پاول تمام.

در هیساریا همه او را میشناختند.
او تا دروازه قلعه قدیمی رومی به پیشواز توریستهای تازه از راه رسیده میرفت و شادمانه با جست و خیز و جوکهای خندهدار به آنها خوشآمد میگفت. او دیرتر هم تا جائیکه میتوانست آنها را خوب سرگرم میساخت.
به این دلیل همه پاول <تمام> را میشناختند، از او خوششان میآمد و به او انعام میدادند.
پاول تمام یک جوان هجده یا بیست ساله کم عقل بود، نیمه دیوانه، بی‌ضرر، همیشه آماده خدمت، اغلب شوخ و مدام شاد. کت و شلوار پاره پاره و کل ظاهرش ترحم در انسان بیدار میساخت.
در چهره رشد نیافته و باریکش دو چشم سیاه و بزرگ میدرخشیدند که در آنها حالت یک شادی پایدار و بی‌دلیل قرار داشت. او بدون هیچ انگیزهای خوش بود، همیشه آماده برای یک شوخی، آماده برای گفتن چیزی عجیب و غریب، غیر مترقبه، احمقانه یا با معنای بسیار عمیق؛ همیشه آماده برای خدمت، بیتفاوت از نوع خدمتی که باید انجام میداد، همواره هشیار، همیشه دم دست به هنگام نیاز به او، همیشه آماده برای غافلگیر ساختن و به خنده انداختن ــ او خیلی زود محبوب مردمی که برای شنا به هیساریا میآمدند شده بود. پرگوئی پسرانهاش، گپهای عجیب و غریبش که اغلب طنزی گزنده در خود مخفی داشت سرگرم کننده بودند و دهان به دهان نقل میگشتند و به گردهمآئیها و گفتگوها روح میبخشید ...
یکی از سوژههای مخصوص متلکگوئیش خانمهای جوان و زیبا بودند. پاول بخصوص برای خانمهای بی‌احتیاط خطرناک بود ... او بو میکشید و تمام ماجراهای لطیف عاشقانهای که در هیساریا رخ میدادند و باید محرمانه میماندند را به زیر نور روز میبرد، و زبان دراز و گستاخش را شکار ارواح توانا به درک میساخت.
پاول تمام اهل شهر کوچک (س) بود ...، جائیکه او فقط یک مادر داشت، یک زن که در عمیقترین فقر میزیست و پاول را به دست سرنوشت سپرده بود. او یک برادر هم داشت که در واقع مفقودالاثر شده بود.
در ضمن پاول زندگیش را از انعامهائی میگذراند که او برای جست و خیز کردنهایش و برای سرگرم ساختن مردمی که برای شنا در دریاچه به آن شهر میآمدند به دست میآورد. او برای توریستها حوله و لباسهای شنایشان را حمل میکرد، برای خرید کردن برای آنها پای پیاده به سمت کارلوو میرفت، به مهمانهای تازه وارد خوشامد میگفت و از مهمانهائی که شهر را ترک میکردند خداحافظی میکرد ... او میدوید، خدمت میکرد، آواز میخواند، کلهمعلق میزد، بر روی سرش میایستاد، و سکههای نیکلی، سکههای نیم فرانکی و همچنین اغلب یک فرانکی در کلاهش انداخته میشد.
پاول صاحب یک استعداد ویژه بود. تقلید کردن حرکت قطار. پس از <تمام> گفتن (بازرسان قطار در زمان رومِلی‌ها این واژه آلمانی را مصرف میکردند)، توسط انگشتهایش سوت میکشید و به حرکت میافتاد، ابتدا آهسته، و سپس مرتب سریعتر، در حالیکه او صدای <شو ــ شو، شو ـ شو> که باید صدای نفس نفس کشیدن لکوموتیو را تقلید میکرد از دهان خارج میساخت. سپس حرکت و نفس نفس زدن به تدریج کاهش مییافت و قطار به ایستگاه میرسید ...
هیچ وسیله نقلیه حامل توریستی بدون آنکه پاول از آنها خداحافظی کند هیساریا را ترک نمیکرد. پاول لحظهای که اسبها به حرکت میافتادند کلاهش را به سمت مسافرین نگاه میداشت و کلمه مورد علاقهاش <تمام> را فریاد میکشید.
این برای توضیح اینکه چرا مردم او را پاول تمام مینامیدند.
اما پاول با وجود انعامهای قطع‌ناشدنی لباس پاره بر تن داشت، پابرهنه راه میرفت و گرسنه بود و یک هلر هم خرج نمیکرد. لباس پارهاش را از راه گدائی به دست آورده بود و گرسنگیاش را از باقیمانده غذای میز توریستها ساکت میساخت. او در قسمت پایانی روستا در کلبهای میخوابید که از تختههای چوب، قطعات حلبی و  برگ و چوبهای بلال ساخته شده بود. گاهی هم شب را زیر درِ مغازهها میخوابید، پیچیده گشته در پارچهای ژنده، بدون نیاز، بدون نگرانی، لاغر گشته، کثیف و راضی مانند یک فیلسوف بدبین.
مردم بخاطر صرفهجوئی و زندگی کولیوارش تعجب میکردند. بعضیها فکر میکردند که او پولهایش را جائی از لباسش میدوزد یا زیر خاک چال میکند ــ اما اینها فقط مفروضات بودند ... اما اینکه او پولهایش را کجا میگذارد برای همه یک راز بود ...
در این باره اغلب از او سؤال میکردند.
"تمام! ... با پولهایت چه میکنی؟ ... آیا برای همسر آیندهات جمع میکنی؟ ... پس آنها را کجا پنهان میسازی؟"
"آنجا! من سکههای ناپلئونی را به سمت پروردگار میفرستم ... هورا! زنده باد پادشاهی سوئیس! ... تمام!"
نام سوئیس برای او کل اندوخته دانشش از جغرافیای دنیای قدیم و جدید بود. این نام در ذهن او با مفهوم هرآنچه در جهان زیبا، اصیل و فاضل است رابطه تنگاتنگی داشت.
وقتی دختری زیبا یا بانوی زیبائی عبور میکرد او بلند میگفت: "یک زن سوئیسی! ... آخ، آخ، شما چه زیبائید! ..."، کاری که چهره رهگذر را سرخ میساخت.
همچنین من این افتخار را داشتم که پاول از دیدارم خوشحال میگشت و به این خاطر مرا هم یک سوئیسی مینامید. او این تیتر را هنگامی به من میداد که به هنگام عبور از کنارم کلاهش را در برابرم نگاه میداشت ...
اما اغلب وقتی او با نادانی و حماقتهایش ما را سرگرم میساخت به من یک احساس غم و اندوه غیرارادی دست میداد. این جوان بیست ساله، یک دلقک، از نظر ذهنی از جانب طبیعت نادیده انگاشته گشته و سوژه تمسخر تمام تنپروران و بیمصرفان آنجا در مقابلم مانند راز دردناک و حل نگشتهای ایستاده بود، مانند یک سرزنش بر ضد شادیای که قادر بود موجب بزرگترین بدبختیای که روح انسان را نشانه می‎‌گرفت گردد. و این روح فقیر و بیمار پاول برای همیشه تعادل خود را از دست داده بود، زیرا حمایت لازم ذهن از روح و تمام اشعههای نور از او دزدیده شده بود ... روح او تنها قادر بود بخندد و باعث خنده شود، روحی که حتی یک بار هم به شفقت اجازه نمیداد خود را آشکار سازد.
آیا او خود را خوشبخت یا بدبخت احساس میکرد؟ ...
آیا در عمق این روح بجز گرایش ناخودآگاه به شوخیهای بیادبانه و بجز نشانه پست حرص و آز حیوانی یک احساس انسانی در بلندایش زندگی میکرد؟ ... حدس زدن این اما ناممکن بود. احتمالاً چنین احساسی در او وجود نداشت. آیا او از وضعیتی که در آن قرار داشت آگاه بود؟ ... آیا او از وضعیت خود رنج میبرد؟ ... زیرا به نظر میرسید که این خودآگاهی در او وجود داشته باشد. آری او اما همیشه شاد و خوشحال بود! او همیشه شوخ بود و لعنت گشته به حماقت و لودگی ابدی، لعنت گشته برای خوراندن غذا به خنده و اعتیاد مسخره کردن مردم، و تمام اینها بخاطر بدست آوردن انعامی که او حتی از آن استفاده هم نمیکرد ...
اما چیزی اتفاق میافتد، چیزی که نوری درخشان بر این روح مبهم میافکند و پاول در چشمان من بلند میگردد.
یک بار من کنار درِ یک کافه ایستاده بودم، سیگار میکشیدم و به دیوارهای باستانی که توسط زمان طرحهای پاره شدهای را در آسمان به نمایش میگذاشتند و از خود روح قرون گذشته را بر من میتاباندند نگاه میکردم.
ناگهان صدای شاد و خندان پاول را میشنوم.
"پاول، چه کسی را جستجو میکنی؟"
"تو رو، اما من این اطراف رو نگاه میکنم ببینم که کس دیگهای اینجا نباشه ..."
"چرا؟"
"برای اینکه آدم ابلهی اینجا وجود نداشته باشه ..."
من لبخند زنان میگویم: "نترس! ... اینجا فقط دو نفر سوئیسی وجود دارند، من و تو ... "
پاول برای یافتن چیزی در جیب بغل کت پارهاش شروع به جستجو میکند.
"آیا میتونی فرانسوی بنویسی؟" ... و او یک پاکت نامه بدون عنوان قهوهای رنگ به سمت من دراز میکند.
"این چه نامهای است؟"
"برای پادشاهی سوئیس. تمام!" و او جست و خیز میکند.
او پاکت را به من میدهد.
"اسم برادرمو پشت پاکت به فرانسه بنویس."
"باشه اما نامه باید به کجا فرستاده بشه؟"
"به مملکت پادشاهی سوئیس. مارتین لَنگه توشو نوشته، اما پشتشو نمیتونه ... مارتین یک کله پوکه!"
من میپرسم "آه! ... به سوئیس؟ ... آیا برادرت آنجاست؟ ..." و ناگهان برایم روشن میگردد که چرا سوئیس جایگاه کاملاً بالائی در ذهن پاول بیچاره دارد.
من در ادامه میپرسم: "در کدام شهر؟"
"بنویس فرایبورگ!"
من درخواستش را انجام دادم و آدرس را به فرانسه نوشتم. اما اینکه پاول چنین خوب نام شهر را به یاد نگاه داشته است و میتواند آن را به این خوبی تلفظ کند باعث شگفتیام شده بود.
او تقدیرکنان میگوید: "آخ! ... تو یک سوئیسی واقعی هستی ..."
"برادرت آنجا چه میکند؟"
"معلومه ... اونجا تو مدرسه درس یاد میگیره ..."
"چه چیزی یاد میگیره؟"
"دکتر ..."
"این بسیار خوب است."
"امسال دکتر میشه و بعد برمیگرده تا آدما رو شفا بده. همه مریضا رو بعداً شفا میده ..."
سپس دو کله معلق میزند، نامه را میگیرد و قصد رفتن میکند.
"صبر کن ... کجا میخوای بری؟"
او به کافه آن سمت خیابان که در ایوانش چند خانم و آقا نشسته بودند اشاره میکند.
"من باید اونجا برم و قطار به سمت فیلیپین را به حرکت بندازم. تمام!". بر چهره پریده‌رنگش لبخند رضایت مینشیند و در چشمانش بیصبری شادمانهای میدرخشد.
"برای برادرت چی میفرستی؟ ... سلام؟ 
"سلام! اما سلام خالی هیچ فایدهای نداره ..."
"و چه کسی به برادرت کمک میکند؟"
"چی؟"
"برادرت پول داره؟"
"آخ، از کجا داشته باشه!"
"آیا بورس تحصیلی میگیره؟"
"اون چی هست؟"
"آیا دولت بهش پول میده؟"
"خدای مهربون!"
"چرا خدای مهربون؟"
"خدای مهربون که نه ... اما اینطوره که انگار ..."
من با تعجب او را نگاه میکنم؛ و او بلند میگوید: "تمام!"
من او را سرزنش میکنم: "پاول، چرا عاقلانه جواب نمیدی ... چرا خودتو به حماقت میزنی؟"
"آیا اینو بهت نگفتم؟ ... تمام ... تمام ... تمام! ... شوـشو، شوـشو!"
و او به سمت جمعیت آن سمت خیابان میرود.
شب با ماتین بازرگان یکی از خویشاوندان پاول دیدار کردم. من از او پرسیدم که آیا صحبت پیچ در پیچ پاول را درست فهمیدهام. ابتدا ماتین نمیخواست چیزی بگوید، اما عاقبت برایم توضیح میدهد.
پاول عصبانی خواهد شد، چون نمیخواهد باعث شرمندگی برادرش شود، و به من برای حفظ این راز سفارش کرده است اما من آن را به شما خواهم گفت. حقیقت این است که از دو سال قبل همانطور که میبینید با گدائی کردن خرج برادرش را میپردازد ... برادر بزرگترش ابتدا پول داشت اما با تمام شدن پولهایش مجبور به ترک تحصیل بود ... وقتی پاول این موضوع را فهمید گفت: «اجازه نیست اینطور بشود! ... او باید آنچه را که شروع کرده به پایان برساند! ...» او یک هلر هم خرج نمیکند و تمام پولش را آنجا میفرستد. او سخت کار میکند، از صبح تا شب جست و خیز میکند و تمام این کارها فقط برای اینکه از برادرش یک انسان بسازد ... عشق برادری، آقا! یک دلقک، اما با وجدانتر از کسانیکه آگاهی کامل از وظایف خویش دارند ...
این کلمات ماتین توسط هجوم صدای بلند کف زدن مشوقانه و خنده جمعیت کافه آن سمت خیابان از طنین میافتد، جائیکه پاول کلهمعلقهای عالیای میزد و با پاهای برهنه رو به سمت هوا نگاه داشته شده بر روی دستهایش در اطراف راه میرفت ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر