مبارزه.

ما پنج نفر پس از صرف شام اندک و لذیذی در اتاق سیگارکشی دنج میزبان مهربانمان نشسته بودیم. گفتگو در اینجا صمیمانه‎‌تر از کنار میز شام بود. ما سالهای زیادی در این شهر ساکن بودیم، همه همدیگر را دقیق میشناختیم و سالهای زیادی همدیگر را در مهمانیها و کافهها در کنار میز مخصوصمان ملاقات میکردیم ...
در مورد حادثهای که روز قبل رخ داده بود با حرارت بحث میشد: یک قاضی بسیار محترم، شوخ و متأهل که اصول محکم زندگی سرمشق همیشگیاش بودند خود را بخاطر شکست در عشق به ضرب گلوله کشته بود.
یک ژنرال بازنشسته، عبوس اما با صدائی لرزان میگوید: "من نمیتوانم با کارش موافق باشم، زیرا او با مرگش از زیر بار وظایف خود در قبال خانوادهاش شانه خالی کرد."
بحث به این سو و آن سو کشانده شد. ژنرال اجازه نمیداد او را از عقیدهاش منصرف سازند. و ما عاقبت ساکت و بدون اعتراض به او گوش سپردیم. او تعریف کرد:
"سی سال از این ماجرا گذشته است. بجز من بقیه شرکت کنندههای داستانم دیگر زنده نیستند و من میتوانستم اسامی تمام افراد را نام ببرم. اما من حالا هم از ذکر نامشان خودداری میکنم، زیرا نامها در این داستان بی اهمیتند. من در ماینس در پادگان مستقر بودم. چهل و یک سال داشتم، از ازدواجم یازده سال میگذشت و خوشبختترین زندگی زناشوئی را میگذراندم. سه فرزند به ما هدیه گشته بود. با قاطعیت میتوانم بگویم که هیچ کمبودی نداشتیم. همه چیز عشق بود و هماهنگی. و اگر هم مانند هر زندگی زناشوئی دیگر تفاوت کوچکی پیش میآمد بعد به سرعت آن را در میان خود به تعادل میرساندیم. من و همسرم میدانستیم که چگونه رفتار کنیم، رعایت ضعفهای کوچکمان را میکردیم، هیچگاه اسراری از هم پنهان نمیساختیم و هیچ چیز قادر به کدر کردن روزهایمان نبود.
دختر جوانی از خویشاوندان همسر یک سرهنگ اتریشی که در نزدیکی ما زندگی میکرد برای یک بازدید طولانی پیششان آمده بود. از آنجا که ما با سرهنگ در معاشرت نبودیم و او و خانوادهاش را فقط در مهمانیهای مجللتری میدیدیم، بنابراین من هم این فرصت را نداشتم که با آن دختر جوان آشنائی نزدیکتری برقرار سازم.
این دختر جوان با یک زمیندارِ اهلِ زاکسن نامزد بود که گهگاهی به دیدارش میآمد، بخصوص زمانیکه مجلس رقص برپا بود و او میتوانست آنطور که با اندکی احترام بیشتر از دهان یک ستوان بیان گشت با نامزدش "یک شکم سیر برقصد و او در آغوشش بفشرد".
وقتی من دختر جوان را در خیابان و یا در جای دیگری میدیدم به او کاملاً آنطور که معمول همه است ادای احترام میکردم. هیچ چیز مرا به نوعی به او علاقهمند نساخته بود. او برایم یک دختر جوان مانند هزاران دختر جوان دیگر بود ..."
ژنرال برای روشن کردن یک سیگاربرگ لحظهای مکث میکند.
"آقایان، آیا هرگز عشق برافروخته را شناختهاید؟
گرچه بسیار عجیب به گوش میآید اما من به تدریج و بدون آنکه متوجه شوم از دیدن و صحبت کردن با دختر جوان خوشحالم میگشتم. سپس ما حرفهای خندهدار میزدیم و تا جائیکه آشنائی سطحیمان اجازه میداد سر به سر هم میگذاشتیم. لهجۀ ویَنیِ دختر، رفتار شاد و طبیعیش فتحم میکرد. اما به محض جدا شدن از او انگار که برایم شخص بیتفاوتیست مقدار اندکی به او فکر میکردم. و با این حال، عشق در من میگداخت. اما من متوجه آن نمیگشتم.
من پس از گذشت چهار هفته از آخرین دیدارم با دختر او را در یک مجلس رقص زمستانی نزد فرماندار دوباره ملاقات کردم. این در اثنای یک والس که او با نامزدش میرقصید اتفاق میافتد. من بدون آنکه در والس شرکت کنم در کنار یکی از درهای سالن ایستاده و مشغول گفتگو با یک آشنا بودم. من نمیدانم در باره چه چیز صحبت میکردیم؛ اما میدانم که چیزی مرا مجبور ساخت دختر را جستجو کنم. من دختر را فوری پیدا میکنم. او در فاصله نزدیک من ایستاده بود و در این لحظه به سمت من نگاه میکرد. من هیچ چیز از این برخورد را فراموش نکردهام: نامزد دختر دلیرانه خود را کنار دستهای او خم کرده بود و سعی میکرد در حال خندیدن دستبند باز شده دختر را دوباره ببندد. در این لحظه نگاه من و او همدیگر را چند ثانیه ملاقات میکنند. سپس دختر دوباره در رقص شناور گشت. عشق اما مرا گرفتار خود ساخته بود.
**
* 
حالا اجازه بدهید برایتان شرح دهم که فرشته کوچک عشق با چه خشونت و بیرحمی مرا زیر ضربات چکش خود گرفت. او تیر و کمانش را به کناری پرتاب کرده بود و مانند پسر بی‌ادبی با پایش محکم بر روی قلبم میکوبید.
اولین شب بسیار وحشتناک بود. من همه چیز را دور ریختم، همسرم را، فرزندانم را، وظایفم و تمام گذشتهام را. من برای ملاقات کردن او در روز بعد مرتب نقشه میکشیدم و فکر میکردم که چطور باید به هر قیمت شده با او صحبت کنم. من از شادی فراوان از خود بی‌خود شده بودم. اما روز بعد وقتی بعد از خواب کوتاهی بیدار گشتم، وقتی برای نوشیدن چای با همسرم کنار میز نشستم، و وقتی بچهها صبح بخیر گفتنشان را به پایان رساندند من چیزی مانند هشیاری احساس کردم. اما به محض تنها گشتن دوباره افکار مجنونانه در مغزم میچرخیدند. همسرم متوجه بیقراریم شده بود. او آمد، سرش را به سمت من آورد و با روش مهربانهاش آهسته گفت: "چیزی تو را اذیت میکند. آیا بیماری؟ چه کسالتی داری؟" اما من به او خندیدم و او خیالش آرام گشت و رفت.
وقتی من تنها بودم این فکر به ذهنم راه یافت: این بی‌معنیست. خودت را کنترل کن. اینجا وظیفه اجازه فرمان دارد و نه هیچ چیز دیگر. و من با تمام قدرت با شور و شوقم جنگیدم.
اما عشق قصد رفتن نداشت. من مرتب درماندهتر میگشتم. همسرم ترسیده بود. عاقبت با اشاره به او چنین فهماندم که بخاطر توانائی مالیمان ناراضیم، و او باید آرام گیرد، و همه چیز به زودی حل خواهد گشت. او هق هق کنان میخواست همه چیز را همانطور که همیشه در بین ما معمول بود با من به اشتراک بگذارد. اما من اصرار کردم که شخصاً این مشکل را بر طرف سازم. و او افسرده خودش را دور ساخت.
از این ساعت به بعد در من نسبت به همسرم یک احساس نفرت پدید آمد. وقتی پسر بزرگم، همانطور که همیشه انجام میداد، به زیر میز تحریرم خزید تا آنجا بازی کند او را با خشومت راندم. خدای من، خدای من، من حتی از فرزندانم هم متنفر بودم. من از همسر و فرزندانم متنفر بودم.
وقتی در بعد از ظهر سومین روز خطر از پای در آمدن تهدیدم میکرد به پارک بزرگ شهر رفتم تا در آنجا یک بار دیگر به همه چیز فکر کنم. پس از تفکری طولانی به این نتیجه رسیدم که بجز مرگ برایم هیچ راه حلی باقی نمانده است.
بهار در روزی روشن از ماه فوریه هوای ملایمی را پیشاپیش فرستاده بود. وقتی من در عمق خلوتترین مسیرها رخنه کرده بودم، جائیکه روح هیچ انسانی دیده نمیگشت و من فقط با عشقم تنها بودم ناگهان از روبرویم دختر جوان را در حال نزدیک شدن میبینم. من او را بعد از آن مجلس رقص دیگر ندیده بودم، عمداً از دیدارش اجتناب میکردم.
ما در کنار هم توقف کردیم و دست هم را فشردیم. من دستش را به سمت لبانم نبردم؛ من پیشانیم را بر روی دستش قرار دادم. من احساس میکردم که میلرزم. و حالا او زمانیکه هنوز پیشانیم روی دستش قرار داشت کاملاً نرم و به لهجه اتریشیاش به من میگوید: " آقای ناخدا، من میدانم، شما مرا دوست دارید، و شما از دو شب پیش در مجلس رقص آگاهید که من هم شما را دوست دارم، بسیار دوست دارم ... اما شما دارای یک همسر و فرزندان دوستداشتنی هستید، و من یک نامزد دارم که خود را با گلوله خواهد کشت، اگر او ..."
پیشانیم هنوز هم بر روی دستش قرار داشت.
"این ممکن نیست، اینطور نیست؟ آیا شما میتوانید به همسرتان ..."
از قفسه سینهام با زحمت میگویم: "دوشیزه عزیزم."
اما او آرام ادامه میدهد: "میبینید، بنابراین باید حالا عاقل بود. ما هر دو این موضوع را فراموش خواهیم کرد. من همین امشب به وین باز خواهم گشت. ما همدیگر را دوباره نخواهیم دید، بخاطر همسر شما، بخاطر نامزد ..."
او نتوانست بیشتر ادامه دهد. من او را در آغوش گرفته و محکم به سینهام چسبانده بودم. او خود را از من جدا میسازد: "به من رحم کنید. ما خود را ــ فراموش ــ خواهیم ..."
بعد به راه میافتد. من در حال کشتی گرفتن با خود آنجا ایستاده بودم، زیرا که دقیقه تصمیم گرفتن فرا رسیده بود ... همسرم ... فرزندانم ... این موجود جوان قوی که آنجا روبرویم در حال رفتن بود ... یک قدم، یک فریاد، و او حتماً به دنبالم میآمد ...
بی‌حرکت، با چشمانی فراخ و با دستهائی به اطراف گشوده گشته به او خیره نگاه میکردم و در این جنگ وحشتناک بلند آه میکشیدم. دختر یک بار دیگر در گوشه جاده سرش را به سمت من برمیگرداند و برایم طوریکه انگار دستش فلج است و به زحمت میتواند آن را بلند کند دو بار با دستمالی که در دست چپش نگاه داشته بود دست تکان میدهد و سپس از نظرم ناپدید میگردد. من اما تنه باریک یک درخت جوان توس را در آغوش میگیرم و مانند یک کودک میگریم.
**
*
دختر جوان همان شب همانطور که به من گفته بود شهر را ترک کرد. من هنوز برای پیروز گشتن هزار جنگ پیش رو داشتم. اما به تدریج، وقتی من به کرات وظیفه را به کمک خواندم همه چیز به روال قبلیش بازگشت. همسرم با آن احساس حساسی که از طرف طبیعت به جنس زن داده شده است حدس زده بود ... اما عشق ساکت و یکسانش، محبت و اعمال ملایمش معجزه کردند و به من یاری رساندند تا پیروز جنگ گردم. پس از گذشت سه ماه یک بار همسر کوچکم را بغل و مانند کودکی به این سوی و آن سوی اتاق حمل کردم. او سرش را روی سینهام مخفی ساخته بود و من صدای آهستهاش را شنیدم: "حالا همه چیز، همه چیز دوباره خوب است."
ژنرال داستانش را چنین به پایان میرساند: "احساس وظیفه در سختترین امتحان زندگی به یاریام شتافت."

عروسک سخنگو.

ِچند سال قبل یک خانم جوان را که مدت درازی ندیده بودم ملاقات کردم. من در خانه پدریاش اوقات دلپذیری را گذرانده بودم و حالا او را به عنوان یک خانم ازدواج کرده دوباره میدیدم. او بعد از فوت پدر و مادر با همسرش در خانه به ارث رسیده ساکن شده بود و در آن خانه مرا با همسر مهربانش آشنا ساخت. ما همانطور که معمول است از اینجا و آنجا صحبت میکردیم.
خانم دِ ویِله وقتی من قصد رفتن داشتم میگوید: "شما باید از درِ سالن رو به باغ دوباره چشمانداز را ببینید. من به یاد دارم که شما بسیار مشتاقانه از آنجا به دوردست نگاه میکردید."
"با کمال میل، خانم مهربان."
ما سه نفری به سمت در میرویم.
آقای دِ ویِله میگوید: "بفرمائید، این هم برج زیبای ما."
"آن برج کوچک قرمز رنگ؟"
"نه، کمی سمت راست؛ لطفاً از فراز درخت سیب به آن سمت نگاه کنید."
"آه بله، میبینم. من اما کلیسای زیبای کامپِن را نمیبینم. کلیسا آنجا قرار ..."
"کلیسا سال قبل توسط رعد و برق آتش گرفت."
ناگهان عروسک سخنگوی روی طاقچه کنار در شروع به چرخیدن و خواندن میکند: "تو ــ بهترین برادر هستی ــ و ــ شاید هم نباشی."
خانم دِ ویِله از خجالت کمی سرخ میشود و میگوید: "اما آقای دکتر، از اینکه من به عنوان زن خانهدار وظایفم را فراموشم کردم هزار بار طلب بخشش دارم. شما باید با ما صبحانه بخورید."
... و زن جوان ناپدید میگردد.
در این لحظه ناگهان یک خاطره زیبا و پاک مانند افتادن سنگ در آب با صدای بلند به یادم میافتد.
بعد ما دور میز صبحانه مینشینیم. خانم دِ ویِله مانند قبل سر حال و بشاش به نظر میرسید و سرخی چهرهاش از میان رفته بود.
در راه بازگشت به خانه باید یک بار برای خودم لبخند میزدم:
روزی من و خانم دِ ویِله زمانیکه هنوز دختر جوانی بود در ظهری شرجی کنار درِ سالن رو به باغ ایستاده بودیم. من به یاد میآورم که از کلیسای کامپن که حالا سوخته است پرچم بازار بالا کشیده گشت و ما آن را تماشا میکردیم.
آنجا خیلی ساکت بود.
دختر زیبا و باریک اندام دراز کشیده بود و فقط خدا میداند که چطور خود را به کنار شانهام رساند.
آنجا خیلی ساکت بود.
فقط خدا میداند که چطور دست راستم کمربندش را گرفت.
آنجا خیلی ساکت بود.
ما در حال بوسیدن همدیگر بودیم که ناگهان عروسک سخنگو شروع به چرخیدن و خواندن کرد: "تو ــ بهترین برادر هستی ــ و ــ شاید هم نباشی."

پاول تمام.

در هیساریا همه او را میشناختند.
او تا دروازه قلعه قدیمی رومی به پیشواز توریستهای تازه از راه رسیده میرفت و شادمانه با جست و خیز و جوکهای خندهدار به آنها خوشآمد میگفت. او دیرتر هم تا جائیکه میتوانست آنها را خوب سرگرم میساخت.
به این دلیل همه پاول <تمام> را میشناختند، از او خوششان میآمد و به او انعام میدادند.
پاول تمام یک جوان هجده یا بیست ساله کم عقل بود، نیمه دیوانه، بی‌ضرر، همیشه آماده خدمت، اغلب شوخ و مدام شاد. کت و شلوار پاره پاره و کل ظاهرش ترحم در انسان بیدار میساخت.
در چهره رشد نیافته و باریکش دو چشم سیاه و بزرگ میدرخشیدند که در آنها حالت یک شادی پایدار و بی‌دلیل قرار داشت. او بدون هیچ انگیزهای خوش بود، همیشه آماده برای یک شوخی، آماده برای گفتن چیزی عجیب و غریب، غیر مترقبه، احمقانه یا با معنای بسیار عمیق؛ همیشه آماده برای خدمت، بیتفاوت از نوع خدمتی که باید انجام میداد، همواره هشیار، همیشه دم دست به هنگام نیاز به او، همیشه آماده برای غافلگیر ساختن و به خنده انداختن ــ او خیلی زود محبوب مردمی که برای شنا به هیساریا میآمدند شده بود. پرگوئی پسرانهاش، گپهای عجیب و غریبش که اغلب طنزی گزنده در خود مخفی داشت سرگرم کننده بودند و دهان به دهان نقل میگشتند و به گردهمآئیها و گفتگوها روح میبخشید ...
یکی از سوژههای مخصوص متلکگوئیش خانمهای جوان و زیبا بودند. پاول بخصوص برای خانمهای بی‌احتیاط خطرناک بود ... او بو میکشید و تمام ماجراهای لطیف عاشقانهای که در هیساریا رخ میدادند و باید محرمانه میماندند را به زیر نور روز میبرد، و زبان دراز و گستاخش را شکار ارواح توانا به درک میساخت.
پاول تمام اهل شهر کوچک (س) بود ...، جائیکه او فقط یک مادر داشت، یک زن که در عمیقترین فقر میزیست و پاول را به دست سرنوشت سپرده بود. او یک برادر هم داشت که در واقع مفقودالاثر شده بود.
در ضمن پاول زندگیش را از انعامهائی میگذراند که او برای جست و خیز کردنهایش و برای سرگرم ساختن مردمی که برای شنا در دریاچه به آن شهر میآمدند به دست میآورد. او برای توریستها حوله و لباسهای شنایشان را حمل میکرد، برای خرید کردن برای آنها پای پیاده به سمت کارلوو میرفت، به مهمانهای تازه وارد خوشامد میگفت و از مهمانهائی که شهر را ترک میکردند خداحافظی میکرد ... او میدوید، خدمت میکرد، آواز میخواند، کلهمعلق میزد، بر روی سرش میایستاد، و سکههای نیکلی، سکههای نیم فرانکی و همچنین اغلب یک فرانکی در کلاهش انداخته میشد.
پاول صاحب یک استعداد ویژه بود. تقلید کردن حرکت قطار. پس از <تمام> گفتن (بازرسان قطار در زمان رومِلی‌ها این واژه آلمانی را مصرف میکردند)، توسط انگشتهایش سوت میکشید و به حرکت میافتاد، ابتدا آهسته، و سپس مرتب سریعتر، در حالیکه او صدای <شو ــ شو، شو ـ شو> که باید صدای نفس نفس کشیدن لکوموتیو را تقلید میکرد از دهان خارج میساخت. سپس حرکت و نفس نفس زدن به تدریج کاهش مییافت و قطار به ایستگاه میرسید ...
هیچ وسیله نقلیه حامل توریستی بدون آنکه پاول از آنها خداحافظی کند هیساریا را ترک نمیکرد. پاول لحظهای که اسبها به حرکت میافتادند کلاهش را به سمت مسافرین نگاه میداشت و کلمه مورد علاقهاش <تمام> را فریاد میکشید.
این برای توضیح اینکه چرا مردم او را پاول تمام مینامیدند.
اما پاول با وجود انعامهای قطع‌ناشدنی لباس پاره بر تن داشت، پابرهنه راه میرفت و گرسنه بود و یک هلر هم خرج نمیکرد. لباس پارهاش را از راه گدائی به دست آورده بود و گرسنگیاش را از باقیمانده غذای میز توریستها ساکت میساخت. او در قسمت پایانی روستا در کلبهای میخوابید که از تختههای چوب، قطعات حلبی و  برگ و چوبهای بلال ساخته شده بود. گاهی هم شب را زیر درِ مغازهها میخوابید، پیچیده گشته در پارچهای ژنده، بدون نیاز، بدون نگرانی، لاغر گشته، کثیف و راضی مانند یک فیلسوف بدبین.
مردم بخاطر صرفهجوئی و زندگی کولیوارش تعجب میکردند. بعضیها فکر میکردند که او پولهایش را جائی از لباسش میدوزد یا زیر خاک چال میکند ــ اما اینها فقط مفروضات بودند ... اما اینکه او پولهایش را کجا میگذارد برای همه یک راز بود ...
در این باره اغلب از او سؤال میکردند.
"تمام! ... با پولهایت چه میکنی؟ ... آیا برای همسر آیندهات جمع میکنی؟ ... پس آنها را کجا پنهان میسازی؟"
"آنجا! من سکههای ناپلئونی را به سمت پروردگار میفرستم ... هورا! زنده باد پادشاهی سوئیس! ... تمام!"
نام سوئیس برای او کل اندوخته دانشش از جغرافیای دنیای قدیم و جدید بود. این نام در ذهن او با مفهوم هرآنچه در جهان زیبا، اصیل و فاضل است رابطه تنگاتنگی داشت.
وقتی دختری زیبا یا بانوی زیبائی عبور میکرد او بلند میگفت: "یک زن سوئیسی! ... آخ، آخ، شما چه زیبائید! ..."، کاری که چهره رهگذر را سرخ میساخت.
همچنین من این افتخار را داشتم که پاول از دیدارم خوشحال میگشت و به این خاطر مرا هم یک سوئیسی مینامید. او این تیتر را هنگامی به من میداد که به هنگام عبور از کنارم کلاهش را در برابرم نگاه میداشت ...
اما اغلب وقتی او با نادانی و حماقتهایش ما را سرگرم میساخت به من یک احساس غم و اندوه غیرارادی دست میداد. این جوان بیست ساله، یک دلقک، از نظر ذهنی از جانب طبیعت نادیده انگاشته گشته و سوژه تمسخر تمام تنپروران و بیمصرفان آنجا در مقابلم مانند راز دردناک و حل نگشتهای ایستاده بود، مانند یک سرزنش بر ضد شادیای که قادر بود موجب بزرگترین بدبختیای که روح انسان را نشانه می‎‌گرفت گردد. و این روح فقیر و بیمار پاول برای همیشه تعادل خود را از دست داده بود، زیرا حمایت لازم ذهن از روح و تمام اشعههای نور از او دزدیده شده بود ... روح او تنها قادر بود بخندد و باعث خنده شود، روحی که حتی یک بار هم به شفقت اجازه نمیداد خود را آشکار سازد.
آیا او خود را خوشبخت یا بدبخت احساس میکرد؟ ...
آیا در عمق این روح بجز گرایش ناخودآگاه به شوخیهای بیادبانه و بجز نشانه پست حرص و آز حیوانی یک احساس انسانی در بلندایش زندگی میکرد؟ ... حدس زدن این اما ناممکن بود. احتمالاً چنین احساسی در او وجود نداشت. آیا او از وضعیتی که در آن قرار داشت آگاه بود؟ ... آیا او از وضعیت خود رنج میبرد؟ ... زیرا به نظر میرسید که این خودآگاهی در او وجود داشته باشد. آری او اما همیشه شاد و خوشحال بود! او همیشه شوخ بود و لعنت گشته به حماقت و لودگی ابدی، لعنت گشته برای خوراندن غذا به خنده و اعتیاد مسخره کردن مردم، و تمام اینها بخاطر بدست آوردن انعامی که او حتی از آن استفاده هم نمیکرد ...
اما چیزی اتفاق میافتد، چیزی که نوری درخشان بر این روح مبهم میافکند و پاول در چشمان من بلند میگردد.
یک بار من کنار درِ یک کافه ایستاده بودم، سیگار میکشیدم و به دیوارهای باستانی که توسط زمان طرحهای پاره شدهای را در آسمان به نمایش میگذاشتند و از خود روح قرون گذشته را بر من میتاباندند نگاه میکردم.
ناگهان صدای شاد و خندان پاول را میشنوم.
"پاول، چه کسی را جستجو میکنی؟"
"تو رو، اما من این اطراف رو نگاه میکنم ببینم که کس دیگهای اینجا نباشه ..."
"چرا؟"
"برای اینکه آدم ابلهی اینجا وجود نداشته باشه ..."
من لبخند زنان میگویم: "نترس! ... اینجا فقط دو نفر سوئیسی وجود دارند، من و تو ... "
پاول برای یافتن چیزی در جیب بغل کت پارهاش شروع به جستجو میکند.
"آیا میتونی فرانسوی بنویسی؟" ... و او یک پاکت نامه بدون عنوان قهوهای رنگ به سمت من دراز میکند.
"این چه نامهای است؟"
"برای پادشاهی سوئیس. تمام!" و او جست و خیز میکند.
او پاکت را به من میدهد.
"اسم برادرمو پشت پاکت به فرانسه بنویس."
"باشه اما نامه باید به کجا فرستاده بشه؟"
"به مملکت پادشاهی سوئیس. مارتین لَنگه توشو نوشته، اما پشتشو نمیتونه ... مارتین یک کله پوکه!"
من میپرسم "آه! ... به سوئیس؟ ... آیا برادرت آنجاست؟ ..." و ناگهان برایم روشن میگردد که چرا سوئیس جایگاه کاملاً بالائی در ذهن پاول بیچاره دارد.
من در ادامه میپرسم: "در کدام شهر؟"
"بنویس فرایبورگ!"
من درخواستش را انجام دادم و آدرس را به فرانسه نوشتم. اما اینکه پاول چنین خوب نام شهر را به یاد نگاه داشته است و میتواند آن را به این خوبی تلفظ کند باعث شگفتیام شده بود.
او تقدیرکنان میگوید: "آخ! ... تو یک سوئیسی واقعی هستی ..."
"برادرت آنجا چه میکند؟"
"معلومه ... اونجا تو مدرسه درس یاد میگیره ..."
"چه چیزی یاد میگیره؟"
"دکتر ..."
"این بسیار خوب است."
"امسال دکتر میشه و بعد برمیگرده تا آدما رو شفا بده. همه مریضا رو بعداً شفا میده ..."
سپس دو کله معلق میزند، نامه را میگیرد و قصد رفتن میکند.
"صبر کن ... کجا میخوای بری؟"
او به کافه آن سمت خیابان که در ایوانش چند خانم و آقا نشسته بودند اشاره میکند.
"من باید اونجا برم و قطار به سمت فیلیپین را به حرکت بندازم. تمام!". بر چهره پریده‌رنگش لبخند رضایت مینشیند و در چشمانش بیصبری شادمانهای میدرخشد.
"برای برادرت چی میفرستی؟ ... سلام؟ 
"سلام! اما سلام خالی هیچ فایدهای نداره ..."
"و چه کسی به برادرت کمک میکند؟"
"چی؟"
"برادرت پول داره؟"
"آخ، از کجا داشته باشه!"
"آیا بورس تحصیلی میگیره؟"
"اون چی هست؟"
"آیا دولت بهش پول میده؟"
"خدای مهربون!"
"چرا خدای مهربون؟"
"خدای مهربون که نه ... اما اینطوره که انگار ..."
من با تعجب او را نگاه میکنم؛ و او بلند میگوید: "تمام!"
من او را سرزنش میکنم: "پاول، چرا عاقلانه جواب نمیدی ... چرا خودتو به حماقت میزنی؟"
"آیا اینو بهت نگفتم؟ ... تمام ... تمام ... تمام! ... شوـشو، شوـشو!"
و او به سمت جمعیت آن سمت خیابان میرود.
شب با ماتین بازرگان یکی از خویشاوندان پاول دیدار کردم. من از او پرسیدم که آیا صحبت پیچ در پیچ پاول را درست فهمیدهام. ابتدا ماتین نمیخواست چیزی بگوید، اما عاقبت برایم توضیح میدهد.
پاول عصبانی خواهد شد، چون نمیخواهد باعث شرمندگی برادرش شود، و به من برای حفظ این راز سفارش کرده است اما من آن را به شما خواهم گفت. حقیقت این است که از دو سال قبل همانطور که میبینید با گدائی کردن خرج برادرش را میپردازد ... برادر بزرگترش ابتدا پول داشت اما با تمام شدن پولهایش مجبور به ترک تحصیل بود ... وقتی پاول این موضوع را فهمید گفت: «اجازه نیست اینطور بشود! ... او باید آنچه را که شروع کرده به پایان برساند! ...» او یک هلر هم خرج نمیکند و تمام پولش را آنجا میفرستد. او سخت کار میکند، از صبح تا شب جست و خیز میکند و تمام این کارها فقط برای اینکه از برادرش یک انسان بسازد ... عشق برادری، آقا! یک دلقک، اما با وجدانتر از کسانیکه آگاهی کامل از وظایف خویش دارند ...
این کلمات ماتین توسط هجوم صدای بلند کف زدن مشوقانه و خنده جمعیت کافه آن سمت خیابان از طنین میافتد، جائیکه پاول کلهمعلقهای عالیای میزد و با پاهای برهنه رو به سمت هوا نگاه داشته شده بر روی دستهایش در اطراف راه میرفت ...