک فنر مانند درختان نخل آخرین نور ضعیف قرمز شبانه می‌درخشید.
پیرزن وحشتزده و مردد از چادر به بیرون می‌خزد، در انتظاری مضطرب که باید حالا بروز خشم پسرش را تحمل کند. عایشه ساکت کنار محل در ورودی چادر ایستاده بود و با سر خمیده انتظار اولین کلمات شیخ را می‌کشید. حامد سکوت کرده بود تا کلماتش تا حد امکان خودمانی و بی‌تفاوت جلوه دهد. عاقبت بعد از مکثی طولانی با صدای آهسته شروع می‌کند:
"الله امروز تو را با خرد برکت داده است. آیا تو می‌دانی چه کسی را من باید به زنی بگیرم؟"
یک تعجب بی‌کران بر چهرۀ ویرانِ پیرزن می‌نشیند، و دست‌هایش با هیجان لباس ژنده‌اش را نوازش می‌کند. اما او می‌دانست که اگر نخواهد خشم پسرش را برانگیزد بنابراین در پاسخ دادن اجازه درنگ کردن ندارد، و فوری یک نام را می‌یابد: "فاطمه."
وقتی او برای لو ندادن هیجانش دوباره سکوت می‌کند، عایشه بخاطر سکوت او اطمینان می‌یابد و پرچانه ادامه می‌دهد: "سید مصطفیِ پیر برای تو خوب است. و او چهار پسر شجاع دارد. اگر تو خواهرشان فاطمه را بگیری آنها می‌توانند همراه با تو تمام طوارق‌ها را فراری دهند."
شیخ در حالیکه عایشه همچنان پرگوئی می‌کرد چشم‌هایش را تا نیمه می‌بندد، و در ذهن خود اندام بلندِ باشکوه دختر جوانِ بربر را می‌بیند که چگونه به سمت چاهِ آب گام برمی‌داشت و در کنارش سوبیدای کوچک نامحسوس، دوست دختر عزیزش، که همراه او برای آوردن آب می‌رفت. چه چشم‌های بزرگِ جدی‌ای فاطمه داشت! و اغلب وقتی آن دو دختر با زنان دیگر کنار هم می‌نشستند و کوسکوس یا بادام شیرین می‌خوردند فاطمه چه ساکت بود! او ناگهان به فاطمه علاقه‌مند شده بود، و بزودی درتخیلاتش سایه آسائیدی سبک‌پای احمق بسیار دور می‌لغزد تا برای تصویر فاطمۀ غمگین جا باز کند.
اما، دختر مطمئناً ارزان نبود! او از عایشه می‌پرسد که چند گاو برایش باقیمانده است. پیرزن او را درک می‌کند. اما فوری سر را مشکوکانه تکان می‌دهد.
شیخ بخاطر سکوت مادر با عصبانیت می‌گوید: "خب!" و به ابروی سیاهش چین می‌اندازد.
عایشه عاقبت می‌گوید: "دویست فرانک!" و از روی زمین بلند می‌شود.
"چ...ی؟ دویست فرانک؟ فاطمه دویست فرانک؟" رقم به روحش زخم می‌زند، زیرا او مانند یک بربر واقعی که پیش از پرداختن چند فرانک برای خرید یک سرپوش تازه سال‌ها با یک سرپوش کثیف ول می‌گردد خسیس بود. دویست فرانک، این یک مبلغ هنگفت بود، بویژه حالا، زمانیکه او در بسکره ششصد و هفتاد و سه فرانک از ثروتش را باخته بود. اما آیا سید مصطفی، پدر فاطمه، به تازگی به دوست شوخ او ابن عیسی وقتی برای فاطمه بیست فرانک پیشنهاد کرد جواب رد نداد؟ آیا چهار برادر وقتی او واقعاً بیست فرانک از جیب بیرون کشیده بود مگر به سرش فریاد نکشیدند؟
گورفون بزرگترین برادر فریاد زده بود: "هی، ابن عیسی، با این پول برای خودت یک گوساله بخر و باهاش ازدواج کن."
بیست فرانک واقعاً اندک بود، اما ابن عیسی پول بیشتری نداشت.
البته، دختر زیبا بود، چنان زیبا که ابن عیسی یک شعر بلند برایش سروده بود، و او آن را در همان شب خواند تا اندوهش را در سکوت عمیق شب فریاد کشد:
 
"از اندوه عشق در اطراف تلو تلو می‌خورم؛
سایه‌ام، بدنبالم تلو تلو می‌خورد.
این اشتیاق سوزانِ برخورد کرده به من
سخت کِدِرم می‌سازد،
تو ای کودکِ با چشمانِ ناتوان گشته."
 
و در حالیکه چند بیت از این ترانه غمگین به یاد شیخ می‌آید با رضایت لبخند می‌زد. او مانند ابن عیسیِ دلقک شکایت نخواهد کرد و ترانه‌ای نخواهد خواند. او به این کار نیاز نداشت. او بیشتر از بیست فرانک پیشنهاد خواهد کرد، زیرا او پول بیشتری داشت، خیلی بیشتر، آنقدر زیاد که آن را به هیچکس نمی‌گفت بحز فقط به خودش وقتی در چادر خود تنها دراز می‌کشید. هیچ صدائی از طنین سکه‌های فرانک اجازه نداشت در سکوت به بیرون برود، او چنین حسودانه از کوزه‌های پُر از سکه‌اش محافظت می‌کرد.
اما البته، دویست فرانک، این یک کار سخت بود. و با این وجود وقتی او دختر را تصور می‌کرد که چگونه صبح‌ها به سمت چاه می‌رفت، و چطور باسنش را تاب می‌داد، و چطور لباس بلندش در چین‌های باشکوه در اطراف اندامش می‌چسبید، و چطور چشم‌های تیره‌اش در میان هوا خیره می‌گشتند و پیشانی مانند رعد و برق در ابرها می‌درخشید ... سپس ...
او به مادرش فریاد می‌کشد: "عایشه! برو پیش سید مصطفی و به مادر پیرش بگو: شیخ حامد می‌خواهد فاطمه را به زنی بگیرد. و صدو بیست و پنج فرانک پیشنهاد کن. و تا دویست فرانک پیشنهاد را بالا ببر. اما تو می‌دانی عایشه، همیشه کم، همیشه خیلی کم. وقتی او می‌گوید: <هنوز ده فرانک!> بنابراین تو پنج فرانک بالا می‌بری! گوش می‌کنی، همیشه فقط پنج!"
*
 
II
وقتی شیخ حامد با تنبلی بلند می‌شود تا پیش هر دو دوستش برود هوا بسیار تاریک شده بود. چرا باید او امروز از عادت خود بگذرد، بخصوص امروز، زمانیکه او باید تصمیم مهمِ زن گرفتنش را به آنها اطلاع دهد! آیا آن دو تنها کسان مورد اعتمادش نبودند که او اندوه دل خود بخاطر آسائیدی را تعریف می‌کرد، تنها کسانی که درمقابلشان کل برافروختگی خون گرمش را آشکار ساخته بود؟ وقتی او خشم خود را بعد از بازگشت از شهر شرور در فحش‌های بی‌حد خالی کرد آیا ابن عیسیِ جوان او را شدیداً حمایت نکرد و سید علی ال کبیرِ پیر همدلانه به آرامی سر تکان نداد؟
البته، نفرتِ سید علی از زن‌ها خنده‌دار بود. وقتی او به اپیزود ازدواج او فکر می‌کرد سپس حالت صورت قهوه‌ای‌اش کمی از شکل اصلی خارج می‌گشت، طوریکه انگار صورتش می‌خواست لبخند بزند. کل دهکده می‌دانست که چطور سید علی به زنش رسیده است! او چهار بخش بزرگ قرآن را از حفظ می‌دانست، او بسیار فاضل بود، و او می‌توانست یک مُفتی توانا شود، اگر قانون جاودان دستور نداده بود که فقط یک شخص ازدواج کرده می‌تواند مُفتی شود. و سال به سال مرد فاضل بسیار لاغر انتظار کشید، زیرا او از زن‌ها متنفر بود و هیچ‌چیز بیشتر از قرآنش و تفسیر عالم مقدس زمخشری را دوست نداشت. اما عاقبت، چون تمام اشتیاقش در این بود که یک مُفتی بزرگ و عالم شود به عایشه اعتماد کرده بود، و عایشه برایش در ازاء کل ثروت او که بالغ بر شصت فرانک می‌شد یک زن مسن پیدا کرد. بعد، چه نفس راحتی او آن زمان کشیده بود.
حامد در حالیکه به این موضوع فکر می‌کرد می‌خندید و به رفتن ادامه می‌داد.
حالا باید سید علی برای مُفتی شدن انتخاب می‌گشت! در این وقت این نگونبخت مرتب عمیقتر در تفسیر خردمندانه زمخشری خود را دفن کرده بود، و او روز به روز امیدوار بود به منزلت جدید خود برسد. عاقبت روز انتخاب نزدیک می‌شود و او باید انتخاب می‌شد؛ دو روز دیگر باید او مرد مهمی می‌گشت که باید قرآن را در سر و قلب حمل  و قوانین حکیمانۀ کتاب مقدس را جدی و دقیق تفسیر می‌کرد. اما ــ حالا حالت صورت شیخ حامد خود را به یک خندۀ گسترده تغییر می‌دهد ــ در این وقت زن علی را به یاد می‌آورد که پیش قاضی دوید و درخواست طلاق کرده بود، زیرا که شوهرش از او کاملاً غفلت می‌ورزید. حالا چه صحنه‌ای وجود داشت! پیرمرد به پیش قاضی خوانده می‌شود، و در پاسخ به تمام پرسش‌های زهرآلود و شرورانه زنش فقط توانست با ناراحتی به او نگاه کند و <بله> بگوید. او به زن هیچ‌چیز برای خوردن نداده بود، او به زن هیچ لباسی هدیه نکرده بود، او زن را هرگز نزده و فریاد نکشیده بود، او به ندرت به زن نگاه کرده بود! البته، او همه‌چیز را می‌پذیرد، زیرا دروغ گفتن بعد از به ریش محمد قسم خوردن بر زبان پاک و مقدسش نمی‌آمد. و به این ترتیب او در روز قبل از انتخابش به مُفتی گشتن دوباره بدون همسر بود. قانون دستور می‌داد: او نمی‌تواند مُفتی شود و تا امروز هم نشده بود. او برای همیشه از زن‌ها سیر شده بود و از آنها نفرت خشمگینانه‌ای داشت.
شیخ از فکر فرو رفتنش بیدار می‌شود. یک الاغ از چادرِ دوری فریاد کشیده بود و یک پژواکِ فریاد چند صدائی به این بدآهنگی پاسخ می‌داد. در پشت، خطوط موجدار خاکستریِ تیرۀ صحرا در افق سیاه کاملاً ناپدید می‌گردند، و در سمت چپش، درختان پرتقال در باد شبانه به زحمت تکان می‌خوردند. فقط یک نهر نزدیک به او با صدائی آرام در تاریکی در سرازیری جاری بود، و چند بلبل از روی درختان زیتون خوشحال آواز می‌خواندند. بر روی برگ‌های درختان نخل اولین نور کمرنگ ماه جاری بود و از میان برگ‌های فنریِ پهن می‌چکید تا خود را در نهرِ تیره منعکس سازد.
در این وقت صدای آهسته ملانکولی یک گیتار موریتانیائی به گوشش می‌رسد. حالا او به پایان روستا رسیده بود، و در زیر آخرین درخت نخل چادر ابن عیسی را می‌بیند. شیخ ابروهایش را تا نیمه پائین می‌کشد، تا از میان تاریکی با دقت نگاه کند، و چشمان تیزش بزودی دو اندامی را که در مقابل چادر چمباته زده بودند می‌شناسند. بدون آنکه قدم‌هایش را تندتر کند خود را به آنها نزدیک می‌سازد، در این حال صدای یکنواخت گیتار مرتب بلندتر از میان سکوت طنین می‌انداخت.
او به آنها می‌گوید: "خدا نگهدارتان باشد!" و بر روی چمن مقابل چادر می‌نشیند.
صدای لرزان، آهسته پیرمرد منعکس می‌گردد: "پیغمبر به تو برکت دهد!" در حالیکه ابن عیسی فقط با تکان سر و با صدای غم‌انگیز گیتار به زمزمه کردن ادامه می‌دهد. عاقبت او با یک طنین تیز نواختن را به پایان می‌رساند و سرش را بلند می‌کند. حالا یک خنده کامل بر روی چهرۀ جوانش قرار داشت و نور کمرنگ مهتاب سرد و شبح‌انگیز بر روی چهره باریک و تقریباً کودکانه‌اش می‌لغزید.
"شیخ دقت کن، من امروز یک آهنگ جدید ساختم!"
از دهان پیرمرد یک "آه!" خارج می‌شود و او به ابن عیسی نگاه می‌کند تا از صورتِ بازش بخواند که بداهه جدید او از چه نوع خواهد گشت. او همیشه از اینکه ابن عیسی او را با <ازدواج عاشقانۀ!> کوتاهِ وحشتناکش دست بیندازد می‌ترسید. اما وقتی ابن عیسی سر را کمی به این سمت و آن سمت تاب می‌دهد، طوریکه انگار می‌خواهد متنِ خود را به یاد آورد و چند صدای خنده‌دار و سریع از دهان خارج می‌سازد، او خیالش راحت می‌شود و متوجه می‌گردد که شعر باید بدون کنایه‌های ظالمانه و مسالمت‌آمیز باشد. و این اما خوب بود! چند بار ابن عیسی توسط چند بیتِ خنده‌دار خشم برخی از ثروتمندان بربر را بیدار ساخته بود، و اگر او حالا یک بار شیخ خشمگین را تحریک می‌کرد، سپس این شیطانِ بیچاره که دارای هیچ خویشاوندی نبود به سختی می‌توانست اطمینان از زنده ماندن خود داشته باشد، و هیچکس را هم نداشت که انتقامش را بگیرد. او در حقیقت ابن عیسی را با وجود شوخی‌های بی‌مزه‌اش دوست داشت، اما چه می‌توانست برایش انجام دهد اگر شیخ از او عصبانی می‌گشت؟
حالا گیتار با آهنگی کاملاً موزون به صدا می‌آید، و ابن عیسی به آرامی، با تأکید شدید و نیمه بلند در میان شب می‌خواند، در حالیکه هر از گاهی بالاتنه را به جلو خم می‌ساخت، مانند آنکه انگار می‌خواهد با این کار یک بیت یا یک صدا را با تأکید از دهان بیرون دهد:
 
"برو گمشو آسائیدی، تو ای زن جعلی.
لازم نیست خرما و انجیر قهوه‌ای بیاوری،
زیرا حالا ماه رمضان است.
 
اندام باریکت را اینطور لرزان تاب نده،
و به خودت جرأت نده با بادام به من نزدیک شوی،
زیرا حالا ماه رمضان است.
 
چی، تو می‌خواهی بروی آسائیدی؟ ... آه بمان ...
فقط لب‌های سرخت را به من عرضه نما،
بعد، الله، با کمال میل روزه‌خواری می‌کنم!"
 
ابن عیسی با چند تأکید قدرتمند ترانه را تمام می‌کند، بلند می‌خندد و بالاتنه را به جلو خم می‌سازد تا تأثیر شعرش بر شیخ را بررسی کند. او نمی‌توانست ببیند که علی وحشتزده چهرۀ شیخ را نگاه می‌کند و شیخ به پیشانی چین انداخته است، زیرا او دردناکترین زخمش را لمس کرده بود. اما شیخ بیش از حد مغرور بود که این شیطان بیچاره را سرزنش کند، او با آنکه احساس می‌کرد ابن عیسی منتظر یک پاسخ است اما سکوت می‌کند. سکوت در بین‌شان حاکم می‌شود، و فقط علی وحشتزده که بیهوده بدنبال سوره‌ای از قرآن می‌گشت تا توجه آن دو را منحرف سازد شروع می‌کند به سرفه کردن.
ماه در این بین کاملاً طلوع کرده بود و صحرای پهناور در رنگ خاکستریِ روشن در مقابل نگاه‌هایشان قرار داشت. باد تقریباً ساکت بود و به زحمت یک برگ از درختان نخلِ بالای سرشان تکان می‌خورد. توسط هوای صاف و آرام فریاد عمیق شترهای بیدار گشته تیز نفوذ می‌کرد و توسط بع‌بع دسته‌جمعی گوسفندان و زوزه سگ‌ها تقریباً بی‌پایان ادامه می‌یافت.
عاقبت ابن عیسی سکوت را می‌شکند.
"شیخ، آیا آسائیدی شیرین در قلبت مُرده است؟ تو طوری رفتار می‌کنی که انگار ترانۀ من اصلاً به تو مربوط نمی‌شود."
شیخ با صدای کشیده و کاملاً آرام گوئی این نام را برای اولین بار بر زبان می‌آورد می‌پرسد: "آسائیدی؟ او به من چه ربطی دارد؟ آنچه الله بخواهد اتفاق می‌افتد و باید اتفاق بیفتد. من علیه آن چه می‌توانم بکنم؟"
علی حرف او تأیید می‌کند: "این درست است!" و جمله‌ای از قرآن را اغراق‌آمیز به آن اضافه می‌کند: "الله آقای شرق و غرب است، و به هر سو که سر بچرخانید، آنجا چشم خداست، زیرا خدا همه‌جا حاضر و دانا به همه‌چیز است."
ابن عیسی در حال خندیدن و متعجب می‌گوید: "و همین دو روز پیش تو با فشردن دندان‌ها به هم گفتی که تو آسائیدی را می‌خواهی برای اینکه او را قطعه قطعه کنی!"
شیخ چند بار سر را انگار نماز می‌خواند به سمت جلو تاب می‌دهد، همانطور که مسلمانان پرهیزکار عادت به انجام این کار دارند. عاقبت می‌گوید: "ابن عیسی، آسائیدی در پیش من مانند فاطمه در پیش تو فراموش شده است!" و حالات شگفتزدۀ آن دو را دقیق بررسی می‌کند.
مرد جوان خشمگین می‌شود، اما نامی را که او همین حالا شنید دهانش را که به یک پاسخ خشمگین گشوده شده بود می‌بندد. فقط قلبش طوری شدید می‌تپید که او فکر می‌کرد صدای آن را می‌شنود.
"درست نمی‌گم ابن عیسی، تو فاطمه را کاملاً فراموش کرده‌ای؟ و این خوب است! آدم باید چنین دختری را فراموش کند، حتی اگر دل و روده بسوزد. آسائیدی در پیش من مدت‌هاست که فراموش شده است، زیرا من یک ... جایگزین دارم!"
"چی؟" در میان شب طنین می‌اندازد. ابن عیسی سرش را به سمت سر شیخ می‌چرخاند تا به صورت او نگاه کند، در حالیکه سید علیِ پیر وحشتزده به اولین و تنها زنش می‌اندیشید و ریشش را نوازش می‌کرد. شیخ حامد آهسته، با تأکید شدید و یک لبخند در گوشه دهان ادامه می‌دهد:
"بله، من می‌خواهم ازدواج کنم!"
برای یک لحظه سکوت مرگباری حاکم می‌شود. حتی حیوانات در روستا لال بودند، طوریکه سه مرد می‌توانستند در سکوتِ شب صدای نفس‌های خود را بشنوند.
حالا ابن عیسی بلند می‌خندید، و همچنین سید علی سر پیر را به این سمت و آن سمت تاب می‌داد، و به این خاطر عمامه‌اش کمی به سمت چپ تغییر مکان داده بود.
ابن عیسی فریاد می‌زند: "اما شیخ، مگر نمی‌دانی که زن‌ها به ما مسیر جهنم را نشان می‌دهند؟ آیا مگر خودت این را بارها نگفتی؟"
سید علی زمزمه می‌کند: "آه حقیقتِ عمیق!"
حامد این را نمی‌پذیرد و او را آرام نگاه می‌کند: "نه! شترهای خوب و بد وجود دارند، و زن‌های خوب و بد وجود دارند!"
ابن عیسی ادانه می‌دهد: "اما شیخ، آیا این زن با مادر پیرت نزاع نخواهد کرد؟"
شیخ با خونسردی پاسخ می‌دهد: "هوم، اگر یک کره اسب شریر باشد شلاق می‌خورد."
ابن عیسی از نو شروع می‌کند: "شیخ، یک مرد خردمند می‌گوید اگر قلبت را به یک زن بدهی او آن را زیر پا خواهد گذارد!"
سید علی دوباره با حرارت سر را تکان می‌دهد.
شیخ حامد خندان به او می‌گوید: "برو، ابن عیسی، کتاب مقدس می‌گوید: <اگر زن‌ها شما را خشمگین سازند، آنها را توبیخ کنید، آنها را در اتاقشان حبس و تنبیه کنید.>"
در این وقت سید علی ال کبیر پیر به خود جسارت می‌دهد و تقریباً غمگین زمزمه می‌کند:
"بعد تو دیگر شب‌ها پیش ما دو نفر نخواهی آمد. کسی که یک زن جوان در چادر دارد شب در خانه می‌ماند!"
ابن عیسی دوباره شروع به خندیدن می‌کند: "هی، تو این را از کجا می‌دانی؟ امیدوارم فقط از طریق  شنیده‌هایت!"
سید علی این کنایه را خوب درک می‌کند، اما او نسبت به ابن عیسی جوانِ شوخ بسیار مهربان بود که بتواند به او خشم گیرد. اما با یک جمله حکیمانه او را تنبیه می‌کند:
"کسی که یک ریشِ سفید را می‌کشد، او در جهان دیگر توسط فرزندان خودش تنبیه می‌شود!"
ابن عیسی به زمزمه پیرمرد گوش نمی‌دهد، زیرا توسط خبر غافلگیر کنندۀ حامد تحریک شده بود، بنابراین کنجکاویش به جنبش می‌افتد و می‌پرسد:
"آیا انتخاب کرده‌ای؟ آیا مادرت با مادر زن صحبت کرد؟" و در حالیکه آرنجش بر روی زانوی راست استراحت می‌کرد چانه را در دست راست تکیه می‌دهد.
پاسخ آرام شیخ طنین می‌اندازد: "من انتخاب کرده‌ام! و فردا عایشه پیش مادرش می‌رود!"
او نمی‌خواست نام زن را فوری بگوید. خجالتی ناخوآگاه و شادیِ بدخواهانه‌ای دهانش را بسته بود.
"آیا زن زیبائیست؟"
"مانند یک حوری!"
"باریک اندام؟"
"مانند درختان نخل از الاغواط!"
"چشم‌ها؟"
"مانند غزال‌های جوان؛ نگاهش دل و روده را می‌سوزاند!"
"آیا ما او را می‌شناسیم؟ آیا از قنطره است؟"
"البته، شماها او را خوب می‌شناسید. تو حتی او را خیلی خوب می‌شناسی!"
ابن عیسی فریاد می‌کشد: "فاطمه؟" و با یک حرکت تند از جا می‌جهد و دست به خنجر  در کمربندش می‌برد.
شیخ سر را آهسته بالا می‌برد و آرام به چشم‌های او نگاه می‌کند. ابن عیسی مطمئناً جرأت نمی‌کرد به شیخ که یک سر از او بلندتر بود حمله کند!
ابن عیسی می‌گذارد دست راستش بی‌حال پائین بیفتد، و وقتی پیرمرد وحشتزده بخاطر خشونت ابن عیسی می‌خواست او را بر روی چمن به پائین بکشد، او ناتوان دست لرزان ضعیف سید علی را رد نمی‌کند و طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است خود را ساکت بر روی زمین می‌نشاند. نگاه‌های شیخ تاریکیِ از نور مهتاب روشن گشته را سوراخ می‌کرد، اما صورت جوانِ ابن عیسی کاملاً در سایه برگ‌های درخت نخل قرار گرفته بود، و خطوط شنل کلاهدارش بدون حرکت قرار داشتند، طوریکه انگار یک سینۀ بی‌حرکت شنل را بر تن داشت.
شیخ با کُندی حساب شده‌ای خود را بلند می‌سازد.
او به آنها می‌گوید: "شما دو نفر، شب‌تان‌ به خوبی بگذرد!" و تمسخر بی‌رحمانۀ این کلمات مانند قطرات زهر در قلب منقلب ابن عیسی می‌ریخت.
صدای نازک سید علی پیر بعنوان پاسخ طنین می‌اندازد: "در پناه خدا بمانی!"
همچنین ابن عیسی می‌خواست پاسخ دهد، اما هیچ صدائی بر لبان بیچارۀ لرزان نیامد. او چه می‌خواست بگوید؟ او می‌دانست که چه پیش خواهد آمد. فردا مادر شیخ قیمت خرید فاطمه را تعیین خواهد کرد، شیخ خواهد پرداخت، و در هشت روز دیگر تفنگها در جشن عروسی ترق و تروق خواهند کرد. او آه بلندی می‌کشد. او باید چکار می‌کرد؟ هیچ‌چیز! آیا او پول داشت؟ نه! و او سر را پائین می‌اندازد. هرطور الله انجام دهد آن خوب است ...
هشت روز بعد فاطمه زن شیخ شده بود.
*

III
فاطمه مشغول شستن دو کوزه بزرگ سرخ قهوه‌ای رنگ سرخ بود تا سپس آنها را در کنار چاه آب پُر کند. با وجود آنکه هنوز صبح زود بود آفتاب شدیداً می‌سوزاند و وقتی او خود را خم می‌ساخت تا با ماسۀ مرطوب دسته باریک و گرد کوزه را تمیز بساید مانند رود گداخته بر او جاری می‌گشت. هیچ نسیمی به درختان انجیر و نخل حمله نمی‌برد. هوا گرم و تنبل آنجا قرار داشت و یک روز سوزان صحرائی را نوید می‌داد. گهگاهی می‌گذاشت نگاهش بر در ورودی چادرِ اصلی خیره بماند، که از آن باید شوهرش، شیخ حامد، بیرون می‌آمد، زیرا او در چادر کناری کوسکوس شوهرش را که هر صبح می‌خورد آماده ساخته بود، و همچنین قهوۀ عمیقاً سیاه بر روی زغال‌های گداخته بخار می‌کرد، برای اینکه شیخ مجبور نباشد یک لحظه هم انتظار بکشد.
یک بار، وقتی او بیهوده گوش می‌داد که آیا شیخ بیدار گشته، کوزه‌ها را با احتیاط در ماسه قرار داده و با سری بالا آورده ایستاده بود. دست‌های قهوه‌ای باریک در کنار دامن سبز آویزان بودند، و در نگاهی که از بالایِ ردیف چادرها و درختان نخل و انجیر پرواز می‌کرد یک اشتیاق عجیبِ آرام قرار داشت؛ لب‌ها خود را می‌گشودند، طوریکه انگار می‌خواهند با کسی در دوردست صحبت کنند.
در این هنگام چند سگ پارس می‌کنند.
او وحشتزده با حرکت تندی خود را خم ساخته بود تا دوباره شن مرطوب در کوزه‌ها بریزد.
او صدای گام‌های سریعی را بر روی شن می‌شنود، اما با نگاهِ به زیر انداخته به کار کردن ادامه داده بود، زیرا از طرز گام برداشتن‌های محکم یک مرد را می‌شناسد، و چطور یک زن مسلمان واقعی اجازه داشت به یک مرد غریبه نگاه کند؟ فقط چند قدم مانده به او مرد غریبه می‌ایستد. او صدای تنفس شدید مرد را به وضوح می‌شنید، و ناگهان مرد با صدای بلند می‌پرسد:
"هی، شیخ حامد! آیا بیدارید؟"
حالا او صدا را تشخیص می‌دهد. این حسن بود، برده ایسائید که با همبازیش سوبیدا ازدواج کرده بود. او کنجکاو و در حالیکه انگشتانش خودبخود بر بدنه کوزه بالا و پائین می‌لغزیدند گوش می‌داد.
حسن دوباره صدا می‌زند:
"شیخ حامد؟ آیا بیدارید؟ ... بیائید پیش صاحبم ایسائید. زن او سوبیدا مُرده است!"
فاطمه با یک صدای آهستۀ وحشتزده می‌گذارد کوزه‌ای که در دست نگاه داشته بود بیفتد، که با تکان خوردن به این سمت و آن سمت در ماسه از حرکت می‌ایستد.
شیخ حامد با صورتی آرام در برابر چادرش ظاهر می‌شود و در حال خمیازه کشیدن می‌پرسد:
"چی، مُرده؟"
"خداوند شما را حفظ کند، صاحب. فقط به آنجا بیائید. من نمی‌دانم، به چه خاطر. سید ایسائید منتظر شماست!"
نگاه شیخ حامد حالا به زن خمیده به روی زمین می‌افتد. او می‌بیند که چطور زن می‌لرزد، و می‌فهمد، چرا. مُرده از معتمدان قدیمی فاطمه بود! در این وقت صدایش یک کم ملایمتر می‌شود، و او به فاطمه سلام می‌دهد.
"الله این روز را برای تو برکت بدهد، فاطمه!"
فاطمه آهسته پاسخ می‌دهد: "من از تو متشکرم، آقا!" و خود را راست می‌سازد. "نمی‌خواهی قهوه بنوشی و کوسکوس بخوری؟"
"نه، در پیش ایسائید قهوه می‌نوشم!"
فاطمه رفتن او را تماشا می‌کند، و قلب در سینه‌اش چنان شدید می‌تپید که انگار حدس می‌زد چرا سوبیدای باریک اندامش چنین ناگهانی مُرده بود. مگر همین دیروز بعد از ظهر با او نخندیده و بادام نخورده بود؟ مگر همین دیشب برای او یک مأموریت مخفی انجام نداده بود؟"
برای سوبیدا چه اتفاقی افتاده بود؟
او فکر می‌کرد و فکر می‌کرد. همین دیروز به هم اعتراف کرده بودند که آنها بعنوان زن‌های جوان همدیگر را همانقدر دوست دارند که در دوران دختر بودنشان دوست می‌داشتند، مانند زمانیکه آنها با دیگران به سر چاه آب می‌رفتند، بر روی زمین چمباته می‌زدند و داستان‌های عاشقانه برای همدیگر تعریف می‌کردند. و هر دو به این نتیجه رسیده بودند که آنها ابتدا یک سال به مردهایشان تعلق دارند و دراین مدت تقریباً خندیدن را کاملاً فراموش کرده‌اند! و سوبیدای کوچک بیچاره ساکت به روبرویش خیره شده بود و سپس ناگهان گفته بود: "هرطور خدا بخواهد! هیچ‌چیز بدون خواست او اتفاق نمی‌افتد!" و سپس خندیده و ترانه‌ای زمزمه کرده بود که فاطمه آن را به خوبی می‌شناخت. ابن عیسی آن را در بعضی از شب‌ها در قنطره می‌خواند، زمانیکه او هنوز دوست شیخ بود و در قنطره زندگی می‌کرد ...
افکارش مشوش شده بودند. دستش تنبلانه بر روی زانویش قرار داشت، و از آشفتگی احساسات که در او جریان داشتند یک پرسش لال پدید می‌آید: "آیا حامد امروز آنجا خواهد بود؟"
مرگ سوبیدا و روستای وسیع فراموش شده بود. فاطمه فقط چاه آب را می‌دید که در سایه‌اش ابن عیسی چمباته زده و انتظار او را می‌کشید.
یک لرزه در اندام فاطمه می‌افتد و قطرات روشن عرق در روی پیشانی‌اش ظاهر می‌شوند. در این وقت او در فاصله دور بازگشتِ شیخ را می‌بیند، در حال گفتگوی باحرارتی با سید علی ال کبیر. او این کشش را احساس می‌کرد با عجله به پیشواز او برود و از او بپرسد آیا حقیقت دارد که سوبیدا مُرده است و چرا چنین ناگهانی مُرده است، اما اندامش انگار به زمین چسبیده بود، حواسش چنان آشفته بود که او سلام علی پیر را فقط با تکانِ خجالتزده سر پاسخ می‌دهد و چیزی را به زحمت قابل شنیدن زمزمه می‌کند.
حالا هر دو مرد کاملاً نزدیکش ایستاده بودند، او اما مطیع، همانطور که از کودکی به آن عادت داشت، سر را پائین خم کرده بود و انتظار یک کلمۀ محبت‌آمیز دلرحمانه از آقایش را می‌کشید.
شیخ با صدای عمیق می‌گوید: "ضربه ایسائید خوب اصابت کرد. دقیقاً در قلب. امیدوارم هر مسلمان از شرف خود انتقام بگیرد، همانطور که ایسائید انجام داد."
پیرمرد سرفه می‌کند و می‌گوید: "الله تنها سرور است، او آنچه را که می‌خواهد انجام می‌دهد!" و با شیخ به چادر اصلی که از میان شکاف در ورودیِ آن نور داغ خورشید جاری می‌گشت داخل می‌شود.
فاطمه مانند آدم بی‌جانی به زمین خم می‌شود. از سینه تنگش نفسِ به سختی خارج می‌شود. ایسائید سوبیدا را کشته بود!! درست میان قلبش خنجر را فرو کرده بود.
و امروز صبح زود؟
چرا امروز صبح زود؟
چه چیزی عصبانیت او را برانگیخته بود؟ سوبیدای آرام و ملایم چه جرمی می‌توانست انجام داده باشد؟ او مدام فکر می‌کرد، اما درد عمیقش بر حواس روشنش غلبه کرده بود، و بنابراین افکارش در سر مشوشش با سرعتی دیوانه‌وار او را تعقیب می‌کردند، و او آنجا نشسته و به روبرویش خیره شده بود، در این حال قطرات بزرگ اشگ بر گونه‌های برنزه‌اش می‌دویدند.
خورشید بالاتر و بالاتر آمده بود و گرمای سخت و تنبلی بر روی ماسه‌های روشن قرار داشت. یک بادِ آهسته حالا می‌وزید و رایحه درختان انار و زیتونِ آن نزدیکی را با خود به آنجا حمل می‌کرد؛ وقتی باد شن را نوازش می‌کرد گرد و غبار ریزی از زمین برمی‌خاست که شوق را خشکتر و داغتر می‌کرد.
صدای عمیق شیخ فاطمه را از افکار بی‌قرارش بیرون می‌کشد.
صدا از داخل چادر طنین می‌اندازد: "بنابراین، سید علی، پروتکل را بنویس! من در حال بیرون رفتن از چادر بودم. در این وقت از بیرون می‌شنوم کسی فریاد می‌زند: <شیخ حامد! آیا بیدارید؟ بیائید پیش صاحبم ایسائید. زن او سوبیدا مُرده است!> من می‌روم بیرون. در بیرون حسن، برده ایسائید ایستاده بود. من با او پیش ایسائید می‌روم. ایسائید بر روی یک تشک حصیری نشسته بود. در کنار او سوبیدا مُرده قرار داشت. من می‌گویم: <الله روزت را برکت دهد!> او می‌گوید: <محمد محافظت باشد!> من می‌پرسم: <تو سوبیدا را کشتی؟> ایسائید می‌گوید: <بله! من او را کشتم.> سپس من می‌پرسم: <چرا؟> ایسائید پاسخ می‌دهد: <امروز صبح زود من فقط نیمه‌خواب بودم، و در این وقت می‌بینم که چگونه سوبیدا آهسته بلند می‌شود. او مدت درازی به من نگاه می‌کند و من وانمود می‌کنم که خواب هستم. او آهسته از چادر خارج می‌شود، و من دزدکی بدنبالش می‌روم. می‌دانی او به کجا رفت؟ بسوی دلال محبت، کیللو>، که هیچ شغالی به او پارس و هیچ سگی به او نگاه نمی‌کند. کیللو در برابر چادرش انتظار می‌کشید، و سوبیدا با او صحبت و ریشش را نوازش می‌کند. من در پشت یک درخت خرما ایستاده بودم و همه چیز را می‌دیدم. عاقبت کیللو سر تکان می‌دهد ــ این پدرسگ! ــ بله، و سوبیدا می‌خندد و سریع و بی‌سر و صدا برمی‌گردد. من هم برمی‌گردم. و او به محض داخل شدن به چادر کاملاً با احتیاط و آهسته خود را خم می‌کند، و در آنجا کسی را نمی‌بیند. او فریاد می‌کشد، من گردنش را می‌گیرم و او را به خودم کاملاً نزدیک می‌سازم. و در حالی که او بر روی زمین دراز افتاده بود خنجر را به روی گردنش می‌نشانم و می‌گویم: <سوبیدا، در پیش دلال محبت چکار می‌کردی؟> او نفس نفس می‌زند و هیچ‌چیز نمی‌گفت. من فریاد می‌زنم: <بگو، وگرنه گردنت را می‌بُرم!> و خنجر را محکمتر نگاه می‌دارم. او لب‌هایش را به هم می‌فشرد و می‌گوید: <نه!> در این وقت گردنش را می‌بُرم و خنجر بزرگ را در وسط قلبش فرو می‌کنم! ... شیخ، این کار را من انجام دادم!> سپس من، شیخ حامد، گفتم: ــ سید علی، آیا همه‌چیز را نوشتی؟ خوبه! ادامه بده ــ بله، در این وقت من، شیخ حامد، گفتم: <ایسائید، تو کار درستی انجام دادی، خدا تو را برکت خواهد بخشید. تو یک مردی، و شرافت تو مانند شیر مادیانِ تازه پاک است. مردی که یک زن خیانتکار دارد، او زن را می‌کشد!> ... سپس ..."
او بخاطر شنیدن سر و صدا در مقابل چادر ناگهان حرفش را قطع می‌کند، و سپس یک بدن به شدت به زمین می‌افتد. او بیرون می‌رود، در همین حال سید علی ال کبیر آرام حروف تابدار عربی پروتکلش را می‌کشید. در مقابل چادر فاطمه در میان کوزه‌های شکسته دراز افتاده بود، صورت خاکستری و بدون خون. از چادر کناری عایشه با یک برده به بیرون هجوم می‌آورد، و قبل از اینکه شیخ تصمیم بگیرد که آیا او را بلند کند یا همانطور بگذارد، عایشه و چند زن که با عجله به آنسو آمده بودند فاطمه بیهوش شده را به چادرش می‌برند. و وقتی پشت سرشان در را می‌بندند و فقط صدای زمزمه بعضی پیرزن‌ها که به داخل چادر رفته بودند قابل شنیدن می‌شود، او متفکرانه به پیش سید علی برمی‌گردد.
شیخ می‌پرسد: "کجا حرفم را قطع کردم؟" و با تاب دادن بالاتنه به جلو و عقب، بالا و پائین می‌رود.
سید علی سرفه آرامی می‌کند و با صدای خشدار می‌گوید: "مردی که یک زن خیانتکار دارد، او زن را می‌کشد!"
شاخه‌های درخت نخلی که چادرها را پوشش می‌دادند در باد خود را خم می‌ساختند، و برگ‌های باریک مانند زیر چنگال یک دستِ قوی خش‌خش می‌کردند. از میان در ورودی هوای مرطوب تابستانی به داخل می‌وزید و خود را با فشار در اطراف گونه‌هایش اردو می‌زد.
شیخ حامد بطور خودکار تکرار می‌کند: "مردی که یک زن خیانتکار دارد، او زن را می‌کشد!" ... تصویری که او دیده بود نمی‌خواست اصلاً از ذهنش برود. مطمئناً فاطمه آنچه را که او گفت شنیده بود، شاید حتی استراق سمع کرده بود، کاریکه زن‌ها، این جنسیتِ قابل ترحم، با کمال میل انجام می‌دادند! اما یک سال تمام فاطمه با او زندگی کرده بود و هرگز بدگمانی او را بخاطر استراق سمع کردن برنینگیخته بود! حالا چرا؟ مطمئناً، فاطمه فقط می‌خواست بداند که چرا سوبیدای او، این دخترِ یک مادرسگ چاقو خورده بود! اما آیا او نمی‌توانست این را حدس بزند؟ یک مرد مسلمان وفادار ــ الله روزهایش را برکت دهد و تمام مسیحیان و سگ‌های یهودی را نابود کند! ــ که فقط وقتی با زنش دعوا می‌کند که زن خیانتکار و چشم‌هایش را به یک مرد دیگر گشوده باشد! پس چرا فاطمه استراق سمع کرد؟ چرا به زمین افتاد؟
علی تکرار می‌کند: "خب، شیخ" و می‌خندد، زیرا او می‌خواست یک شوخی کند: "در واقع الله می‌گوید که در پایانِ صبر پادشاهی آسمان قرار دارد. اما از آنجا که پروتکل تو پادشاهی آسمان نیست مایل نیستم که تو آن را ابتدا در پایانِ صبر من به پایان برسانی."
او آرام برای خود می‌خندد، هرچند چشم‌های موشکافش متوجه بودند که حرف شوخش اثری از یک لبخند بر چهره عمیقاً قهوه‌ایِ شیخ نگذارده است. و بنابراین در حالیکه سر را به جلو آورده، بلندتر، از آنچه روشش بود تکرار می‌کند: "مردی که یک زن خیانتکار دارد، او زن را می‌کشد!"
انگار که به شیخ رعد و برق برخورد کرده باشد آنجا ایستاده بود. صعود یک بدگمانی در او نفسش را قطع می‌کرد، و دستش به سمت خنجری که درکمربندش قرار داشت می‌رود. اما وقتی او نگاه متعجب پیرمرد را احساس می‌کند تصمیم می‌گیرد که بر خود مسلط شود و قلبش را مجبور به آرام گشتن می‌سازد. چقدر اجازه دادنِ ربودنِ خویش زنانه است! او نفس عمیقی می‌کشد، طوری که انگار با این کار افکار افسرده کننده‌اش هم از بین خواهند رفت.
شیخ با صدای خشنی ادامه می‌دهد: "خنجر ایسائید باید داغ بماند. این هنوز تمام نشده است. هنوز وسوسه‌گرِ سوبیدا زنده است."
پیرمرد با شانه بالا انداختن می‌گوید: "آیا او می‌داند وسوسه‌گر چه کسی است؟ سوبیدا که چیزی فاش نکرد. عجیب است!" و او در سکوت بی‌اندازه شگفتزده می‌شود که یک زن یک بار سکوت کرده و چیزی فاش نساخته بود. و می‌پرسد:
"آیا او از کیللو پرسیده؟"
"نه!"
شیخ با صدای قدرتمندی می‌گوید: "هی، احمد، ایسائید باید او را بنامد، این سگ را، این حرامزاده را. هی، احمد." و چند لحظه صبر می‌کند، تا اینکه اندام متواضع مرد سیاه‌پوستی در مقابل چادر ظاهر می‌شود. "به پیش کیللو بدو، به پیش دلال محبت. این سگ باید فوری اینجا بیاید، وگرنه جگرش را از بدنش بیرون می‌کشم و برای خوردن پیش شغال‌ها می‌اندازم."
سیاه‌پوست با عجله بر روی شن می‌دود. سید علی ال کبیر در سکوت گوش داده بود. در واقع جریان به او کم مربوط می‌گشت. یک دیدگاه عرفانی به نظرش می‌رسد که زاماخشاری معروف در مورد جن بیان کرده بود. و ذهن متفکرش خود را در اسرار منشاء پیدایش ارواح شریر و شکست خوردن نهایی‌شان توسط محمد، مقدسین و متبرکین غرق می‌سازد. در حالیکه او ساکت فکر می‌کرد که آیا منشاء شرارت قبل یا همزمان با منشاء خوبی به جهان آمده است، نمی‌شنود چگونه شیخ که بی‌حرکت در کنار او ایستاده بود مانند آدم‌های گیج می‌گوید: "مردی که یک زن خیانتکار دارد، او زن را می‌کشد!"
*

IV
احمد وقتی یک حرکت کوتاه سر صاحبش به او دستور عجله کردن می‌دهد فوری دوباره ناپدید می‌شود، و چادر را پشت سرش می‌بندد. کیللو لاغر در کنار در ایستاده بود، و چشم‌های خاکستری وحشتزده‌اش از شیخ که بی‌حرکت به جلو خیره شده بود به سید علی پیر که فکر آسوده‌اش در مورد منشاء پیدایش شرارت در جهان هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بود پرواز می‌کرد. کیللو نیمه‌بلند یک سلام را زمزمه می‌کند اما هیچ صدائی جواب سلامش را نمی‌دهد.
او سر را در شانه‌های باریک خود طوری مخفی می‌سازد که ریش سفید اندکش تقریباً تا کمربندِ شنل کثیفش می‌رسید. اما نگاهش برای یک لحظه بسیار نفوذ کننده به حالات چهره هر دو دوخته می‌شود، اما نمی‌توانست هیچ‌چیز از حالت چهره‌شان بخواند، زیرا آن دو آداب محمد را بسیار خوب حفظ می‌کردند تا چهره‌شان بدون حرکت به نظر برسد، انگار که هر هیجان عمیق در پشت چهره آن دو توقف می‌کرد.
یک گله از مرغان پرنده ممکن است حالا از بالای چادر پرواز کرده باشند، زیرا صدای تیز بال زدن‌هایشان در سکوت طنین می‌انداخت، تا سپس خود را با پژواک ترانه زردپره‌ها و سهره‌ها مخلوط سازد. به نظر می‌رسید که همین حالا یک سهره جنگلی بر نوک یک میله چادر نشسته باشد، زیرا صدایش از آن نزدیکی به گوش می‌رسید.
دوباره کیللو جرأت می‌کند نگاهش را آهسته از زمین بلند کند، اما با وحشت در کنار کمربند شیخ آویزان می‌ماند. او می‌بیند که چگونه ناگهان دست چپ حامد به دور دسته خنجری که در کمربند آویزان بود قرار می‌گیرد، و یک لرزش در اندامش می‌افتد، انگار او حدس می‌زد که چه در انتظارش است.
حالا شیخ با صدای خشن فریاد می‌زند: "تو سگ!"
کیللو چنان عمیق در خود فرو می‌رود که نگاه شیخ نمی‌توانست حتی یک خط از چهره مغشوش او را ببیند، فقط موهای خاکستریِ اندکش که عمامه از پشت گردن آزاد گذاشته بود دیده می‌گشت.
شیخ چنان بران و محکم می‌پرسد "سوبیدا با چه کسی بود؟" که رنگ دلال محبت را می‌پراند.
"من قسم خورده‌ام، ارباب، من به الله قسم خورده‌ام تا زمانیکه زبان در دهان دارم صحبت نکنم!"
شیخ فریاد می‌کشد: "پس من زبانت را می‌بُرم و از دهانت بیرون می‌کشم!" علی با تعجب به او نگاه می‌کند، و حامد احساس می‌کند که در نگاه علی یک سرزنش قرار دارد. حق با علی بود. چگونه می‌توانست او در مقابل این سگ خود را لو دهد!
او چند لحظه سکوت می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. این اشرار از نوع کیللو همیشه قسم می‌خورند اسرار شیطانی‌شان را حفظ کنند، و وقتی زندگیشان به خطر می‌افتاد قسم‌شان را می‌شکستند.
اما او می‌خواست، او باید بداند که معشوق چه کسی بود.
او بعد از مکث طولانی می‌پرسد: "سوبیدا او را آخرین بار کجا دید؟"
با یک حرکت تند سر پیرمرد بالا می‌رود، و برای یک لحظه شیخ در چشمان خاکستری‌اش متوجه یک چنان بیان عجیبی می‌شود که مشکوک می‌گردد. کیللو فکر می‌کند: "آیا او باید در مسیر اشتباهی باشد؟" اما او می‌دانست که دیر یا زود در مقابل خنجر حامد باید حقیقت را اعتراف کند، و بنابراین او اعترافش را با صدای نازک شروع می‌کند:
"سوبیدا؟ نه! چرا ایسائید او را چاقو زد، من نمی‌دانم!" ...
شیخ فریاد می‌زند: "آه!" او در کنار یک ستون چوبی تلو تلو می‌خورد و در حالیکه به سختی نفس می‌کشید خود را به ستون تکیه می‌دهد. حدسش به هدف خورده بود.
بدیهیست، چطور او می‌توانست حتی فکرش را بکند که سوبیدای کوچک، باریک و خاکستریِ رنگپریده می‌توانست بجز در پیش ایسائیدِ بیچاره در پیش یک جوان بربر عشق زنده سازد. آیا حالا او در ذهن نمی‌دید که چگونه سوبیدا با فاطمه راه می‌رفت، یکی کوچک و نامحسوس، و دیگری بلند و باشکوه، چنان بلند که سر کوچک سوبیدا می‌توانست کنار شانه فاطمه قرار گیرد! و آیا جنگجویان جوان به این دو دوستِ نابرابر نخندیده بودند؟ آیا فاطمه همیشه بازوی راست را به دور سوبیدا قرار نمی‌داد تا در واقع به همه نشان دهد که سوبیدا برایش عزیز است، گرچه به زحمت یک جنگجو به سوبیدا طمع داشت؟ آیا ابن عیسی کُفر گو وقتی یک بار رفتنِ آن دو به سمت چاه را می‌بیند این شوخی را نکرد و نگفت که آنها مانند یک شتر بزرگ سلطنتی که بچه‌اش را به آبشخور هدایت می‌کند راه می‌رفتند؟ ...
زنش به او خیانت می‌کرد. همسرش به او خیانت کرده بود!
در حالیکه صورت شیخ مانند گرد و خاکِ صحرا در صبح زود رنگپریده گشته بود کلمه "الله!" تقریباً ناخودآگاه بر زبانش هجوم می‌آورد.
شن در زیر گام‌های کیللو آهسته دندان‌قروچه می‌کرد، که خود را آهسته در کنار دیوار در امتداد شکافِ در می‌کشاند، اما شیخ آن را نمی‌شنید، همچنین صدای سهره را نمی‌شنید که هنوز بر روی بام نشسته بود و ترانه‌اش را در هوای آفتابی سوت می‌زد. اما وقتی دست دلال محبت آهسته پرده را که به بیرون منتهی می‌گشت به کنار می‌زند و ناگهان یک رگه نور داغ روشن به چادر تاریک هجوم می‌آورد، شیخ وحشتزده از فکر کردن خارج می‌شود.
شیخ با یک نگاه می‌بیند که کیللو می‌خواهد فرار کند و با یک جهش به سمت در ورودی، و یک مشت محکم دست راست کیللو ناله‌کنان بر روی زمین قرار داشت. شیخ خشمگین بالاتنه را بر روی مردِ نالان خم می‌سازد؛ سفیدی چشم‌هایش در حدقه چشم برجسته می‌شود، در حالیکه نفسش سخت و داغ بر روی صورت از ترس از حالت طبیعی خارج گشته پیرمرد می‌وزید.
او در زیر چنگال خفه کننده دست راست شیخ زمزمه می‌کند: "شیخ! چه می‌خواهی؟ بخاطر خدا! من را ول کن. من آنچه می‌خواهی به تو می‌گویم. فقط من را ول کن!"
حامد پوزخند تلخی می‌زند و دستش را از گردن پیرمرد برمی‌دارد تا خنجرش را بیرون بکشد: "هی! اول به خدا قسم می‌خوری که او را لو ندهی. حالا به خدا قسم می‌خوری که آن را به من بگویی!" و با یک حرکت سریع خنجر را می‌کشد و برای امتحان کردن تیزی آن بر روی پیشانی دلال محبت طوری خط می‌اندازد که از جای زخم خون بر روی صورت وحشتزده جاری می‌شود.
در این وقت سید علی بازوی شیخ را عقب می‌کشد و سرزنش‌کنان فریاد می‌زند: "تُف، یک دلال محبت! خنجرت را کثیف نکن!" تحقیر وصف ناگشتنی‌ای در کلماتش قرار داشتند. شیخ فوری بلند می‌شود و اجازه می‌دهد که کیللو از زمین بلند شود و با آستین کثیفش خون را از صورت پاک کند.
کیللو با سر خم گشته آهسته دوباره به سمت در ورودی می‌رود.
صدای عمیق شیخ طنین می‌اندازد: "هی! تو! او با چه کسی بود؟ بگو، یا من جگرت را از بدنت بیرون می‌کشم!"
پیرمرد پاسخ می‌دهد: "با ابن عیسی!" و با سرعت برق به بیرون هجوم می‌برد، تا اینکه از خشم مجددِ شیخ در امان بماند. شیخ در خشمی بی‌معنی خنجر را از کمربند بیرون می‌کشد و به سمت مرد در حال فرار پرتاب می‌کند. اما دست لرزانش هدف را اشتباه می‌گیرد و خنجر در کُنده یک درخت نخل فرو می‌رود.
در این وقت علی آهسته دستش را بر روی بازوی شُل به پایین آویزان شدۀ شیخ قرار می‌دهد، و عمامه سفیدش نزدیک صورت او فشار می‌آورد. اما شیخ توجه‌ای به آن نمی‌کرد. چشمانش به فاصله بسیار دوری خیره شده بود، و فقط بالا و پایین رفتن سینه پهن مردانه هیجان عظیمی را که در او طغیان کرده بود لو می‌داد. شیخ انگار توسط یک قدرت نامرئی هدایت می‌شود دوباره کلمات بر روی لبانش هجوم می‌آورند: "مردی که یک زن خیانتکار دارد، او زن را می‌کشد!" و همزمان، انگار صدای غریبه‌ای او را بیدار ساخته باشد دست چپ را به صورتش می‌کشد و سپس دست پیرمرد را از بازویش می‌تکاند.
حالا او دوباره بر خود مسلط شده بود، یک شیخ بزرگ، یک مسلمان واقعی. او با قدم‌های آرام به یکی از گوشه‌های چادرش می‌رود که در آن اسلحه‌اش آویزان بود، و چشم‌هایش بر روی نوک درخشان تیز نیزه‌ها سُر می‌خورد. آنجا خنجرهای مستقیم کوتاه بر روی تفنگ‌های بلندِ با فلزِ برنج تزئین گشته چخماقی آویزان بودند، و در بینشان شاخ‌های قوچِ پُر شده با باروت قرار داشتند.
پیرمرد با نگاه‌های نافذ حرکات شیخ را تعقیب می‌کرد. او می‌دانست که اگر حالا دخالت نکند زندگی ابن عیسی و فاطمه دیگر یک ارزن و یک خرما هم ارزش نخواد داشت. و او باید این کار را انجام می‌داد، بخاطر شیخ، بخاطر ابن عیسی و بخاطر عشق به تمام قبیله.
اَه، فاطمه اصلاً به او مربوط نمی‌گشت. که آیا او زنده باشد، که آیا در شن‌های صحرا مانند اسبی زخمی می‌مُرد، هوم، برایش هیچ اهمیتی نداشت. او فقط یک زن بود، و پیغمبر مقدس زن‌ها را تحقیر می‌کرد و هر مسلمان واقعی از او پیروی می‌کند. اما فاطمه از خانواده بزرگ و قدرتمند سید مصطفیِ شجاع برخاسته بود، که حرف و اعتبارش تقریباً به اندازه خود شیخ معتبر بود. و آیا سید مصطفی دارای چهار پسر نبود، چهار پسر بزرگِ قوی با اسلحه‌های رعدآسا و نیزه‌های سر به فلک کشیده؟
آیا گورفون، پسر بزرگتر، تقریباً به بزرگی و قدرتمندی خود شیخ نبود؟ و آیا آنها هم قوانین سختگیرانه انتقام خون را مانند حامد به خوبی نمی‌دانستند؟ مرگ فاطمه منجر به یک جنگ ابدی هر دو خانواده می‌گشت، که به هیچکس رحم نمی‌کرد، نه حتی به دورترین خویشاوندان، نه به کوچکترین بچه، نه به کوچکترین گوسفندی که اموالشان بود. تمام روستای وسیع در دود محو می‌گشت و قبیلۀ این دو خانواده در جنگ از بین می‌رفتند!
جلوی این کار باید گرفته می‌شد! و همه چیز بخاطر یک زن بدبخت! از دهان پیرمرد متفکر خفیف طنین می‌اندازد: "الله! آه، این زن‌ها! ..."
و او شروع می‌کند آهسته به صحبت کردن:
"شیخ، می‌خواهی چه کنی؟"
شیخ از میان دندان‌ها می‌گوید: "مردی که یک زن خیانتکار دارد، باید او را بکشد!" و با یک حرکت سریع یک تفنگ برمی‌دارد و با چشم‌های حریص به لوله درخشان تفنگ نگاه می‌کند.
پیرمرد جرأت می‌کند بگوید: "فاطمه هنوز یک پدر دارد!"
شیخ به او فریاد می‌کشد: "چنین دختر سگی او دارد!"
پیرمرد بدون اهمیت دادن به خشم شیخ ادامه می‌دهد: "و فاطمه چهار برادر دارد. گورفون مانند تو جسور است! تفنگ‌هایشان تا فاصله دور می‌زنند. اگر امروز فاطمه بمیرد، فردا بدن تو مانند یک آبکش است و شغال‌ها سپس چند شب بخاطر گرسنگی کمتر زوزه خواهند کشید."
شیخ به او سخت خیره می‌شود. او هشدار را درک کرده بود. آرام تفنگ را کنار دیوار قرار می‌دهد و می‌گذارد شاخ قوچ بیفتد. بله، حق با علی بود. هرچند کینه‌اش علیه آن مقاومت می‌کرد، هرچند احساس انتقامش مطالبه می‌کرد که گردن سفید فاطمه را آنقدر فشار دهد تا نتواند هیچ صدایی دیگر از میان دندان‌هایش خارج شود، اما عقلش مانند رعد و برق به او می‌گوید که اگر فاطمه را بکشد از قنطره زنده بیرون نخواهد رفت.
در این لحظه فاطمه مطمئناً خیلی دور در کنار چاه بود، و قبل از اینکه برگردد یا قبل از اینکه حامد بتواند از او پیشی گیرد کیللو می‌توانست ــ این شغال! ــ از مدتی قبل در نزد سید مصطفی بوده باشد. سپس البته پنج تفنگ آماده شلیک و پنج نیزۀ تیز گشته انتظار این را می‌کشیدند که او فاطمه را خنجر بزند. آیا کیللو می‌توانست حالا بجز آنکه خود را تحت محافظت مصطفی قرار دهد کار دیگر کند؟ شیخ به خود می‌گوید که کیللو مطمئناً آنجا بوده است، و در این لحظه داستان بی‌آبرویی خودش و شیخ را تعریف کرده است. و آیا سید مصطفی فوری دست به تفنگ نخواهد برد؟ او صدای خشن و عمیقش را می‌شنید: "فاطمه در خطر است. شیخ فقط یک دانۀ شن ارزش دارد. انتقام خون تا آخرین عضو قبیله!" و حالا مانند رعد و برق چهار پسرش به سمت نیزه‌ها و تفنگ‌ها هجوم برده‌اند، و از سالن مصطفی یک قلعه مسلح ایجاد کرده‌اند. شاید هم در بیرون پشت درختانِ تاریکِ نخل ایستاده باشند. فانتزیِ بی‌قرار شیخ می‌گوید که آنها مطمئناً در بیرون بودند. و او استراق‌سمع می‌کند، طوریکه انگار او اینها را خیال نمی‌کرده، بلکه انگار کشیده شدن چند گلنگدن در بیرون به صدا افتاده بود.
حالا بطرز عجیبی در چادر ساکت بود. سهره در آن بالا خواندش را به پایان رسانده و به نظر می‌رسید که دیگر مرغان پرنده در هوا خوشحال نستند و بع‌بع تنها گوسفند هم دیگر به داخل چادرِ ساکت نفوذ نمی‌کرد، فقط مگس‌ها با صدای بلند در میان سکوت وزوز می‌کردند و هر از گاهی در زیر گام‌های آهسته سید علی صدای غژ غژ شن‌ها به گوش می‌رسید.
شیخ با خود می‌اندیشد که آنجا چه سکوت عجیبی بر قرار است و بی‌اراده به اطراف نگاه می‌کرد. اما نگاهش فقط به چشم‌های پیرمرد برخورد می‌کرد و به آن آویزان می‌ماند. او نفس عمیقی می‌کشد و انگشت‌های دست را در کمربند فرو می‌کند.
"حق با توست! اجازه نیست اینطور شود. اما انتقامم را باید بگیرم. آیا باید مردم قبیله با انگشت من را نشان دهند، و باید دخترها وقتی از کنارشان می‌گذرم دماغشان را برایم بکشند و ادا در بیاورند؟"
علی بی‌اختیار آن را رد می‌کند: "آه این چه حرفیست! هیچکس جرأت نمی‌کند به تو چپ نگاه کند. و تو باهوش هستی شیخ" ــ در اینجا او آهسته می‌خندد ــ "بنابراین تو می‌گذاری فاطمه برود و سعی می‌کنی پول خرید را پس بگیری! زن زن است. خب، تو یکی دیگر می‌خری!"
البته سید علی بسیار هوشمندانه صحبت می‌کرد. اما فاطمه یک زن خوب و شایسته خانه‌دار بود. شیخ می‌توانست تمام روز را به هوا نگاه کند و قلیان بکشد و قهوه بنوشد. فاطمه یک زن آرام بود که او صدایش را به ندرت می‌شنید، و تمام کارهای مادر پیرش را انجام می‌داد. فاطمه چه شیرینی‌هایی می‌توانست برای پیرزن بپزد! وقتی روزهای ماه رمضان، ماه بزرگی که شیخ در آن بعنوان مسلمانی وفادار همیشه روزه می‌گرفت، به پایان می‌رسیدند، در این وقت فاطمه هنرهایش را نشان می‌داد. سپس سی و دو نوع شیرینی در آنجا وجود داشت، و وقتی او به بورکِ شیرین فکر می‌کرد که با عسل فراوان و روغن از دور رایحه می‌پراکند، در این وقت میلِ آهستۀ نگهداشتن فاطمه و طلاق ندادنش در او رشد می‌کرد. اما این چه کمکی می‌کرد! ننگ بیش از حد بزرگ بود، و تمام قبیله‌اش به این خاطر که او از خیانت زنش مدرک دارد و با این حال با او همچنان در زیر یک چادر زندگی می‌کند به او تُف خواهند کرد.
و ابن عیسی! وقتی او به صورت خندانش فکر می‌کرد درونش به جوش می‌آمد.
بنابراین این مرد شوخ که همیشه همه را می‌خنداند و شب‌ها می‌توانست چنان فریبنده مانند شغال‌ها فریاد بکشد که سگ‌ها از لانه‌هایشان به جلو می‌دویدند و مانند دیوانه‌ها پارس می‌کردند رقیبش بود. این حقه‌باز که حتی اولین سوره قرآن را از حفظ نمی‌دانست و فقط می‌توانست از صبح تا شب شعر بگوید، کسی که یک بار شنل کلاه‌دار زنانه پوشید و در روز روشن کاتب پیر، عمر را درآغوش گرفت، طوریکه تمام زن‌ها می‌خواستند زن لعنتی را سنگسار کنند، تا اینکه او صورت خندانش را ظاهر ساخت. رقیبش این آدم شوخ بود!
اما او می‌خواست باهوش باشد، بسیار باهوش، زیرا حق با علی بود.
"الله! من گردن زن را آنقدر فشار خواهم داد، تا اینکه نتواند دیگر فریاد بکشد. سپس اگر به خدا قسم بخورد که گناهکار است او را ول می‌کنم و آزاد می‌سازم. بعد سید مصطفی پیر خسپس باید به من پول خریدم را پس دهد!"
چشم‌های شیخ پیروزمندانه می‌درخشیدند، زیرا حالا طمع‌اش هم برانگیخته می‌شود. می‌تواند فاطمه هرجا که می‌خواهد برود، همچنین به پیش ابن عیسی ــ این حقه‌باز مطمئناً زناکار را خواهد برداشت ــ، اگر او فقط پول خریدش را دوباره پس می‌گرفت، دویست فرانکی را که او با آن می‌توانست سه یا چهار بردۀ زن بخرد.
سید علی در مورد شیخ بسیار خوشحال بود. او به هر حال هوشمند بود، و بنابراین پیرمرد در مدح و ستایشِ حیله‌گریِ حامد خود را خسته می‌ساخت. اما وقتی او به شیخ نگاه کرد متوجه گشت که چشم‌هایش کاملاً باز به خلاء خیره شده‌اند و چهره‌اش از لذت خشمگینی می‌درخشد.
او با تعجب می‌پرسد: "تو را چه می‌شود؟"
"اوه، من حالا انتقامم را گرفته‌ام! صبر کن، یک سال تمام صبر کن! سپس تو خواهی گفت که من یک شیخ باهوشم!"
رگه‌ای از پیروزی بر روی صورت شیخ می‌لغزید، در همین حال پیرمرد مردد سر را تکان می‌داد. اما بعنوان مسلمانی شایسته کنجکاو بودن را خوار می‌شمرد، و بنابراین سکوت می‌کند ...
*

V
یک سال گذشته بود، و دوباره خرماها در حال رسیده شدن بودند. فاطمه در کلبۀ از نی ساخته شدۀ ابن عیسی بر روی یک حصیر نرم چمباته زده بود. تاریکی اندکی آهسته در داخل کلبه موج می‌زد، و فقط گهگاهی چند پرتو طلایی خورشید میان سقف متراکم می‌جهید. در برابر فاطمه قهوه بر روی یک میز کوچک بخار می‌کرد، و کاسه کوچک سفیدی که در کنارش قرار داشت ثابت می‌کرد که ابن عیسی تازه راه افتاده بود تا گله کوچک گوسفندانش را به چراگاه ببرد.
در بیرون هوا پُر از خورشید سنگین و تنبل بود. نفسِ هیچ بادی در هوا نوکِ درختانِ باریک و مانند شمع مستقیمِ زیتون را نوازش نمی‌کرد؛ به نظر می‌رسید که رنگ سبز روشن درختان انار توسط گرما روشنتر شده باشد، طوریکه تقریباً خاکستری می‌درخشید، و شاخ و برگ عمیقاً تیرۀ گیاهِ خرنوب بی‌حرکت در مهِ سنگین و مرطوب تابستان آویزان بود. در میان شاخه‌های درختان انجیر و هلو سکوت بر قرار بود، و آواز یک سهره یا یک هُدهُد فقط به ندرت در میان سکوت شنیده می‌گشت. حتی چنین به نظر می‌آمد که انگار در روستا زندگی به خواب فرو رفته باشد. به ندرت یک بردۀ سیاه‌پوستِ در خیابان دیده می‌شد که برای آوردن آب با کوزه‌های سنگین به سوی چاه می‌رود؛ به ندرت یک سگ پارس می‌کرد، و پژواکی که او بیدار می‌ساخت فقط یک پارس خسته بود که خیلی زود خاموش می‌گشت.
فاطمه بی‌حرکت آنجا دراز کشیده بود. دست‌ها در زیر سر قرار داده شده، با چشم‌های بزرگِ خیره به هوا، و لبخند آرامی که بر روی لبانش نشسته بود نشان می‌داد که در ذهنش افکار شادی را دنبال می‌کرد.
و آیا نمی‌توانست خوشحال باشد؟ همین دیروز، وقتی یک دسته زن و دختر جوان از کنار چادرش گذشته بودند، درست زمانی که او جلوی چادر ایستاده بود، یکی از زن‌ها بیوقفه گریه می‌کرد، زیرا که شوهرش هر روز او را کتک می‌زد؛ یکی دیگر از زن‌ها با تکان لب‌ها به زخم عمیقی در بالای بازویش اشاره می‌کرد، و هیچکس مایل نبود بپرسد چه کسی این کار را انجام داده، زیرا آنها همه مجبور بودند که فقط ارباب‌ها و حکمران‌هایشان مجرمان باشند. و یک پیرزن آرام خندیده و گفته بود: "همانطور که الله تعیین می‌کند؛ همیشه اینطور بوده و همیشه اینطور خواهد ماند. هرطور که الله حکم کند همانطور می‌شود!"
او در مقایسه با این زن‌های بیچاره چه خوشبخت بود! هرگز مشت ابن عیسی او را سخت تکان نداده بود؛ چین‌های پیشانی ابن عیسی کافی بود او را ساکت و مطیع سازد، همانطور که زن متواضعِ یک مسلمان واقعی باید باشد. وقتی ابن عیسی صبح‌ها راه می‌افتاد تا گله گوسفندانش را به چراگاه ببرد، او به تیرک در ورودی تکیه می‌داد، تا رفتنش را ببیند و سپس پرهیزکارانه دعا کند: "الله به من یک سرور خوب و خردمند داده است. به این خاطر می‌خواهم پای هر درویشی را ببوسم، و هیچکس نباید بدون رفع خستگی و بی‌پاداش از پیشم برود!"
و وقتی خورشید آهسته در پشت کوه‌ها غروب می‌کرد، سپس او بدون آنکه ترس داشته باشد که زن‌های دیگر بخاطر حماقت عاشقانه‌اش به او بخندند در مقابل چادر انتظار می‌کشید تا اینکه ابن عیسی به خانه بازمی‌گشت. او اما در آخرین کلبه روستا زندگی می‌کرد، اغلب بدون توجه از چشم‌های کنجکاو جاسوس زن‌ها، که هنوز همیشه با انگشت به او اشاره می‌کردند، زیرا شیخ او را طرد کرده بود.
چه شادی آرامی وقتی او به خانه بازمی‌گشت! آیا ابن عیسی همیشه نمی‌خندید؟ و همیشه فوری نمی‌پرسید: "آیا الله به امروزِ تو برکت داد؟" و وقتی او بی‌سر و صدا به چادر می‌رفت تا با خوشحالی صورت شوهرش را ببیند، سپس ابن عیسی دوباره طوری می‌خندید که دندان‌های سفیدش نمایان می‌گشت، و او فقط با زحمت می‌پرسید: "آیا می‌خواهی کوسکوس بخوری؟ یا بادام؟ یا شیرینی گندم؟"
قبلاً چه متفاوت بود! کثیف‌ترین قابلمه را عایشه پیر در دستان او می‌گذاشت و او آن را با ماسه می‌شست؛ حصیر پاره شده را به او می‌داد تا سوراخ‌های بزرگ را بطرز ماهرانه‌ای به هم ببافد، در حالیکه پیرزن همیشه فریاد می‌زد: "هی، عجله کن. تو تقریباً می‌خزی!" و وقتی او یک روبند تازه می‌خواست، باید در پیش عایشه گدائی می‌کرد تا بعد از روزها صحبت سه فرانک از شیخ بیرون بکشید. او هرگز خودش جرأت نکرده بود در مقابل مرد تندخو یک خواهش را بیان کند، حتی نه در شب‌های داغ و ساکت صحرا که در آنها مرد خود را مانند یک بردۀ عاشق نشان می‌داد.
چقدر حالش متفاوت بود وقتی او در مقابل ابن عیسی بود. او اشتیاق یک روبند ابریشمی آبی را نداشت، و وقتی یک زن جوان عرب متکبر از آنجا می‌گذشت و دستبندهایش به هم می‌خوردند و جرنگ جرنگ می‌کردند او به داخل چادر نمی‌دوید و برای داشتن دستبند التماس نمی‌کرد. نه، او احساس بی‌نهایت دلپذیری داشت که وقتی ابن عیسی حدود غروب آفتاب به خانه بازمی‌گشت جلوی پایش چمباته بزند. سپس چپق کوتاه ساخته شده از عاج فیل را که از مراکش خریده بود به او بدهد، و خسته نمی‌گشت گوش کند که ابن عیسی در این شهر بزرگ مقدس چه دیده است.
نه، چقدر ابن عیسی باهوش بود! او می‌توانست همیشه دوباره به توصیفاتش از شهر غریب گوش دهد، و قادر بود کلمه به کلمه شنیده‌هایش را تکرا کند. وقتی ابن عیسی برایش از دریای عظیم تعریف می‌کرد، سپس او این تصور را داشت که دریا باید گسترده و بی‌پایان مانند صحرائی باشد که خود را در پیش چشم‌هایش گسترانده، و همیشه وقتی ابن عیسی تعریف می‌کرد که تمام دریا باید آبی و سبز دیده شود او ناباورانه سرش را تکان می‌داد. و وقتی گزارش می‌داد که مسیحیان ــ این بی‌ایمان‌ها! ــ چگونه در یقه آهاری و کلاه‌های گرد دیده می‌شوند، سپس او دهانش را مانند یک کودک کوچک باز می‌کرد، روشن می‌خندید و دست‌هایش را بخاطر این چیزهای نشنیده و تازه به هم می‌کوبید. و یک بار ــ او حالا با فکر کردن به آن آرام لبخند می‌زند ــ از ابن عیسی پرسید که قیمت یک زن سفید چقدر است! در این وقت ابن عیسی دهان را کج کرده و با هر دو دست سرش را گرفته و با خنده گفته بود: "فاطمه! این کافران زن‌هایشان را رایگان بدست می‌آورند و بعلاوۀ گاوهای زیاد و فرانک، سکه‌های سخت و براقِ فرانک!" سپس او با حیرت پرسیده بود: "اوه، آنجا باید زن‌های سفید و گاوهای زیادی وجود داشته باشد! اینطور نیست؟"
چقدر آن زمان ابن عیسی به او خندیده بود و در شوخ بودنش روبند سفید او را کشیده بود تا بتواند موهایش را بکشد.
او دوباره آرام برای خود لبخند می‌زند و عمیق‌تر در رویاهایش فرو می‌رود. هوا در چادر بی‌حرکت ایستاده بود، و فقط چند مگس وزوزکنان در نور اشعه‌های خورشید بازی می‌کردند و خود را طلائی روشن در میان شکاف‌های ساقه‌های نخل مخفی می‌ساختند. یک بار او صدای خش خش روی چادر می‌شنود، طوریکه انگار یک گله از پرندگان با بال‌های پهن از بالای چادر پرواز کرده باشند، و او یک لحظه سرش را بالا می‌برد تا گوش کند که آیا مرغان پرنده بودند که هر روزه در بعد از ظهر از سمت جنگل بر روی روستا پرواز می‌کردند. اما او می‌گذارد سر پایین آید. خورشید حالا می‌توانست ابتدا مستقیم بر روی روستا بایستد، و قبل از اینکه ابن عیسی به خانه بازگردد، باید عمیق‌تر و عمیق‌تر غروب می‌کرد.
گاهی با اندوه اندکی احساس می‌کرد که او هر روز تنها می‌ماند. هیچکس به دیدن زنی نمی‌رفت که شیخ طردش کرده بود، و خود او جرأت نمی‌کرد، به روستا برود و با یکی از دخترها مانند قبل صحبت کند. پیش از این، وقتی سوبیدای کوچکش هنوز زنده بود، او موجودی را داشت که با او گپ بزند و سرنوشت‌های مهم هر روز را بتواند به او اعتماد کند. حالا بیشتر از هر زمان دیگر آرزوی زن مُرده را داشت، و اغلب بخاطر می‌آورد که چگونه آن دو بر لبه چاه می‌نشستند و شکایت می‌کردند و چگونه سوبیدا همیشه آهسته پاسخ می‌داد: "هرطور الله بخواهد!" اگر سوبیدا حالا پهلوی او نشسته بود، جلوی او بر روی حصیر بر روی زمین نشسته بود ... الله رحمت کند! ــ فاطمه و سوبیدا شکایت نمی‌کردند و آه و ناله سر نمی‌دادند، بلکه می‌خندیدند و بادام می‌خوردند و قهوه می‌نوشیدند.
البته، که آیا ابن عیسی با سوبیدا مهربان می‌بود ... هوم، او اما در این مورد شک داشت. آیا یک بار وقتی او در باره تنها بودن آه کشیده بود با پیشانی چین انداخته نگفته بود: "آیا این خوب نیست که تو تمام روستا را نمی‌بینی؟ آیا باید آنها بر سرت فریاد بکشند؟ آیا باید بچه‌ها با سنگ به سمت تو پرتاب کنند؟"
او پاسخ داده بود: "کاش کسی را مانند سوبیدا داشتم!" ابن عیسی در این وقت چه خشمگین شده بود! اینطور خشمگین هرگز شوهرش را ندیده بود! ابن عیسی فریاد می‌زد: "یک زن به اندازه کافی بد است! و وقتی دو زن با هم هستند سپس خیانت آماده است!" آن زمان او گریسته بود، و در همان شب، وقتی او در چادر نشسته بود، چند پسربچه از آنجا دویده و فریاد زده بودند: "حالا با چه کسی به ابن عیسی خیانت می‌کند؟"
فاطمه آه عمیقی می‌کشد. او می‌دانست که یک سوءظن جزئی علیه او در سینۀ ابن عیسی چرت می‌زد. یک بار گفته بود: "آن زمان اگر من بجای شیخ بودم با چاقو می‌کشتمت!" او در این وقت ابن عیسی را با وحشت نگاه کرده بود، و ابن عیسی فوری دوباره خندیده بود.
او آن زمان با دلهره این کلمات را شنید، و اکنون هم با دلهره این کلمات در برابر روحش ظاهر شده بود. اوه، ابن عیسی توانست صبح بدون نگرانی به چراگاه برود و وقتی خورشید بر روی تپه‌ها قرار گیرد به خانه برمی‌گردد. همیشه فقط تصویر ابن عیسی در ذهنش زنده بود، گرچه یک تصویر وجود داشت که در بعضی روزها و در بعضی از شب‌ها آشفته‌اش می‌ساخت: و آن تصویر شیخ بود!
حالا او با فکر کردن به شیخ اخم می‌کند و آه سختی می‌کشد. الله! چه کسی می‌توانست فقط به او بگوید که شیخ از او چه می‌خواست! و در حالیکه او بالاتنه را بلند می‌کند و زانو را بیشتر می‌کشد، دوباره صحنه وحشتناک روزی که سوبیدا مُرده بود در برابر چشم‌هایش می‌ایستد ...
*

... او با کوزه‌های پُر گشته آهسته وارد چادر شیخ شده و مثل همیشه متواضعانه و آهسته زمزمه کرده بود: "خدا تو را برکت دهد!" شیخ به او پشت کرده و بدون هیچگونه توجه‌ای یک دقیقه کامل در این وضعیتِ دفع کننده باقی مانده بود. او فکر کرده بود که شاید شیخ فقط شاخ‌های قوچقش را از گوگرد پُر می‌سازد، و شیخ در این کار مردانه هرگز عادت نداشت به زنش یک نگاه مهربانانه هدیه دهد. او آهسته با هر دو کوزه از کنار او می‌گذرد، و وقتی مخفیانه به شیخ نگاه می‌کند تا ببیند خلق و خویش چطور است، یک رعد و برق از چشم‌های تاریک شیخ چنان تیز به او برخورد می‌کند که او مانند یک موش در مقابل نگاه مار بی‌حرکت می‌ایستد. او پُر از ترس از خود می‌پرسد: "او را چه می‌شود؟" و فروتنانه سر را به سینه خم می‌سازد. اما قلبش چنان می‌زد که فکر کرد شیخ باید آن را بشنود.
حامد در را قفل می‌کند.
شیخ با صدای خشنی دستور می‌دهد: "کوزه‌ها را زمین بگذار!" و او آهسته کوزه‌ها را در گوشه‌ای قرار داده بود. اما با وجود تمام مراقبت‌ها آب از لبه یکی از کوزه‌ها به زمین سرازیر می‌شود. او رنگ می‌بازد، زیرا می‌دانست که حتی این کوچکترین اشتباه کافیست که خشم شیخ را بیدار سازد. او وحشتزده در گوشه چادر ایستاده باقی‌میماند و جرأت نمی‌کرد نگاه کند.
شیخ به او فریاد می‌زند: "هی!"
او توسط فریاد شیخ سرش را بلند می‌کند.
در این وقت شیخ به سمت دیواری می‌رود که تفنگ‌ها بر رویش آویزانند، و چشم‌هایش بی‌قرار از یک لوله تفنگ به لوله دیگر پرواز می‌کند، تا اینکه به یک خنجر مستقیم آویزان می‌ماند. آهسته دست راستش بالا می‌رود، آهسته به پائین می‌آید، و آهسته آهن باریک و نازک را از غلاف زرد طلائی درخشان بیرون می‌کشد. شیخ خود را به سمت او می‌چرخاند و نوک تیز خنجر را کنار برآمدگی دست چپش امتحان می‌کند.
او فریاد می‌زند: "الله!" و از زانو خم می‌شود.
شیخ  همه چیز را می‌داند! و در گریز دیوانه‌واری تصاویر در برابر چشم‌های درونی‌اش رژه می‌روند: یک چاه، که از آن او آب بیرون می‌کشید، ابن عیسی که در برابر او ایستاده، سوبیدا که منتظر پیام جدیدیست، کیللو که فرانک‌هایش را لبخندزنان نوازش می‌کند ... در بین این تصاویر او می‌شنود که انگار از کیلومترها دورتر سگ‌ها پارس می‌کنند. او این احساس را داشت که انگار با این مرد وحشتناک در جهان کاملاً تنها است، و وقتی او همچنین می‌خواهد پدرش، سید مصطفی را صدا کند، برادرانش را، ... آنها اصلاً آنجا نیستند؛ برادرانش، آنها کجا هستند؟ ... اصلاً کل روستا کجا مانده است؟ فقط صحرا آنجاست، صحرای وسیع و تشنه، و هیچکس در آفتاب سوزان بجز او و شیخ و خنجر درخشان وحشتناک نبود؟ ...
او یک بار دیگر فریاد می‌زند: "الله!" اما شنلش را یک مشت می‌گیرد، و قبل از آنکه او بتواند هنوز یک صدا فریاد بکشد، دراز به دراز بر روی زمین قرار داشت، و شیخ با چشم‌های خونین بر روی سینه‌اش زانو زده بود.
او از ترس چشم‌هایش را می‌بندد، و فقط چند کلمه به یادش می‌افتد که او روز به روز از درویش‌ها می‌شنید، و سوبیدای کوچکش در هر نیازی می‌گفت: "هرطور الله می‌خواهد. می‌آید آنطور که الله می‌خواهد. و من هم می‌میرم آنطور که الله می‌خواهد."
نجات وجود ندارد. برای خیانت یک زن مرگ قرار دارد، و زنی بخشیده می‌شود که فقط یک زخم خفیف خنجر نصیبش می‌گردد.
در این وقت او صدای نفس کشیدن شیخ را می‌شنود:
" ابن عیسی است. آره؟"
او سکوت می‌کند.
در این وقت شیخ خشمگین می‌شود و با مشت گره کرده به صورت او می‌کوبد: "آره، ابن عیسی؟ تو دختر یک سگ؟"
او با زحمت چشم‌هایش را باز می‌کند و فقط کمی سرش را تکان می‌دهد.
"تو می‌دانی که من می‌توانم تو را بکُشم، اگر که مایل باشم؛ و هرطور که مایل باشم؛ قطعه به قطعه؟"
او دوباره سرش را تکان می‌دهد، تقریباً بی‌احساس. یک مکث طولانی و مضطرب برقرار می‌گردد، و او با نگاهی ناپایدار صورت شیخ را بررسی می‌کند. عاقبت یک خنده هولناک بر روی صورت شیخ پرواز می‌کند. شیخ بلند می‌شود، و او کاملاً گیج که چرا شیخ خنجر را هنوز بدون استفاده در دست تکان می‌دهد بلند می‌شود و مانند دیوانه‌ای شیخ را نگاه می‌کند.
"من می‌گذارم زنده بمانی، اگر تو برایم به خدا سه چیز را قسم بخوری!"
او نمی‌توانست از شگفتزدگی هیچ صدایی بیرون دهد، فقط خون به سرش هجوم می‌برد، و او خود را لرزان کنار دیوار محکم نگاه می‌دارد.
"برایم به خدا قسم بخور که تو به سید مصطفی بگویی تو مقصری، و من می‌گذارم تو بروی چون تو یک زن بد و تنبل هستی!"
"فهمیدم!" این فکر در مغزش مانند رعد می‌گذرد. شیخ می‌خواست پولِ خرید او را پس بگیرد. گرچه او تیره پیش‌بینی می‌کرد که حالا در تمام روستا تحریم خواهد بود، زیرا شیخ او را طرد کرده، گرچه او می‌دانست که پدرش بخاطر پس دادن پول خرید از خشم موی خود را خواهد کشید، با وجود این او با صدای لرزان قسم می‌خورد: "بله!"
"به خدا و محمد قسم بخور که تو با ابن عیسی ازدواج می‌کنی و با او در روستای من زندگی خواهی کرد!"
او غیرقابل درک به شیخ نگاه می‌کند. او نمی‌دانست که منظور شیخ چیست، زیرا صورتش دوباره غیرقابل نفوذ شده بود؛ فقط در چشم‌ها آتشی عجیب تکان تندی می‌خورد:
او بعد از آنکه دومین قسم را می‌خورد ملتهب زمزمه می‌کند: "الله خیرت بدهد!"
"و برایم به خدا و بدنِ مقدس محمد، به تمام مقدسین در بهشت قسم بخور که تو از امروز تا یکسال با من مهربان رفتار خواهی کرد، طوریکه انگار من ابن عیسی هستم!" ...
شیخ چنان به او نزدیک می‌شود که فقط یک لایه کوچک هوا بین آن دو قرار داشت، اما چشم‌هایش چنان سو سو می‌زدند که او فکر می‌کرد هوائی که بین آن دو قرار داشت تقریباً در حال سوختن است. او بطور غریزی یک قدم عقب می‌کشد. گرچه شیخ آخرین کلمات را یک بار دیگر تکرار می‌کند و مچ دستش را می‌گیرد، اما او شیخ را درک نمی‌کند و فقط لب‌هایش را تکان می‌دهد.
اما سعادتمند که آخرین قسم را هم قادر به گفتن است، قسم سوم را می‌خورد: "بله!" سپس خسته به زمین خم می‌شود، و چشمان سوزانش فقط هنوز می‌دیدند که چگونه شیخ خنجر را دوباره به دیوار آویزان می‌کند و با یک چهره عجیبِ شیطانی از چادر خارج می‌شود ...
*

VI
در ذهن فاطمه تصاویر آن روزهای وحشتناک با عجله عبور می‌کردند. او ساعت‌ها آنجا دراز کشید، ناتوان از مسلط شدن بر خویش؛ او نمی‌دید که پیالۀ پُر از قهوه را به زمین انداخته، و به آن توجه نمی‌کرد که یک مارمولک باریک سبز رنگ با احتیاط از زیر یک پتو بیرون آمد تا در نوار باریکِ خورشید که گهگاهی از میان در ورودی داخل می‌گشت حمام آفتاب بگیرد. او می‌خواست بلند شود تا بیرون برود، اما اراده‌ای برای این کار نمی‌یافت.
حالا به یادش می‌آید که او چطور یک روز بی‌حرکت در چادر پدرش چمباته زده بود و دوباره این شکایت را شنید که پدر باید پول زیبای براق را پس بدهد. او لال آنجا نشسته بود وقتی ناگهان پرده به کنار کشیده شد و اندام ابن عیسی در چادر ظاهر گشت.
سید مصطفی فریاد زده بود: "هی، ابن عیسی! می‌خواهی احتمالاً او را برداری؟ به الله قسم، برای بیست فرانک دختر یک مادر بد را داری!"
صدای عمیق ابن عیسی پاسخ داده بود: "تو حق داری. من آمده‌ام تا فاطمه را ببرم. الله قسم تو را شنید. بفرما، این هم بیست فرانک."
چطور سید مصطفی به ابن عیسی خیره شده بود! آدم این را در پدر می‌دید. پدر غر می‌زد که دیگر پول دریافت نمی‌کند، اما یک قسم یک قسم بود. سپس سید مصطفی آن دو را تنها گذاشت. او دوست داشت به سمت چوپان فقیر هجوم ببرد و خود را با بدن جوان و داغ در برابرش بیندازد و برای قدردانی پاهایش را پُر شور ببوسد. آن زمان فقط نامعقول از روی خوشحالی فراوان روبند را از سر پاره کرده و با لکنت گفته بود: "الله، الله ..."
دوباره افکارش پاره می‌شوند، و سرش خسته بر روی حصیر روی زمین خم می‌شود ...
یک صدا از بیرون در جلوی چادر می‌گوید: "هی، تو فاطمه!" او با یک فریاد از جا می‌جهد و سپس تلو تلو می‌خورد. او این صدا را می‌شناخت. این صدای شیخ بود. او تمام بدنش شروع به لرزیدن می‌کند. شیخ چه می‌خواست؟ یک سال می‌گذشت که شیخ او را نگاه نکرده بود، او را صدا نکرده بود، هرگز کلمه‌ای با ابن عیسی صحبت نکرده بود. و حالا پیش او آمده بود، در حالیکه ابن عیسی در خانه نبود!! اینگونه یک مسلمان با یک زن بد و بی‌آبرو رفتار می‌کرد!
او بی‌حرکت می‌ایستد و جرأت نمی‌کرد نفس بکشد. اما در چشم‌هایش شعله ترس می‌چرخیدند، و دست‌هائی که به پایین آویزان بودند می‌لرزیدند و به سختی قادر بودند خود را به شنل محکم نگاه دارند.
در این وقت او می‌بیند که چگونه یک دست استخوانی خود را به دور حصیر کنار در قرار می‌دهد و او را با یک حرکت سریع به عقب هُل می‌دهد. تمام سیل طلایی نور با چنان درخشش ناگهانی به داخل چادر سرازیر می‌شود که او نمی‌تواند به بالا نگاه کند. سپس پرده می‌افتد و تاریکی دوباره آهسته به درون چادر بازمی‌گردد. ابتدا حالا او می‌توانست سر را بلند کند.
او فریاد می‌کشد.
کنار در ورودی شیخ ایستاده است.
وقتی او چشم‌های داغ شیخ را می‌بیند عرق سردی بر بدنش می‌نشیند. طوریکه انگار هنوز مانند گذشته زنش بود، او مات و مبهوت و پُر از وحشت در مقابل شیخ ایستاده است. قلب در درون سینه طوری قابل شنیدن می‌زند که فکر می‌کند باید لباس را از بدن جر بدهد تا بتواند نفس بکشد.
مانند یک رعد و برق از سرش می‌گذرد. حالا یک سال می‌گذرد و آمده تا او را به سومین قسم یادآوری کند؟ آیا حالا واقعاً یک سال گذشته بود؟ سر خودش چه خالی به نظر می‌آمد، زیرا حتی یک تصویر هم از سال گذشته در ضمیر خودآگاهش نفوذ نمی‌کرد؛ او فقط خود را دوباره بر روی زمین دراز افتاده می‌دید و چهره از حالت طبیعی خارج گشتۀ شیخ را بر روی خودش. وگرنه هر خاطره‌ای ناپدیده شده بود، گویی تمام سالِ قبل مانند یک نفس گذشته بود، بدون معنا، بدون اثر، بدون رویداد! هرچقدر هم او به ذهنش فشار می‌آورد فقط همیشه خودش را دراز افتاده بر روی زمین می‌دید، و هر زمان دیگر مانند یک قطره باران در هوای داغ محو شده بود.
او صدای وحشتناک صحبت کردن را می‌شنود: "آیا می‌دانی، فاطمه؟" و دوباره صدای عمیقِ بُرنده بر تمام شجاعت او غلبه می‌کند. او می‌گذارد ناتوان سر بر سینه خم شود.
همان صدای وحشتناک دوباره می‌گوید: "امروز یک سال به پایان می‌رسد! سومین روز قبل از رمضان!"
او فریاد می‌زند: "آه!" حالا او می‌دانست که شیخ حق داشت. او سه روز قبل از ماه رمضان به خانه سید مصطفی برگشته بود، و آن زمان پدرش او را در کلبه پست‌ترین زنانِ برده هُل داده بود، جائیکه او باید حصیرهای کهنه را تعمیر می‌کرد ... یک سال به پایان رسیده بود، و حالا کلمات شیخ را به یاد می‌آورد: "برایم قسم بخور که تو با من مهربان باشی، طوریکه انگار من ابن عیسی هستم!"
او با چهره وحشتناک رنگپریده به عمق چادر عقب می‌کشد. شیخ با یک خنده پیروزی بر چهرۀ از حالت طبیعی خارج گشته چند قدم او را دنبال می‌کند؛ هنگامیکه او در حال دفاع دست‌ها را دراز می‌کند تا از لمس کردنش جلوگیری کند، شیخ می‌ایستد و می‌گذارد نگاه‌هایش در چادر به اطراف بچرخند.
شیخ آنچه را می‌جست می‌یابد. فقط یک تفنگ کهنه به دیوار آویزان بود و در کنار آن یک شاخ قوچ گوگرد، در غیراینصورت هیچ شمشیر و نیزه‌ای آنجا نبود. با یک حرکت تند تفنگ را برمی‌دارد و با دقت بررسی می‌کند ببیند که پُر نباشد. سپس آن را راضی به دیوار آویزان می‌کند و شاخ قوچ گوگرد را برمی‌دارد و می‌بیند که از گوگرد پُر است.
شیخ آمررانه می‌پرسد: "آیا آب داری؟"
او بی‌خبر از اینکه چه در ذهن شیخ است گوشه‌ای از چادر را نشان می‌دهد که یک کوزه آب قهوه‌ای رنگ قرار داشت. او می‌بیند که چگونه شیخ گوگرد را در کوزه می‌ریزد، و صدای غرغره کردن و کف زدن گلوله‌های خیس را می‌شنود.
شیخ راضی بود. ابن عیسی می‌توانست فقط  خنجر کوچک مستقیم را در پیش خود داشته باشد، زیرا چوپان‌ها هرگز اسلحه دیگری را با خود حمل نمی‌کردند، و در برابر این خنجر شمشیر پهنی که در کنار پایش آویزان بود، نیروی بیشتر بدنی و مهارتش از وی محافظت می‌کردند.
شیخ برای لذت بردن بی‌رحمانه از ترس فاطمه شمشیرش را تا نیمه بیرون می‌کشد. فاطمه دوباره فریاد می‌کشد.
شیخ می‌خندد: "چرا اینطور فریاد می‌کشی؟ من با تو هیچکاری ندارم، و با ابن عیسی هم هیچکاری ندارم، عزیز من!" و به سمت او گام برمی‌دارد.
او می‌نالد و قطرات اشگ بر روی چهره وحشتزده‌اش جاری می‌شوند: "برو، برو. اگر ابن عیسی بیاید! ..."
"او باید بیاید. گوش کن، او باید هر لحظه بیاید. من انتظار آمدنش را می‌کشم، کبوتر کوچک من!"
"الله! او عصبانی خواهد شد اگر تو اینجا پیش من باشی، آه شیخ، الله باید به ریش پدرت و به مادرت و بچه‌هایت تا بیستمین نسل برکت دهد. فقط برو، فقط برو! ..."
او به سمت در ورودی هجوم می‌برد، اما شیخ او را می‌گیرد و به عقب پرتاب می‌کند. نفس او تند می‌زد و بر روی پیشانی‌اش قطرات داغ عرقِ ترس لرزان ظاهر شده بود.
در این وقت او از بیرون صدای قدم می‌شنود که اراده‌اش را کاملاً فلج می‌سازد. او می‌خواست دهان را باز کند، اما دست چپ شیخ به سرعت برق محکم به دور سینه او قرار می‌گیرد و پهنای دست لب‌هایش را می‌بندد، در حالیکه دست راست قبضه شمشیر را می‌گیرد.
او تقریباً بیهوش در کنار شانه شیخ قرار داشت. دست شیخ چنان سخت بر روی دهانش فشار می‌آورد که او به زحمت نفس می‌کشید و خون گرم به صورتش هجوم آورده بود.
قدم نزدیک و نزدیکتر می‌گشت. ابن عیسی باید حالا کاملاً نزدیک به چادر باشد. در این وقت او تلاش می‌کند با یک حرکت سریع خود را آزاد سازد، اما بازوی چپ شیخ حامد مانند آهن به دور بدنش قرار داشت، طوریکه او نمی‌توانست هیچ یک از اعضای بدنش را حرکت دهد.
در کنار در ورودی فریاد زده می‌شود: "فاطمه!"
یک پیکر با فقط یک جهش به سمت او می‌پرد. یک خنجر در هوا می‌درخشد، و زن که ضربه به سینه‌اش خورده بود با یک جیغ به زمین می‌افتد. شیخ به کنار می‌پرد و مانند رعد و برق شمشیرش را می‌کشد. یک ضربه و دست راستِ خشمگین بلند شدۀ ابن عیسی با خنجر به زمین پرواز می‌کند. هنوز یک نگاه راضی از انتقام و شیخ مرد مجروح را با زن مُرده تنها می‌گذارد ...
*

"اینطور بود، سید مصطفی!" شیخ حامد گزارش هیجان‌انگیزش را به پایان می‌رساند. چهار پسر پیرمرد ساکت بودند، فقط پدرشان با آرامش می‌پرسد: "تو به آنجا رفتی و آب می‌خواستی؟" و نافذ به او نگاه می‌کند.
شیخ با تحقیر می‌پرسد: "فقط به این خاطر! آیا این بد است؟" و با آرامش نگاه پیرمرد را تحمل می‌کند. و خودش پاسخ می‌دهد: "نه! چون فاطمه تا یک سال پیش در چادر من بود!"
گورفون، برادر بزرگ فاطمه فریاد می‌زند: "بنابراین من برای زندگی ابن عیسی یک دانه گندم هم نمی‌دهم!" و از جا می‌جهد. بر روی دیوار تفنگ‌های مردان جوان آویزان بودند، و در دقایقی اندک آنها مسلح بودند، سوزان از تشنگیِ انتقام خون خواهر کشته شده را گرفتن. نگاه پرسشگر شیخ با چشم‌های درخشان اندام آنها را که مانند خود او بلند و قوی بودند بررسی می‌کرد.
گورفون فریاد می‌زند: "او دارای اسب نیست، این سگ! ما می‌توانیم او را در چادرش ملاقات کنیم."
وقتی آنها آرام از میان روستا می‌رفتند، و در کمربند خنجر را، در کنار کمر شمشیر را و در دست راست تفنگ را حمل می‌کردند، همه زن‌ها و دخترها با ترس خود را عقب می‌کشیدند. فقط مردها جلوی چادرها می‌رفتند و با فاصله کوتاهی بدنبال شیخ، سیدی مصطفی و چهار پسرش می‌رفتند. انتظار و جنگ‌طلبی در نگاه همه می‌گداخت، و هرچه به چادر ابن عیسی نزدیکتر می‌گشتند قدم‌هایشان نیز آهسته‌تر می‌گشت. عاقبت سید مصطفی می‌ایستد و چهار پسرش از او پیروی می‌کنند.
پنجاه قدم پشت سر آنها شیخ در میان مردهای قبیله‌اش ایستاده بود و آهسته جزئیات قتل فاطمه را برایشان تعریف می‌کرد. آنها ساکت به حرف‌های شیخ گوش می‌دادند، و برخی از مشت‌ها تهدیدآمیز گره می‌خوردند.
چادر ابن عیسی در سکوتی عمیق آنجا قرار داشت. خورشید در پشت جنگل نخل غرق شده بود، و آسمان در رنگی سرخ می‌درخشید و تک تک اشعه‌های خود را بر روی گنبد مسجدِ سفید می‌انداخت. یک دسته کبوتر وحشتزده از روی چادر پرواز می‌کنند و در میان شاخه‌های درختان زیتون ناپدید می‌شوند، و گاهی زوجی بیرون می‌آمد تا وحشتزده از صدای سلاح‌ها از هم جدا شوند و پناهگاهی در توده برگ‌ها جستجو کنند.
هیچ صدائی از چادر شنیده نمی‌گشت. مردها دقایق دراز و سختی در برابر چادر می‌ایستند، عاقبت گورفون، قویترین و پُرشورترین برادرهای فاطمه خود را از موقعیت خمیده بلند می‌سازد. او اسلحه‌اش را مانند یک لوله نازک نخل در دست می‌چرخاند و طوری فریاد می‌زند که تا راه دور انعکاس می‌یابد:
"ابن عیسی، تو پدرسگ. فاطمه کجاست، خواهر من؟"
با اولین کلمات گورفون یک لرزش در ردیف مردهای سکوت کرده می‌افتد. سید مصطفی نفس عمیقی می‌کشد، و گلنگدن چهار تفنگ با صدای بلند کشیده می‌شود.
در این وقت صدای سید علی از میان جمعیتِ مردها شنیده می‌شود: "الله به مردم خوب برکت بدهد و مردم بد را مجازات کند. بدون اراده او هیچ کِرمی در جهان نمی‌میرد!"
گورفون یک بار دیگر در میان سکوت فریاد می‌زند: "پدرسگ، بیا بیرون! فاطمه کجا است، خواهر من؟"
دوباره صفِ ساکتِ مردها گوش می‌سپارد، و تمام نگاه‌ها به در ورودی چادر خیره می‌شود. اما همه‌چیز ساکت می‌ماند. گورفون به برادر کوچکش چند کلمه زمزمه می‌کند. برادر کوچک مانند تیری رها شده از کمان به روستا برمی‌گردد و با یک چوب شعله‌ور دوباره بازمی‌گردد. گورفون با اسلحه در دست چپ و چوبِ شعله‌ور در دست راست به سمت چادر می‌رود. جمعیت بی‌حرکت منتظر لحظه‌ای بودند که شاخه‌های خشک نخلِ کلبه آتش بگیرد.
گورفون با گام‌های شتابان از چادر به سمت برادرهایش پرواز می‌کند. به محض اینکه تفنگ دوباره در دست راست می‌گیرد، یک شعلۀ قدرتمند مانند شمع مستقیم به بالا صعود می‌کند. دست‌های گورفون از هیجان می‌لرزیدند.
عاقبت!
یک پا خود را از در ورودی خارج و در را باز می‌کند، سپس یک سر ظاهر می‌شود، و بعد ابن عیسی در مقابل چادر ایستاده بود. او در بازوی چپش فاطمه کشته شده را در آغوش داشت، طوریکه پاهایش بر روی زمین کشیده می‌شدند، موها ژولیده بر روی صورتِ از دود سیاه شده ابن عیسی آویزان بود، و بر روی شنل کلاه‌دارش خونِ قرمز تیره چسبیده بود. وقتی او به بالا نگاه می‌کند، در فاصله نه چندان دور سید مصطفی و پسرهایش و در فاصله دور پشت سر آنها زنجیر سیاه رفقای خاموشِ قبیله‌اش را می‌بیند.
در این وقت او جسد زنش را بر روی شن قرار می‌دهد و درمانده دست خونین قطع گشته‌اش را به سمت‌شان دراز می‌کند ...
چهار گلوله در حال چرخیدن در هوا فش می‌کنند، و ابن عیسی با قلبی سوراخ گشته با صورت بر روی زن مُرده‌اش می‌افتد.
مردها مانند یک دسته شاهین به سمت آن دو هجوم می‌برند، و در حال پچ پچ‌ و اشاره کردن با چشم‌های گداخته به دور دو مُرده می‌ایستند. وقتی شیخ نزدیک می‌شود آنها برایش با احترام جا باز می‌کنند.
در چشم‌های شیخ درخشش عجیبی وجود داشت. او به آنچه می‌خواست رسیده بود: او تازه حالا انتقامش را کاملاً چشیده بود، ابن عیسی فقط وسیله بود، همان ابن عیسی که بخاطرش فاطمه به او خیانت کرده بود! چه کسی می‌خواست او را متهم سازد؟ آیا او یک شیخ باهوش نبود؟
او برمی‌گردد تا به چادرش برود؛ سپس سید علی پیر را با چهره‌ای رنگپریده در مقابل خود می‌بیند.
علی یا صدای لرزان با لکنت می‌گوید: "شیخ، پس تو در پیش فاطمه بودی؟"
شیخ حیرتزده و با نگاهی متکبرانه پاسخ می‌دهد: "بله!"
پیرمرد می‌گوید: "شیخ، الله می‌داند و همه‌چیز را می‌بیند!" و خیره به چشم‌هایش نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: "وقتی تو در روز قیامت از روی پل مؤمنان رد می‌شوی، من به تو می‌گویم ای شیخ، به خدا و پیغمبران مقدسش قسم، تو به درون گلوی جهنم خواهی افتاد!"
شیخ شانه‌هایش را بالا می‌اندازد، او را از بالا به پائین نگاه می‌کند و با گام‌های آرام به روستا برمی‌گردد. او بسیار راضی بود! در کجا کسی مانند او، مانند یک شیخ باهوش وجود داشت؟
تابستان 1894

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر