کله شق.

ثانیهای پیش قطار به ایستگاه رسیده بود و باید فوری به رفتن ادامه میداد، زیرا قطار در اینجا فقط دو دقیقه توقف دارد ــ درست آن اندازه از زمان که برای تحویل پست و دریافت پستِ تازه لازم است. این ایستگاه کاملاً بی‌اهمیت است و به ندرت پیش میآید که مسافری اینجا سوار قطار یا از آن پیاده شود.
اما امروز ــ مانندش قبلاً هرگز دیده نگشته بود ــ عده زیادی از مردان و زنان روستائی به سکوی راهآهن هجوم میآورند، همه سرزنده و درهم برهم حرف میزدند ... عدهای دیگران را مشایعت میکردند، یعنی آن کسانی را که گل و ساقههای کوچک شمشاد به کنار کلاههایشان داشتند ...
اینها گروههای ذخیره از روستاهای مجاور روستای <ک> بودند و برای یک تمرین که سه هفته باید ادامه مییافت احضار شده بودند. اما شایعه دروغِ نزدیک شدن شروعِ یک جنگ روستائیان را به اشتباه انداخته بود و از افراد جوان طوری خداحافظی میکردند که انگار آنها همدیگر را برای مدتی طولانی و شاید هم برای همیشه نخواهند دید.
آنها همگی برای یک لحظه در مقابل واگن کهنه و دراز درجه سه که چسبیده به لکوموتیو قرار گرفته بود جمع میشوند. واگن درجه سه این برتری را مدیون بسیاری از تجربههای غمانگیز است ... آری در صورت بروز یک تصادف اولین واگنها خرد میشوند ــ البته همراه با مسافرین! ... و از این طریق از واگنهای عقبتر که بلیطشان گرانتر است محافظت میکنند ...
در آخرین لحظه، هنگامیکه صدای سوت طولانی از لکوموتیو به گوش میرسد و واگنها تکان میخورند، یک دختر زیبا با مهارت بر روی پلکان واگن میپرد و به سرباز بلند قد و چشم آبیای که خود را تا کمر از پنجره بیرون برده بود دسته‌گل کوچکی میدهد. سرباز دسته‌گل را میگیرد و دست دختر را سخت میفشرد.
قطار شروع به حرکت میکند، اما آن دو جوان یا وقت نداشتند یا برایشان ممکن نبود که حتی یک کلمه با هم حرف بزنند.
دختر آنجا ایستاده بود. کاملاً از نفس افتاده، سرخ گشته از هیجان و با چشمهایش پنجره واگنی را تعقیب میکرد که سر جنگجوی چشم آبی قابل مشاهد بود و حالا به تدریج در دوردست ناپدید میگشت.
سپس قطار در پشت یک کوه ناپدید میگردد.
خورشید میدرخشید و برای خداحافظی اشعههای آتشین بر روی کوه سیاه رنگ میانداخت و پائین میرفت.
قطار از میان مزارع خالی و ساکت با سرعت رعد و برق پرواز میکرد. لامپ واگنها را روشن کرده بودند. مردان جوان بقچههایشان را باز میکردند تا با غذاهائی که به آنها برای طول سفر داده بودند خود را تقویت کنند ...
ناگهان قطار با به صدا آمدن پر سر و صدای سوت از لکوموتیو توقف میکند.
مردان جوان در حالیکه از پنجرهها به دوردست تاریک نگاه میکردند میپرسند: "چه اتفاقی افتاده است؟ ... آیا اینجا یک ایستگاه است؟ ..."
قطار در مزرعه وسیعی ایستاده بود. ظاهراً یک مانع باعث توقف قطار شده بود.
صدائی شنیده میشود: "یک چراغ قرمز دیده میشود! ..."
و واقعاً، در مقابل خانه کوچک نگهبان راهآهن یک فانوس قرمز قرار داده بودند، به این نشان که پل بعدی شکسته است و قطار باید اینجا تا فردا انتظار بکشد، یعنی، تا زمانیکه کار تعمیر به پایان نرسیده است.
بازرس قطار در حال باز کردن درها اعلام میکند: "هرکس میخواهد میتواند پیاده شود! ..."
سربازها فوراً در مزرعه وسیع بودند.
همچنین مسافرین واگنهای دیگر هم پیاده میشوند، اما آنها این حادثه ناخوشایند را چندان بیتفاوت و آرام نمیپذیرند.
آقایان واگن درجه دو میگفتند: "این یک گستاخیست! ..."
سربازان ذخیره اما اجازه نمیدادند که آرامششان توسط این اتفاق گرفته شود ــ این اتفاق باعث تعجبشان شده بود اما آنها را به هیچوجه عصبانی نساخت. اولین وظایفشان، یعنی از خود گذشتگی و صبوری تأثیر گرفته از  تعلیم سربازی در آنها بیدار گشته بود.
برخی از آنها میگویند: "خب ... گوش کنید ... ما روی چمن دراز میکشیم! ..."
دیگران ریشخندکنان میگویند: "فقط آقایان باید در واگنها بخوابند تا سرما نخورند!"
"ما روی چمن! ... ما در زیر آسمان باز میخوابیم!"
حتی یک نفر از آنها هم نمیخواست در واگن بخوابد، و در حالیکه <آقایان> پنجرههای واگن را میبستند تا سرمای شبانه به داخل رسوخ نکند، سربازها خود را روی علف نرم میاندازند و به ستارهها که در فضای تاریک آسمان مانند شنی از الماس میدرخشیدند نگاه میکنند، و افکار آنها تا فاصلههای دور در روستاهای بومیشان که مردم آن نیز با همان اشتیاق به آنها میاندیشیدند سرگردان بود.
به تدریج مکالمات خاموش میگردند ... دورادور آنجا همه چیز آرام میشود. هیجان خداحافظی و جدائی از همه آنچه برای قلب عزیز و گران است همراه با خنکی دلپذیر شبانه مردان جوان خسته را به زودی به خوابی سنگین فرو میبرد. در آرامش شب فقط تنفس آرام بیست ریه جوان و سالم شنیده میگشت.
فقط ملادن رایتشو نخوابیده بود ...
او همان مردی بود که دختر جوان دسته‌گل کوچک را به او داده بود. چهره دختر نمیخواست خود را از چشمها و از افکارش دور سازد. او مرتب چهره دختر را آنطور که در آخرین لحظه خداحافظی ظاهر شده بود در مقابلش میدید: با چهره سرخ گشته، بخاطر سریع دویدن از نفس افتاده، با چشمان سیاه، آتشین و ترسناکی که بخاطر هیجان مرطوب بودند ــ با لبهای سرخ به رنگ مرجان که بر رویشان کلمات شیرین اما ناگفته خداحافظی میلرزیدند. دستش که هنوز از فشار دست دختر میلرزید به نرمی گلهائی را که دختر در آخرین لحظه به او داده بود میفشرد ...
در روحش احساس اشتیاق رازآلودی بیدار میگردد، یک احساس داغ دیدار کسی ... گفتن چیزی به کسی ... چیزی مبهم، چیزی که او برایش به زحمت قادر به پیدا کردن واژه بود ... چیزی که مانند سنگ بر روی سینهاش نشسته بود.
چنین به نظر میرسید که انگار روحش، قلبش و انگار خودش آنجا در ایستگاه قطار باقی مانده است، و انگار اینجا کس دیگریست، ملادنِ دیگری که برایش ناشناس است.
عذابش از آنجا برمیخاست که او در روزهای آخر کانکا را ندیده بود، او فقط دختر را در لحظه حرکت قطار دید و آن هم فقط برای چند ثانیه ... او حتی نتوانست یک کلمه هم با او صحبت کند، و چقدر زیاد ... چقدر زیاد آنها قبل از جدائی برای گفتن به همدیگر حرف داشتند! ... اما دختر مانند یک رویا بر او ظاهر و دوباره مانند یک رویا ناپدید گشته بود ...
بدیهی بود که دختر برای خداحافظی کردن با او مخفیانه به آنجا آمده بود ... و اینکه ابتدا در آخرین لحظه توانسته بود با زحمت خود را از خانه خارج سازد ... و هنگامیکه نگاهشان همدیگر را ملاقات کردند، قلبشان از درد و ناامیدی میمیرد!
او خودش علت این امر بود که دختر را از رفتن بازداشتند ...
دیروز او پیش پدر دختر رفته بود، پیش مالک بزرگ میلوش کارادچلِف، یک دهقان مغرور و خشمگین که گاهی قلب مهربانی داشت ... هنگامیکه او به آنجا رسید میلوش در حال خداحافطی کردن از مهمانهایش بود.
"آقا میلوش ... من فردا با افراد ذخیره رهسپار میشوم و آمدهام از تو خداحافظی و طلب دعای خیر کنم ..."
میلوش مالک حیرتزده میگردد. بین او و پدر ملادن سالیان درازی نفرت برقرار بود، پدر ملادن یک انقلابی سفت و سخت بود که تا لحظه مرگ نیز همانطور باقی ماند، او بسیار کله شق اما مردی کاملاً عادل بود. میلوش او را تحقیرآمیزانه ضد مالک می‎‌نامید. و نفرت خود از پدر را به ملادن که از کله شقی و جسارت و همچنین خشم بر علیه بزرگ مالکان را به ارث برده و از پدر چیزی کم نداشت منتقل ساخته بود. بنابراین آمدن ملادن برای خداحافظی و طلب دعای خیر او را به فکر انداخته بود ...
میلوش میگوید: "آه! ... تو می‌روی ... این خوب است ... آنجا از تو یک آدم خواهند ساخت. رایتشو خدا بیامرز از شماها فقط پدرسگ تربیت کرد ... خدا او را ببخشد ..."
ملادن با صدائی لرزان جواب می‌دهد: "آقا میلوش … در باره پدرم بد صحبت نکن … تو او را در تمام عمرش به اندازه کافی رنجاندهای!"
میلوش با انداختن نگاه خشمناکی به مرد جوان میگوید: "اهه! … چه چیزهائی میگوئی! … آیا مگه او یک کودک بود؟ … و حالا اگه قصد رفتن داری، پس برو گم شو!"
ملادن از جایش حرکت نمیکند. بی‌ادبی و خشونت مالک بزرگ به کله شقی او مانند به صخرهای برخورد میکند. او با لحن مصممی میگوید: "من خواهم رفت … اما قبل از رفتن چند کلمه به تو برای گفتن دارم، که تو باید آنها را خوب در ذهن حفظ کنی …"
"بگو … ما خواهیم دید!"
"اگر من زنده از ارتش برگردم …"
میلوش با عصبانیت حرف او را قطع میکند: "و اگر تو برنگردی هم در آسمان سوراخی ایجاد نمیشود …"
"با این حال … اگر من برگردم از تو خواهش خواهم کرد که کانکا را به من بدهی. بنابراین به یاد داشته باش که او را تا آن زمان به کس دیگری ندهی."
هنگامیکه میلوش این کلمات متهورانه را میشنود به مرد جوان خیره میشود تا از شوخی کردن او مطمئن شود، اما نگاه ملادن به هیچ وجه از خود شوخی نشان نمیداد، بلکه عزمی جسورانه در آن نمایان بود.
در این لحظه میلوش دچار خشمی تحقیرآمیزانه میگردد: "آه! تو پدرسگ! ... تو دختر من را میخواهی، اما چه کسی تو را خواهد خواست، تو بچه خوک؟! ... نگاهش کنید ... آدم دلش میخواهد او را با سگها از روستا بیرون بیندازد و او سراغ کشیش را میگیرد."
ملادن با هیجان فریاد میزند: "کانکا مرا میخواهد! ... ما همدیگر را دوست داریم ..."
میلوش به آواز بلند میخندد و در حالیکه دستهایش را داخل جیبهای شلوار ترکیاش میکند میچرخد و میرود.
ملادن به دنبال او فریاد میزند: "گوش کن ... به یاد داشته باش که تا بازگشت من اجازه نداری کانکا را به کس دیگری بدهی ... وگرنه با دود به هوا میفرستمت!"
"تو پسر یک راهزن! قبیله لعنتی! ... پسر یک ضد مالک باید هم یک ضد مالک باشد!"
حالا همانطور که او بر روی چمن دراز کشیده بود تمام اینها را به یاد میآورد و خشمی بزرگ در سینهاش به جوش میآید.
او با عصبانیت میاندیشد ... اگر پیرمرد کانکا را به کس دیگری بدهد من همه آنها و خودم را میکشم.
اما به زودی افکار مطبوعتری او را آرام میسازند.
او در برابر خود روستایش را میبیند که آرام در زیر آسمان پر ستاره در خوابی عمیق قرار دارد ... رود در کنار نردههای حیاط خانه میلوش شرشر میکند ... غازها در زیر شاخههای آویزان درختان قدیمی بید کنار رودخانه کوچک مشغول چرت زدنند ... در حیاط سکوت برقرار است، فقط درخت قدیمی گلابی گهگاهی خش و خش و برگهای لوبیا پچپچ میکنند ... در زیر درخت گلابی یک آلونک با یک دستگاه بافندگی قرار دارد، و آنجا اتاق خواب کانکا است. همه در خانه دهقانی در خوابند، فقط کانکا بیدار است، معشوقش نیز بیدار است ... او به دختر میاندیشد و برای او آه میکشد ... دختر چه خوشحال خواهد گشت اگر میتوانست ندای آهسته او را ناگهان بشنود، اگر آنها میتوانستند دوباره همدیگر را ببینند و بدون هیچ مانعی در باره تمام چیزهائی که در لحظه جدائی قلبشان را میفشرد با هم صحبت کنند ... چه لذت فراوانی داشت اگر دختر میتوانست مانند ماری بدون آنکه دیده شود از اتاقش بلغزد و پیش او بیاید!
ناگهان فکری مانند برق به ذهنش میرسد: و اگر او پیش دختر برود و او را ببیند؟ ... تا طلوع خورشید هنوز شش تا هفت ساعت باقی مانده، او به اندازه کافی وقت دارد تا معشوق را حتی اگر در آخر جهان هم باشد ببیند چه رسد به اینکه مسافت راه فقط یک ساعت باشد! ...
او بدون فکر کردن بیشتری تصمیمش را میگیرد ...
حالا دیگر هیچ چیز قادر به بازداشتن او نبود، او آماده بود از میان دریای آتش شنا کند، اگر که چنین آبی میتوانست او را از کانکا جدا سازد، او آماده بود به دیوارهای قلعه حمله ببرد، اگر که نردههای حیاط خانه روستائی میلوش میتوانستند خود را به چنین دیوارهائی مبدل سازند.
ستارهها ساکت در آسمان لاجوردی چشمک میزدند ... دور تا دور سکوت برقرار بود ... فقط خرناس کشیدن جنگجویان جوان این سکوت را میشکست ... ملادن با احتیاط از جا برمیخیزد و با گامهای سریع در امتداد ریل قطار از میان مزارع میگذرد.
به زودی او در تاریکی شب ناپدید میگردد ...
نیمه شب به پایان رسیده بود که ملادن مست از شیرینی با معشوق بودن روستا را ترک میکند تا به ایستگاه قطار بازگردد و از آنجا در امتداد ریل قطار به رفتن ادامه دهد.
تا حال کسی با او برخورد نکرده و هیچ کس او را ندیده بود.
روستا خالی و مانند منقرض گشتهها بود؛ این او را خوشحال میسازد، او میخواست که حضورش در روستا و همچنی دلیل آن برای همه یک راز باقی بماند. حالا ابتدا به ذهن او خطور میکند که او با زیر پا گذاردن مقررات سربازی مرتکب یک خطا گشته و عملکرد او مجنونانه بوده است، اما انجام ندادن این کار هم خارج از قدرتش بود.
او با عجله رو به پیش میرفت و نمیدانست ساعت چند است، او از این وحشت داشت که قبل از رسیدن به قطار توسط ستاره صبح در مزارع غافلگیر گردد ... از این رو مرتب سریعتر میرفت ...
باد سختی برخاسته بود و در میان نردهها و شاخههای درختان گردو با صدای خفهای میغرید.
حالا هنگامیکه ملادن مسافت درازی را در میان مزارع میپیماید در سمت چپش نور شدیدی میافتد ... او به اطراف نگاه میکند ... در دوردست شعلههای زرد آتش از ساقههای علف برمیخاست ... باد شعلهها را از هم جدا میساخت و آنها را بر روی ساقههای و آلونکهای علوفه تازه میانداخت و دو جریان شعله آتش تشکیل میداد ... تمام منطقه در این دریای نور غوطهور شده بود ... آتشسوزی سهمناک خود را به انبار غله بسیار بزرگی منتقل میکند ... یک ستون گداخته به هوا برمیخیزد و باد که مرتب قویتر میگشت آن را به میلیونها زبانه آتشین تقسیم میکند.
ناگهان ملادن در آن نزدیکی صدای پا میشنود ... وحشتزده نگاه میکند و اندام دو نفر را در حال نزدیک شدن میبیند. دو کشاورز از روستای او بودند ... او چالاک درون بوتهها میپرد و خمیده سریع به رفتن ادامه میدهد ... او مطمئن بود که آن دو او را ندیدهاند.
او با خیال راحت به رفتن ادامه میدهد و دوباره میایستد تا آتشسوزی را تماشا کند.
دیدن این منظره برایش دردآور بود ... چه مقدار زیادی از کار انسانها در اینجا نابود میگشت! در یک لحظه رفاهی که با کاری سخت فراهم آمده بود خاکستر میگشت و هیچ قدرت انسانی نمیتوانست از این دریای شعلههای آتش چیزی را نجات دهد.
جای هیچ شکی نبود: این حریق به دست یک جنایتکار صورت گرفته بود! ... ملادن این را به عنوان نشانه بدی برای خود میبیند. او قدمهایش را سریعتر میکند، اما درخشندگی شوم آتش همه جا او را تعقیب میکرد. تا اینکه عاقبت تپهای او را پنهان ساخت و خیال ملادن آرامتر گشت.
هنگامیکه او به محل خود میرسد، رفقایش هنوز در خواب عمیقی بودند. او خود را بر روی زمین میاندازد و بلافاصله در کنار آنها تا هنگامیکه سپیده دم به رنگ صورتی در پس زمینه تاریک و ساکت آسمان خود را نشان میدهد به خواب میرود.
خورشید بالا میآید، پل تعمیر گشته بود و قطار دوباره شروع به حرکت میکند.
آنها در بعد از ظهر به شهری که هدف نهائی سفرشان بود میرسند.
در شب روز بعد ملادن را نزد مافوق فرامیخوانند. او از اینکه او را احضار کردهاند بسیار تعجب میکند. اما تعجب او به وحشت تبدیل میگردد، او رنگش میپرد وقتی میلوش، پدر کانکا را در کنار مافوق خود میبیند.
آیا باید یک نفر مرا دیده باشد؟ ... او به خود میگوید ــ نه ... هیچکس از آن چیزی نمیداند ... میلوش قطعاً بخاطر چیزهائی که من دو روز قبل به او گفتهام قصد شکایت دارد. این به من صدمهای نخواهد زد.
چهره افسر سخت جدی بود. ــ میلوش از خشم میلرزید.
ملدان مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
افسر از او میپرسد: "ملدان رایتشو، آیا زمانیکه بخاطر خرابی پل توقف کردید تو خود را از آن محل دور ساختی؟"
ملادن متوجه میشود که سفر کوتاهش به روستا برای همه مشخص شده است، مطمئناً آن دو کشاورزی که در بین راه دیده بود او را شناخته و آن را اطلاع دادهاند. او تصمیم میگیرد دروغ نگوید، بلکه به تمام حقیقت اعتراف و جریمه آن را شجاعانه تحمل کند. اما فقط یک چیز را نمیخواست بگوید ... هیچ کلمهای از اینکه او کانکا را دیده است! ... نه، او نمیخواست به هیچ قیمتی در جهان دختر را بدنام کند. او مردن را به این کار ترجیح میداد. و به محض گرفتن تصمیم میدانست که او از آن منحرف نخواهد گشت. عزمش خود را به اراده آهنینی مبدل میسازد.
ملادن به آن دسته از کشاورزان جدی‏ای تعلق داشت ــ از این نوع کشاورزان نزد ما بسیار وجود داشت ــ که دارای شخصیتی محکم و غیرقابل انعطافند. آنها در آخرین جنگ توسط شکیبائی غیرقابل باور و کنترل بر خود نادر و تقریباً هم‌مرز عدم حساسیتشان به ویژه در زیر چاقوی جراحی همه را حیرتزده ساخته بود.
ملادن در پاسخ پرسش مافوق خود کوتاه جواب میدهد که او به روستای خود رفته بوده است.
"آنجا چه کار کردی؟"
ملادن سکوت میکند.
میلوش با غضب فریاد میکشد: "تو دروغ میگی! ... تو در روستای ما نبودی! ... تو در مزارع ما بودی!"
این حرف ملدان را بسیار شگفتزده میکند.
ظاهراً کسی از دیدار او با کانکا چیزی نمیدانست. این او را خوشحال میسازد. اما پس چرا میلوش این اندازه خشمگین است؟ ... چرا او به اینجا آمده است؟ ... تمام اینها برایش غیرقابل درک بودند.
افسر با اطمینان از اینکه او به روستایش نرفته است از ملادن میپرسد: "در مزارع میلوش چه میکردی؟"
ملادن تازه متوجه میشود که به چه جرمی میخواهند او را متهم سازند. انبارهای غله سوخته گشته به میلوش تعلق داشتند و قصد داشتند او را مظنون به آتش زدن کنند ... به چنین جنایت وحشتناکی! این فکر او را خشمگین میسازد، اما او آرام میگوید: "من در روستا بودم. من در مزارع میلوش نبودم و در آنجا کاری نداشتم."
ناگهان آن دو کشاورز در برابر چشمانش قرار میگیرند. بدیهیست، آنها او را در این مخمصه انداخته بودند.
افسر در حال نشان دادن میلوش میپرسد: "و چرا دیروز میلوش را تهدید کردی؟"
ملادن نگاهش را با وحشت به سمت میلوش میچرخاند.
میلوش بلند میگوید: "چرا حالا خودتو به حماقت زدهای؟ آقای افسر، از او بپرس، بپرس که آیا نگفته مرا با دود به هوا میفرستد؟"
افسر دستور میدهد: "جواب بده!"
ملادن جواب میدهد: "من آن را گفتم!"
این پاسخ صادقانه افسر را متعجب میسازد و ــ بسیار خوشش میآید. ملادن برنده مشارکت افسر میگردد، اما متأسفانه تمام شرایط بر ضد او بودند. افسر هیچ شکی نداشت که آمر واقعی آتش سوزی را در برابر خود دارد.
افسر به سرباز وظیفه دستور میدهد: "او را به ساختمان حفاظت ببر!"
پس از رقتن ملادن از اتاق افسر رو به میلوش میکند و میگوید: "عجیب است، این جوان اصلاً مانند یک ..."
میلوش حرف او را با حرارت قطع میکند: "اهه، آقای کاپیتان این یک رذل کامل است ... آیا مگر برایت اعتراف نکرد؟ پسر یک ضد مالک! ... آیا میتواند او متفاوت از پدر باشد!"
افسر با غضب به او نگاه میکند و از اتاق خارج میشود.
افسر اما مجبور به رعایت قانون بود و مجرم را به مقامات غیرنظامی تحویل میدهد.
هرگز مشابه چنین مورد روشنی آنجا وجود نداشت؛ موضعگیری کردن در محاکمهای هرگز چنین سریع ممکن نبود، و هرگز قضات با وجدان خالصتری حکم خود را صادر نکرده بودند ...
مدارک بر ضد ملادن چنان واضح و قانع کننده بودند که حتی وکیل مدافعی که وکالت او را به عهده گرفته بود مرد جوان را با وجود آنکه مرتب اتهامات خود را تکذیب میکرد گناهکار میدانست. و به این دلیل دفاع خود را بر این پایه بنا نهاد تا با کم اهمیت نشان دادن مورد اتهام درخواست تخفیف در مجازات کند.
ملادن به سه سال زندان محکوم میشود.
ملادن بیش از پنج ماه زندانی بودن را با آه کشیدن میگذراند.
یک روز زندانی جوان وقتی در پشت یک نگهبان پدر کانکا را در حال وارد شدن به سلولش میبیند دچار دستپاچگی بزرگی میگردد.
میلوش از نفس افتاده میگوید: "پسرم! خیالت راحت باشد! تو را از زندان آزاد میکنند! ... پسرم، تو مقصر نیستی ... استانو لعنتی انبار غلهام را آتش زده بود ... او اعتراف کرده است. خب ... عجله کن!
ملادن کاملاً شگفتزده بود و حرفهای او را باور نمی‏کرد. نگهبان اما حرفهای میلوش را با خواندن نامه آزادی ملادن توسط رئیس دادگاه منطقه تأیید میکند.
میلوش خاضعانه و تقریباً همراه با اشگ میگوید: "پسرم ... آیا میتونی منو بخاطر بدیای که به تو روا داشتم ببخشی؟ ... من از تو طلب بخشش میکنم! چرا حقیقت را نگفتی؟ تو میبینی که ما به این خاطر چه به روزت آوردیم!"
"آقا میلوش، من گفتم که حتی مزرعه شما را هم ندیدم ..."
"خب، حالا حرفت را باور میکنم ... اما زمانی که قضات از تو پرسیدند پس چرا نگفتی تو کجا بودی و چه کسی تو را دیده است؟"
ملادن فکر میکند ... سرخ میشود و جواب میدهد: "چرا نگفتم؟ ... بخاطر کانکا ..."
"منظورت چیست؟ ... بخاطر کانکا؟"
"من به روستا رفتم تا از کانکا خداحافظی کنم ... آن زمان ما برای هم قسم یاد کرده بودیم که با هم ازدواج خواهیم کرد ... آیا میتونستم نام کانکا را ببرم و او را مظنون سازم؟"
او مستقیم به چشمان میلوش نگاه میکند ــ اما میلوش بجای خشم دچار احساس دیگری گشته بود.
"پس اینطور بود! ... پسر ... آیا شماها واقعاً عاشق هم هستید، تو و کانکا؟ ... پس به این خاطر او از آن به بعد چنان غمگین است ... اما یک کلمه هم ابراز نکرد ... خب، خب، دستم را ببوس و از من خواهش کن که او را به تو بدهم ... همه باید از این خبر خوشحال شوند!"
ملادن در حال بوسیدن دست میلوش میگوید: "میلوش، تو کار خوبی میکنی، وگرنه من کانکا را با زور میگرفتم، همانطور که شایسته یک سرباز است ..."
"و اگر من او را به کس دیگری میدادم، آیا انبار غلهام را آتش میزدی؟"
"هی، هی، آقا میلوش ... تو مرا میشناسی!"
میلوش در حال بردن او از زندان خندان و به ظاهر جدی میگوید: "از حالا به بعد منو پدر صدا بزن، میفهمی؟ پدر ... یادت نره ضد مالک!"
بنا به میل میلوش نامزدی ملادن با کانکا همان شب انجام میگیرد ــ ازدواج هشت روز پس از آن.
همزمان با به صدا آمدن موزیک ازدواج در روستا خبر آغاز جنگ صربستان و بلغارستان پخش میشود
ملادن روز بعد به جبهه جنگ می‏رود.
خواهشها و اشگهای زنِ مأیوسِ جوان هیچ کمکی نکرد. ملادن اجازه نرم کردن خود را نداد. به خواهش میلوش اداره نظامی به ملادن یک هفته مرخصی میدهد ــ اما او بر تصمیمش اصرار می‏ورزد و میگوید: "زن من، خانواده من، عزیز من، همه چیز من حالا سرزمین من است، تا زمانیکه دشمن در آن است."
و او از یک عروسی به عروسی دیگر میرود ــ به عروسیای خونین.
و او دیگر بازنگشت ... او زندگی شجاعانهاش را در ارتفاعات ساریبرود گذاشت.
کانکا به یاد او فقط یک پسر کوچک داشت، یک فرشته کوچک زیبا و چشم آبی. پسر تا جائیکه ریه جا داشت فریاد میکشید و مانند شیطان کله شق بود.
غالباً ــ وقتی نوه به دست‌های پدربزرگ خراش می‌انداخت ــ مرد سالخورده در حالیکه صورت گرد کودک را می‌بوسید می‌گفت: "درست مثل پدر! ... یک ضد مالک خالص! ... کله شق!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر