مذهب بی مذهب.

خدا از بیکاری داشت حوصلهاش سر میرفت که ناگهان یک چلچله روی شانه چپش مینشیند و مانند سکرترها تند و تند در گوشش چیزی زمزمه میکند و بعد مانند مجسمهای بی‌حرکت میماند. خدا کمی فکر میکند، سری تکان میدهد و از کنار جوئی که مدتها کنارش نشسته بود و گذر زمان را در آب آن نگاه میکرد بلند میشود و در حال مالیدن دستهایش به هم و پاک کردنشان از گرد و خاک میگوید: من خودم ترتیب کارها را میدهم، و شما هم وقتی نکیر و منکر را که دوباره از روی تنبلی خود را به بیماری زده و مرخصی استعلاجی گرفتهاند دیدی، بگو مگه نبینمتان! 
چلچله نوک بینی خدا را میبوسد و به پرواز میآید. 
خدا کنار درِ ورودی اتاق مردگان ایستاده و با عصبانیت مشغول ساکت کردن مردهها بود. مردهها سر و صدایشان گوش فلک را کر میکرد و میخواستند زودتر وارد اتاق بازپرسی شوند تا تکلیفشان سریعتر روشن گردد و بدانند که بالاخره بهشتیاند یا مقیم جهنم خواهند گشت. 
خدا در حالیکه با خود فکر میکرد "مثل اینکه حق با نکیر و منکره، کارشون کار آسونی نیست!" فریاد میزند "شماره یک" و همراه فرد مردهای که نمره انتظارش یک بود داخل اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد. 
فرد مرده چون تا حال خدا را ندیده بود فکر میکرد که بازجو یا باید نکیر باشد یا منکر. خدا خودش را با خستگی روی صندلی پشت میز میاندازد، آخ کوتاهی که مشخص نبود از روی خستگیست یا راحت نبودن صندلی میگوید، به مرده با اشارۀ دست صندلی روبروی خودش را به نشانه تعارف برای نشستن نشان میدهد و مانند کارمند کارکشتهای شروع به پرسش میکند: 
خدا: نام؟ 
مرده: ابنالعباس. 
خدا: تاریخ تولد؟ 
مرده: 1000. 
خدا: جنسیت؟ 
مرده (دستی به ریش خود میکشد و زیر لب به شیطان لعنت میکند): مرد. 
خدا: شغل؟ 
مرده: جلاد. 
خدا: چی؟ 
مرده: جلاد. 
خدا: شغل قحط بود؟ 
مرده: خیر، گورکنی و مردهشوئی هم شغلهای بدی نبودند، البته من قبلاً قصاب بودم، اما چون دیدم در شغل جلادی نان و آب بیشتری وجود دارد شغلم را تغییر دادم. 
خدا: مگر نمیدانستی که خدا کشتن انسان را منع کرده؟ 
مرده: من فقط سر کافرین را قطع میکردم. 
خدا: مگر اصغر را که یک روز قبل از مرگت گردن زدی مرد خداشناسی نبود! 
مرده: اصغر به جرم قاچاق مواد مخدر گردن زده شد!! 
خدا: اکبر ابن اصغر را چرا گردن زدی؟ او که بدون نیایش نه ظهرها سر به بالش میگذاشت و نه شبها. 
مرده: اکبر دزد مادر زاد بود. بیشتر از ده بار به جرم ناندزدی به زندان افتاده بود. 
خدا: چرا بعد از گردن زدن مردم بلند فریاد میکشیدی: خدا بزرگ است؟ بزرگی و کوچکی خدا چه ربطی به گردن زدن مردم دارد؟ 
مرده: برای اینکه خدای بزرگ بشنود که فرمانش انجام شده است. 
خدا: چه کسی به تو گفته که خدا دستور گردن زدن مردم را داده است؟ 
مرده: ملای دهمان. 
خدا: مگر خودت عقل نداشتی تا بفهمی که نباید مخلوق خدا را کشت؟ 
مرده: من همان اندازه که خدا به من عقل داده بود عقل داشتم، نه بیشتر و نه کمتر.
در این وقت خدا عصبانی میشود. از جا برمیخیزد، درب اتاق را باز میکند و با گفتن "بفرما بیرون، نکیر و منکر بعداً خودشون به کارت رسیدگی میکنند" او را از اتاق بیرون میکند و در حالیکه از خشم میلرزید بلند فریاد میکشد "مردهها، همتون آگاه باشید، از این به بعد مذهب بی مذهب!" و در حال بستن درِ اتاق زمزمه‌کنان به خود میگوید: "حالا برای ابلاغ این دستور به زندگان چه کسی رو بفرستم که حرفشو قبول داشته باشند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر