اعتراف شبانه.(2)

اتفاقات بعدی خیلی سریع رخ دادند. اینکه آیا او از گفتگویمان چیزی به موگلی میگفت را من نمیدانم. اما همسرم از من به وحشت افتاده بود. یک چنین چیزی را تصور کن: یک روزی موگلی بی خانمان را با این پرسش پیش من به اداره میفرستد، به گمانم پانزدهم ماه بود، که آیا میتوانم صد فرانک برای پرداختن صورت حسابها به همراه پیت بفرستم. در حالیکه من نیمی از حقوقم را برای خرج خانه میدادم، چهار صد فرانک، و کرایه خانه را همیشه خودم پرداخت میکردم. من نمیتوانستم آن پول را بپردازم. اما البته من به پیت فهماندم که ترجیح میدهم او دیگر پیش ما غذا نخورد، پانسیون خوبی به او پیشنهاد دادم و او را به این فکر واداشتم که یک اتاق دیگر برای خودش پیدا کند. او این کار را هم کرد، اما اتاقی نیافت، بنابراین همچنان در اتاق زیر شیروانیاش چمباته میزد، و از اینکه آیا موگلی هنوز او را، خرس عروسکیاش را میدید یا نه بی خبرم، به من هیچ ربطی نداشت ...
و سپس نزاع بزرگ شروع گشت. ما هر سه پیش همان دبیر دبیرستان دعوت بودیم، شب شادی بود، من درست و حسابی ذوب شده بودم، شراب خوب بود، و همسر آقای دبیر هم مانند همیشه نبود، با من احساس همدلی میکرد، احتمالاً من تنوع خوبی در برابر شوهرش، آن اسکلت بودم. فقط موگلی تمام شب با فکری پریشان در اطراف تنها نشسته بود؛ رفتارش در مقابل این مردم مهربان کاملاً بی ادبانه بود، و من به این مرد، به این دبیر دبیرستان احتیاج داشتم، او رئیس یکی از کمیسیونهای رأی گیری بود. بنابراین، هنگام بازگشت به خانه کاملاً مهربانانه و دوستانه به او میگویم که او باید کمی بیشتر خودش را تحت کنترل داشته باشد، افسار حال و خوی خود را در دست گیرد ... خب، همان چیزهائی که معمولاً در این مواقع زده میشوند. او خشن جواب میدهد، او این اجازه را دارد که آنچه مایل است انجام دهد، و وقتی سر درد داشته باشد، بنابراین نمیتواند خوشحال باشد، و بعلاوه همسر آقای دبیر هم اعصابش را بهم ریخته است. ــ در مقابل من اشاره کردم که او وضعیت مرا نباید بیش از این سختتر سازد، من به هر حال به اندازه کافی باید بجنگم، و اختلاف شهروندان طبقه متوسط هنگام ازدواجم به اندازه کافی بزرگ بوده است، و مردم خیلی حرفها از دهانشان خارج ساختند. ــ البته، این را نباید میگفتم، اما من شراب سرخ نوشیده بودم. بعلاوه موگلی در بین ما حرکت میکرد، من بعنوان همسرش در سمت چپ او بودم و پیت بازوی راست او را گرفته بود. موگلی ساکت بود، بعد هق هق خشکی میکند و بازویش را از بازویم رها میسازد. اما بازوی پیت را رها نمیکند. وضعیت سختی بود، میتوانی فکرش را بکنی؛ صبر کن تا به خانه برسیم، به محض اینکه نقاش هنرمند ما را تنها بگذارد همه چیز آنجا توضیح داده خواهد شد. اما بجای اینکه پیت به اتاق زیر شیروانی خود برود به دنبال ما به آپارتمان میآید، و حالا همه در سالن ایستادهایم. موگلی یک پالتوی کوتاه خز پوشیده بود و یک کلاه سیاه کوچک با روبندی که صورت را تا نوک بینیاش میپوشاند بر سر داشت. او بر روی مبل مینشیند، من در کنارش میایستم و پیت در انتهای پای او قرار میگیرد. من معقول صحبت میکنم، من آرام صحبت میکنم، اما من باید خود را به آرام بودن مجبور سازم، زیرا که من یک آدم تند خو هستم، پدرم ... من این را از پدرم دارم ... من پالتویم را در میآورم، پیت اما دستهایش را در جیبهای پالتوی خود  چال کرده و مرا زیر نظر دارد. او مرا نگاه نمیکند، او دارای نگاه بسیار سخت و غایبیست، چنان سخت که انگار چشمهایش دو عدسی یک دستگاه عکسبرداری برای تصاویر سه بعدیاند. موگلی سرش را پائین انداخته بود، و در این وقت ناگهان میبینم که چگونه پیت عدسیهایش را پائین میآورد، من هم به همانجا نگاه میکنم، اشگ چشمهای موگلی در سکوت به روی زانویش میچکید. یک شهید، انگار که من ظالمترین شوهرم. در این وقت خشم مرا در بر میگیرد، تو میدانی، همان تند خوئی، و من داد میزنم که زدن مهر مرد مستبد خانه به پیشانی من فضاحت ننگینی است. موگلی هق هق میکرد. پیت ساکت بود. من مرتب با خشم بیشتری صحبت میکردم، من احساس میکردم که در حال قرمز شدنم، و در آن زمان پزشک به من توصیه اکید کرده بود که هیجان زده نشوم چون میتواند برایم عواقب بدی داشته باشد، گردش خون هم بخاطر چاق بودن و  زندگی بی تحرکم آنطور که باید باشد نبود، اما آدمهای چاقی مانند من چگونه میتوانند به خود حرکت دهند ... بنابراین فریاد میکشم ــ پیت میگوید "وزیر اقتصاد" و با دهان زرافهایش پوزخند بی شرمانهای میزند، "شما باید با همسر خود معقولانهتر رفتار کنید". او میگوید "شما" وگرنه کلمات مانند همان کلمات هنگام قدم زدن بودند. ابتدا در این وقت خشم درستی مرا در بر میگیرد، من همه چیز را، آنچه را که در قلبم داشتم به سرش میریزم و میگویم که او یک بی خانمان است و به این جهت سدیست در برابر زندگی صلح آمیز زناشوئی همنوای یک انسان محترم. پیت سکوت میکند. اما باید در این وقت نفس تازه میکردم، ضربان قلبم شدت میگیرند، بر پیشانیم عرق مینشیند، و در حالی که من در همه جیبهایم به دنبال دستمال میگشتم، پیت میگوید: "وزیر اقتصاد، حالا آدم باید عکس شما را بکشد!" و موگلی میخندد، در حال اشگ ریختن میخندد، یک خنده بلند و جیغ مانند که گوشهایم را به درد میآورند و من فقط مایلم بگویم (نه با فریاد کشیدن): "بس کن! بس کن!" اما هیچ صدائی از من خارج نمیشود. این استهزاء مانند یک ضربه مشت به معده بود. من به جلو میپرم و کشیدهای به پیت میزنم. خیلی ساده یک کشیده. میدانی، برای اینکار شجاعت لازم بود، زیرا پیت یک سر و گردن از من بزرگتر بود. اما من به او کشیدهای میزنم، و بعد با انگشت درب را به او نشان میدهم، او نباید دیگر پا به اتاقم بگذارد، ما آدمهای جدا شدهای هستیم ... و او میرود، غمگین به موگلی نگاه میکند، شانههایش را بالا میاندازد، انگار که میخواهد بگوید او دیگر نمیتواند کمک کند و میرود. و بعد صدای قدمهایش را در اتاق زیر شیروانی میشنوم.
او سپس یک هفته دیگر در خانه میماند. روز بعد به دفتر کارم میآید و از من معذرت خواهی میکند. من کاملاً خونسرد و آرام بودم، زیرا من گامهای ضروری را برداشته بودم. به اداره قیومت تلفن کردم، مورد را همانطور که پیش ما معمول است توضیح دادم: ــ نقاش، میدانید، وجودی فاسد شده، استعداد، مطمئناً، اما شخصیتی بی ثبات، بله، به عقیده من بردن سریعاش مناسب خواهد بود، آیا وقت درخواست دیدار شهردار را شما میدهید؟ ممنون. من خود را قدرشناس نشان خواهم داد. خدانگهدار آقای دکتر، خیلی خوشحال شدم. ــ
و قرار بود که آنها واقعاً برای بردن او بیایند؛ بعد از هشت روز جریان به پایان میرسید. اما من نتوانستم ساکت بمانم، با موگلی دوباره آشتی کردم؛ خرس عروسکی چه میگفت؟ "زیرا وزیر اقتصاد، تو باید بخاطر داشته باشی که شما دو نفر به هم تعلق دارید." و ما نیز با هم ماندیم. موگلی پیت را از خطر آگاه ساخت، و هنگامیکه پلیسها برای بردن او آمدند، او گریخته و از مرز گذشته بود. من دیگر هرگز از او نشنیدم.
نوش، پیت جوان، همزاد. فردا از راه میرسد. "شب وحشت حالا به پایان رسیده است"، هاها، آدم میتوانست آواز بخواند. یا با هاینه Heine: "این یک داستان قدیمیست اما تا ابد تازه خواهد ماند، و حالا برای چه کسی اتفاق خواهد افتاد ..." حالا دیگر قلبم نشکسته است، بر عکس، زندگی زناشوئی ما یکی از همنواترین زندگی زناشوئیست که آدم میتواند تصورش را بکند. بله، موگلی گاهی غمگین است. اما من جای محکم خود را در زندگی دارم، من چرخدنده ضروری شهرم ... موگلی گاهی غمگین است.
برادر پیت، ما باید از هم خداحافظی کنیم، من باید به خانه برگردم، گرچه فردا یکشنبه است و من میتوانم بیشتر بخوابم. آیا میتوانی برای نهار پیش ما بیائی؟ میدانی، بدون تعارف، برای خوردن کمی غذا. بعد میتوانی با موگلی آشنا شوی. میدانی، من اینطور هم که فکر میکنی نیستم، آدم باید با زنها همدردی کند، این آنها را سرگرم میسازد. حتماً ... او مدت درازیست که خرس عروسکی نداشته است. بله بله، وقتی آدم پیرتر میشود تنها شراب برایش باقی میماند ...
_ پایان _

اعتراف شبانه.(1)

چه میخواستم تعریف کنم؟ به سلامتی! با آرزوی یک مؤفقیت خوب ... میدانی، آنجا هم یک بار چنین شبی بود، بعد از آن شب کریسمسی که برایت تعریف کردم. آن زمان او به ما یک عکس هدیه کرد، من آن را در زیر زمین گذاشتم، زیرا من نمیتوانستم آن را بیشتر ببینم. فکرش را بکن، من برای او پیش خودمان یک کارگاه آماده کردم، هرچند کارگاه درست و حسابیای نبود، یک اتاق بزرگ در زیر شیروانی، اما دارای نور شمالی بود. موگلی به من گفت: "آیا مگر نمیبینی که جوان به نظم و ترتیب احتیاج دارد، به یک زندگی مرتب؟ ما باید او را پیش خود نگاه داریم، اتاق بالا خالیست، او میتواند هر وقت که مایل بود آنجا نقاشی بکشد. و میتواند پیش ما غذا بخورد."- من گفتم "بله بد نیست، اما باید به ما کرایه خانه بپردازد، منظورم پانسیون است، او صد فرانک را میتواند فراهم کند. من تلاش میکنم برای عکسهایش خریدار و سفارش دهنده پیدا کنم. اما البته اول باید ببینم که او چه کاری میتواند انجام دهد." عکسهایش جائی در جهان پهناور بودند، یکی اینجا، دیگری آنجا، به نظر میآمد که انگار برایش کاملاً بی اهمیت است چه بر سر آثارش میآید. سپس دو نقاشی عاقبت از او میرسد، باید یکی از آنها را ببینی، این همان نقاشیای است که من آن را در انبار زیر زمین قرار دادم. عکس عجیبی بود، خیلی خیلی عجیب بود: تجسم کن، یک اسب چوبی، از همان اسبهائی که آدم بر روی چرخ فلکها میبیند، و بر روی زین یکی از آنها عکس یک زن با چهرهای سفید و بی روح نقاشی شده بود. این زن در عکس دامن ابریشمی آبی رنگی بر تن داشت، اما ابریشم چنان نازک بود که میشد رنگ قرمز شورتی که زیر دامن پوشیده بود را حدس زد. و در پشت سر عکس این زن اندام سخت و محکم سه مرد سبز شده بود، مربع شکل، خواب آلود: یک دلقک، یک کارگر در لباس قهوهای رنگ، و یک ژیگولو فراک پوشیده. و صورت آن سه خیلی به هم شباهت داشت، فقط حالت چهره و حالت خواب آلودگیشان متفاوت بود. من عکس را خوب تماشا کردم، به پیت نگاه کردم و پرسیدم: "آیا این سه پرتره خودت نیست؟" ــ او جواب داد "شاید" ــ "و این سه مرد با آن چهرهاشان معنای نمادین دارد؟" ــ او گفت "نمادین! مگر رنگها را نمیبینید؟ من به شما ضمانت میدهم، یک چنین بنفش دیوانه کنندهای، مانند رنگ دامن، که در واقع آبی رنگ است، چنین کاری را رنوار Renoir پیر هم که خیلی کارها از او برمیآمد حتی نمیتوانست انجام دهد ..." بله، میبینی پیت، اینطور است، وقتی آدم به این مردم چیزی بالاتر عرضه میکند، تصاویر بکر یا ناخودآگاهی جمعی، در این وقت آنها امتناع میورزند، در این وقت دیگر چیزی نمیفهمند. در این هنگام آنها از کار دستی حرف میزنند ... از کار دستی، نقش یک کارگر محترم را بازی میکنند، و در آنها هرج و مرج است، من برای تو آن را تکرار میکنم، هرج و مرج. و تو هم هیچ تفاوتی با آنها نداری، این را در چشمهایت میبینم؛ تو هم با آنها کاملاً یکسانی، در واقع مانند همنامت، مانند همزادت ... وقتی تو به من نگاه میکنی به آن فکر نمیکنی که در پس پیشانیام چه میگذرد، بلکه فقط میبینی که آیا گونه سرخم تناسب خوبی با رنگ چشمهایم دارد، و تو کدام رنگ را برای سر کچلم انتخاب باید بکنی تا وحدتی در کل بر قرار سازد. تو سرت را تکان میدهی، آیا فکر میکنی که من مستم؟ ابداً، من کاملاً واضح میبینم. پیت، تو خودت را در باره من سخت فریب دادهای، من نه فقط مرد چاق و کوچکی هستم که ابیاتی از ترانه کافهچیها میخواند، شاید من هم یک کم طوری دیگر باشم. ما همه دارای دو چهرهایم، اگر نه بیشتر ... حالا تو میخندی که این یک خرد قدیمیست، اینطور فکر میکنی؟ خب، من اصیل نیستم، من از عهده انجام آن برنمیآیم. اما بدیهیست که آدم باید اجازه بیان شناختها را داشته باشد.
من داشتم برایت چیزی تعریف میکردم ... آن چه بود؟ بله، میخواستم برایت از یک شب تعریف کنم، از شبی که خیلی عجیب و غریب بود. باید بعد از ظهر یکشنبه روزی در فوریه بوده باشد، من پیت را دعوت میکنم که با من به قدم زدن بپردازد. موگلی مهمان داشت، مادرش پیش او آمده بود، بعلاوه حالش خوب نبود و در رختخواب مانده بود. در این هنگام من گفتم، پیت، برویم قدم بزنیم. او سرش را تکان داد، پالتویش را پوشید و با من آمد (بعلاوه او کت و شلوار تازهای خریده بود، او در آن اواخر پول خوبی کسب کرده بود، یک پوستر برای جشن تیراندازی ما کشیده بود، و چند پیشنویس برنامه برای عشاق، همینطور چند طراحی فروخته بود، وضعش چندان بد نبود، او همینطور سر وقت هزینه پانسیونش را میپرداخت، اما همیشه وقتی ابتدا من به او یادآوری میکردم). پیت یک سر و گردن از من بزرگتر بود، ــ میدانی که همسرم او را چه خطاب میکرد؟ ــ خرس عروسکی ... یک نام عجیب که اصلاً مناسب او نبود، فوقش در معنای مجازی آن. او اصلاً مانند یک اسباب بازی دیده نمیگشت، اما زنها گاهی دقیقتر میبینند، شاید او واقعاً فقط یک عروسک بی روح بوده باشد ... پیت، در باره روح چه فکر میکنی؟ نه، ساکت باش، من نمیخواهم چیزی بدانم ... ما براه میافتیم. در جنگلی که لخت بود و فقط باد کمی در میان شاخهها سوت میزد پرسه میزنیم. ما سکوت کرده بودیم. من چند بار شروع به حرف زدن میکنم، اما بر چهره انسانی که در کنار من بود غمگینی سنگینی پدیدار گشت ... من کلمه را تکرار میکنم، پدیدار گشت، طوریکه من جرأت صحبت کردن نداشتم. و من معمولاً خجالتی نیستم، میتوانی این را از من قبول کنی. وقتی آدم مانند من در میان زندگی ایستاده باشد، باید هر روز با اینهمه مردم گفتگو کند، با مالیات دهنده ناراضی، با رؤسائی با خلق و خوی بد، آنوقت آدم صحبت کردن را میآموزد، آنوقت آدم برخورد با انسانها را آنقدر خوب میفهمد که  میتواند مرد سفر شود. اما با این مرد ساکت؟ او غمگین بود، من به تو میگویم چطور ... من یک بار یک زرافه زندانی در باغ وحش را دیدم. او با آن گردن دراز و دهان به جلو آمدهاش مانند یک زرافه غمگین دیده میگشت، بدون چانه، و همچنین لب بالائی مانند خطی کج به داخل دهان فرو رفته بود. نه، او زیبا دیده نمیشد، درست یک کم مانند تو، بدون آنکه بخواهم به تو توهین کنم ... پیت، چرا راستی اصلاً با همسرم نرقصیدی؟ آیا او بقدر کافی برایت زیبا نبود ... نه، ساکت باش، من در هر صورت میخواهم کمی دیرتر از تو چیزی خواهش کنم. حالا اجازه بده که من به تعریف کردنم ادامه دهم. من بزودی آن را به پایان خواهم رساند.
من گفتم مانند یک زرافه، و من آنجا برای اولین بار ملتفت گشتم که چرا موگلی او را خرس عروسکی مینامید. من احساس مهربانی عجیبی به او میکردم، مانند مهربانی به حیوان غریبهای که خود را در اقلیم ناشناسی گم ساخته و در آن سرگردان باشد و بیمار گردد ... چی اقلیم! منظورم با شرایط است. و درست وقتی میخواهم از او سؤال کنم که آیا مگر خود را در پیش ما راحت احساس نمیکند، که آیا مگر میخواهد دوباره به کثافتی که من او را از آن خارج ساختم بازگردد، که او در این لحظه به من میگوید: "تو، وزیر دارائی"، او همیشه مرا به شوخی چنین مینامید، اما حالا در لحن صدایش شوخی وجود نداشت، و کلمه فقط از دهانش بیرون پریده بود، خیلی بیشتر بخاطر عادت، او میگوید: "تو، وزیر اقتصاد، تو باید با همسرت معقولانهتر رفتار کنی". بله پیت، او این را گفت. من لال شده بودم، بعد وقتی من کمی به خودم آمدم و قصد داشتم نظرم را جدی به او بگویم (با وجود آنکه گفتن آن در حقیقت سخت بود؛ زیرا من اجازه نداشتم بگویم یک بار از پشت درب اتاق شنیدهام که او با همسرم چه میکرده)، در این وقت او دوباره میگوید: "زیرا وزیر اقتصاد، تو باید به این فکر کنی که شما دو نفر نمیتوانید از هم جدا شوید، تو قادر از دست دادن او نیستی، و او ...بله، او هم نمیتواند از تو جدا شود، گرچه ..." بعد او دوباره سکوت میکند و من او را تماشا میکنم، او را تماشا میکنم ... "تو هرگز اجازه نداری فراموش کنی که همسرت در ازدواج اولش سختی کشیده است" (برادر پیت، آیا من به تو گفتم که همسرم از شوهر اولش جدا شده بود، دیگر زناشوئی با او برایش ممکن نبود، شوهرش یک الکلی بود و او را کتک میزد، و عاقبت به دلیل زیادهروی در نوشیدن الکل مرد) "و بعد، هنگامیکه باید خرج خود را درمیآورد، بعنوان فروشنده در یک فروشگاه و سپس بعنوان سکرتر در نزد یک پزشک. خدا میداند که او وضع چندان خوبی نداشت." سپس او دوباره سکوت میکند. من میخواهم با چند کلمه ساده وضعیت را نجات دهم، آنچه او آنجا میگفت خیلی شرم آور بود، به من، به یک شوهر دستور بدهد که چطور باید با همسرم رفتار کنم؛ اما من باید مراقب باشم که خودم را با یاوه گوئی لو ندهم، او اصلاً اجازه ندارد بداند که من میدانم، و شاید هم بداند ... دقیقاً یک وضعیت اشترینبرگی Strindberg، وضعیتی طراحی شده از یک اشرینبرگ سوئیسی، اما درست وقتی میخواستم شروع به صحبت کنم او ادامه میدهد. " وزیر اقتصاد ببین، من میخواهم با تو کاملاً صادقانه باشم، من میتونستم با او، با موگلی فرار کنم، من از او خوشم میآید، اما این کار شدنی نیست. ما خیلی به همدیگر شبیهایم، میفهمی؟ همسرت این پیشنهاد را به من کرد، فکرش را بکن، او حتی میخواست جواهرآلاتش را بفروشد. اما من گفتم نه. و به این خاطر باید از من سپاسگزار باشی. اما تو نباید او را سرزنش کنی، همسرت در این قضیه بی گناه است، من سعی خواهم کرد بتوانم هرچه زودتر از پیش شما بروم. اما من درست نمیدانم که باید چطور از نو شروع کنم. وزیر دارائی، تو احتمالاً چنین چیزهائی را نمیفهمی، زیرا که آدم میتواند یک زن را در خون نگهدارد. این ناخوشایند است. آدم چه میتواند آنجا انجام دهد؟" بله، من آن وقت ایستادم. قبلاً گامهایمان در شاخ و برگ ریخته شده در مسیرمان خش خش میکردند، و شاخههای بوتههای کناره جاده تق تق صدا میدادند، هوا بسیار سرد بود، و چانهام شروع کرده بود به لرزیدن، من باید دندانهایم را به هم میفشردم ــ اما من یک کلمه هم از دهانم خارج نشد.
آنوقت همزادت گفت: "بیا وزیر اقتصاد، بیا برای نوشیدن به میخانه برویم. آیا جائی در شهر نمیشناسی که بتوانیم درست و حسابی بنوشیم؟"
و زیر بازویم را میگیرد و چنان به تاخت به حرکت میافتد که من با پاهای کوچکم نمیتوانستم پا به پایش بروم. مسیر سرازیری و لغزنده بود، اما او مرا محکم نگاه داشته بود، گاهی وقتی سکندری میخوردم، چنان بلندم میکرد که من فکر میکردم دارم پرواز میکنم. بعد ما در شهر بودیم. و بعد در میخانه چمباته زده بودیم، کنیاک، بعد شراب سرخ، بعد شراب سفید، بعد ودکا. همه را با شکم خالی مینوشیدیم. او میگفت "نوش، وزیر اقتصاد"، اما او هرگز به چشمهایم نگاه نمیکرد، به میز خیره شده بود. مشروب به من شجاعت بخشیده بود، میدانی، من میتوانم خیلی شریر شوم، من تندخو هستم، این از طرف پدرم به من ارث رسیده است ... او گاهی هنگام خشم مرا کتک میزد، طوری که مادرم باید مرا از چنگ او خلاص میکرد، وگرنه مرا به حد کشت کتک میزد ... و حالا چنان خشمی ناگهان به سراغ من آمده بود، من میتوانستم این جوان را که در مقابلم نشسته بود و بطور کسل کنندهای مینوشید و با گفتن وزیر اقتصاد مرا مسخره میکرد به راحتی خفه کنم. اما ... بله، اما ... هزینهاش خیلی زیاد بود. در شهر در هر حال در باره من شایع پخش میکردند و از من چنان با تمسخر میپرسیدند که آیا همسرم از آقای مستأجر جدید راضی هستند، و برایم جوک از شاخ و چنین چیزهائی تعریف میکردند، و اینکه آیا من بزودی شانزدهمین نفر را خواهم آورد، آدم میبیند که شاخ در حال رشد است؛ ــ همانطور که در یک شهر کوچک مردم انجام میدهند ... اما من فقط برای مردم احساس تحقیر داشتم ... من سکوت میکردم، اما آهسته سرخ میشدم، شاید دندانهایم را به هم میسائیدم، این وضعیت هیجان انگیزی بود، این را که میفهمی، به کسی مستقیم بگوئیم که زنت میخواهد تو را ترک کند، با چه کسی؟ با یک نقاش بی اهمیت؟ در حالیکه خود آدم در هر حال یک عضو مؤثر اجتماع است و دست راست وزیر اقتصاد، آدم کسی به حساب میآید ... من اعتبار دارم، دارای یک شغل مطمئنم ... و تمام اینها فقط به این خاطر، زیرا که من خوش قلب بودم، زیرا من فقط بخاطر لطفی خالصانه یک انسان را از لبه پرتگاه نجات داده بودم ... لطفی خالصانه؟ ... ما میخواهیم صادق باشیم، برادر پیت، آیا من متوجه نشدم که همسرم از من راضی نبوده است؟ و من با این وجود او را دوست داشتم. آنطور که او آن زمان در شب پیش من آمد و گفت که من به این انسان، این نقاش هنرمند، این زرافه غمگین باید کمک کنم، در آن وقت چطور دیده میشد؟ آیا این را میدانی، تو ای مرد لال؟ مانند یک دختر جوان دیده میگشت، دهسال جوانتر. و من میخواستم باعث شادیاش شوم، یک اسباب بازی، اینطور نیست؟ به او یک خرس عروسکی هدیه کنم. یک اسباب بازی زنده. همسرم آن را نفهمید، متوجه نگشت که من با کمال میل آماده بودم خودم را به ندیدن بزنم، اگر که باعث تفریحش میگشت. اما تفریح، نیک فهمیده شود، فقط تفریح ... و آنوقت موضوع جدی شده بود؟ آیا میتواند از پیشم برود؟ آیا میتواند واقعاً ترکم کند، تا با چنین بی خانمانی فرار کند، و من باید از پ. پ بی خانمان سپاسگزار هم باشم، که او ... که او قبول نکرده، وگرنه حالا از همه کوهها هم گذشته بودند ... اما نمیتوانست از کوه گذشتنشان مدت زیادی بگذرد، من آدمهایم را داشتم، من میدانم در چنین موقعیتهائی چگونه باید رفتار کنم، من حتماً پلیس فدرال را به تعقیبشان میفرستادم، آنها به زندان میافتادند ... آدم میتواند همیشه صحنه سازی کند، متهم ساختن به دزدی، درست نمیگم؟ و این تعقیب تبدیل به یک عملیات اصلیـدولتی میگشت، من میتوانستم انتقام بگیرم. چرا او با همسرم نرفت؟ بلکه برایم جریان را تعریف هم میکند؟ اما او باید هنوز وزیر اقتصادش را خوب بشناسد، من به خود میگویم، من میخواهم ساکت باشم، اما پسرک، تو را در سر پیچ خواهم گرفت. فقط صبر کن، من فکر میکنم و با آرامش تمام میگویم: "نوش، پیت، تو جوان خوبی هستی." او نگاهش را بالا میآورد، و حالا برای اولین بار میگذارد که چشمهایش مستقیم بچرخند، تا اینکه چشم در چشم میشویم. بعد با آن دهان گشادش میخندد، دندانهای زردش را نشانم میدهد و آهسته در حالیکه گیلاسش را به گیلاسم میزند میگوید: "این کار را نکن وزیر اقتصاد، من نمیخواستم به تو صدمه بزنم، اما یک کم تمیزی ... همه شماها تمیزی کم دارید ... فقط سازش را میشناسید. و بعد اینهمه به متمدن بودن خود فخر میکنید ... تو، وزیر اقتصاد، من و موگلی، ما همه سگهای بیچارهای بیش نیستیم." بعد میگذارد پلکهایش بسته شوند، در جیبش میگردد و سیگاری روشن میکند. پک عمیقی به آن میزند و میگوید: "برویم خانه. اما تو نباید به موگلی چیزی بگوئی، وگرنه ..." و با آن دست مانند مالهاش تهدیم میکند.
_ ناتمام _